༺✾♡✾༺
•~ #سکینه ~•
░ فَـسَنُیَسِّـرُهُ
لِـلیُـســرے ░
اگه هواے
خدا رو داشته باشے
خدا کارتو راه میندازه...
•| #سورهلیـلآیه7
•| #چههوامونودارها
@Montazerzohor313313 ••✨••
༺✾♡✾༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• #بصیرانه ••
•| #زندگےگلوبلبلغربےها
•| #قسمتیکم
←اینجا ایــران نیسـت☝️🏻
ایـنجـا مثلـا مهـد آرامش
دنیـاس پایتخـت فرانسـه پاریسه❗️
اما ایـن صـف کیلومترے
کـه میبینیـد جوانـان دانـشجو هستند
کـه نه براے خریـد ؛
••آخریـن گوشے اپـل
•• یـا لامبـورگینـے
•• یـا امکـانات دیگـر
که براے گرفتـن یک وعده غذا
و تلـف نشـدن از گشنــگیه
چیزهایـے
که هیچوقـت در رسانه های غربے
و بخـصوص فارسے زبانـان امثـال؛
•• بے بے سے
•• وے او اے
•• اینترنشنـال
•• من و تـو
•• و...
پوشـش داده نمیشـه
تا ما تصورات رویاییمـون
از غرب ادامه پیـدا کنه
یـه نمـونه دیگـه از
زندگے نرمال غربـیا❗️😏
•| #حالااگهبرامابود
•| #همههشتکمیزدن
•| #ادمیننوشتـ
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
°^ #آقامونه ^°
🔰 رهـبر انقـلـاب ؛
امروز جـوان ایرانـے
با شعـار «الله اکبر»
کارهاے بزرگـے انجـام میدهـد.
•🇮🇷🌺• #اللهاکبـــــر
•🇮🇷🌺• #اللهاکبـــــر
•🇮🇷🌺• #اللهاکبـــــر
•🇮🇷🌺• #اللهاکبـــــر
•🇮🇷🌺• #اللهاکبـــــر
•🇮🇷🌺• #اللهاکــــــر
•[چهـل و دومیـن سالگـرد
انقلـابمـون مبــارک بــاد ]•
•| #برهممـونمبـارک
•| #تاکورشودهرآنکـهنتوانددید
#شبنشینی_بامقام_معظم_دلبری😍✌️
#نگاره(۲۷۰)📸
♥️| @KHAMENEI_IR
❤️| @Montazerzohor313313
┄•🇮🇷❥
~• #صبحونه •~
_ما از اول
گفتیم مےخواهیم
انقلابمان را صادر کنیم...
صدور انقلاب به
لشکر کشے نیست!
بلکه مےخواهیم ؛؛
حرفمان را به دنیا برسانیم
•| #صبحتونزیـبا
•| #جاےشهداخالے
••🍃•• @Montazerzohor313313👣
┄•🇮🇷❥
🎈🇮🇷
°| #بصیرانه |°
آيـا در قرآن،دليلے براے شركـت
در راهپيـمايے و تظاهـرات داريــم❓
🔸خـداوند در قـرآن میفرمـايد:
«ولايَطـؤون مَوطـئاً يَغيـظُ الكفّـار...
الاّ كُتـب لهـم به عَمـلٌ صـالح»
•| #سـورهتـوبـهآيـه120
🔻تـرجـمه :
هيچ حركـت دسته جمعے
كه كفّار را عصبانے كند صـورت نمیگيرد
مگـر اين كه براے آن،پـاداش عمل صـالح
ثبـت میشـود.
•| #چهـلودومیـن
•| #سالگــردانقـلـابمـون
•| #مبارکباد
•| #عکسراهپیمایےماشینے
{✌️} @Montazerzohor313313
🎈🇮🇷
🌹🍃
🍃
•• #پلاک ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻مهـــدےثامــنے راد :
بــرادران مــن
خود را دســت کم نگیـرید.
دنیا و ابرقدرت های دنیا
از لباس سبز ما و اسم ما می ترسند
و آن هم به خاطر ایمان درون قلب شما دوستان است.
