#طنز_جبهه
خدایا مرسی
قبل از غروب آفتاب رسیدیم مهران؛ خسته و کوفته با سر و وضعی آشفته. صحنه ای را دیدم که هرگز از یادم نمی رود.
حتماً می دانید که گاهی قبل از غروب آفتاب، حال عجیبی به آدم دست می دهد. در منطقه این حال، حال دیگری بود. هر کسی برای خودش گوشه ی دنجی پیدا می کرد و با خدای خودش حال می کرد.
جلو در اورژانس یک نفر نشسته بود؛ چه راز و نیازی می کرد. باید می دیدید. گوش هایم را تیز کردم، می گفت: « خدایا از این که مرا آفریدی مرسی! دستت درد نکند شاهکار کردی به خدا. خدایا! خیلی مرسی شرمنده ام کردی به خدا! مرسی! »
مجله جاودانه ها، صفحه:31، تاریخ:7/1388