°^ #آقامونه ^°
🔰 رهـبر انقـلـاب ؛
امروز:
اگر میخواهند
ایران به تعهدات برجامی برگردد،
آمریکا باید همه تحریمها را لغو کند.
این سیاست قطعی
جمهوری اسلامی است.
۹۹/بهـمن/۱۹
#شبنشینی_بامقام_معظم_دلبری😍✌️
#نگاره(۲۶۹)📸
♥️| @KHAMENEI_IR
❤️| @Montazerzohor313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپنجاه •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_گل_یاس با حالت مظلومان
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتپنجاه_و_یکم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_گل_یاس
کارت دارم اخہ
_اهاݧ همو فوضولے خودموݧ دیگہ خوب بفرمایی
إ داداش فوضولے کنجکاوے. اردلاݧ هنوز قضیہ ي بازو بنده رو نگفتیا
بیخیال اسماء الاݧ وقتش نیست
_لباساشو کشیدم و گفتم
بگو دیگہ
خیلہ خب پاره شد لباسم ول کـ میگم
اوݧ بازوبند واسہ یکے از رفیقام بود کہ شهید شد.
_ازم خواستہ بود کہ اگہ شهید شد او بازو بندو همراه با حلقش ، برسونم بہ خانومش
وقتے شهید شد بازو بندشو تونستم از رو لباسش بردارم اما حلقش...
آهےکشید و گفت. انگشتش قطع شده بود پیداش نکردم.
_بازو بندو دادم بہ خانومش و از اینکہ نتونستم حلقشو بیارم کلے شرمندش شدم
همیـݧ دیگہ تموم شد
بے هیچ حرفے بلند شدم و رفتم و کنار علے نشستم
سرمو گذاشتم رو شونشو تو دلم گفتم:هیچ وقت نمیزارم برے
چقدر آدم خودخواهے بودم...
_مـݧ نمیتونم مث زهرا باشم ، نمیتونم مثل خانم مصطفے باشم ، نمیتونم خودمو بزارم جاے خانوم دوست اردلا ، یہ صدایےتو گوشم میگفت:نمیخواے یا نمیتونے❓
آره نمیخوام ، نمیخوام بد علے و تیکہ تیکہ برام بیار نمیخوام بقیہ ے عمرمو باے قبر و یہ انگشتر زندگے کنم ، نمیخوااام
دوباره او صدا اومد سراغم:پس بقیہ چطورے میتونـ❓
اوناهم نمیخوا اونا هم دوست ندار...
اما...
_اماچے❓
خودت برو دنبالش...
با تکوݧ هاے علے از خواب بیدارشدم
اسماء❓اسماء جاݧ رسیدیم پاشو ...
چشامو باز کردم ، هوا تاریک شده بود از اتوبوس پیاده شدیم
باد شدیدے میوزیدو چادرمو بہ بازے گرفتہ بود
_لب مرز خیلے شلوغ بود...
همہ از اتوبوس ها پیاده شده بود و ساک بدست میرفتـ بہ سمت ایستگاه بازرسے
تا چشم کار میکرد آدم بود ، آدمهایے کہ بہ عشق امام حسیـ با پاے پیاده قصد سفر کرده بودݧ،ا ونم چہ سفرے
شلوغے براشوݧ معنایے نداشت حاضر بود تا صبح هم شده وایســݧ، آدما مهربو شده بود و باهم خوب بودݧ
_عشق ابے عبدللہ چہ کرده با دلهاشو❓
یہ گوشہ وایساده بودم و بہ آدمها و کارهاشوݧ نگا میکردم باد همچنا میوزید و چادرمو بالا و پاییـݧ میبرد
علے کنارم وایسادو آروم دستشو گذاشت رو شونم: بہ چے نگاه میکنے خانومم❓
یکمے بهش نزدیک شدم با لبخند گفتم:بہ آدما،چہ عوض شد علے
_علے آهے کشیدو گفت:صحبت اهل بیت کہ میاد وسط حاضرے جونتم بدے هییی روزگار...
اردلاݧ و زهرا هم اومدݧ کنار ما وایسادݧ
اردلاݧ زد بہ شونہ ے علے و گفت:إهم ببخشید مزاحم خلوتتو میشما ، اما حاجے ساکاتونو نمیخواید بردارید❓
علے دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:دوتا کولہ پشتیہ دیگہ
_خوب مـݧ هم نگفتم دویستاست کہ
نکنہ انتظار دارے مـݧ برات بیارم❓
هہ هہ بابا شوخے کردم حواسم هست الاݧ میرم میارم
زدم بہ بازوے اردلا و گفتم: داداش خیلے آقاے مارو اذیت میکنیا...
صداشو کلفت کردو گفت: پس داماد شده براے چے❓
_دستم و گذاشتم رو کمرم و گفتم: باشہ باشہ منم میتونم خواهر شوهر خوبے باشماااااا
خیلہ خوب حالا تو هم بیاید بریم تو صف
داداش شما برید مـݧ وایمیسم باعلے میام
چند دیقہ بعد علے اومد
از داخل ساک چفیہ ے مشکیشو درآوردم و بستم دور گردنش
زل زده بود تو چشمامو نگاهم میکرد
_چیہ علے❓چرا زل زدے بہ مـ❓
اسماء چرا چشمات غم داره❓چشماے خوشگل اسماء مـݧ چرا باید اشک داشتہ باشہ❓از چے نگرانے❓
بازهم از چشمام خوند ، اصلا نباید در ایـ مواقع نگاهش میکردم
بحثو عوض کردم ، یکےاز ساک هارو برداشتم و گفتم بیا بریم دیر شد
دستم و گرفت و مانع رفتنم شد
منو نگاه کــݧ اسماء نمیخواے بگے چرا تو خودتے❓چرا نگرانے❓
_ببیـݧ هیچکے نیست پیشموݧ
بغضم گرفت و اشکام دوباره بہ صورتم هجوم آوردݧ
نمیتونستم بهش بگم کہ میترسم یہ روزے از دستش بدم...چوݧ میدونستم یہ روزے میره با رضایت منم میره
یقیـݧ داشتم داره میره پیش آقا کہ ازش بخواد لیاقت نوکرے خواهرشو بهش بده
_با چفیش اشکام و پاک کردو گفت: باشہ نگو،فقط گریہ نکـ میدونے کہ اشکات و دوست ندارم
بریم ...
یک ساعت تو صف وایساده بودیم...
پاسپورتهامونو تحویل دادیم و از مرز رد شدیم
دوباره سوار اتوبوس شدیم
هوا تقریبا روشـݧ شده بود بہ جایے رسیدیم کہ همہ داشتـݧ پیاده میرفتـݧ
تموم ایـݧ مدت و سکوت کرده بودم و داشتم فکر میکردم
از اتوبوس پیاده شدیم
_بہ علے کمک کردم و کولہ پشتے و انداخت رو دوشش
هوا یکمے سرد بود
چفیہ رو ، رو گردنش سفت کردم و زیپ کاپشنشو کشیدم بالا
لبخندے زدو تشکر کرد بعد هم از جیبش یہ سربند درآوردو داد دستم .