خود را کوچک نشمارید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خــتم 14صلــوات امــروز
به نیت شـ❣ــهید
•| #مــهدےثـامنـےراد
•| #سالروزولادتوشهـادتش
← هــرروز مهمـان یـک شـهید
← اسـم دوستـان شهـیدتان را بفـرستید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بـه معــراج الشــهدا بپیونـدیـد👇
[🌹] @Montazerzohor313313
🍃
🌹🍃
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپنجاه_و_چهارم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_گل_یاس _اگہ یک
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتپنجاه_و_پنجم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_گل_یاس
کمکم کرد و علے و انتخاب کردم
حالا هم اومده بودم علیمو بسپرم بهش ، بگم مواظبش باشہ
_بگم علے کہ بره قلبم و هم با خودش میبره ، کمکش کـݧ خوب ازش نگهدارے کنہ
با صداے علے بہ خودم اومدم
اسماء بستہ دیگہ پاشو بریم. هوا تاریک شده
بلند شدم ، تمام چادرم خاکے شده بود
خاک چادرمو با دستش پاک کرد و مـݧ
بالبخند تلخے بهش نگاه میکردم
چند قدم ک برداشتم سرم گیج رفت ، اگہ علے نگرفتہ بودم با صورت میخوردم زمیـݧ
عصبانے شد و با صدایے کہ هم عصبانیت هم قاطیش بود گفت:
بیا ، خوبم خوبمت ایـݧ بود❓
چیزے نیست علے از گشنگیہ
خیلہ خوب بریم
_روبروے یہ رستوراݧ وایساد
دیگہ از عصبانیت خبرے نبود نگاهم کردو پرسید:خوب خانمم چے میخورے
اوووووووم،فلافل
فلافل❓
آره دیگہ علے فلافل میخوام
آخہ فلافل کہ
حرفشو قطع کردم. إ مگہ ازمـݧ نپرسیدے❓هوس کردم دیگہ
خیلہ خب باشہ عزیزم
_فلال و خوردیم و رفتیم سمت خونہ ے علے اینا وارد خونہ کہ شدیم ماماݧ علے زد تو صورتشو گفت:دخاک بہ سرم اینجا چیکار میکنید❓اسماء جا حالت خوبہ دخترم❓
پشت سر او بابا رضا اومد و با خنده گفت: سلام ، منظور خانم ایـݧ بود کہ خدارو شکر کہ مرخص شدے و حالت خوبہ
خوش اومدے دخترم
بعد هم رو بہ علے کرد و با اشاره پرسید: قضیہ چیہ❓
_علے شونهاشو انداخت بالا و گفت: نمیدونم بابا با اصرار خودش مرخصش کردم
لبخندے زدم و گفتم:حالم خوبہ نگرا نباشید
راستے فاطمہ کجاست❓
ماماݧ علے دستشو گذاشت رو شونمو گفت: خستہ بود خوابید
تو هم برو تو اتاق علے استراحت کـݧ
چشمے گفتم و همراه علے از پلہ ها رفتم بالا
در اتاقو برام باز کرد
_وارد اتاق شدم و رو تخت نشستم
اومد سمتم و چادرمو از سرم در آورد و
آویزوݧ کرد لباسام بوے بیمارستانو میداد و حالمو بد میکرد
لباسامو عوض کردم یہ نفس راحت کشیدم
دستے بہ موهام کشیدم. موهام بهم ریختہ بود ، دستام جو نداشت اما نمیخواستم علے بفهمہ
شو نرو برداشتم و کشیدم بہ موهام
_علے شونرو از دستم گرفت و خودش موهامو شونہ کرد
احساس خوبے داشتم اما یہ غمے تو دلم بود
چشمامو بستم و گفتم: علے جا وسایلاتو آماده کردے❓
جوابمو نداد
شونہ کردݧ موهام کہ تموم شد شروع کرد بہ بافتـنشو
برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم: وسایلاتو جمع کردے❓
پوفے کرد و سرشو انداخت پاییـݧ
جمع نکردم
_إ خوب بیا باهم جمعشو کنیم
باشہ واسہ فردا الا هم مـ خستم ام هم تو
حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمیخواست بخوابم
میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم
اصلا کاش صبح نمیشد...
دلم راضے بہ رفتنش نبود ، اما زبونم چیزے دیگہ اے و بہ علے میگفت
نشست بالا سرم و گفت: بخواب
تو نمیخوابے مگہ❓
چرا ولے باید اول مطمعـ بشم کہ تو خوابیدے بعد خودم بخوابم
_إ علے
دستشو گذاشت رو دهنمو گفت: هیس هیچے نگو بخواب خانوم جاݧ
پلکامو بہ نشونہ ے تایید بازو بستہ کردم و لبخند زدم
دستے بہ سرم کشید و گفت: مرسے عزیز جاݧ
خستہ بود ، چشماشو بازور باز نگہ داشتہ بود
خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودم و زدم بہ خواب
چند دیقہ بعد براے ایـݧ کہ مطمعـݧ بشہ کہ خوابم صدام کرد
میشنیدم اما جواب ندادم
آهے کشید و زیر لب آروم گفت: خدایا بہ خودت توکل
انقدر خستہ بود کہ تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد
_پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم
برگشتم سمتش
چہ آروم خوابیده بود
گوشہ ے چشمش یہ قطره اشک بود
موهاش بهم ریختہ بود و ریشهاش یکم بلند شده بود
خستگے و تو چهرش میشد دید
بغضم گرفت ، ناخدا گاه اشکام جارے شد
دلم میخواست بیدار شہ و باهام حرف بزنہ ، تو چشمام زل بزنہ و مثل همیشہ بگہ اسماء❓
مـ هم بگم جانم علے❓
لبخند بزنہ و بگہ چشمات تموم دنیامہ هاااا
منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پاییـ...
خدایا مـݧ چطورے میتونم ازش دل بکنم ، چرا دنیات انقدر نامرده❓
مـݧ تازه داشتم زندگے میکردم
_حاضر بودم برگردم بہ اوݧ زمانے کہ علے نیومده بود خواستگارے هموݧ موقعے کہ فکر میکردم یہ بچہ حزب و اللهیہ خشک و بد اخلاقہ و ازمـݧ هم بدش میاد
اخم کردناش هم دوست داشتنے بود برام
علے اونقدر خوب بود کہ مطمعـݧ بودم شهید میشہ...
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
انگشتشو به نشونه تهدید تکون داد و......
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپنجاه_و_پنجم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_گل_یاس کمکم کرد
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتپنجاه_و_ششم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_گل_یاس
_علے اونقدر خوب بود کہ مطمعـݧ بودم شهید میشہ...
