eitaa logo
منتظران ظهور
68 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
166 ویدیو
59 فایل
🤲 اللّهمَ ارزُقنا شَهادَت فِی سَبیلِک 🤲 کپی آزاد☺️اگه یادت موند یه صلوات هم برای تعجیل در ظهور امام زمان (عج) بفرست ⛅ آغاز 💫👈 ۱۴۰۱/۰۸/۲۹
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای هرروز ماه رجب ... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۱ ☀️ سنگینی نور خورشید،  مجبورم کرد چشمام رو باز کنم.  هنوز سرم درد میکرد. پت
رمانی که توی کانال بارگزاری میکنیم پارت اولشه 👆👆👆 امروز می‌خوام پارت بزارم بخونید قشنگه 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۰ وقتی به خودم اومدم صورت منم از گریه خیس شده بود... نگامو به آسمون دوختم و دنبا
اما گوشی که روشن شد قبل اینکه بخوام هرکاری کنم ، شماره مرجان افتاد رو صفحه ! - الو ... - الو و زهرمااااااار - مرسی 😅 - کجایی ترنم 😭 اخه من از دست تو چیکارکنم 😭 خواهش میکنم یا این بی صاحابو بنداز دور ، یا هروقت کارت دارم جواب بده !! - چی شده باز ترمز بریدی 😂 یه نفس بگیر بعد حرف بزن ! - درد بگیری تو اینقدر منو حرص میدی ! حاضری بریم؟؟ - بریم؟؟ 😳 کجا؟؟ - سرقبر سعید ! 😒 خب مهمونی دیگه!! - واااای مرجاااانننننن به کل فراموش کرده بودم!! 🙊🙈 - ترنمممم 😠 من تا الان معطل تو بودم 😭 پاشو بیا اذیت نکن - مرجان باورکن یادم رفت اجازه بگیرم از مامان و بابام 😢 اینجوری بیام منو میکشن !! - خدایا من چیکار کنم اخه 😭 ترنم بمیییییری! خب الان زنگ بزن اجازه بگیر ! - نمیشه تلفنی که اصلاً اجازه نمیدن ! اونم بخوام بگم شب نمیام !! - اه ... باشه بابا ... نیا ! - مرجان ناراحت نشو دیگه باور کن یادم رفت - باشه ، خب ، بای 👋 تازه قطع کرده بود که دوباره گوشیم زنگ خورد ... وای عرشیا 😣 حوصله این یکیو دیگه ندارم 😒 اولش جواب ندادم ولی اینقدر زنگ زد که مجبور شدم جوابشو بدم ! - الو ... - برای چی جواب نمیدی؟؟؟ 😡 ترنمممم تو منو دیوونه کردی ... چرا اینجوری میکنی؟؟ 😡 ( وای خدا اینو کجای دلم بذارم 😭 ) - عرشیا خواب بودم ... معذرت ... - آره تو گفتی و من خرم باور کردم!! 😡 آدرس اون خراب شده رو بده ببینم 😡 - خراب شده خونه ی توعه 😠 بی ادب 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۱ اما گوشی که روشن شد قبل اینکه بخوام هرکاری کنم ، شماره مرجان افتاد رو صفحه !