اسماء ایـݧ سربندو برام میبندے❓
_نگاهے بہ سربند انداختم روش نوشتہ بود: "لبیک یا زینب"
لبخندے تلخے زدم ، میدونستم ایـ شروع هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم
سربندو براش بستم
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
ناخدا گاه آهے کشیدم کہ باعث شد علے برگرده سمتم
چیشد اسماء❓
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپنجاه_و_یکم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_گل_یاس کارت دار
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتپنجاه_و_دوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_گل_یاس
ناخدا گاه آهے کشیدم کہ باعث شد علے برگرده سمتم
چیشد اسماء❓
ابروهامو دادم بالا و گفتم هیچے بیا بریم اردلاݧ و زهرا رفتـ
بعد از مدت زیادے پیاده روے رسیدیم نجف دست در دست رفتم زیارت حس خوبے داشتم
اما ایـݧ حس با رسیدݧ بہ کربلا بہ ترس تبدیل شد
_وارد حرم شدیم...
حس عجیبے داشتم سرگردو تو بیـ الحرمیـݧ وایساده بودیم
نمیدونستیم اول بریم حرم امام حسیـݧ یا حرم حضرت عباس
بہ اصرار اردلا اول رفتیم حرم اما حسیـݧ
دست در دست علے وارد شدیم چشمم کہ بہ گبند افتاد بے اختیار اشک از چشمام جارے شد و روزمیـݧ نشستم
_علے هم کنار مـ نشست و تو او شلوغے شروع کرد بہ روضہ خوندݧ
چادرمو کشیدم رو صورتمو و با تموم وجودم اشک میریختم نمیدونم چرا تمام صحنہ هاے اوݧ ۴ سال ، مث چادرے شدنم ، اوݧ خوابے کہ دیدم پیرزنے کہ منتظر پسرش بود ، نامہ اے کہ پسرش نوشتہ بود ،خواستگارے علے ، شهادت مصطفے ، خانومش و ...حتے رفتـݧ علے بہ سوریہ میومد جلوے چشمم و باعث شدت گریہ ام شده بود
_وای اما از روضہ اے کہ علے داشت میخوند
روضہ ے بے تابے حضرت زینب بعد از شهادت امام حسیـݧ
قلبم داشت از سینم میزد بیروݧ گریہ آرومم نمیکرد داشتم گریہ میکردم اما بازهم بغض داشت خفم میکرد
نفسم تنگ شده بودو داشتم از حال میرفتم
تو همو حالت چند تا نفس عمیق کشیدم و زیر لب از خدا کمک میخواستم
_چادرمو زدم کنار تا راحت تر نفس بکشم
مردم دور تا دور ما جمع شده بود با روضہ ے علے اشک میریختـݧ
اشکام و پاک کردم کہ واضح تر اطرافمو ببینم
بہ علے نگاه کردم توجهے بہ اطرافش نداشت روضہ میخوندو با روضہ ے خودش اشک میریخت یاد غریبے حضرت زینب و روضہ اے کہ خودش براے خودش میخوندو اشک میریخت افتادم
_بغضم بیشتر شد و نفسم تنگ تر
بہ زهرا کہ کنارم نشستہ بود با اشاره گفتم کہ حالم بده
زهرا نگرا بطرے آب و از کیفش درآورد و داد بہ مـ و بعد شونہ هامو ماساژ داد
روضہ ے علے تموم شد
اطرافمو تقریبا خلوت شده بود علے کہ تازه متوجہ حال مـ شده بود با سرعت اومد سمتم و با نگرانے دستم و گرفت:چیشده اسماء حالت خوبہ❓
_هنوز اشکاش رو صورتش بود دلم میخواست کسے اونجا نبود تا اشکاشو پاک میکردم و براے بودنش ازش تشکر میکردم
لبخندے زدم و گفتم:چیزے نیست علے جاݧ یکم فشارم افتاده بود
دستات یخہ اسماء مطمعنے خوبے❓
سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم
بهش نزدیک شدم و در گوشش گفتم:علے چہ صدایے دارے تو ، ببیـ منو بہ چہ روزے انداخت
_با تعجب بهم نگاه کردو از خجالت سرشو انداخت پاییـݧ
چند روزے گذشت ، سخت هم گذشت از طرفے حرم آقا و روضہ هاش از طرف دیگہ اشکهاے علے کہ دلیلش و میدونستم
میدونستم کہ بعد از شهادت مصطفے یکے از دوستاش براے ردیف کرد کارهاے علے اومده بود پیشش میدونستم کہ بخاطر مـݧ تا حالا نرفتہ الا هم اومده بود از آقا بخواد کہ دل منو راضے کنہ
_با خودم نمیتونستم کنار بیام ، مـ علے و عاشقانہ دوست داشتم ، دورے و نداشتـنشو مرگ خودم میدونستم ، علے تمام امید و انگیزه ے مـݧ بود
_اما نباید انقدر خودخواه باشم
من وقتے علے و میخوام باید بہ خواستہ هاشم احترام بزارم
تصمیم گیرےخیلے سخت بود
تو همو حرم بہ خدا توکل کردم و از آقا خواستم بهم صبر بده تا بتونم تصمیم درست بگیرمـ
نمیدونم چرا احساس میکردم آخریـݧ کربلایی کہ با علے اومدم
همہ جا دستشو محکم میگرفتم و ، ول نمیکردم
_دل کند از آقا سخت بود
ما برگشتیم اما دلمو هنوز تو بیـݧ الحرمیـݧ مونده بود
اشک چشمامو خشک نشده بود و دلموݧ غم داشت
رسیدیم خونہ
بہ همیـ زودے دلتنگ حرم شدیم
حال غریب و بدے بود انگار مارو از مادرمو بہ زور جدا کرده بود
_علے بے حوصلہ و ناراحت یہ گوشہ ے اتاق نشستہ بود و با تسبیح بازے میکرد
رفتم کنارش نشستم
نگاهش نمیکردم تسبیح و ازش گرفتم و گفتم:چرا ناراحتے❓
آهے کشیدو گفت:اسماء خدا کنہ زیارتمو قبول شده باشہ و حاجتامونو بگیریم
میدونستم منظورش از حاجت چی❗️
با بغض تو چشماش نگاه کردم و گفتم:علے❓
جانم اسماء❓
چشمام پراز اشک شدو گفتم:حاجت تو چیہ❓
با تعجب بهم نگاه کرد
_بهم نزدیک شد و اشکامو پاک کرد:اسماء مگہ نگفتم دوست ندارم چشماتو خیس ببینم❓
چشمامو بستم و دوباره سوالمو تکرار کردم
ازم فاصلہ گرفت و گفت:خوب مـ خیلے حاجت دارم قابل گفتـݧ نیست
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:آها قابل گفتـݧ نیست دیگہ باشہ
بلند شدم برم کہ دستم و گرفت و کشید سمت خودش و کنارش نشوند
بینموݧ سکوت بود
_سرمو گذاشتم رو سینش و بہ صداے قلب مهربونش گوش دادم
نتونستم طاقت بیارم اشکام سرازیر شد
چطورے میتونستم بزارم علے بره .......
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
اشکامو پاک کردم و باصداے آرومے گفتم:کے میخواے برے❓
کجا❓
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
「♥️」
•• #صبحونه ••
➖ أمـا الفـؤادُ
➖ فحسبے
➖ أنتٙ ساكـنُه
➕ و اما قلـب
➕ همین که تـو ساکن آن هستے
➕ مَـرا بـس...
•| #صبحتونزیـبا
•| #توباشےخوبه
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
「♥️」
•• #ویتامینه🍹 ••
•| #مجردها_بدانند
برخے حتّے در اصل ازدواج هم
با توجّه به نگاه مردم، تصمیم میگیرند؛
یعنے با ڪسے ازدواج میڪنند
ڪه مردم، او را بپسندند.
