بخونید و لذت ببرید و آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف رو خوشحال کنید ...
اگر نکته ای بود یا تجربه ای در این باره دارید ، ناشناس در خدمتم...
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
سلام و صبح بخیر خدمت اعضای کانال 🏔
#دعای_عهد در کانال گذاشته شد ، امیدوارم بخوانید و بهره ی معنوی خوبی ببرید...
#دعای_عهد را جستجو کنید تا از فضایل این دعا آگاه بشید...
انشاالله برای ما هم دعا کنید ...
یا حق 📿
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
روزی که با یاد امام زمان (عج) آغاز بشه ، قطعا پر برکت خواهد بود و خدا هوامونو داره ...
#امام_زمان
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#یا_صاحبالزمان_ادرکنی
#یامھدۍ
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
دعا رو بخونید دوستان ، اگر بین نماز اذان صبح و طلوع آفتاب نتونستید ، وقتی که صبح بیدار شدید ، اون موقع نتونستید تا قبل از ظهر بخونید☀️⛅
این دعا همه جوره ش ثواب داره ، ولی بهترینش ، همون بین اذان صبح و طلوع خورشید هست...
#امام_زمان
#دعای_عهد
#آگاهی
#یامھدۍ
#یا_صاحبالزمان_ادرکنی
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
••𑁍᎒᎒'✨'
دعای صبحگاهی
إِلٰهِى ظَلِّلْ عَلىٰ ذُنُوبِى غَمامَ رَحْمَتِكَ،
وَأَرْسِلْ عَلىٰ عُيُوبِى سَحابَ رَأْفَتِكَ
خدایا سایه رحمتت را بر گناهانم بینداز و
ابر مهربانیات را به سوی عیبهایم بفرست!♥️
#امام_زمان
#فاطمیه
#جان_فدا
♥️𝓙𝓸𝓲𝓷↯
❅⇾⸀ 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿 ˼
🔴 امام صادق علیه السلام فرمودند:
🔵 علیکم بالزهراء، استغیثوا باسمها ونادوا مولاتکم فاطمة، وحینئذ تقضى حاجتکم، وتنالون مطلبکم.
🌕 بر شما باد به حضرت زهرا ، به اسم او استغاثه کنید و مولای خود فاطمه را صدا بزنید تا حاجت های شما برطرف شود و به مرادتان برسید.
📚 الأسرار الفاطمیة ص ۳۸
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#حدیث_روز
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
⭕قبر پنهان تو روشنگر اوج ستم است...
ثُمَّ قَالَتْ أُوصِيكَ أَنْ لَا يَشْهَدَ أَحَدٌ جِنَازَتِي مِنْ هَؤُلَاءِ الَّذِينَ ظَلَمُونِي وَ أَخَذُوا حَقِّي فَإِنَّهُمْ أَعْدَائِي وَ أَعْدَاءُ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و آله، وَ أَنْ لَا يُصَلِّيَ عَلَيَّ أَحَدٌ مِنْهُمْ وَ لَا مِنْ أَتْبَاعِهِمْ وَ ادْفِنِّي فِي اللَّيْلِ إِذَا هَدَأَتِ الْعُيُونُ وَ نَامَتِ الْأَبْصَار
به تو وصیت می کنم:
اين گروهى كه در حقّ من ظلم روا داشتند و حقّ مرا غصب كردند براى تشييع جنازهام حاضر نشوند!!
زيرا ايشان دشمن من و دشمن رسول خدا مىباشند.
و احدى از آنان و پيروانشان به جنازهام نماز نخوانند!!
مرا شبانه در آن هنگام كه چشمها همه به خواب رفته باشند، به خاک بسپار...»
📚دلائل الامامه، ص ۴۴-بحارالانوار، ج ۷۸، ص ۳۱۰
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#حدیث_روز
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام على عليه السلام: انديشيدن درباره نعمت هاى خدا، چه نيكو عبادتى است
غررالحكم حدیث1147
⏳
#کلام_مولا
#فاطمیه
#حدیث_روز
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔چرا با وجود حضور امامعلی(ع)در منزل؛ حضرت زهرا(س)درب را باز کردند؟
❗️باز کردن درب توسط حضرت زهرا با غیرت امیرالمؤمنین چگونه سازگار است ؟
[پس از مشاهده ، بازنشر فراموش نشود]
#ایام_فاطمیه
#فاطمیه
#امام_زمان
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😳شبهه وارد میکنن که:
خونه های قدیمی درب نداشته که به پهلوی حضرت زهرا بخوره⁉️
مشاهده کنید و برای بقیه هم بفرستید!