- ترنم آدرسو بده وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! میدونی که من دیوونه ام 😡 - آدرسو میخوای چیکار؟؟ برای چی میخوای بیای؟؟ - به تو ربطی نداره باید ببینمت - عرشیا ولم کن 😡😣 - خیلی نمک نشناسی ! به همین زودی دیروزو یادت رفت؟؟ - دیوونه بازیای تو نمیذاره روزای خوش رو یادم بمونه 😠 - ترنم یا میای پیشم یا بدون هرچی بشه تقصیر خودته ! - ‌مهم نیست ، نمیام بای 😡 گوشیو قطع کردم و پرت کردم تو اتاق 😖 اه... خودم کم بدبختی دارم ، اینم اضافه شده 😭 پسره ی روانی 😭 نیم ساعت گذشته بود که دیدم زنگ خونه رو میزنن ‼️ پشت سر هم و بدون وقفه انگار یکی دستشو گذاشته رو زنگ و ول نمیکنه ! پله ها رو دوتا یکی رفتم پایین و با دیدن چهره ی عرشیا از پشت آیفون بدنم یخ زد... 😥 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۲ - ترنم آدرسو بده وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! میدونی که من دیوونه ام 😡
از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم... اگر درو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد. دست لرزونمو بردم سمت آیفون و درو باز کردم... هیکل درشت عرشیا که تو چارچوب در قرار گرفت،کم مونده بود از ترس سکته کنم.... ولی تمام توانمو جمع کردم... نباید میترسیدم...! اگر میفهمید ترسیدم دیگه نمیتونستم جمعش کنم! یه قدم اومد جلو،منم یه قدم رفتم جلو، سعی کردم اخم کنم و جدی باشم... درو بست... دوباره بدنم یخ زد... میدونستم رنگ به روم نمونده! بغضی که داشت خفم میکرد،با قدم بعدی عرشیا ترکید... -چرا اینجوری میکنی؟؟ ‌اخه مگه مریضی؟؟ ‌چرا اذیتم میکنی -تو داری اذیتم میکنی ترنم گریه نکن چرا جوابمو نمیدی؟ چرا همش منو از سر خودت باز میکنی؟؟ -عرشیا خواهش میکنم برو... ولم کن... خواهش میکنم من نمیخوام با هیچکسی باشم... من حال روحی خوبی ندارم... تنهام بذار... -من که دفعه پیشم داشتم برای همیشه میرفتم... چرا پس اومدی بیمارستان؟؟ چرا نذاشتی تموم کنم؟؟ -تو دیوونه ای... اگه چنددقیقه دیرتر میرسوندنت مرده بودی! صداشو برد بالا -خب میذاشتید بمیرم... من که تو این دنیا دلخوشی ندارم -عرشیا بس کن... خواهش میکنم من خودم به اندازه خودم مشکلات دارم، تو دیگه بیشتر اذیتم نکن -ترنم چرا نمیفهمی ؟؟ نمیخوام بی تو باشم... اگه با من نباشی،بمیرم بهتره... -بسسسسه تو چرا اینقدر احمقی؟؟؟ ما دو ماه هم نیست باهمیم همون اولشم گفتم این رابطه امتحانیه! چرا اینقدر جدی گرفتیش؟؟ چشماش سرخ شد و چند ثانیه فقط نگام کرد... آروم نشست رو سرامیکای ورودی خونه و سرشو به دستاش تکیه داد. -باهام نمیمونی؟؟ -ببین عرشیا.... -ساکت شو... فقط بگو اره یا نه سکوت کردم... از جواب دادن میترسیدم. دلم میسوخت براش و میگفت بگو باشه، اما عقلم میگفت بگو نه! نفسمو تو سینه حبس کردم، چشمامو بستم و آروم گفتم نه....! بعد چندلحظه چشمامو باز کردم از ترس نفسم بند اومد -عرشیا.... این چیه.... چیکار کردی به سرعت رفتم طرفش، چندلحظه فقط نگاش میکردم... نمیدونستم چیکار کنم هول شده بودم... دست چپش مشت شده بود، دستشو گرفتم و مشتشو باز کردم، نالش رفت هوا تیغی که تو کف دستش فرو رفته بودو دراوردم... هیچی نمیتونستم بگم... شوکه شده بودم! -اخه این چه کاراییه تو میکنی؟؟ اه تو روانی ای مسخره.... چرا همش خودتو تیکه پاره میکنی -ترنم من از این زندگی سیرم... دلخوشیم تویی تو نباشی،زندگی رو نمیخوام... اخم کردم و گوشیشو برداشتم، شماره علیرضا رو پیدا کردم و زنگ زدم بهش... تا علیرضا بیاد که ببریمش بیمارستان نیم ساعتی طول کشید. کف خونه رو با دستمال تمیز کردم و با کمک هم عرشیا رو سوار ماشین کردیم و رفتیم. 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۳ از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم... اگر درو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد. دس
دستشو بخیه کردن و بهش یه سرم وصل کردن. علیرضا سرشو انداخته بود پایین و اخماش تو هم بود... نمیفهمیدم از دست من عصبانیه یا عرشیا ! دلم میخواست گریه کنم دلم میخواست زار بزنم تحمل یه مرد ضعیف برام غیر قابل قبول بود. -تو چرا اینقدر ضعیفی؟؟ -ترنم... نمیفهمی چرا؟؟ بیشعور اینا همش بخاطر توعه! -بخاطر من نیست بخاطر ضعف خودته! من نمیتونم به مردی تکیه کنم که هر مشکلی پیش میاد خودکشی میکنه!! -ترنم من دوستت دارم -عرشیا کلافم کردی... -باهام بمون... نرو...لطفا دلم براش میسوخت... خیلی مظلومانه خواهش میکرد! اونم جلوی رفیقش! -بعدا باهم صحبت میکنیم عرشیا... الان باید برم. مامانینا میرن خونه میبینن نیستم دوباره دردسر میشه. -باشه،ولی جواب پیامامو بده خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه. دیگه نمیدونستم چیکار کنم... عرشیا دلمو زده بود نمیخواستم باهاش بمونم اصلا دیگه دلم هیچی نمیخواست... کاش زودتر این زندگی تموم میشد...! بعد خوردن شام به اتاقم رفتم، گوشی رو که برداشتم، پیام داده بود. سعی کردم آرومش کنم، حوصله دیوونه بازیای بعدیشو نداشتم. از دستش عصبانی بودم که یواشکی تعقیبم کرده بود و ادرس خونمون رو بلد شده بود. اون روزا با تمام وجود احساس خستگی میکردم... احساس میکردم یه مترسکم! من همه چی داشتم، همه چیو تجربه کرده بودم، اما چرا حالم اینقدر بد بود چرا هیچی ارومم نمیکرد... چرا اینقدر همه چی مسخره شده بود؟ اصلا من اینجا چیکار میکنم؟؟ چرا منو آفریدی؟؟ چرا اینقدر زجرم میدی؟؟ اصلا کی گفته تو هستی؟؟ کی گفته خدا هست؟؟ اگر هستی،کجایی؟؟ پس تا کی قراره من زجر بکشم؟؟ چرا هیچی سر جاش نیست؟ چرا هیچکس خوشبخت نیست؟ چرا این آدما نمیفهمن همه کاراشون الکیه؟؟ خدا کجا بود؟ ارامش چیه؟ بسسسسسهههه چرا تموم نمیشه؟؟ شاید عرشیا هم حق داره که میخواد خودکشی کنه! من چرا جلوشو میگیرم؟؟ من جرات خودکشی ندارم اما اون که داره،چرا نذارم خودشو راحت کنه؟؟ اه چرا من نمیتونم خودمو بکشم چرا؟؟ حالا دیگه قرص آرامبخش،جزو یکی از وعده های غذاییم شده بود بازم دست به دامنش شدم تا بتونم امشبو هم به صبح برسونم تا ببینم فردا رو چجوری به شب برسونم... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۴ دستشو بخیه کردن و بهش یه سرم وصل کردن. علیرضا سرشو انداخته بود پایین و اخماش تو