در این گونه ازدواجها،
نباید منتظر
عاقبت خوشے بود.
•| #خودتدخالتکن
•| #خودتفکرکن
••🍊•• @Montazerzohor313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپنجاه_و_دوم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_گل_یاس ناخدا گاه
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتپنجاه_و_سوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_گل_یاس
چطورے در نبودش زندگے میکرم
اگہ میرفت کے اشکام و پاک میکردو عاشقانہ تو چشمام زل میزد
کے منو درآغوش میگرفت تا تمام غصه هامو فراموش کنم❓
_پنج شنبہ ها باید باکے میرفتم بهشت زهرا❓
دیگہ کے برام گل یاس میخرید
سرمو گرفتم و پیشونیمو بوسید تو چشمام زل زدو گفت:اسماء چیشده❓چرا چند وقتہ اینطورے❓
بہ علے نمیخواے بگے❓
میخواے با اشکات قلبمو آتیش بزنے❓
اشکامو پاک کردم و باصداے آرومے گفتم:کے میخواے برے❓
کجا❓
سوریه...
باتعجب نگاهم و کردو گفت:سوریہ❓
نگاهش کردم و گفتم:آره ،مـ میدونم کہ میخواے برے
مـݧ میدونم کہ میخواے برے فقط بگو کے❓
چیزے نگفت
زدم بہ شونش و گفتم:علے با توام
_اشک تو چشماش حلقہ زده و گفت:وقتےکہ دل تو راضے باشہ
برگشتم ، پشتمو بهش کردم و گفتم:
إجدے❓پس هیچوقت نمیخواے برے
دستشو گذاشت رو شونم ومنو چرخوند سمت خودش
اومد چیزے بگہ کہ انگشتمو گذاشتم رولباشو گفتم:هیس ، هیچے نگو علے
تو کہ میخواستے برے چرا اصلا زن گرفتے❓
چرا موقع خواستگارے بهم نگفتے❓
اصلا چرا مـ❓
علے چرا❓
_دستمو گرفت تو دستشو گفت:اجازه هست حرف بزنم❓
اولا کہ هر مردے باید یروزے ز بگیره
دوما کہ اسماء تو کہ خودت میدونے مـݧ عاشقت شدم و هستم باز میپرسے چرا مـ❓
اوݧ موقع خبرے از رفتـݧ نبود کہ بخوام بهت بگم الانش هم اگہ تو راضے نباشے مـݧ جایے نمیرم
_آره مـݧ راضے نباشم نمیرے اما همش باید ببینم ناراحتے❓
بادید عکس یہ شهید بغضت میگیره❓
ینے مـݧ مانع رسیدݧ بہ آرزوت بشم❓
مـ خودخواهم علی❓
_اسماء چرا اینطورے میکنے❓
نمیدونم علے ، نمیدونم
بس کـݧ اسماء
دستم گذاشتم رو سرمو بہ دیوار تکیہ دادم
علے از جاش بلند شد رفت سمت در ، یکدفعہ وایساد و برگشت سمت مـݧ
بہ حرکاتش نگاه میکردم
اومد پیشم نشست و با ناراحتے گفت:!اسماء ینے اگہ موقع خواستگارے بهت میگفتم کہ احتمال داره برم سوریہ قبول نمیکردے❓
_نگاهم و ازش دزدیدم و بہ دستام دوختم
قلبم بہ تپش افتاده بود ، نمیدونستم چہ جوابے باید بدم
چونم گرفت و سرمو آورد بالا اشک تو چشماش حلقہ زده بود
سوالشو دوباره تکرار کرد
ایندفعہ یہ بغضے تو صداش بود طاقت نیوردم دستشو گرفتم و گفتم:قبول میکردم علے مثل الاݧ کہ...
کہ چے❓
بغضم ترکید ، توهموݧ حالت گفتم ، مثل الاݧ کہ راضے شدم برے
_باورم نمیشد ایـݧ حرفو مـݧ زدم❓
کاش میشد حرفمو پس بگیرم
کاش زما فقط یکدیقہ بہ عقب برمیگشت
علے اشکامو پاک کردو سرمو چسبوند بہ سینش
دوباره صداے قلبش میشنیدم پشیمو شدم از حرفے کہ زدم
تو دلم گفتم:الا وقت درآغوش گرفتنم نبود علے ، دارے پشیمونم میکنے،چطورے ازت دل بکنم چطورے❓
باصداش بہ خودم اومدم
_اسماء اینطورے راضے شدے با گریہ و اشک❓با چشماے غمگیـ❓
فایده اے نداشت مـ حرفمو زده بودم نمیتونستم پسش بگیرم
ازش جدا شدم سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم:مـݧ تصمیممو گرفتم
فقط بگو کے میخواے برے❓
بگو بہ جوݧ علے راضیم برے❓
إ علے گفتم راضیم دیگہ ایـݧ حرفا ینے چے❓
بگو بہ جوݧ علے
علے دارے پشیمونم میکنیا
دیگہ چیزے نگفت
_علے نمیخواے بگے کے میخواے برے❓
آهے کشید و آروم گفت:جمعہ شب
پس واقعیت داشت رفتنش تو ایـݧ یکے دوماه دنبال کاراش بود
بہ من چیزی نگفته بود
چرا❓
احساس کردم سرم داره گیج میره
نشستم رو صندلے و چشمامو بستم
زما از دستم خارج شده بود نمیدونستم چند روز تا رفتنش مونده
باصداے آروم کہ کمے هم لرزش قاطیش بود پرسیدم:علے امروز چند شنبست
چهارشنبہ
_فقط سہ روز تا رفتنش زماݧ داشتم.باید چیکار
میکردم❓ما هنوز عروسے هم نکرده بودیم
قرار بود تولد امام رضا عروسیمونو بگیریم و ماه عسل بریم پابوس آقا
_جلوے چشمام سیاه شد از رو صندلے افتادم دیگہ چیزے نفهمیدم
چشمامو باز کردم همہ جا سفید بود یادم نمیومد چہ اتفاقے افتاده و کجام از جام بلند شدم اطرافمو نگاه کردم هیچ کسے نبود
تازه متوجہ شدم کہ بیمارستانم...
با سرعت از تخت اومدم پاییـ و سمت در اتاق حرکت کردم ، متوجہ سرم تو دستم نشده بودم ، سرم کشیده شد ، سوزنش دستم و پاره کردو از دستم خارج شد
سوزش شدیدے و تو تمام تنم احساس کردم
آخ بلندے گفتم،سرم گیج رفت و افتادم زمیـݧ
پرستار با سرعت اومد داخل اتاق رو زمیـݧ افتاده بودم
_لباسم و کف اتاق خونے شده بود
ترسید و باصداے بلند بقیہ پرستارها ، رو و صدا کرد
از زمیـݧ بلندم کرد و لباسامو عوض کردݧ و یہ سرم دیگہ وصل کردݧ
از پرستار سراغ علے و گرفتم
گفت رفتـݧ دارو هاتونو بگیر الا میاݧ
مگہ چم شده❓
افت فشار شدیدو لرزش بد
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
علی ترسیده بود و پشت سر هم ازم معذرت خواهی میکرد.....