واااے خدایا کمکم کـݧ
از جام بلند شدم
رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم ، نسیم خنکے بہ صورتم خورد و اشکامو رو صورتم بہ حرکت درآورد
درد شدیدے تو سرم احساس کردم
پنجره رو بستم و بہ دیوار تکیہ دادم کہ تو هموݧ حالت خوابم برد
باصداے اذاݧ صبح بیدار شدم یہ نفر روم پتو کشیده بود
_بہ اطرافم نگاه کردم
علے رو تخت نشستہ بود و سرشو بیـ دوتا دستش گذاشتہ بود
سرشو آورد بالا ، چشماش هنوز قرمز بود
اسماء چرا نخوابیده بودے❓منو میخواستے گول بزنے❓اونجا چرا❓میخواے دوباره حالت بد بشہ❓مـݧ کہ گفتم تا دلت راضے نباشہ نمیرم چرا میشینے فکرو خیال الکے میکنے❓
_الکے خندیدم و گفتم:اوووووو چہ خبرتہ علے❓ایـݧ همہ سوال اونم ایـݧ وقت صبح
پاشو بریم وضو بگیریم
نمازموݧ و اول وقت بخونیم
نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود ایـݧ حالت هام
بدوݧ توجہ بہ علے از اتاق رفتم بیرو
رفتم سمت دستشویے. تو آیینہ خودم و نگاه کردم چشمام پف کرده بود آهے کشیدم و
صورتمو شستم
_وضو گرفتم و رفتم تو اتاق ، جا نماز علے و خودم و پهـ کردم
چادر نمازمو سر کردم و منتظر علے نشستم
علے نمازو شروع کرد
اللہ اکبر
با اولیـݧ اللہ و اکبرے کہ گفت: اشک از چشمام جارے شد
بهش اقتدا کردم و نماز و باهم خوندیم
نمیدونم تو قنوت چے داشت میگفت کہ انقدر طول کشید...
_بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش
علے❓
جانم❓
ببخشید
بابت چے❓
تو ببخش حالا
باشہ چشم ، دستے بہ سرم کشید و گفت: اسماء تا حالا بهت گفتہ بودم با چادر نماز شبیہ فرشتہ ها میشے❓
_اوهووم
اے بابا فراموشکارم شدم ، میبینے عشقت با آدم چیکار میکنہ❓
سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم
اخمے کردم و گفتم: با چادر مشکے چے❓
دستش و گذاشت رو قلبش و گفت: عشق علے
حالا هم برو بخواب
بخوابم❓دیگہ الا هوا روشـ میشہ باید وسایلاتو جمع کنیم
اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگہ پامیشیم جمع میکنیم
قوووول❓
قول
_ساعت ۱۱ بود باصداے گوشیم از خواب بیدار شدم
ماماݧ بود حتما کلے هم نگراݧ شده بود
گوشے و جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم:الو
الو سلام اسماء جاݧ حالت خوبہ مادر❓
بلہ ماما جا خوبم خونہ ے علینام
تو نباید یہ خبر بہ ما بدے❓
ببخشید ماماݧ یدفعہ اے شد
باشہ مواظب خودت باش. بہ همہ سلام برسو
چشم خدافظ
_پیچ و تابے بہ بدنم دادم و علے و صدا کردم
علے جا❓پاشو ساعت یازده
پاشو کلے کار داریم
پتو رو کشید رو سرشو گفت: یکم دیگہ بخوابم باشہ
پتو رو از سرش کشیدم. إ علے پاشو دیگہ
توجهے نکرد
باشہ پس مـݧ میرم
یکدفعہ از جاش بلند شدو گفت کجا❓
خندیدم و گفتم دستشویے
_بالش و پرت کرد سمتم جا خالے دادم کہ نخوره بهم
انگشتشو بہ نشونہ ے تحدید تکوݧ داد کہ مـݧ از اتاق رفتم بیرو
وقتے برگشتم
همینطورے نشستہ بود
إ علے پاشو دیگہ
امروز جمعست اسماء نزاشتے بخوابما
پوووفے کردم و گفتم: ببیـ علے مـ از دلت خبر دارم. میدونم کہ آرزوت بوده کہ برے الانم بخاطر مـݧ دارے ایـ حرفارو میزنے و خودتو میزنے بہ او راه با ایـ کارات مـ بیشتر اذیت میشم
_پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم
چیزے نگفت. از جاش بلند شد و رفت...
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
مادر علے از جاش بلند شدو اومد سمتم. کجا میخواد بره❓
واے اصلا حواسم نبود از دهنم پرید
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
(◍•💞•◍)
「 #صبحونه 」
تــو
مـثل لـذت خونـدن
نمــازِ شـب
پـشت خـط جنگـے
دشمـنے؛
پرحـادثه
ولے شـیرین...
•| #عکسازآلاشتگیلان
•| #صبحتونزیـبا
•➣ @Montazerzohor313313 ❥
(◍•💞•◍)
°•| #ویتامینه🍹|•°
#آقایان_بدانند
اگر بدانید
همکاری شما در
امور منزل و توجه
به کاهش خستگیهایِ همسرتان
چقدر در ازدیاد محبت و دلبستگیِ
ایشون به شمامؤثره؛ هرگز
رهاش نمیکنید!!!