با صدای گوشی چشمامو باز کردم، مرجان بود! سعی کردم گلومو صاف کنم بلکه صدام در بیاد! -الو -صداشوووو چه خط و خشی داره نگو که خوابی هنوز! -مگه ساعت چنده که تو بیداری!؟ -لنگ ظهره خانووووم! ساعت یکه! -واااای جدی وقتایی که آرامبخش میخورم،ولم کنن دو روز میخوابم! -خب حالا،فعلا پاشو بیا درو باز کن، زیر پام علف سبز شد! -عه!جلو در مایی؟؟ -بله ،هی زنگ میزنم درو باز نمیکنی! دیگه داشتم قهر میکردم برما -خواب بودم مرجان،ببخشید! -حالا که بیداری خبرت... چرا باز نمیکنی؟؟ -اخ ببخشید هنوز گیجم!اومدم اومدم! هیچی مثل دیدن مرجان نمیتونست حالمو خوب کنه! درو باز کردم و تا اومد تو محکم بغلش کردم -اومدم بریم خرید -خرید چی؟؟ -لباس عید دیگه خنگ شدیا ترنم!!! -اها وای مرجان این قرصا اصلا برام هوش و حواس نذاشته!! واقعا دارم خنگ میشم!! -خنگول خودمی تو پاشو،پاشو بریم -نه... اصلا حسش نیست... لباس میخوام چیکار!! -ترنممم پاشو تو راه یه سرم بریم دکتر! چِل شدی تو!! -جدی میگم مرجان دیگه حوصله هیچی رو ندارم! دیگه هیچی بهم مزه نمیده! -مسخره بازی درنیار!پاشو! عیدم که میخوای بری پیش پسرعموها باید لباس خوشمل بخلی ازشون دل ببلی -اه... مرده شورشونو ببره اگه بخواد هدفم از زندگی دل بردن از اونا باشه،بمیرم بهتره! -اوه اوه حرفای جدید میزنی! عمم بود حرف شمال و پسرعموهاش میشد،آب از لب و لوچش آویزون میشد؟؟ عمم بود شروع میکرد از مدرک و شغل و وضع مالیشون میگفت؟؟ -مرجان من دیگه مردم!! ترنم مرد!! من الان دیگه هیچی برام مهم نیست! نه مدرک نه موقعیت نه کوفت نه زهرمار! -یااا خدااااا از دست رفتی تو!! -خدا؟؟؟ خدا کیه؟؟ -ترنم اگه میدونستم اینقدر بی جنبه ای ،اونروز لال میشدم و هیچی بهت نمیگفتم!! -بی جنبه نیستم! اتفاقا خوب کردی! من از واقعیت فرار میکردم اما تو باعث شدی به خودم بیام!! خسته شدم مرجان... احساس میکنم یه عمر مضحکه ی این دنیا بودم! چقدر ابله بودم که همش دنبال پیشرفت و از اینجور مزخرفات بودم!! -اگه تو تازه به این حرفا رسیدی، من از همون بچگی به این رسیدم! تو مامان بابای خوب بالا سرت بوده که تا الان نفهمیدی، ولی من به لطف مامان بابای..... ولش کن... پاشو بریم دیگه جون مرجان دلم نیومد روشو زمین بندازم! رفتیم،اما برعکس همیشه،منی که عاشق خرید بودم، با پایی که نمیومد و چشمی که هیچی توجهشو جلب نمیکرد، فقط چندتا لباس به سلیقه مرجان خریدم. و اون روز رو هم موفق شدم به شب برسونم و باز آرامبخش .... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