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپنجاه_و_سوم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_گل_یاس چطورے در
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتپنجاه_و_چهارم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_گل_یاس
_اگہ یکم دیرتر میاوردنتو میرفتیـ تو کما خدا رحم کرده
لبم و گاز گرفتم و یہ قطره اشک از گوشہ ے چشمم روے بالش بیمارستاݧ چکید
علے با شتاب وارد اتاق شد
چشماش قرمز شده بود و پف کرده بود معلوم بود هم گریہ کرده هم نخوابیده
بغضم گرفت خستہ شده بودم از بغض و اشک کہ ایـݧ روزا دست از سرم بر نمیداشت خودمو کنترل کردم کہ اشک نریزم
اومد سمتم رو بہ پرستار پرسید:چیشده خانم❓
_چیزے نشده
پس همکاراتو
پرستار حرفشو قطع کرد وخیلے جدے گفت از خودشوݧ بپرسید
آمپول آرام بخشے روداخل سرم زد و از اتاق رفت بیرو
علے صندلے آورد و کنارم نشست
لبخندے بهم زدو گفت:خوبے اسماء❓میدونے چقد منو ترسوندے❓
حالا بگو ببینم چیشده بود مـݧ نبودم❓
لبخند تلخے زدم و گفتم:مـݧ چرا اینجام
_علے❓ازکے❓الا ساعت چنده❓
هیچے یکم فشارت افتاده بود دیروز آوردیمت اینجا ، نگرا نباش چیزے نیست ساعت ۴ بعد از ظهر ، مامانم اینا کجا❓
ایـ جا بود تازه رفتـݧ
علے امروز پنج شنبست باید بریم بهشت زهرا تا فردا هم زیاد وقت نیست بریم
_با تعجب نگاهم کردو گفت:یعنے چے بریم❓دکتر هنوز اجازه نداده
بعدشم مـ جمعہ جایے نمیخوام برم
بہ حرفش توجهے نکردم سرمم یکم مونده بود تموم بشہ از جام بلند شدم. سرمو از دستم درآردمو رفتم سمت لباسام
اومد سمتم. اسماء دارے چیکار میکنے بیا بخواب
_علے مـݧ خوبم ،برو دکترمو صدا کـݧ اجازه بگیریم بریم
کجا بریم اسماء❓چرا بچہ بازے در میارے❓بیا برو بخواب سر جات
علے تو نمیاے خودم میریم. لباسامو برداشتم و رفتم سمت در ، دستم و گرفت و مانع رفتـنم شد
آه از نهادم بلند شد ، دقیقا همو دستم کہ سوزݧ سرم ، زخمش کرده بود و گرفت
دستم و از دستش کشیدم و شروع کـردم بہ گریہ کردݧ
_گریم از درد نبود از ، حالے کہ داشتم بود درد دستم
و بهانہ کردم اصلا منتظر یہ تلنگر بودم واسہ اشک ریختـ
علے ترسیده بود و پشت سر هم ازم معذرت خواهے میکرد
_دکتر وارد اتاق شد رفتم سمتش ، مثل بچہ ها اشکامو با آستیـ لباسم پاک کردم و رو بہ دکتر گفتم: آقاے دکتر میشہ منو مرخص کنید❓مـݧ خوب شدم
دکتر متعجب یہ نگاه بہ سرم نصفہ کرد یہ نگاه بہ مـݧ و گفت: اومده بودم مرخصت کنم اما دختر جا چرا سرمو از دستت درآوردے❓چرا از جات بلند شدے❓
آخہ حالم خوب شده بود
_از رنگ و روت مشخصہ با ایـݧ وضع نمیتونم مرخصت کنم
ولے مـݧ میخوام برم. تو خونہ بهتر میتونم استراحت کنم
با اصرار هاے مـݧ دکتر بالاخره راضے شد کہ مرخصم کنہ
علے یک گوشہ وایساده بود و نگاه میکرد
اومد سمتم و گفت بالاخره کار خودتو کردے❓
بلخندے از روے پیروزے زدم
کمکم کرد تا لباسامو پوشیدم و باهم از بیمارستا رفتیم بیروݧ
بخاطر آرام بخشے کہ تو سرم زده بودݧ یکم گیج میزدم سوار ماشیـݧ کہ شدیم بہ علے گفتم برو بهشت زهرا
_چیزے نگفت و بہ راهش ادامہ داد.
تو ماشیـݧ خوابم برد ، چشمامو کہ باز کردم جلوے خونہ بودیم
پوووووفے کردم و گفتم: علے جا گفتم کہ حالم خوبہ ، اذیتم نکـ برو بهشت زهرا خواهش میکنم
آهے کشید و سرشو گذاشت رو فرمو و تو همو حالت گفت: اسماء بہ وللہ مـݧ راضے نیستم
بہ چے❓
_ایـݧ کہ تو رو ، تو ایـ حالت ببینم. اسماء مـݧ نمیرم
کے،گفتہ مـ بخاطر تو اینطورے شدم ، بعدشم اصلا چیزیم نشده کہ ،مگہ نگفتے فقط یکم فشارت افتاده❓
سرشو از فرموݧ بلند کردو و تو چشمام نگاه کرد
چشماش کاسہ ے خوݧ بود
طاقت نیوردم ، نگاهم و از نگاهش دزدیدم
ماشیـ رو روشـݧ کرد و حرکت کرد
تمام راه بینموݧ سکوت بود
از ماشیـݧ پیاده شدم ، سرم گیج میرفت اما بہ راهم ادامہ دادم
جاے همیشگیموݧ قطعہ ے سرداراݧوبے پلاک
شونہ بہ شونہ ے علے راه میرفتم
شهیدمو پیدا کردم و نشستم کنار قبرش اما ایندفعہ از گل یاس خبرے بود از گلاب و آب
علے میخواست کنارم بشینہ کہ گفتم: علے برو پیش شهید خودت
ابروهاشو داد بالا و باتعجب گفت:چرا❓خوب حالا اونجا هم میرم
برو
اے بابا،باشہ میرم
_میخواستم قبل رفتنش بہ درد و دل کردنش باشهیدش نگاه کنم ، یقیـݧ داشتم کہ حاجتشو از اوݧ هم خواستہ و بیشتر از اوݧ بہ ایـݧ یقیـݧ داشتم کہ حاجتشو میگیره
رفت و کنار قبر نشست
اول آهے کشید ، بعد دستشو گذاشت رو پیشونیش و طورے کہ مـݧ متوجہ نشم اشک میریخت
پشتمو بهش کردم کہ راحت باشہ
خودمم میخواستم با شهیدم درد و دل کنم
سرمو گذاشتم رو قبر. خاک هاے روے قبرشو فوت کردم از کارم خندم گرفت مثل بچہ ها شده بودم .بیـݧ خنده بغضم گرفت
لبخند رو لب داشتم اما اشک میریختم
حالم و نمیدونستم. از خودش خواستم تو انتخابم کمک کنہ
کمکم کرد و علے و انتخاب کردم
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
علی با عصبانیت گفت: بیا خوبم خوبمت این بود....
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
┄⊰🌸⊱┄
•• #صبحونه ••
تــو
همان مُرفیـنِ
کشـف نشده اے بـودے
کــه هیچ پزشکے
قادر به کشف و پیدایِشَـت نشد
جز قلـبِ من ...
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازخلیجنایبند
↷ @MONTAZERZOHOR313313 ]
┄⊰🌸⊱┄
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
•[ #والدینبدانند
به خودمون و بچه هامون
دائما یادآورے کنیم که ما
در دنیاے متفاوتها زندگے میکنیم
نه دنیاے خوبها و بدها.