•| #کمکشکنید
•| #زنـدگیـتونزیبا
°•|🍊|•° @Montazerzohor313313
•~❤️🏴 ~•
•~• #پابوس •~•
ـ•﷽•ـ
مـادرے گفـت ؛
حسیـن جــان
همـه را بخشیدنـد
بےسبب نیسـت
شـب جمـعه
شـب رحمـت شـد
•| #السلـامعلیـڪیاسیدالشهـدا
•| #شــبجمعـهاسـت
•| #هـوایـتنـکنممےمیـرم
•| #صـلاللهعـلیـکیاابـاعـبداللهع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•~❤️🏴 ~•
💚🍃
•• #صبحونه ••
اے
صباسوختـگان
بر سر ره منتـظرند
گز از آن
یار سفـر کرده
پیامـے دارے
•| #اللهـمعجـللولـیڪالفـرج
•| #سلـامامـامزمـانم
•| #صبحتونزیـبا
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
💚🍃
•▫️▪️▫️•
•• #تسلیت | #پابوس ••
•• مــثل زینـب وقـار بابا بـود
•• کوه صـبر و حیـا و غمـها بـود
•• در رشـادت شبـیه زهـرا بـود
•• خطـبه اش ذوالفـقار مولـا بـود
•| #بیستنهمجمادےالثانـے
•| #وفاتحضرتامکلثوم_س
•| #بنتعلےبنابیطـالب
•| #تسلیـتباد
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•▫️▪️▫️•
°| #اطلاعیه |°
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هر چـند
کـه عــادت
بـه غریبے دارد
بایـد به عزاے او
عَلَـم بـرداریم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•| #مراسمعــزادارےشهـادت
•| #امــامهــادےع
📱 عکـس دانـلود شـود
🔘اطلـاعـات بیـشتـر⇩
▪️| @ZEYNABIAM18
⬛️| @MONTAZERZOHOR313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپنجاه_و_ششم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_گل_یاس _علے اونق
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتپنجاه_و_هفتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_گل_یاس
_پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم
چیزے نگفت. از جاش بلند شد و رفت سمت کمد ، درشو باز کردو یہ ساک
نظامے بزرگ کہ لباس هاے نظامے داخلش بود و آورد بیروݧ
_ساک رو ازش گرفتم ولباس هارو خارج کردم
خوب علے وسایلے رو کہ احتیاج دارے و بیار کہ مرتب بزارم داخل ساک
وسایل ها رو مرتب گذاشتم
باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم کہ راهیش کنم
علے ماماݧ اینا میدونـ❓
آره. ولے اونا خیالشو راحتہ تو اجازه نمیدے کہ برم خبر ندارݧ کہ...
_حرفشو قطع کردم. اردلاݧ چے❓اونم میدونہ❓
سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
اخمے کردم و گفتم: پس فقط مـݧ نمیدونستم❓
چیزے نگفت
اسماء جمع کردݧ وسایل کہ تموم شد پاشو ناهار بریم بیرو
قبول نکردم
امروز خودم برات غذا درست میکنم...
_پلہ هارو دوتا یکے رفتم پاییـݧ
بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد
وارد آشپز خونہ شدم مادر علے داشت سبزے پاک میکرد
سلام ماماݧ
إ سلام دخترم بیدار شدے❓حالت خوبہ❓
لبخندے زدم و گفتم:بلہ خوبم ممنو
ماماݧ ناهار کہ درست نکردید❓
الا میخواستم پاشم بزارم. شماها هم کہ صبحونہ نخوردید
میل نداریم ماماݧ جا
اگہ اجازه بدید مـݧ ناهارو درست کنم
اسماء جاݧ خودم درست میکنم شما برو استراحت کــ
_با اصرار هاے مـݧ بالاخره راضے شد
خوب قورمہ سبزے بزارم❓
الاݧ نمیپزه کہ
اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم. علے دوست داره امشبم کہ میخواد بره گفتم براش درست کنم
مادر علے از جاش بلند شدو اومد سمتم. کجا میخواد بره❓
واے اصلا حواسم نبود از دهنم پرید
إم إم هیچ جا ماما
خودت گفتے امشب میخواد بره
ابروهامو دادم بالا و گفتم:مـݧ❓حتما اشتباه گفتم
_خدا فاطمہ رو رسوند..