 شب مرجانو راضی کردم و با زور آوردمش خونمون دوست نداشتم تنها باشم در و دیوار اتاق مثل خوره اعصاب و روانمو داغون میکرد شاممونو بیرون خوردیم و رفتیم خونه . تازه رسیده بودیم که گوشی مرجان زنگ خورد ! تا چشمش به گوشی خورد ذوق زده جیغ زد 😍 - واااااای میلاده 😍😍😍 - داداشت؟؟ - اوهوم - الو 😍 سلام داداشی ❤️ ممنون خوبم تو خوبی؟؟ چی؟؟ 😳 جدی میگی؟ وای مرجان فدات شه 😍 کی میای؟؟ وای میلاد .. نه خونه نیستم خونه ترنمم آره آدرسو میفرستم بیا دنبالم قربونت برم ❤️❤️ بای گوشی و قطع کرد و مثل بچه ها جیغ میزد و بالا پایین میپرید!! 😳 - چیشده؟ چرا اینجوری میکنی؟؟ - میلاد ترنم!! میلاد !! داره میاد ایران 😍 فرودگاه بود - واااایییی تبریک میگم مرجان 😍 چقدر خوب پس عید امسال کلی خوش میگذره بهت 😍 - آره وای ترنم خیلی ذوق دارم احتمالا صبح زود تهران باشه . میاد دنبالم اینجا اون شب مرجان کلی از خاطراتش با میلاد تعریف کرد . گاهی اوقات بغض میکرد و یاد مامان و باباش میفتاد و دلداریش میدادم ...❤️ تا نزدیکای صبح حرف زدیم تا از خستگی بیهوش شدیم 😴 ساعت حدودای هشت ، نه بود که گوشیم چندبار زنگ خورد . با دیدن اسم عرشیا گوشیو سایلنت کردم و خوابیدم تازه چشمام گرم شده بود که گوشی مرجان زنگ خورد 😒 میلاد جلوی درمون بود ؛ اومده بود دنبال مرجان - خب بهش بگو بیاد تو دیگه ! - تو؟؟ نه بابا برای چی بیاد 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۶  شب مرجانو راضی کردم و با زور آوردمش خونمون دوست نداشتم تنها باشم در و دیوا
- دیوونه تا تو حاضر بشی وایسه جلو در؟؟ بیاد باهم صبحونه میخوریم بعد میرید دیگه 😊 - اممممم ... باشه پس من میرم درو باز کنم از صدای جیغ مرجان فهمیدم میلاد اومده تو ☺️ رفتم پایین و به میلاد خوش امد گفتم پسر خوبی بود 😊 قبل اینکه بره خارج از ایران ، خیلی میدیدمش . همینجور که مشغول احوال پرسی بودیم زنگ درو زدن . ممتد و طولانی خیلی هول کردم ! رفتم سمت آیفون عرشیا بود !😰 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۷ - دیوونه تا تو حاضر بشی وایسه جلو در؟؟ بیاد باهم صبحونه میخوریم بعد میرید دی
چشماشو خون گرفته بود 😰 داد زد : باز کن در این خراب شده رو 😡 با ترس درو باز کردم از توی حیاط داد و هوارش بلند شد ... - ترنم ... چه خبره تو این خراب شده 😡 چه غلطی داری میکنی تو؟؟ رفتم طرفش قبل اینکه بخوام چیزی بگم هلم داد تو خونه و اومد تو ! - چرا لال شدی؟؟ این عوضی کی بود اومد تو؟؟ 😡 - عرشیا ... - زهر مار ... مرض کوفت میگم این کی بود؟؟ 😤 - داداش مرجانه - باشه ، من خرم 😡 مرجان و میلاد بدو بدو اومدن سمت ما . چشم عرشیا که به میلاد افتاد ، خیز برداشت طرفش و یقشو گرفت میلاد هلش داد و باهم درگیر شدن دست و پام یخ زده بود . مرجان داشت سکته میکرد و سعی داشت جلوی عرشیا رو بگیره . سر و صورت هردوشون خونی شده بود 😰 تمام توانمو جمع کردم و داد زدم - عرشیاااااا گمشوووو بیرووووون 😡 یه دفعه هردوشون وایسادن، عرشیا همینطور که نفس نفس میزد اومد سمتم ... - من پدر تو رو در میارم ... حالا به من خیانت میکنی دختره ی ... دستمو بردم بالا ، میخواستم بزنم تو گوشش که دستمو تو هوا گرفت و پیچوند ... دادم رفت هوا 😖 - نکن 😭 شکست 😫 میلاد اومد طرفمون و دستمو از دست عرشیا کشید بیرون . - نشنیدی چی گفت؟؟ 