#جان_فدا
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۱ ☀️ سنگینی نور خورشید، مجبورم کرد چشمام رو باز کنم. هنوز سرم درد میکرد. پت
رمانی که توی کانال بارگزاری میکنیم
پارت اولشه 👆👆👆
امروز میخوام پارت بزارم
بخونید قشنگه
#رمان_اورا
#فاطمیه
#امام_زمان
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
نماز استغاثه به حضرت زهرا💖🌱
-برای رفع مشڪل های بزرگ...
التماسدعایویژه💚
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#نماز
🍃❥︎𝓙𝓸𝓲𝓷 ↷📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
⚡️امام صادق(ع) میفرماید:👇
مردم👥 در انتهای غیبت از دین خارج خواهند شد گروه گروه🥀
آنچنانکه در صدر اسلام دسته دسته وارد میشدند
👈🏻حواسمون باشه ما هم جزء اون افراد قرار نگیریم...
✅حتی اگه اطرافیانمون از دین برگشتن
#فاطمیه
#امام_زمان
#حدیث_روز
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
هـــرچقدرمگناهکردهباشـے
هـــرچقدرمبگیگنھکارمـ..!
بـازممادرۜمیخردتهــا؛!💔
فقطبایدبخـوای،!
فقطبایدبـراشگریـهکنے..اشکبریزی😢
امشبیادتوننرههـا🙂🖤
#تـݪنگࢪانہ
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
سلام خدمت تمامی اعضای کانال #منتظران_ظهور 👋 ممنون از همراهی شما ... به پارت گذاری #رمان_اورا ادامه م
#رمان_اورا
#پارت_۳۲
تو راه خونه بودم که عرشیا زنگ زد .
- سلاااااام خوشگل خودم 😍
- سلام عزیزم. خوبی ؟
- اگه خانومم خوب باشه 😉
چقدر سعید "خانومم" صدام میکرد ...
آخرش چیشد ؟
هیچی ...
الانم به یکی دیگه میگه خانومم 😏
دیگه نمیتونستم هیچ حرف عاشقانه ای رو باور کنم 😔
- ممنون ، خوبم
- پس منم عالیم 😉
کجایی نفسم ؟؟
- دارم میرم خونه. کلاسم تازه تموم شده 😊
- خب چرا خونه ؟
اونجا که تنهایی ، بیا پیش من.
منم تنهام 😉
- آخههه ...
- آخه نداره دیگه ، بیا دیگه ...
لطفاً ... 😢
- باشه عزیزم. میام.
- قربونت برم مننننن 😍
بیا تا برسی منم سفارش بدم یه چیزی برای نهار بیارن.
- باشه ممنون. فعلاً
قطع کردم و گوشی رو کلافه انداختم رو صندلی.
همیشه از اینکه کسی بخواد با لوس بازی به زور متوسل شه و کارشو جلو ببره بدم میومد 😠
خصوصاً یه مرد گنده با یه صدای کلفت و اون قد و قواره ، بعد بخواد خودشو لوس کنه 😖
کلا از نازکشی بدم میومد
دوست داشتم فقط خودم ناز کنم 😌
اتفاقا بدم نیومد برم یکم ناز کنم 😉
یه نقشه هایی تو سرم کشیدم و راه افتادم 😈
تو راه بودم که مرجان زنگ زد !
- جانم
- سلام عزیزممم. خوبی ؟
- سلام تنبل خانوم. چقدر میخوابی ؟؟
- وای ترنم هنوزم اگر ولم کنی میخوابم. نمیدونی چقدر خسته ام ....
- خسته ی چی ؟؟؟
کجا بودی مگه ؟؟
- پاشو بیا اینجا تا برات تعریف کنم 😁
- الان نمیتونم ، لوس نشو ، بگو
- چرا نمیتونی مثلا ؟ 😒
- دارم میرم پیش عرشیا
- ای بابا ...
تا کی اونجایی ؟
نمیشه بپیچونیش ؟
- نه بابا
خواستم ، نشد !