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم:إ چرا نشستے
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپنجاه_و_هفتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_گل_یاس _پاشو سا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتپنجاه_و_هشتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_گل_یاس
_خدا فاطمہ رو رسوند. با موهاے بهم ریختہ و چهره ے خواب آلود وارد آشپز خونہ شد
با دیدݧ مـݧ تعجب کرد:إ سلام زنداداش اینجایے تو❓
بہ سلام خانم.ساعت خواب❓
واے انقد خستہ بودم بیهوش شدم
باشہ حالا برو دست و صورتتو بشور بیا بہ مـݧ کمک کـݧ
_با کمک فاطمہ غذا رو گذاشتم. تا آماده شدنش یکے دو ساعت طول میکشید
علے پیش بابا رضا نشستہ بود
از پلہ هارفتم بالا. وارد اتاق علے شدم و درو بستم
بہ در تکیہ دادم و نفس عمیقے کشیدم. اتاق بوے علے رو میداد
میتونست مرحم خوبے باشہ زمانے کہ علے نیست
همہ جا مرتب بود و ساک نظامیش و یک گوشہ ے اتاق گذاشتہ بود
_لباس هاش رو تخت بود
کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم
نا خودآگاه یاد اوݧ باز و بند خونے کہ اردلاݧ آورده بود افتادم
اشک از چشمام جارے شد. قطرات اشک روے لباس ریخت
اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ، دوست نداشتم بہ چیزے فکر کنم ، بہ یہ خواب طولانے احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و ، وقتے کہ اومد بیدار شم
_با صداے بازو بستہ شدݧ در بہ خودم اومدم
علے بود
اسماء تنها اومدے بالا❓چرا مـݧ صدا نکردے کہ بیام❓
آخہ داشتے با بابا رضا حرف میزدے
راستے علے نمیخواے بهشوݧ بگے❓
الاݧ با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش: بابا زیاد مخالفتے نداره اما ماماݧ، قرار شد بابا ماماݧ حرف بزنہ
اسماء خوانواده ے تو چے❓
خوانواده ے مـݧ هم وقتے رضایت منو ببینـݧ راضے میشـݧ
اسماء بگو بہ جوݧ علے راضے ام
راضے بودم اما ازتہ دل ، جوابے ندادم ، غذارو بهونہ کردم و بہ سرعت رفتم پاییـݧ
مادر علے یہ گوشہ نشستہ بود داشت گریہ میکرد
پس بابا رضا بهش گفتہ بود
_با دیدݧ مـݧ از جاش بلند شد و اومد سمتم
چشماش پر از اشک بود
دوتا دستش و گذاشت رو بازومو گفت: اسماء ، دخترم راستش و بگو تو بہ رفتـݧ علے راضے
یا مامانم وقتے اردلاݧ میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم:بلہ
پاهاش شل شد و رو زمیـݧ نشست
بر عکس ماماݧ آدم تو دارو صبورے بود و خودخوري میکرد
_دستش و گرفت بہ دیوار و بلند شد و بہ سمت اتاقشو حرکت کرد
خواستم برم دنبالش کہ بابا رضا اشاره کرد کہ نرو
آهے کشیدم و رفتم بہ سمت آشپز خونہ .غذا آماده بود
سفره رو آماده کردم و بقیہ رو صدا کردم
اولیـݧ نفر علے بود کہ با ذوق شوق اومد
بعد هم فاطمہ و بابا رضا
همہ نشستـݧ
_علے پرسید:إ پس ماما کو❓
بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید مـݧ الاݧ صداش میکنم
بعد از چند دیقہ مادر علے بے حوصلہ اومد و نشست
غذا هارو کشیدم
بہ جز علے و فاطمہ هیچ کسے دست و دلشوݧ بہ غذا نمیرفت
علے متوجہ حالت مادرش شده بود و سعے میکرد با حرفاش مارو بخندونہ.
.
_ساعت ۵ بود گوشے و برداشتم و شماره ے اردلاݧ و گرفتم
بعد از دومیـݧ بوق گوشے برداشت
الو
الو سلام داداش
بہ اهلا و سهلا کربلایے اسماء خوبے خواهر❓یہ خبرے چیزے از خودت ندیا مـݧ اخبارتو از شوهرت میگیرم
خندیدم و گفتم.خوبے داداش ، زهرا خوبہ❓
الحمدوللہ
_داداش میدونے کہ علے امروز داره میره ، میشہ تو قضیہ رو بہ ماماݧ اینا بگے❓
گفتم اسماء جاݧ
گفتے❓
آره خواهر ما ساعت ۸ میایم اونجا براے خدافظے
آهے کشیدم و گفتم باشہ خدافظ
ظاهرا مـݧ فقط نمیدونستم ، پس واسہ همیـݧ بهم زنگ نمیزنـݧ میخواݧ کہ تا قبل از رفتنش پیش علے باشم
.
_ساعت بہ سرعت میگذشت
باگذر زماݧ و نزدیک شدݧ بہ ساعت ۸،طاقتم کم تر و کم تر میشد
تو دلم آشوب بود و قلبم بہ تپش افتاده بود
ساعت ۷ و ربع بود. علے پاییـݧ پیش مامانش بود
تو آیینہ خودم ونگاه کردم. زیر چشمام گود افتاده بود ورنگ روم پریده بود
لباس هامو عوض کردم و یکم بہ خودم رسیدم
ساعت ۷ و نیم شد
_علے وارد اتاق شد بہ ساعت نگاهے کرد و بیخیال رو تخت نشست
میدونستم منتظر بود کہ مـݧ بهش بگم پاشو حاضر شو دیره
بغضم گرفتہ بود اما حالا وقتش نبود
چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم:إ چرا نشستے
دیره پاشو.
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
درد یعنی
که نماندن
به صلاحش باشد
بگذاری برود...
آه❗️به اصرار خودت...
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
▵💗▿
「 #صبحونه 」
←خوشبـختے ؛
•• تنہــا
•• یــڪ
•• معـنے
•• دارد
در کنـارِ
تو بــودن
•| #صبحتونزیبـا
•| #اولهفتتونبخوشے
•➣ @Montazerzohor313313 ✨
▵💗▿
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
•[ #والدینبدانند
پدر خوبے بودن کار سختے نیست
حتـے اگر بسیـار گرفتـار باشـید.
فقط کافے اسـت پدر همدلے باشید؛
یعنے در همان زمان کوتاهے که در منزل
هستید براے کودکتان وقت بگذارید
و با او بازی و اوقاتے را خلق کنید
که او دوست دارد.