😡 گفت گمشو بیرون ! هررررری !! عرشیا مثل یه گرگ زخمی نگام کرد و با چشماش برام خط و نشون کشید یه نگاهم به میلاد انداخت - حساب تو هم بمونه سرفرصت شازده ! اینو گفت و رفت ...! قلبم داشت از دهنم میزد بیرون همونجا نشستم و زدم زیر گریه 😭 روم نمیشد تو چشمای مرجان و میلاد نگاه کنم. نیم ساعتی سه تامون ساکت نشستیم. با شرمندگی ازشون معذرت خواهی کردم و هرچی از دهنم درمیومد به عرشیا گفتم. 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۸ چشماشو خون گرفته بود 😰 داد زد : باز کن در این خراب شده رو 😡 با ترس درو با
میلاد و مرجان سعی کردن ارومم کنن ، اصرار کردن باهاشون برم بیرون ، امّا قبول نکردم و ازشون خداحافظی کردم . با رفتنشون دوباره نشستم و تا میتونستم گریه کردم . دلم میخواست عرشیا رو بکشم دیگه حالم ازش بهم میخورد ... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۹ میلاد و مرجان سعی کردن ارومم کنن ، اصرار کردن باهاشون برم بیرون ، امّا قبول
تا عصر هیچ خبری از عرشیا نبود امّا از عصر زنگ زدناش شروع شد ... سه چهار بار اول محل ندادم امّا ترسیدم بازم پاشه بیاد این بار که زنگ زد جوابشو دادم . -‌ الو - چرا این کارو با من کردی؟؟ - ببر صداتو عرشیا ... تو آبروی منو بردی ... 😡 - ترنم تو به من خیانت کردی !! من احمقو بگو اومده بودم که ببرمت بیرون باهم صبحونه بخوریم ... - نه نه نه ... نکردم تو اصلا امون ندادی من حرف بزنم اون پسر داداش مرجان بود ، اومده بود دنبال مرجان - دروغ میگی 😠 پس چرا هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادی گوشیتو ؟؟ اگه ریگی تو کفشت نبود چرا اینقدر ترسیده بودی ؟؟؟ - قیافه تو رو هرکی میدید میترسید 😡 کار داشتم گوشیم سایلنت بود اصلا دوست نداشتم جواب بدم خوبه؟؟ 😡 - پاشو لباساتو بپوش میام دنبالت میریم حرف میزنیم - عرشیا این طرفا پیدات شه زنگ میزنم پلیس !! دیگه نمیخوام ریختتو ببینم ! نمیخوام 😤 حالم ازت بهم میخوره 😠 - خفه شو ... مگه چیکار کردم که حالت از من بهم میخوره ؟؟ گفتم حاضر شو میام دنبالت ... - عرشیا نمیخوام ببینمت بفهم !! ‌دیگه بمیری هم برام مهم نیست !! - همین ؟؟ به جایی رسیدیم که بمیرمم برات مهم نیست ؟؟ - آره. همین! - باشه خانوم ... باشه خداحافظ .. گوشیو قطع کردم و رو سایلنت گذاشتم خودمم یه مسکن خوردم و رفتم تو تخت 😴 ساعت هشت ، نه شب بود که با صدای مامان از خواب بیدار شدم - ترنم خوابی؟؟ 😕 - سلام. از مطب اومدین بالاخره 😒 - پاشو. پاشو بیا شام بخوریم - باشه ؛ برید الان میام بلند شدم و رفتم یه دوش سریع گرفتم و اومدم سراغ گوشی . چقدر بهم زنگ زدن ! پنج تاش از مرجان بود و ده تاش از علیرضا میخواستم به مرجان زنگ بزنم که علیرضا زنگ زد . - الو؟ 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۶۰ تا عصر هیچ خبری از عرشیا نبود امّا از عصر زنگ زدناش شروع شد ... سه چهار با