و دائما تفاوتهاے
دنیا رابه آنها نشـان دهیم.
تفاوت :
•• دو تا میـوه
•• دو تا برگ درخـت
•• طعـم غـذا ها
•• رنـگ ها
•• بــوها
•• و...
این باعث میشود
بیاموزیم که انسانها نیز
با هم متفاوتند.
این تمرین دموکراسے در خانه است.
اگر روزے آنها به قدرت برسند
نگاهشان پذیرش تفاوتها خواهد بود
نه اینکه با استفاده از قدرتشان
دیگران را شبیه خودشان بکنید
•| #آدمهاتغیرمیکنند
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
༺✾♡✾༺
•~ #سکینه ~•
░ فَـسَنُیَسِّـرُهُ
لِـلیُـســرے ░
اگه هواے
خدا رو داشته باشے
خدا کارتو راه میندازه...
•| #سورهلیـلآیه7
•| #چههوامونودارها
@Montazerzohor313313 ••✨••
༺✾♡✾༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• #بصیرانه ••
•| #زندگےگلوبلبلغربےها
•| #قسمتیکم
←اینجا ایــران نیسـت☝️🏻
ایـنجـا مثلـا مهـد آرامش
دنیـاس پایتخـت فرانسـه پاریسه❗️
اما ایـن صـف کیلومترے
کـه میبینیـد جوانـان دانـشجو هستند
کـه نه براے خریـد ؛
••آخریـن گوشے اپـل
•• یـا لامبـورگینـے
•• یـا امکـانات دیگـر
که براے گرفتـن یک وعده غذا
و تلـف نشـدن از گشنــگیه
چیزهایـے
که هیچوقـت در رسانه های غربے
و بخـصوص فارسے زبانـان امثـال؛
•• بے بے سے
•• وے او اے
•• اینترنشنـال
•• من و تـو
•• و...
پوشـش داده نمیشـه
تا ما تصورات رویاییمـون
از غرب ادامه پیـدا کنه
یـه نمـونه دیگـه از
زندگے نرمال غربـیا❗️😏
•| #حالااگهبرامابود
•| #همههشتکمیزدن
•| #ادمیننوشتـ
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
°^ #آقامونه ^°
🔰 رهـبر انقـلـاب ؛
امروز جـوان ایرانـے
با شعـار «الله اکبر»
کارهاے بزرگـے انجـام میدهـد.
•🇮🇷🌺• #اللهاکبـــــر
•🇮🇷🌺• #اللهاکبـــــر
•🇮🇷🌺• #اللهاکبـــــر
•🇮🇷🌺• #اللهاکبـــــر
•🇮🇷🌺• #اللهاکبـــــر
•🇮🇷🌺• #اللهاکــــــر
•[چهـل و دومیـن سالگـرد
انقلـابمـون مبــارک بــاد ]•
•| #برهممـونمبـارک
•| #تاکورشودهرآنکـهنتوانددید
#شبنشینی_بامقام_معظم_دلبری😍✌️
#نگاره(۲۷۰)📸
♥️| @KHAMENEI_IR
❤️| @Montazerzohor313313
┄•🇮🇷❥
~• #صبحونه •~
_ما از اول
گفتیم مےخواهیم
انقلابمان را صادر کنیم...
صدور انقلاب به
لشکر کشے نیست!
بلکه مےخواهیم ؛؛
حرفمان را به دنیا برسانیم
•| #صبحتونزیـبا
•| #جاےشهداخالے
••🍃•• @Montazerzohor313313👣
┄•🇮🇷❥
🎈🇮🇷
°| #بصیرانه |°
آيـا در قرآن،دليلے براے شركـت
در راهپيـمايے و تظاهـرات داريــم❓
🔸خـداوند در قـرآن میفرمـايد:
«ولايَطـؤون مَوطـئاً يَغيـظُ الكفّـار...
الاّ كُتـب لهـم به عَمـلٌ صـالح»
•| #سـورهتـوبـهآيـه120
🔻تـرجـمه :
هيچ حركـت دسته جمعے
كه كفّار را عصبانے كند صـورت نمیگيرد
مگـر اين كه براے آن،پـاداش عمل صـالح
ثبـت میشـود.
•| #چهـلودومیـن
•| #سالگــردانقـلـابمـون
•| #مبارکباد
•| #عکسراهپیمایےماشینے
{✌️} @Montazerzohor313313
🎈🇮🇷
🌹🍃
🍃
•• #پلاک ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻مهـــدےثامــنے راد :
بــرادران مــن
خود را دســت کم نگیـرید.
دنیا و ابرقدرت های دنیا
از لباس سبز ما و اسم ما می ترسند
و آن هم به خاطر ایمان درون قلب شما دوستان است.
خود را کوچک نشمارید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خــتم 14صلــوات امــروز
به نیت شـ❣ــهید
•| #مــهدےثـامنـےراد
•| #سالروزولادتوشهـادتش
← هــرروز مهمـان یـک شـهید
← اسـم دوستـان شهـیدتان را بفـرستید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بـه معــراج الشــهدا بپیونـدیـد👇
[🌹] @Montazerzohor313313
🍃
🌹🍃
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپنجاه_و_چهارم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_گل_یاس _اگہ یک
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتپنجاه_و_پنجم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_گل_یاس
کمکم کرد و علے و انتخاب کردم
حالا هم اومده بودم علیمو بسپرم بهش ، بگم مواظبش باشہ
_بگم علے کہ بره قلبم و هم با خودش میبره ، کمکش کـݧ خوب ازش نگهدارے کنہ
با صداے علے بہ خودم اومدم
اسماء بستہ دیگہ پاشو بریم. هوا تاریک شده
بلند شدم ، تمام چادرم خاکے شده بود
خاک چادرمو با دستش پاک کرد و مـݧ
بالبخند تلخے بهش نگاه میکردم
چند قدم ک برداشتم سرم گیج رفت ، اگہ علے نگرفتہ بودم با صورت میخوردم زمیـݧ
عصبانے شد و با صدایے کہ هم عصبانیت هم قاطیش بود گفت:
بیا ، خوبم خوبمت ایـݧ بود❓
چیزے نیست علے از گشنگیہ
خیلہ خوب بریم
_روبروے یہ رستوراݧ وایساد
دیگہ از عصبانیت خبرے نبود نگاهم کردو پرسید:خوب خانمم چے میخورے
اوووووووم،فلافل
فلافل❓
آره دیگہ علے فلافل میخوام
آخہ فلافل کہ
حرفشو قطع کردم. إ مگہ ازمـݧ نپرسیدے❓هوس کردم دیگہ
خیلہ خب باشہ عزیزم
_فلال و خوردیم و رفتیم سمت خونہ ے علے اینا وارد خونہ کہ شدیم ماماݧ علے زد تو صورتشو گفت:دخاک بہ سرم اینجا چیکار میکنید❓اسماء جا حالت خوبہ دخترم❓
پشت سر او بابا رضا اومد و با خنده گفت: سلام ، منظور خانم ایـݧ بود کہ خدارو شکر کہ مرخص شدے و حالت خوبہ
خوش اومدے دخترم
بعد هم رو بہ علے کرد و با اشاره پرسید: قضیہ چیہ❓
_علے شونهاشو انداخت بالا و گفت: نمیدونم بابا با اصرار خودش مرخصش کردم
لبخندے زدم و گفتم:حالم خوبہ نگرا نباشید
راستے فاطمہ کجاست❓
ماماݧ علے دستشو گذاشت رو شونمو گفت: خستہ بود خوابید
تو هم برو تو اتاق علے استراحت کـݧ
چشمے گفتم و همراه علے از پلہ ها رفتم بالا
در اتاقو برام باز کرد
_وارد اتاق شدم و رو تخت نشستم
اومد سمتم و چادرمو از سرم در آورد و
آویزوݧ کرد لباسام بوے بیمارستانو میداد و حالمو بد میکرد
لباسامو عوض کردم یہ نفس راحت کشیدم
دستے بہ موهام کشیدم. موهام بهم ریختہ بود ، دستام جو نداشت اما نمیخواستم علے بفهمہ
شو نرو برداشتم و کشیدم بہ موهام
_علے شونرو از دستم گرفت و خودش موهامو شونہ کرد
احساس خوبے داشتم اما یہ غمے تو دلم بود
چشمامو بستم و گفتم: علے جا وسایلاتو آماده کردے❓
جوابمو نداد
شونہ کردݧ موهام کہ تموم شد شروع کرد بہ بافتـنشو
برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم: وسایلاتو جمع کردے❓
پوفے کرد و سرشو انداخت پاییـݧ
جمع نکردم
_إ خوب بیا باهم جمعشو کنیم
باشہ واسہ فردا الا هم مـ خستم ام هم تو
حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمیخواست بخوابم
میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم
اصلا کاش صبح نمیشد...