←اگر خیلے خسته هستید
به فرزندتـان بگویـید:
«بیا کنارم بشین
با هم فیلم ببیـنیم یا اینکه دوست دارم
کنارم بشینے.»
حتے وقتے میـخواهید
میوه بخـورید،بگوییـد:
«بیا باهم میوه بخوریم یا دوست دارم
با تو برم خرید کنم یا قدم بزنم.»
بیان این جملات به بچـهها در عین حال
که اطمینان خـاطـر به آنها میـدهد
خستگے شما را هم کم میکند.
•| #درستبیانکنید
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
•🌸🍃•
°' #عیدانه • #حدیثانه '°
🔻امـام محمـد بـاقـر (ع) :
لا تَـذهـَب بِکُـمُ الـمَذاهِـبُ
فـوَاللّـهِ مـا شِیعَـتُنـا إلـاّ
مَـن أطاعَ اللـّهَ عَزَّوجلَّ .
مذاهـب گوناگون شـما را
از راه به در نبـرد،به خدا سوگند
شیعه ما نیست مگر کسے که
از خداوند عزّوجلّ اطاعت کند .
•| #بحـارالـانوار
•| #ولــادتاماممحمدباقر
•| #وآغـازماهرجـب
•| #مبـارکــباد
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•🌸🍃•
°^ #آقامونه ^°
🔰 رهـبر انقـلـاب ؛
در هر ساعت ماه رجب
لطف و عنایت الهی را به دست آورید
ماه رجب، ماه مبارکی است؛
ماه توسل و تذکر و توجه و تضرع و
استغاثه و محکم کردن پیوند دلهای
محتاج و نیازمند ما به ذیل لطف و
فضل الهی است. این روزها را قدر بدانید.
هر یک روز ماه رجب، یک نعمت خداست.
#شبنشینی_بامقام_معظم_دلبری😍✌️
#نگاره(۲۷۲)📸
♥️| @KHAMENEI_IR
❤️| @Montazerzohor313313
••💫••
~• #سکینه •~
[💙] حديـث قـدسے :
مـاه رجـب را...
ريســمانے ميان
•• خــود
•• و بندگـانم
قـرار دادهــ ام
هر كـس بـه آن چـنگ زنـد
به وصـال مـن رسـد
•| #إقبـالالـأعمـال
•| #رجبمـاهرحمـت
•| #الـهےالعــفو
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
••💫••
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپنجاه_و_هشتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_گل_یاس _خدا فاط
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتپنجاه_و_نهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_گل_یاس
_چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم: إ چرا نشستے دیره پاشو..
لبخندے از روے رضایت زد و بلند شد
لباس هاشو دادم دستش و گفتم:بپوش
دکمہ هاے پیرهنشو دونہ دونہ و آروم میبستم و علے هم با نگاهش دستهامو دنبال میکرد
دلم نمیخواست بہ دکمہ ے آخر برسم
ولے رسیدم. علے آخریشو خودت ببند
از حالم خبر داشت و چیزے نپرسید موهاش و شونہ کردم و ریشهاشو مرتب.
_شیشہ ے عطرشو برداشتم و رو لباس و گردنش زدم و بعد گذاشتم تو کیفم میخواستم وقتے نیست بوش کنم
مثل پسر بچہ هاے کوچولو وایساده بود و چیزے نمیگفت: فقط با لبخند نگاهم میکردم
از کمد چفیہ ے مشکے و برداشتم و دور گردنش انداختم
نگاهمو بهم گره خورد. دیگہ طاقت نیوردن بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد
_بغلم کرد و دوباره سرم رو گذاشت رو سینش.گریم شدت گرفت
نباید دم رفتـ ایـ کارو میکرد او کہ میدونست چقد دوسش دارم میدونست آغوشش تمام دنیامہ ، داشت پشیمونم میکرد
قطره اے اشک رو گونم افتاد اما اشک خودم نبود
_سرمو بلند کردم. علے هم داشت اشک میریخت
خودم رو ازش جدا کردم و اشکهاشو با دستم پاک کردم
مرد مگہ گریہ میـکنہ علے
لبخند تلخے زدو سرشو تکو داد
ماماݧ اینا پاییـݧ بود
_روسرے آبے رو کہ علے خیلے دوست داشت و برداشتم و انداختم رو سرم.
اومد کنارم ، خودش روسریمو بست و گونمو بوسید
لپام سرخ شد و سرمو انداختم پاییـݧ
دستم و گرفت و باهم رو تخت نشستم
سرمو گذاشتم رو پاش
_علے❓
جاݧ علے❓
مواظب خودت باش
چشم خانوم
قول بده ، بگو بہ جوݧ اسماء
بہ جوݧ اسماء
خوشحالم کہ همسرم ، همنفسم ، مردمـݧ براے دفاع از حرم خانوم داره میره
منم خوشحالم کہ همسرم ، همنفسم ، خانومم داره راهیم میکنہ کہ برم
_علے رفتے زیارت منو یادت نره هااا
مگہ میشہ تو رو یادم بره❓اصلا اوݧ دنیا هم...
حرفشو قطع کردم. سرمو از رو پاش بلند کردم و با بغض گفتم: برمیگردے دیگہ❓
چیزے نگفت و سرشو انداخت پاییـݧ
اشکام سرازیر شد ، دستشو فشار دادم و سوالمو دوباره تکرار کردم
سرمو گرفت ، پیشونیم و بوسید و آروم گفت ان شاء اللہ...