میرم دو سه ساعت میمونم میام
خودمم حوصلشو ندارم .
- عه چرا ؟
دعواتون شده ؟
- نه ، دعوا برای چی ؟
- پس چرا حوصلشو نداری ؟
- ندارم دیگه .
سعید که خانواده دار بود ، آخرش اون بلا رو سرم آورد
اینکه هیچکس بالاسرش نیست و خونه مجردی هم داره
معلوم نیست تو نبود من با چند نفره .... 😒
- زیادی بی اعتماد شدیا 😅
دیگه اینقدرم نمیخواد فکرای مورد دار کنی راجع به جوون مردم 😅
- دیگه به خودمم اعتماد ندارم ، چه برسه به پسر جماعت !!
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۳۲ تو راه خونه بودم که عرشیا زنگ زد . - سلاااااام خوشگل خودم 😍 - سلام عزیزم.
#رمان_اورا
#پارت_۳۳
- تو که میگفتی عرشیا بدجور کشته مردته ؟!
- خودش که اینجوری میگه !
ولی تو رابطه ای که هیچ تضمینی وسط نیست ،
هیچکسم ازش خبر نداره ،
از عشق خبری نیست ! 😒
هر دو طرف میخوان عقده هاشونو جبران کنن ، یا عقده شهوت یا کمبود محبت 😏
خریته تو این رابطه دنبال عشق باشی 😒
- خیلی عوض شدی ترنم 😳
- بیخیال
نگفتی کجا بودی ؟؟
- اگه تونستی بعد از قرارت با عرشیا ، یه سر بیا اینجا برات میگم 😉
- باشه گلم ، پس فعلا
- فدات ، بای
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۳۳ - تو که میگفتی عرشیا بدجور کشته مردته ؟! - خودش که اینجوری میگه ! ولی تو را
#رمان_اورا
#پارت_۳۴
رسیدم خونه عرشیا و رفتم داخل .
😈 یه نگاه شیطنت آمیز به سرتا پام انداخت و محکم بغلم کرد :
- خوش اومدی بانوی من 😍
دوست داشتم زودتر ولم کنه
دیگه از آغوش هیچ مردی لذت نمیبردم .
- ممنون ، لهم کردی عرشیا !!
- ببخشید 😂😂
از بس دوستت دارم ...
خب خانومی بیا بشین ببینم ...
کم پیدا شدی ....
اون روز هرچی عرشیا زبون میریخت و خودشو لوس میکرد با بی محلی میزدم تو ذوقش ! 😕
آخر کلافه شد و نشست کنارم و دستامو گرفت تو دستش
- ترنم ....
چیزی شده ؟؟
چرا اینجوری میکنی؟ 😢
- چجوری ؟؟؟
- عوض شدی! انگار حوصلمو نداری !
- نه! خوبم ...
چیزی نشده ... 😒
- پس چته ؟
- ببین عرشیا ...
من همون روز اول گفتم این یه رابطه امتحانیه!
میتونم هروقت که بخوام تمومش کنم !!
- ترنم ؟؟؟
تموم کنی؟ 😢
شوخیت گرفته ؟
چیو میخوای تموم کنی ؟
زندگی منو ؟
عمر منو ؟؟
- لوس نشو عرشیا 😒
مگه دختری ؟؟
من نباشم ، کسای دیگه هستن!! 😏
- چی میگی؟؟ چرا مزخرف میگی ؟؟
کی هست ؟
من جز تو کیو دارم ؟؟ 😥
- به هرحال ...
من خوشم نمیاد زیاد خودمو تو این روابط معطل کنم !!
با چشمای پر از سوال و بغض زل زده بود بهم و هر لحظه دستمو محکم تر فشار میداد ... 😢
خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون که سرشو گذاشت رو پام و شروع کرد گریه کردن !!! 😳
شوکه شدم !!
دستمو گذاشتم رو سرش و گفتم
- پاشو بابا شوخی کردم 😳
چرا اینجوری میکنی ؟؟ 😒
مثل دخترا میمونی عرشیا 😏
از اینکه یه مرد جلوم خودشو ضعیف نشون بده متنفرم !! 😡
سرشو بلند کرد و تو چشام نگاه کرد ...
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس!! 😭
- ترنم باورکن من بی تو میمیرم ....
خودمو میکشم !!
قول بده هیچوقت تنهام نذاری !