- الو ترنم خانوم کجایی ؟؟؟ پاشو بیا بیمارستان عرشیا اصلا حالش خوب نیست ... دکترا گفتن ممکنه دیگه زنده نمونه ...! شوکه شدم . آدرس بیمارستانو از علیرضا گرفتم و سریع حاضر شدم . بدو بدو رفتم پایین ، قبل اینکه به در خونه برسم صدای مامان و بابا بلند شد ... برگشتم طرفشون - سلام. خسته نباشید - علیک سلام ترنم خانوم ! کجا !؟؟ - بابا یه کار خیلی ضروری پیش اومده ، یکی از دوستام حالش خوب نیست ... بیمارستانه یه سر برم پیشش زود میام ... - کدوم دوستت؟؟ - شما نمیشناسیدش 😕 - رفتن تو دردی رو دوا نمیکنه بیا بشین غذاتو بخور ... - بابا لطفا... حالش خیلی بده 😢 مامان شما یچیزی بگو ... - ترنم دیگه داری شورشو در میاری ... فکرمیکنی نفهمیدم چه غلطایی میکنی ؟؟ چرا باشگاه و آموزشگاه نمیری ؟؟ دانشگاهتم که یکی در میون شده 😡 - بابا ... دوست من داره میمیره ... بعدا راجع بهش صحبت میکنیم باشه ؟؟ با اخمی که بابا کرد واقعا ترسیدم ... اما همین که سکوت کرد،از فرصت استفاده کردم و با گفتنِ "ممنون ، زود میام" از خونه زدم بیرون ... با سرعت بالا میرفتم سمت بیمارستان 😰 خدا خدا میکردم زنده بمونه ... اینجوری که علیرضا میگفت اصلا حال خوبی نداشت !! رسیدم جلوی بیمارستان ، داشتم ماشینو پارک میکردم که گوشی زنگ خورد. مرجان بود ... - الو - سلام عشقم 😚 چطوری ؟ - سلام ... خوب نیستم 😢 - چرا ؟؟ عرشیا بهت زنگ زد ؟؟ - مرجان عرشیا... 😭😭 - عرشیا چی ؟؟ چیشده ترنم ؟؟ 😳 - عرشیا خودکشی کرده 😭 - بازم؟ 😒 - این سری فرق میکنه مرجان اصلا حالش خوب نیست !! ممکنه زنده نمونه - به جهنم ... پسره وحشی 😒 الان کجایی؟ - جلو بیمارستان داشتم ماشینو پارک میکردم 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۶۱ - الو ترنم خانوم کجایی ؟؟؟ پاشو بیا بیمارستان عرشیا اصلا حالش خوب نیست ...
- ها؟؟ 😐 برای چی پاشدی رفتی اونجا ؟؟ - خب داره میمیره ... - خب بمیره 😏 مگه خودت صبح دعا نمیکردی بمیره ؟؟ - خب عصبانی بودم ... - یعنی الان نیستی ؟؟؟ 😳 دیووووونه اگر بمیره تو راحت میشی نمیره هم مجبوری دوباره بهش قول بدی که باهاش میمونی و دوباره همین وضع ... 😏 دیوونه اون داره از این اخلاق تو سوءاستفاده میکنه ...!! دیگه هیچی نگفتم ... مرجان راست میگفت اگر بخواد زنده نمونه رفتن من که فرقی نداره اگر هم بخواد بمونه دوباره گیر میفتم ... واقعا دیگه اعصابشو نداشتم ... با مرجان خداخافظی کردم چنددقیقه به بیمارستان زل زدم و تو دلم از عرشیا خداحافظی کردم و دور زدم .... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۶۲ - ها؟؟ 😐 برای چی پاشدی رفتی اونجا ؟؟ - خب داره میمیره ... - خب بمیره 😏