_اشکام رو پاک کرد و گفت: فقط یادت باشہ خانم. مـݧ براے دفاع از حرمش میرم تو براے دفاع از چادرش بموݧ
اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشے و گریہ نکنے
قول بده
نمیتونم علے نمیتونم
میتونے عزیزم
_پس تو هم بهم قول بده زود برگردے
قول میدم
اما مـݧ قول نمیدم علے
از جاش بلند شد و رفت سمت ساک
دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم
سرشو برگردوند سمتم
دلم میخواست بهش بگم کہ نره ، بگم پشیموݧ شدم ، بگم نمیتونم بدو اوݧ
دستش ول کردم و بلند شدم
خودم ساکش رو دادم دستش و بہ ساعت نگاه کرد
_دردے و تو سرم احساس کردم ساعت ۸ بود
چادرم رو سر کردم
چند دیقہ بدو هیچ حرفے رو بروم وایساد و نگاهم کرد
چادرم رو ، رو سرم مرتب کرد
دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشتہ ے مـݧ
با صداے فاطمہ کہ صداموݧ میکرد رفتیم سمت در
_دلم نمیخواست از اتاق بریم بیرو پاهام سنگیـݧ شده بود و بہ سختے حرکت میکردم
دستشو محکم گرفتہ بودم. از پلہ ها رفتیم پاییـݧ
همہ پاییـݧ منتظر ما بودݧ
مامانم و ماماݧ علے دوتاشوݧ داشتـݧ گریہ میکردݧ
فاطمہ هم دست کمے از اوݧ ها نداشت
علے باهمہ رو بوسے کرد و رفت سمت در
زهرا سینے رو کہ قرآݧ و آب و گل یاس توش بود و داد بهم
_علے مشغول بستـݧ بند هاے پوتینش بود
دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوے مامانینا نمیشد
آهے کشیدم و جلوتر از علے رفتم جلوے در...
❤️❤️❤️
درد یعنی
که نماندن
به صلاحش باشد
بگذاری برود...
آه❗️به اصرار خودت...
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
در رفتن جان از بدن ، گویند هر نوعی سخن
من با دو چشم خویشتن ، دیدم که جانم میرود
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتپنجاه_و_نهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_گل_یاس _چیزے رو
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتشصتم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_گل_یاس
_آهے کشیدم و جلوتر از علے حرکت کردم...
قرار بود کہ همہ واسہ بدرقہ تا فرودگاه برݧ
ولے علے اصرار داشت کہ نیا
همہ چشم ها سمت مـݧ بود. همہ از علاقہ منو علے نسبت بہ هم خبر داشتـݧ هیچ وقت فکر نمیکرد کہ مـ راضے بہ رفتنش بشم
خبر نداشتـݧ کہ همیـݧ عشق باعث رضایت من شده
_بغض داشتم منتظر تلنگرے بودم واسہ اشک ریختـݧ اما نمیخواستم دم رفتـݧ دلشو بلرزونم
روپاهام بند نبودم .کلافہ ایـݧ پا و او پا میکردم.تا خداحافظے علے تموم شد
اومد سمتم. تو چشمام نگاه کردو لبخندے زد همہ ے نگاه ها سمت مـا بود
زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآ رد شد
چشمامو بستم بوے عطرش و استشمام کردم و قلبم بہ تپش افتاد
_چشمامو باز کردم دوبار از زیر قرآن رد شد ، هر دفعہ تپش قلبم بیشتر میشد و بہ سختے نفس میکشیدم
قرار شد اردلاݧ علے رو برسونہ
اردلا سوار ماشیـݧ شد
کاسہ ے آب دستم بود. علے براے خدا حافظےاومد جلو
بہ کاسہ ے آب نگاه کرد از داخلش یکے از گل هاے یاس شناور تو آب و برداشت بو کرد.