به جون خودت جز تو کسیو ندارم ... 😭
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۳۴ رسیدم خونه عرشیا و رفتم داخل . 😈 یه نگاه شیطنت آمیز به سرتا پام انداخت و محک
#رمان_اورا
#پارت_۳۵
من نمیتونم این قول رو بهت بدم !!
من نمیتونم پابند تو بشم ... 😠
اخم کرد و خواست چیزی بگه اما حرفشو خورد و روشو برگردوند ...
سرشو گذاشت رو دستاش و گفت :
- ترنم خواهش میکنم .....
بلند شدم و پالتوم رو برداشتم
داشتم میرفتم سمت در
که عرشیا خیز برداشت و راهمو سد کرد ...
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۳۵ من نمیتونم این قول رو بهت بدم !! من نمیتونم پابند تو بشم ... 😠 اخم کرد و خ
#رمان_اورا
#پارت_۳۶
- برو اونور عرشیا ...
درو قفل کرد و کلیدو گذاشت تو جیبش ‼️
- تو هیچ جا نمیری 😠
- یعنی چی؟ 😠
برو درو باز کن !!
باید برم
قرار دارم ...
صداشو برد بالا
- با کی قرار داری⁉ ️😡
از ترس ته دلم خالی شد ... 😨
احساس کردم رنگ به روم نمونده
امّا نباید خودمو میباختم ...
- با مرجان
- تو گفتی و منم باور کردم 😡
میگم با کی قرار داری ؟؟
- با مرجااااان ...
میگم با مرجان ...
- گوشیتو بده من 😡
- میخوای چیکار ؟؟؟
- هر حرفو باید چندبار بزنم ؟؟؟ 😡
گوشی رو گرفت و زیر و رو کرد.
بعدم خاموشش کرد و گذاشت تو جیبش ....
- گوشیمو بده 😧
- برو بشین سر جات 😡
تپش قلب شدید گرفته بودم ...
حالم داشت بد میشد .
رفتم نشستم رو مبل
عرشیا رفت سمت کاناپه و دراز کشید !
ده دقیقه ای چشماشو بست و بعد بلند شد و نشست ...
همینجوری که با انگشتاش بازی میکرد ،
چنددقیقه یکبار سرشو بلند میکرد و با اخم سر تا پامو نگاه میکرد 😠
بلند شد و داشت میومد سمتم که دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و بغضم ترکید ... 😭
دو زانو نشست جلوم و سرمو گرفت تو دستاش ...
-ترنمم گریه نکن ... 😢
اخه چرا اذیتم میکنی؟؟
دستاشو پس زدم و گفتم
- ولم کن ....
بیشعور روانی !! 😭
- ترنم من دوستت دارم ... 😢
- ولی من ندارممممم
ازت متنفرممممم
برو بمییییر 😭
بازوهامو فشار داد و گفت
- باشه ...
میخوای بری ؟؟
- اره ؛ پس فکر کردی پیش تو می مونم ؟؟
کلید و گوشیمو داد دستم و با بغض گفت
- خداحافظ عشقم ..... 😢
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۳۶ - برو اونور عرشیا ... درو قفل کرد و کلیدو گذاشت تو جیبش ‼️ - تو هیچ جا نمی
#رمان_اورا
#پارت_۳۷
چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد ... 😳
بعد چند دقیقه آمبولانس اومد و عرشیا رو گذاشتن رو برانکارد و بردن ...
بدون معطلی افتادم دنبال آمبولانس و باهاش وارد بیمارستان شدم ❗️
عرشیا رو بردن تو یکی از بخشا و دو سه تا دکتر و پرستار هم دنبالش ....
دل تو دلم نبود ...
به خودم فحش میدادم و عرض راهرو رو میرفتم و میومدم که یکی از دکترا اومد بیرون 👨⚕
سریع رفتم پیشش
- ببخشید ...
سلام
- سلام ، بفرمایید ؟؟!!
- این ...
این ...
این آقایی که الان بالاسرش بودید
چشه ؟
یعنی چیشده ؟؟
مشکلش چیه ؟؟ 😥
- شما با ایشون نسبتی دارید ؟؟
تو چشمای دکتر زل زدم
داشتم تو فکرم دنبال یه کلمه میگشتم
که نگاهی به سرتاپام انداخت و با ته اخم ، گفت :
چرا قرص خورده ؟؟؟
با تعجب گفتم :
-قرص ⁉️
چه قرصی ؟؟
- نمیدونم ولی ظاهرا قصد خودکشی داشته !!
