💐🍃🌿🌸🍃🌾
🍃🍂 🌺
🌿🍂
یعنی اینطور نیست که کسی به لحاظ تنبلی وکم کاری و بی حالی و ولنگاری و نداشتن عقل معاش دچار فقر شده آدم قانع و شاکر باشد.
چرا که قانع و شاکر کسی است که اهل زحمت و کار و تلاش و دارای عقل معاش و پیوسته به کار است و پیوسته به یاد خداست.
و آنچه که از قبل زحمات خود بدست می آورد خدا را شکر می کند و هیچ گونه گلایه و شکایتی نه از خدا دارد و نه از خلق خدا. و پیوسته دست بسوی آسمان و بر زبانش الحمد الله را جاری می کند.
(98) 💠 @Shabnegar
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🌾🍀🌼🌷🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌾
🍃🍂 🌺
🌿🍂
پس با این بیانات ما معلوم شد که صفت قناعت یک صفت پسندیده الهی است که آثار بسیار مطلوبی در زندگی دارد که به سه مورد آن اشاره شد.
و ضمن اینکه دارا بودن و نداشتن این صفت، فقر و غنی نمی شناسد چرا که هر کدام از این دو گروه ممکن است برخوردار باشند و یا نباشند.
و اینکه قناعت هیچ وقت با تنبلی و کم کاری و بی فکری و سفاهت سازگار نیست و نمی شود به چنین افرای قانع خطاب نمود.
(99) 💠 @Shabnegar
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🌾🍀🌼🌷🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌾
🍃🍂🌺
🌿🍂
🔶 ۲ - " صبر و تحمل و استقامت " 🔶
دومین صفت از صفات دنیای محبوب، صفت با فضیلت "صبر" است.
لذا امام علی (ع) در خطبه ۷۶ نهج البلاغه اش می فرماید :
«رَحِمَ اللَّهُ امْرَأً سَمِعَ حُكْماً فَوَعَى وَ دُعِيَ إِلَى رَشَادٍ فَدَنَا...و َكَذَّبَ مُنَاهُ جَعَلَ الصَّبْرَ مَطِيَّةَ نَجَاتِهِ».
انشاء الله ما را در جلسات بعدی همراهی فرمایید.
(100) 💠 @Shabnegar
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🌾🍀🌼🌷🍃
کانال منتظران واقعی ظهور امام عصر روحی فدا
قسمت چهل و هفتم : سومین پیشنهاد علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ... -
قسمت چهل و هشتم:
کیش و مات
دست هاش شل و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود ...
- چرا اینطوری شدی؟ ...
سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ...
- ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره ... شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی ...
رفت سمت گاز ...
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ...
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ...
- خیلی جای بدیه؟ ...
- کجا؟ ...
- سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ...
- نه ... شایدم ... نمی دونم ...
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ...
- توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جواب من نیست ...
چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ... اصلا نمی فهمیدم چه خبره ...
- زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ...
پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد ...
- به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ...
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ... اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ...
ادامه دارد....
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