دلم راضے بہ رفتنش نبود ، اما زبونم چیزے دیگہ اے و بہ علے میگفت
نشست بالا سرم و گفت: بخواب
تو نمیخوابے مگہ❓
چرا ولے باید اول مطمعـ بشم کہ تو خوابیدے بعد خودم بخوابم
_إ علے
دستشو گذاشت رو دهنمو گفت: هیس هیچے نگو بخواب خانوم جاݧ
پلکامو بہ نشونہ ے تایید بازو بستہ کردم و لبخند زدم
دستے بہ سرم کشید و گفت: مرسے عزیز جاݧ
خستہ بود ، چشماشو بازور باز نگہ داشتہ بود
خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودم و زدم بہ خواب
چند دیقہ بعد براے ایـݧ کہ مطمعـݧ بشہ کہ خوابم صدام کرد
میشنیدم اما جواب ندادم
آهے کشید و زیر لب آروم گفت: خدایا بہ خودت توکل
انقدر خستہ بود کہ تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد
_پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم
برگشتم سمتش
چہ آروم خوابیده بود
گوشہ ے چشمش یہ قطره اشک بود
موهاش بهم ریختہ بود و ریشهاش یکم بلند شده بود
خستگے و تو چهرش میشد دید
بغضم گرفت ، ناخدا گاه اشکام جارے شد
دلم میخواست بیدار شہ و باهام حرف بزنہ ، تو چشمام زل بزنہ و مثل همیشہ بگہ اسماء❓
مـ هم بگم جانم علے❓
لبخند بزنہ و بگہ چشمات تموم دنیامہ هاااا
منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پاییـ...
خدایا مـݧ چطورے میتونم ازش دل بکنم ، چرا دنیات انقدر نامرده❓
مـݧ تازه داشتم زندگے میکردم
_حاضر بودم برگردم بہ اوݧ زمانے کہ علے نیومده بود خواستگارے هموݧ موقعے کہ فکر میکردم یہ بچہ حزب و اللهیہ خشک و بد اخلاقہ و ازمـݧ هم بدش میاد
اخم کردناش هم دوست داشتنے بود برام
علے اونقدر خوب بود کہ مطمعـݧ بودم شهید میشہ...
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
انگشتشو به نشونه تهدید تکون داد و......
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپنجاه_و_پنجم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_گل_یاس کمکم کرد
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتپنجاه_و_ششم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_گل_یاس
_علے اونقدر خوب بود کہ مطمعـݧ بودم شهید میشہ...
واااے خدایا کمکم کـݧ
از جام بلند شدم
رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم ، نسیم خنکے بہ صورتم خورد و اشکامو رو صورتم بہ حرکت درآورد
درد شدیدے تو سرم احساس کردم
پنجره رو بستم و بہ دیوار تکیہ دادم کہ تو هموݧ حالت خوابم برد
باصداے اذاݧ صبح بیدار شدم یہ نفر روم پتو کشیده بود
_بہ اطرافم نگاه کردم
علے رو تخت نشستہ بود و سرشو بیـ دوتا دستش گذاشتہ بود
سرشو آورد بالا ، چشماش هنوز قرمز بود
اسماء چرا نخوابیده بودے❓منو میخواستے گول بزنے❓اونجا چرا❓میخواے دوباره حالت بد بشہ❓مـݧ کہ گفتم تا دلت راضے نباشہ نمیرم چرا میشینے فکرو خیال الکے میکنے❓
_الکے خندیدم و گفتم:اوووووو چہ خبرتہ علے❓ایـݧ همہ سوال اونم ایـݧ وقت صبح
پاشو بریم وضو بگیریم
نمازموݧ و اول وقت بخونیم
نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود ایـݧ حالت هام
بدوݧ توجہ بہ علے از اتاق رفتم بیرو
رفتم سمت دستشویے. تو آیینہ خودم و نگاه کردم چشمام پف کرده بود آهے کشیدم و
صورتمو شستم
_وضو گرفتم و رفتم تو اتاق ، جا نماز علے و خودم و پهـ کردم
چادر نمازمو سر کردم و منتظر علے نشستم
علے نمازو شروع کرد
اللہ اکبر
با اولیـݧ اللہ و اکبرے کہ گفت: اشک از چشمام جارے شد
بهش اقتدا کردم و نماز و باهم خوندیم
نمیدونم تو قنوت چے داشت میگفت کہ انقدر طول کشید...
_بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش
علے❓
جانم❓
ببخشید
بابت چے❓
تو ببخش حالا
باشہ چشم ، دستے بہ سرم کشید و گفت: اسماء تا حالا بهت گفتہ بودم با چادر نماز شبیہ فرشتہ ها میشے❓
_اوهووم
اے بابا فراموشکارم شدم ، میبینے عشقت با آدم چیکار میکنہ❓
سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم
اخمے کردم و گفتم: با چادر مشکے چے❓
دستش و گذاشت رو قلبش و گفت: عشق علے
حالا هم برو بخواب
بخوابم❓دیگہ الا هوا روشـ میشہ باید وسایلاتو جمع کنیم
اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگہ پامیشیم جمع میکنیم
قوووول❓
قول
_ساعت ۱۱ بود باصداے گوشیم از خواب بیدار شدم
ماماݧ بود حتما کلے هم نگراݧ شده بود
گوشے و جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم:الو
الو سلام اسماء جاݧ حالت خوبہ مادر❓
بلہ ماما جا خوبم خونہ ے علینام
تو نباید یہ خبر بہ ما بدے❓
ببخشید ماماݧ یدفعہ اے شد
باشہ مواظب خودت باش. بہ همہ سلام برسو
چشم خدافظ
_پیچ و تابے بہ بدنم دادم و علے و صدا کردم
علے جا❓پاشو ساعت یازده
پاشو کلے کار داریم
پتو رو کشید رو سرشو گفت: یکم دیگہ بخوابم باشہ
پتو رو از سرش کشیدم. إ علے پاشو دیگہ
توجهے نکرد
باشہ پس مـݧ میرم
یکدفعہ از جاش بلند شدو گفت کجا❓
خندیدم و گفتم دستشویے
_بالش و پرت کرد سمتم جا خالے دادم کہ نخوره بهم
انگشتشو بہ نشونہ ے تحدید تکوݧ داد کہ مـݧ از اتاق رفتم بیرو
وقتے برگشتم
همینطورے نشستہ بود
إ علے پاشو دیگہ
امروز جمعست اسماء نزاشتے بخوابما
پوووفے کردم و گفتم: ببیـ علے مـ از دلت خبر دارم. میدونم کہ آرزوت بوده کہ برے الانم بخاطر مـݧ دارے ایـ حرفارو میزنے و خودتو میزنے بہ او راه با ایـ کارات مـ بیشتر اذیت میشم
_پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم
چیزے نگفت. از جاش بلند شد و رفت...