کمی دیرتر میرسیدید احتمال زنده بودنش به صفر میرسید !!
با چشمای وحشتزده و دهن باز به دکتر نگاه میکردم که گفت :
- همکارای ما دارن معدشو شست و شو میدن
چنددقیقه دیگه برید پیشش ...
تو این وضعیت بهتره یه آشنا کنارش باشه 😒
همونجا کنار راهرو نشستم و کلافه نفسمو بیرون دادم ...
هوا داشت تاریک میشد
نه میتونستم عرشیا رو تنها بذارم
نه میتونستم دیر برم خونه 😣
همش خودمو سرزنش میکردم ...
اخه تو که از سعید و هیچ پسر دیگه ای خیری ندیده بودی ، برای چی باز خودتو گرفتار کردی 😖
بلند شدم و رفتم بالاسر عرشیا
تازه به هوش اومده بود .
سرم تو دستش بود ...
بی رمق رو تخت افتاده بود .
با دیدن من انگار جون تازه ای گرفت و چشماش برق زد ... 😢
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۳۷ چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد ... 😳 بعد چند دقیق
#رمان_اورا
#پارت_۳۸
- چرا این کارو کردی ؟
- تو چرا این کارو کردی؟؟ 😢
- عرشیا رفت و آمد تو این رابطه ها معمولیه ...
نباید خودتو اینقدر زود ببازی...
- پس خودت چرا با رفتن سعید خودتو باختی؟ 😏
کلافه دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم
- اولاً رابطه من و سعید فرق داشت ...
بعدشم من دخترم
تو پسری! مردی مثلاً !!
- اولا چه فرقی ؟
یعنی من از اول بازیچت بودم؟ 😢
بعدشم مگه مردا احساس ندارن ؟؟
- عرشیا ...
من دیرم شده ...
میشه بگی یکی از دوستات بیاد پیشت من برم ؟؟
بابا و مامانم شاکی میشن ...
روشو برگردوند و اشک از چشماش سرازیر شد 😭
- خیلی بی معرفتی ...
برو ....
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۳۸ - چرا این کارو کردی ؟ - تو چرا این کارو کردی؟؟ 😢 - عرشیا رفت و آمد تو ای
#رمان_اورا
#پارت_۳۹
یه لحظه از خودم بدم اومد ...
احساس کردم خیلی دل سنگ شدم !
- عرشیا ...
من ازت معذرت میخوام ... 😔
- ترنم ...
میخوای ببخشمت ؟؟ 😢
- اره ‼️
- پس نرو ...❗️
تنهام نذار .... 😢
من بی تو وضعم اینه !
بمون و زندگیمو قشنگ کن ...
من خیلی تنهام ....
سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم ...
- ترنم ؟؟؟
چشماشو نگاه کردم ...
دلم آتیش گرفت ...
- باشه ....
- ای جان ... من فدای تو بشم ...
برو خانومم
دیرت میشه ...
برو میگم علیرضا بیاد پیشم 😘
لبخند ملایمی زدم و ازش خداحافظی کردم ...
تو دلم فقط داشتم خودمو فحش میدادم و میرفتم سمت ماشین 😡
💭 (خاک تو سرت 😡
باز خراب کردی 😒
چی چیو باشه ....
خب اگر نمیگفتم باشه که میمرد ...
حالا چندوقت باهاش باشم
حالش که بهتر شد در صلح و صفا تمومش میکنم ...)
سوار شدم و راه افتادم
تازه یاد مرجان افتادم ‼️
گوشیو از عرشیا که گرفتم روشن نکرده بودم ‼️
روشن کردم و زنگ زدم بهش
تا گوشیو برداشت شروع کرد فحش دادن
- منو مسخره کردی ؟؟
امروز موندم خونه که خانوم تشریف بیاره ...
هرچی هم زنگ میزنم خاموشه 😡
- مرجان باور کن ...
- مرجان و کوفت 😡
مرجان و درد 😡
خیلی مسخره ای ترنمممم
- بابا تو که خبر نداری چیشده... 😭
ساکت شو بذار حرف بزنم 😭
📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