گوشیمو خاموش کردم تا علیرضا دیگه نتونه بهم زنگ بزنه . برگشتم خونه مامان و بابا هنوز تو هال نشسته بودن ، با دیدنم با شک و تعجب بهم نگاه کردن . - سلام ☺️ دیدم ناراحت میشید نرفتم ... - چه عجب !! ماهم برات مهمیم !! 😒 - بله آقای سمیعی 😉 برام مهمید ... مهمتر از دوستام - کاملا مشخصه !! شامتو بخور و بیا اینجا ، کارت دارم ! وای اصلا حوصله جلسه بازجویی و محاکمه نداشتم 😒 فکرمم درگیر عرشیا بود . به روی خودم نمیاوردم اما دلم آشوب بود ... یه لحظه به خودم میگفتم خیلی دلسنگی که نرفتی پیشش ... یه لحظه میگفتم اون هیچیش نمیشه ... به قول مرجان ، عرشیا نقطه ضعفمو فهمیده بود و داشت از احساساتم سوءاستفاده میکرد 😏 با بی میلی تمام ، یکم از غذامو خوردم 🍝 میدونستم امشب دیگه نمیتونم بابا رو بپیچونم ...! مثل یه مجرم که داره میره برای اعتراف ، رفتم پیش مامان اینا ! - خب غذامو خوردم .... بفرمایید ... مامان به بابا نگاه کرد و بابا به من ... - خودت میدونی چیکارت دارم ترنم ... اخه چرا اینجوری میکنی دختر من ؟؟ چت شده تو ؟؟ یکی دو دقیقه سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم نفسمو دادم بیرون و تو چشمای بابا نگاه کردم ! - چون من دیگه اون ترنم قبل نیستم ! 😒 من دیگه اون آدمی که مثل شما فکر میکرد و مثل شما زندگی میکرد نیستم ! چون من این زندگی رو نمیخوام ! چون نمیخوام مثل شما بشم ... - چی؟؟ چی داری میگی؟؟ مگه ما چمونه؟؟ 😠 - سرکارید بابا جون ! سرکارید !! اینهمه دویدین به کجا رسیدین؟؟ - چرا مزخرف میگی ترنم؟؟ چشماتو باز کن تا خودت جواب خودتو بفهمی ! میدونی چقدر آدم تو حسرت زندگی تو هستن؟؟ صدامو بردم بالا ... - ولی من این زندگی رو نمیخوام !! میخواید به کجا برسید؟؟ مگه چند سال دیگه زنده اید؟؟ آخرش که چی؟؟ - ترنم حرف دهنتو بفهم 😠 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۶۳ گوشیمو خاموش کردم تا علیرضا دیگه نتونه بهم زنگ بزنه . برگشتم خونه مامان و
سلام خدمت تمامی اعضای کانال 👋 ممنون از همراهی شما ... به پارت گذاری ادامه می دهیم... این رمان ، یک رمان مذهبی هست و داستان جالبی داره... نویسنده ی این کتاب ، خانم محدثه افشاری هستند... این کتاب رو میتونید خریداری کنید ، اما من پارت پارت در کانال میگذارم ، قطعا در نسخه ی چاپی یا PDF از نظر ادبی اصلاحاتی صورت گرفته و جزئیاتی مورد توجه قرار گرفته ... نویسنده ی این رمان من نیستم و با نویسنده هم در ارتباط نیستم ... با جست و جوی ، و یا ... میتونید به پارت های مختلف رمان دسترسی پیدا کنید... 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
⭕ مراقبات آیت‌الله قاضی رحمت الله علیه: دو جور حرم داریم ؛ حرم مکانی: مکه، مدینه، مسجدالحرام ..... که در این حرم باید انسان حریم نگه‌دارد و آداب دارد و باید مؤدب باشد. حرم زمانی: سه ماه رجب، شعبان، رمضان این ساعات حرم الهی است. اگر مؤدب بودیم و ملاحظه کردیم و مراقبه کردیم، مؤدب می‌شویم. 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
آیت الله سید علی قاضی: عبادت باید طوری باشد که اثر شیرینی آن انسان را چنان مشغول خودش کند که تا چند روز لذت و شیرینی آن عبادت انسان را از گناه کردن مصون و محفوظ بدارد. ((ان الصلاه تنهی عن الفحشاء والمنکر)) 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیت الکرسی فراموش نشه 😉✨📿