_لبخندے زد و گفت: اسماء بوے تورو میده
قرآن کوچیکے رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش ، بغض بہ گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردݧ نداشتم
اسماء بہ علے قول دادے کہ مواظب خودت باشے و غصه نخورے
پلکامو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم
خوب خانم جاݧ کارے ندارے❓
کار داشتم ، کلے حرف واسہ ے گفتـݧ تو سینم بود اما بغض بهم اجازه ے حرف زدݧ نمیداد
چیزے نگفتم
_دستشو بہ نشونہ ے خداحافظے آورد بالا و زیر لب آروم گفت: دوست دارم اسماء خانم
پشتشو بہ مـݧ کرد و رفت
با هر سختے کہ بود صداش کردم
علے❓
بہ سرعت برگشت. جان علے❓
ملتمسانہ با چشمهاے پر بهش نگاه کردم و گفتم: خواهش میکنم اجازه بده تا فرودگاه بیام
چند دیقہ سکوت کرد و گفت: باشہ عزیزم
_کاسہ رو دادم دستش ، بہ سرعت چادر مشکیمو سر کردم و سوار ماشیـݧ شدم
زهرا هم با ما اومد
بہ اصرار علے ما پشت نشستیم و زهرا و اردلاݧ هم جلو
احساس خوبے داشتم کہ یکم بیشتر میتونستم پیشش باشم
از همہ خداحافظےکردیم و راه افتادیم
_نگاهے بهش انداختم و با خنده گفتم: علے با ایـݧ لباسا شبیہ برادرا شدیا
اخمے نمایشے کردو گفت: مگہ نبودم
ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم: شبیہ علے مـݧ بودے
بہ کاسہ ے آب نگاه کردو گفت: ایـݧ دیگہ چرا آوردے❓
خوب چوݧ میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم کہ زود برگردے
_سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم: علے دلم برات تنگ شد چیکار کنم❓
یکمے فکر کردو گفت: بہ ماه نگاه کـ
سر ساعت ۱۰ دوتامو بہ ماه نگاه میکنیم
لبخندے زدم و حرفشو تایید کردم
علے تند تند زنگ بزنیا
چشم
چشمت بے بلا
_بقیہ راه بہ سکوت گذشت
بالاخره وقت خداحافظے بود
ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم بہ خاطر اردلاݧ تونستیم بیایم
اردلاݧ زهرا خداحافظے کرد و رفتـݧ داخل ماشیـ
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: علے برگردیا مـݧ منتظرم
پلک هاشو بازو بستہ کرد و سرشو انداخت پاییـݧ
دلم ریخت
دستشو گرفتم: علے ، جو اسماء مواظب خودت باش
همونطور کہ سرش پاییـݧ بود گفت: چشم خانم تو هم مواظب خودت باش
_بہ ساعتش نگاه کرد دیر شده بود
سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود
اسماء جا مـ برم❓
قطره اے اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم: برو اومدنے گل یاس یادت نره
چند قدم ، عقب عقب رفت. دستشو گذاشتم رو قلبش وزیر لب زمزمہ کرد:عاشقتم
مـݧ هم زیر لب گفتم: مـ بیشتر
برگشت و بہ سرعت ازم دور شد با چشمام مسیرے کہ رفت و دنبال کردم.
💚😔🌺
در رفتن جان از بدن ، گویند هر نوعی سخن
من با دو چشم خویشتن ، دیدم که جانم میرود
💔😭🌹
_وارد فرودگاه شد. در پشت سرش بستہ شد
احساس کردم سرم داره گیج میره جلوے چشمام سیاه شد
سعے کردم خودمو کنترل کنم.کاسہ ے آب و برداشتم و آب رو ریختم هم زماݧ سرم گیج رفت افتادم رو زمیـ ، کاسہ هم از دستم افتاد و شکست
_بغضم ترکید و اشکهام جارے شد. زهرا و اردلا بہ سرعت از ماشیـݧ پیاده شد و اومدݧ سمتم
اردلاݧ دستم و گرفت و با نگرانے داد میزد خوبے😔
نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم
با زهرا دستم رو گرفتــ و سوار ماشیـنم کرد
سرمو بہ صندلے ماشیـݧ تکیہ دادم و بے صدا اشک میریختم
_اومدنے با علے اومده بودم.حالا تنها داشتم بر میگشتم
هرچے اردلان و زهرا باهام حرف میزد جواب نمیدادم.
تا اسم کهف اومد. سرجام صاف نشستم و گفتم چے اردلا❓
هیچے میگم میخواے بریم کهف❓
سرمو بہ نشونہ ے تایید نشوݧ دادم...
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
_یہ فکرے زد بہ سرم اول با مریم قرار میزارم بعدش به محسنے هم میگم بیاد و ...
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[•﴾❄️﴿•]•
•• #صبحونه ••
"وأراك دون
أن أنـظر إلیـك
أراك فـے قلبـے أولـاً "
مـن تـو را بدون
نگـاه كردن میبـینم
من تو را اول با قلبم میبینم ...
•| #صبحتونزیـبا
•| #روزخوبےداشتهباشید
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•[•﴾❄️﴿•]•
~[🏴]~
~• #پابوس • #تسلیت •~
•| #صلواتخـاصهامـامهـادےع
•🍃• اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ
•🍃• وَصِيِّ الْأَوْصِيَاءِ وَ إِمَامِ الْأَتْقِيَاءِ
•🍃• وَ خَلَفِ أَئِمَّةِ الدِّينِ وَ الْحُجَّةِ
•🍃• عَلَى الْخَلَائِقِ أَجْمَعِينَ
•🍃• اللَّهُمَّ كَمَا جَعَلْتَهُ نُوراً يَسْتَضِيءُ
•🍃• بِهِ الْمُؤْمِنُونَ فَبَشَّرَ بِالْجَزِيلِ مِنْثَوَابِكَ
•🍃• وَ أَنْذَرَ بِالْأَلِيمِ مِنْ عِقَابِكَ وَ حَذَّرَ بَأْسَكَ
•🍃• وَ ذَكَّرَ بِآيَاتِكَ وَ أَحَلَّ حَلَالَكَ وَ حَرَّمَ حَرَامَكَ
•🍃• وَ بَيَّنَ شَرَائِعَكَ وَ فَرَائِضَكَ وَ حَضَّ
•🍃• عَلَى عِبَادَتِكَ وَ أَمَرَ بِطَاعَتِكَ
•🍃• وَ نَهَى عَنْ مَعْصِيَتِكَ
•🍃• فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَمَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ
•🍃• مِنْ أَوْلِيَائِكَ وَ ذُرِّيَّةِ أَنْبِيَائِكَ
•🍃• يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ
•| #شهادتامامهـادےع
•| #تسلیـتبـاد
•| #اللـهمصـلےعلےمـحمدوآلمحـمد
•| #وعـجلفرجـهم
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
~[🏴]~