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
مادر علے از جاش بلند شدو اومد سمتم. کجا میخواد بره❓
واے اصلا حواسم نبود از دهنم پرید
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
(◍•💞•◍)
「 #صبحونه 」
تــو
مـثل لـذت خونـدن
نمــازِ شـب
پـشت خـط جنگـے
دشمـنے؛
پرحـادثه
ولے شـیرین...
•| #عکسازآلاشتگیلان
•| #صبحتونزیـبا
•➣ @Montazerzohor313313 ❥
(◍•💞•◍)
°•| #ویتامینه🍹|•°
#آقایان_بدانند
اگر بدانید
همکاری شما در
امور منزل و توجه
به کاهش خستگیهایِ همسرتان
چقدر در ازدیاد محبت و دلبستگیِ
ایشون به شمامؤثره؛ هرگز
رهاش نمیکنید!!!
•| #کمکشکنید
•| #زنـدگیـتونزیبا
°•|🍊|•° @Montazerzohor313313
•~❤️🏴 ~•
•~• #پابوس •~•
ـ•﷽•ـ
مـادرے گفـت ؛
حسیـن جــان
همـه را بخشیدنـد
بےسبب نیسـت
شـب جمـعه
شـب رحمـت شـد
•| #السلـامعلیـڪیاسیدالشهـدا
•| #شــبجمعـهاسـت
•| #هـوایـتنـکنممےمیـرم
•| #صـلاللهعـلیـکیاابـاعـبداللهع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•~❤️🏴 ~•
💚🍃
•• #صبحونه ••
اے
صباسوختـگان
بر سر ره منتـظرند
گز از آن
یار سفـر کرده
پیامـے دارے
•| #اللهـمعجـللولـیڪالفـرج
•| #سلـامامـامزمـانم
•| #صبحتونزیـبا
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
💚🍃
•▫️▪️▫️•
•• #تسلیت | #پابوس ••
•• مــثل زینـب وقـار بابا بـود
•• کوه صـبر و حیـا و غمـها بـود
•• در رشـادت شبـیه زهـرا بـود
•• خطـبه اش ذوالفـقار مولـا بـود
•| #بیستنهمجمادےالثانـے
•| #وفاتحضرتامکلثوم_س
•| #بنتعلےبنابیطـالب
•| #تسلیـتباد
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•▫️▪️▫️•
°| #اطلاعیه |°
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هر چـند
کـه عــادت
بـه غریبے دارد
بایـد به عزاے او
عَلَـم بـرداریم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•| #مراسمعــزادارےشهـادت
•| #امــامهــادےع
📱 عکـس دانـلود شـود
🔘اطلـاعـات بیـشتـر⇩
▪️| @ZEYNABIAM18
⬛️| @MONTAZERZOHOR313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپنجاه_و_ششم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_گل_یاس _علے اونق
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتپنجاه_و_هفتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_گل_یاس
_پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم
چیزے نگفت. از جاش بلند شد و رفت سمت کمد ، درشو باز کردو یہ ساک
نظامے بزرگ کہ لباس هاے نظامے داخلش بود و آورد بیروݧ
_ساک رو ازش گرفتم ولباس هارو خارج کردم
خوب علے وسایلے رو کہ احتیاج دارے و بیار کہ مرتب بزارم داخل ساک
وسایل ها رو مرتب گذاشتم
باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم کہ راهیش کنم
علے ماماݧ اینا میدونـ❓
آره. ولے اونا خیالشو راحتہ تو اجازه نمیدے کہ برم خبر ندارݧ کہ...
_حرفشو قطع کردم. اردلاݧ چے❓اونم میدونہ❓
سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
اخمے کردم و گفتم: پس فقط مـݧ نمیدونستم❓
چیزے نگفت
اسماء جمع کردݧ وسایل کہ تموم شد پاشو ناهار بریم بیرو
قبول نکردم
امروز خودم برات غذا درست میکنم...
_پلہ هارو دوتا یکے رفتم پاییـݧ
بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد
وارد آشپز خونہ شدم مادر علے داشت سبزے پاک میکرد
سلام ماماݧ
إ سلام دخترم بیدار شدے❓حالت خوبہ❓
لبخندے زدم و گفتم:بلہ خوبم ممنو
ماماݧ ناهار کہ درست نکردید❓
الا میخواستم پاشم بزارم. شماها هم کہ صبحونہ نخوردید
میل نداریم ماماݧ جا
اگہ اجازه بدید مـݧ ناهارو درست کنم
اسماء جاݧ خودم درست میکنم شما برو استراحت کــ
_با اصرار هاے مـݧ بالاخره راضے شد
خوب قورمہ سبزے بزارم❓
الاݧ نمیپزه کہ
اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم. علے دوست داره امشبم کہ میخواد بره گفتم براش درست کنم
مادر علے از جاش بلند شدو اومد سمتم. کجا میخواد بره❓
واے اصلا حواسم نبود از دهنم پرید
إم إم هیچ جا ماما
خودت گفتے امشب میخواد بره
ابروهامو دادم بالا و گفتم:مـݧ❓حتما اشتباه گفتم
_خدا فاطمہ رو رسوند..
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم:إ چرا نشستے
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپنجاه_و_هفتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_گل_یاس _پاشو سا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتپنجاه_و_هشتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_گل_یاس
_خدا فاطمہ رو رسوند. با موهاے بهم ریختہ و چهره ے خواب آلود وارد آشپز خونہ شد
با دیدݧ مـݧ تعجب کرد:إ سلام زنداداش اینجایے تو❓
بہ سلام خانم.ساعت خواب❓
واے انقد خستہ بودم بیهوش شدم
باشہ حالا برو دست و صورتتو بشور بیا بہ مـݧ کمک کـݧ
_با کمک فاطمہ غذا رو گذاشتم. تا آماده شدنش یکے دو ساعت طول میکشید
علے پیش بابا رضا نشستہ بود
از پلہ هارفتم بالا. وارد اتاق علے شدم و درو بستم
بہ در تکیہ دادم و نفس عمیقے کشیدم. اتاق بوے علے رو میداد
میتونست مرحم خوبے باشہ زمانے کہ علے نیست
همہ جا مرتب بود و ساک نظامیش و یک گوشہ ے اتاق گذاشتہ بود
_لباس هاش رو تخت بود
کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم
نا خودآگاه یاد اوݧ باز و بند خونے کہ اردلاݧ آورده بود افتادم
اشک از چشمام جارے شد. قطرات اشک روے لباس ریخت
اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ، دوست نداشتم بہ چیزے فکر کنم ، بہ یہ خواب طولانے احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و ، وقتے کہ اومد بیدار شم
_با صداے بازو بستہ شدݧ در بہ خودم اومدم
علے بود
اسماء تنها اومدے بالا❓چرا مـݧ صدا نکردے کہ بیام❓
آخہ داشتے با بابا رضا حرف میزدے
راستے علے نمیخواے بهشوݧ بگے❓
الاݧ با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش: بابا زیاد مخالفتے نداره اما ماماݧ، قرار شد بابا ماماݧ حرف بزنہ
اسماء خوانواده ے تو چے❓
خوانواده ے مـݧ هم وقتے رضایت منو ببینـݧ راضے میشـݧ
اسماء بگو بہ جوݧ علے راضے ام
راضے بودم اما ازتہ دل ، جوابے ندادم ، غذارو بهونہ کردم و بہ سرعت رفتم پاییـݧ
مادر علے یہ گوشہ نشستہ بود داشت گریہ میکرد
پس بابا رضا بهش گفتہ بود
_با دیدݧ مـݧ از جاش بلند شد و اومد سمتم
چشماش پر از اشک بود
دوتا دستش و گذاشت رو بازومو گفت: اسماء ، دخترم راستش و بگو تو بہ رفتـݧ علے راضے
یا مامانم وقتے اردلاݧ میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم:بلہ
پاهاش شل شد و رو زمیـݧ نشست
بر عکس ماماݧ آدم تو دارو صبورے بود و خودخوري میکرد
_دستش و گرفت بہ دیوار و بلند شد و بہ سمت اتاقشو حرکت کرد
خواستم برم دنبالش کہ بابا رضا اشاره کرد کہ نرو
آهے کشیدم و رفتم بہ سمت آشپز خونہ .غذا آماده بود
سفره رو آماده کردم و بقیہ رو صدا کردم
اولیـݧ نفر علے بود کہ با ذوق شوق اومد
بعد هم فاطمہ و بابا رضا
همہ نشستـݧ
_علے پرسید:إ پس ماما کو❓
بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید مـݧ الاݧ صداش میکنم
بعد از چند دیقہ مادر علے بے حوصلہ اومد و نشست
غذا هارو کشیدم
بہ جز علے و فاطمہ هیچ کسے دست و دلشوݧ بہ غذا نمیرفت
علے متوجہ حالت مادرش شده بود و سعے میکرد با حرفاش مارو بخندونہ.
.
_ساعت ۵ بود گوشے و برداشتم و شماره ے اردلاݧ و گرفتم
بعد از دومیـݧ بوق گوشے برداشت
الو
الو سلام داداش
بہ اهلا و سهلا کربلایے اسماء خوبے خواهر❓یہ خبرے چیزے از خودت ندیا مـݧ اخبارتو از شوهرت میگیرم
خندیدم و گفتم.خوبے داداش ، زهرا خوبہ❓
الحمدوللہ
_داداش میدونے کہ علے امروز داره میره ، میشہ تو قضیہ رو بہ ماماݧ اینا بگے❓
گفتم اسماء جاݧ
گفتے❓
آره خواهر ما ساعت ۸ میایم اونجا براے خدافظے
آهے کشیدم و گفتم باشہ خدافظ
ظاهرا مـݧ فقط نمیدونستم ، پس واسہ همیـݧ بهم زنگ نمیزنـݧ میخواݧ کہ تا قبل از رفتنش پیش علے باشم
.
_ساعت بہ سرعت میگذشت
باگذر زماݧ و نزدیک شدݧ بہ ساعت ۸،طاقتم کم تر و کم تر میشد
تو دلم آشوب بود و قلبم بہ تپش افتاده بود
ساعت ۷ و ربع بود. علے پاییـݧ پیش مامانش بود
تو آیینہ خودم ونگاه کردم. زیر چشمام گود افتاده بود ورنگ روم پریده بود
لباس هامو عوض کردم و یکم بہ خودم رسیدم
ساعت ۷ و نیم شد
_علے وارد اتاق شد بہ ساعت نگاهے کرد و بیخیال رو تخت نشست
میدونستم منتظر بود کہ مـݧ بهش بگم پاشو حاضر شو دیره
بغضم گرفتہ بود اما حالا وقتش نبود
چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم:إ چرا نشستے
دیره پاشو.
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
درد یعنی
که نماندن
به صلاحش باشد
بگذاری برود...
آه❗️به اصرار خودت...
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
▵💗▿
「 #صبحونه 」
←خوشبـختے ؛
•• تنہــا
•• یــڪ
•• معـنے
•• دارد
در کنـارِ
تو بــودن
•| #صبحتونزیبـا
•| #اولهفتتونبخوشے
•➣ @Montazerzohor313313 ✨
▵💗▿
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
•[ #والدینبدانند
پدر خوبے بودن کار سختے نیست
حتـے اگر بسیـار گرفتـار باشـید.
فقط کافے اسـت پدر همدلے باشید؛
یعنے در همان زمان کوتاهے که در منزل
هستید براے کودکتان وقت بگذارید
و با او بازی و اوقاتے را خلق کنید
که او دوست دارد.
←اگر خیلے خسته هستید
به فرزندتـان بگویـید:
«بیا کنارم بشین
با هم فیلم ببیـنیم یا اینکه دوست دارم
کنارم بشینے.»
حتے وقتے میـخواهید
میوه بخـورید،بگوییـد:
«بیا باهم میوه بخوریم یا دوست دارم
با تو برم خرید کنم یا قدم بزنم.»
بیان این جملات به بچـهها در عین حال
که اطمینان خـاطـر به آنها میـدهد
خستگے شما را هم کم میکند.
•| #درستبیانکنید
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
•🌸🍃•
°' #عیدانه • #حدیثانه '°
🔻امـام محمـد بـاقـر (ع) :
لا تَـذهـَب بِکُـمُ الـمَذاهِـبُ
فـوَاللّـهِ مـا شِیعَـتُنـا إلـاّ
مَـن أطاعَ اللـّهَ عَزَّوجلَّ .
مذاهـب گوناگون شـما را
از راه به در نبـرد،به خدا سوگند
شیعه ما نیست مگر کسے که
از خداوند عزّوجلّ اطاعت کند .
•| #بحـارالـانوار
•| #ولــادتاماممحمدباقر
•| #وآغـازماهرجـب
•| #مبـارکــباد
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•🌸🍃•
°^ #آقامونه ^°
🔰 رهـبر انقـلـاب ؛
در هر ساعت ماه رجب
لطف و عنایت الهی را به دست آورید
ماه رجب، ماه مبارکی است؛
ماه توسل و تذکر و توجه و تضرع و
استغاثه و محکم کردن پیوند دلهای
محتاج و نیازمند ما به ذیل لطف و
فضل الهی است. این روزها را قدر بدانید.
هر یک روز ماه رجب، یک نعمت خداست.
#شبنشینی_بامقام_معظم_دلبری😍✌️
#نگاره(۲۷۲)📸
♥️| @KHAMENEI_IR
❤️| @Montazerzohor313313
••💫••
~• #سکینه •~
[💙] حديـث قـدسے :
مـاه رجـب را...
ريســمانے ميان
•• خــود
•• و بندگـانم
قـرار دادهــ ام
هر كـس بـه آن چـنگ زنـد
به وصـال مـن رسـد
•| #إقبـالالـأعمـال
•| #رجبمـاهرحمـت
•| #الـهےالعــفو
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
••💫••