فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• 🎥🍃••
^| #ببینید |^
’[ بـا قـدم یــار ، رسیـده بهـار
گـل عـاشقـے رو پیرهـن زمیــنِ ]‘
فایل تصویرے
هیئت منتــظران ظهـور
بـا نواے کـربلایے امیرحسیـن رجبشاهے
[حتمــا ببنیــد😍💚👌🏻]
•| #اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ
•| #اوصیـکمبهدانـلود
•| #هیئت_منتظران_ظهور
[✨] @Montazerzohor313313
••🎥🍃••
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیست_و_نهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس - خوش
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتسی
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
بعد از آن همه نبودن های علی،خودش آمد و گفت برای رفتن به سوریه ثبت نام کرده،تمام بالا دستی هایش به او میگویند که سید معطل چه هستی؟زمانی که به خانه آمد هیچ چیزی نگفت،اما مشخص بود فکرش آشفته است، به پیشنهاد علی آبگوشتی را که درست کرده بودم در حیاط خوردیم، هنوز غذا تمام نشده بود که گفت:
- فاطمه؟ نگاهش رنگ عجیبی داشته، دلم سوخت،برای خودم و خودش - جانم؟ سرش را پاین انداخت و دستی به موهایش کشید و گفت: - جانت سلامت، ام یه چیزیو باید بهت بگم، یادته قول دادیم همیشه حرف دلمونو بهم بزنیم تا اروم شیم؟ حالا میخوام بهت بگم چی تو دلمه؛ منتظر نگاهش میکردم، انگار میدانستم میخواهد چه حرفی بزند... - ببین خانومم یه مدت نمیتونیم همو ببینیم،البته بگما میشه باهات تلفنی صحبت میکنم، یه ماموریته،یه ماموریت واجب دینیه، الان به من نیازه خانوم، هم برای مهارتای رزمی هم برای اطلاعات ؛ میدونی که چی میگم؟؟ همانطور بی حرف نگاهش کردم، ارام،بی روح و نگران. - فاطمه جان، این یه کاریه که کسایی که میتونن باید انجام بدن و جلو بیان عزیز دلم؛ خب؟ سکوت... - فاطمه تروخداا اینطور نباش،تو اگر راضی نباشی من قدم از قدم بر نمیدارم زهرای من؛ خودتم خوب میدونی چقدر برام سخته، اما ما با توکل به خدا و شهدا و ایمه زندگیمونو شروع کردیم, حالا هم باید خدمت کنیم بهشون،فاطمه ی من؟ لحظه ای فکر نبود علی اتش جانم شد که لب باز کردم و گفتم: - علی، من بدون تو چی کنم؟ - فاطمه .. من هستم فقط.. -فقط چییی علی؟؟ فقط باید تو خونه منتظر بمونم تا یه خبر بد بهم برسه؟خبر برسه تمام زندگیم رفته؟ هااا علی چیکار میکنی با دل من؟بخدا طاقت ندارم علی،بخدا.. داد میزدم و جملاتم را میگفتم، هق هقم سر گرفته بود،قاشقم را که هنوز در دستم مانده بود در بشقاب رها کردم و دستانم را روی صورتم گذاشتم و شانه هایم میلرزید، دستی را روی شانه ام احساس کردم،علی کنارم نشست و سرم را در اغوش گرفت و نوازش کرد و هیچ نگفت،عادتش بود هیچ چیز نمیگفت تا آرام شوم بعد صحبت کند، کم کم گریه ام بند امد و سرم را از دستان قدرتمندش بیرون اوردم،با آن چشم های عسلی مرا نگاه کرد،نگاهی پر از خواهش و رضایت برای رفتن، برای نبودنش،برای نشنیدن صدایش، برای درآغوش نکشیدنش،برای همه نبودش. لیوانی اب به دستم داد و همانطور منتظر نگاهم میکرد،نگاهش کردم،فکری به ذهنم رسید و گفتم:
-علی؟
-جان؟ - یه شرط داره،باید امشب بریم مزار همون شهید گمنام،همون جا که باعث وصالمون شد،اگر استخاره گرفتم و .سرم را پایین انداختم بازهم بغض به گلویم چنگ انداخت ،با زحمت گفتم: اگر بر رفتن بود، خودش باعث دوریمون بشه.... بدون هیچ حرفی زیر نگاه پرنفوذ علی ایستادم ،لحظه ای سرم گیج رفت و تعادلم را از دست داد، خواستم زمین بیفم که علی از بازوانم گرفت و نگران پرسید:چیزی شد فاطمه؟ - نه،خوبمونمیخوری دیگه سفره رو جمع کنم؟ - خانوم مگه چیزیم مونده از دستپخت خوشمزون که بخوریم؟ به سفره نگاه کردم، هیچ چیز نمانده بود، لحظه ای لبخند زدم اما آن را جمع و جور کردم، با شیطنت نگاهم میکرد اما تمام قدرتم را جمع کردم تا سرسنگین بشوم،نمیدانم چرا انقدر کودکانه رفتار میکردم،اما سخت بود، باورکنید سخت بود...دست بردم و کاسه هارا دوتا یکی کردم و به سمت آشپزخانه رفتم،پشت سرم علی را دیدم که مثل همیشه کمکم میکند، خدایا چرا اینطور سخت مرا امتحان میکنی چراا؟ از بغض و فشار دست هایم سِر شد و کاسه ها از دستم افتاد ،خودم هم به کابینت خوردم و گردنم رگ به رگ شد، علی نگران گفت: - تکون نخور همونجا وایسا تا اینا رو جمع کنم، بیا این دمپایی هارو بپوش بیا اینور. طبق گفته هیش عمل کردم، با ضعف شدید به آنور اشپزخانه رفتم و علی زیر بغلم را گرفت و به اتاق برد،دراز کشیدم و نگاهش کردم،همانطور نگران نگاهم میکرد که گفت: - تو همه ی وجود منی،چرا با وجودم این کارو میکنی؟دلت برام نمیسوزه؟ با شنیدن حرفش دوباره گریه کردم، که این بار صدایش بالا رفت و داد زد: - فاطمه تروخداا بس کن فاطمه،من طاقت اشکاتو ندارم بسسس کن. گریه ام متوقف شد اما اینبار خودش کنار تخت زانو زد و دستانش را روی تخت گذاشت و شانه هایش شروع به لرزیدن کرد،دستانم را روی شانه هایش گذاشتم و گفتم:علی ببخشید،علی جان اروم باش ببخشید جون فاطمه.. همین را که گفتم سرش را بالا اورد و با چشمان سرخش نگاهم کرد،لحظه ای نفسم رفت،این حق ما بود؟؟ خدایا... چرا؟چرا من؟ بعد سوالم را در ذهنم تکرار کردم و گفتم: چرا یکی دیگه؟؟ بعد از گریه های طولانی خوابم برد تا دیدار عاشقی و گمنام...
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم،
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
°•{ 💗 }•°
[ #صبحونه ]
درسـت
آخریـنلحظهـھا
کھمیخواهید
رویـٰاھاےخودرا
بهـخاڪبسپارید . .
خبرخوبـے
خـواھدآمد :)
•| #صبحتونزیـبا
•| #یکشنبتونبخوشے
@MONTAZERZOHOR313313 ••••
°•{ 💗 }•°
°•| #ویتامینه🍹|•°
هر چـند وقت یکـبار
از همسـرتان بـپرسـید
چگونه همسرے بـراے او هسـتید؟
آیا توانسـتهاید بخشے از خواستههاے همـسرتان را محقـق کنـید؟
از او بخواهـید صادقـانه
رفتارهاے مثبت و منفے شما را بگـوید.
و شما از انتقـاداتش استقـبال ویژه کنید
نه اینـکه سبـب مشـاجره شـود.
انتقادپذیرے شـما را
نزد همسرتان محبـوب و تو دل برو میـکند.
•| #انتقادپذیرباشید
•| #بدوخوبکنخوبوعالے
°•|🍊|•° @Montazerzohor313313
~•~ #حیدرانه [نهجالبلاغهخوانے]~•~
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💠حکـمـت ۴۵۱
🔻حضـرت علـے (ع) فـرمـود :
تو از آن كس كه خواهـان تو است
نشـانه كمبود بهره تو در دوستـے است
و گرايش تـو به آن كس كه تو را نخـواهد
سبـب خـوارے تـو اسـت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💠الحـكمـة ۴۵۱
زُهْدُكَ فِي رَاغِبٍ فِيكَ،
نُقْصَانُ حَظٍّ؛ وَ رَغْبَتُكَ
فِي زَاهِدٍ فِيكَ، ذُلُّ نَفْسٍ.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💠Wisdom 451
🔻The Excellency Ali (AS) said :
You are the one who wants you It is a sign of your lack of interest in friendship And your inclination towards the one who does not want you It is the cause of your eating.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•| #نشردهید
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•| #بخوانیم
••💛•• @Montazerzohor313313
🌹🍃
🍃
•• #پلاک ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻شهیـد مهـدے عزیـزے :
من خود با رضاى دل
که همانا راه و روش مؤمنان حقیقى است
به جبهه رفتم و از تمامى برادران
و خواهران حزبالله خواستارم که
این مطلب را درک کرده باشند
که وارث خون شهیدان هستند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خــتم 14صلــوات امــروز
به نیت شـ❣ــهید
•| #مهــدےعزیزے
← هــرروز مهمـان یـک شـهید
← اسـم دوستـان شهـیدتان را بفـرستید
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بـه معــراج الشــهدا بپیونـدیـد👇
[🌹] @Montazerzohor313313
🍃
🌹🍃
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتسی •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس بعد از آن هم
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـت_سی_و_یکم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
قرار بود لوازم مورد نیازت را از ستاد بگیری،امروز با آن ها به خانه برمیگردی،خانه ای که قرار است 45روز نبودت را تحمل کند،خانه ای که لحظه لحظه بودنت را خشت کرده و بر دیوار قلبم ریخته،اری قرار بر این است که نباشی که نبینمت که استشمامت نکنم که قلبم را بر پرتگاه ببرم و معلوم نیست چه زمان درون آن بیفتم و مرگ شیرین را با جان بچشم، مرگی از جنس انتظار، از جنس تنهایی و غربت، از جنس نبودن هایت ای همسفر کوته سفر.
روی صندلی آشپزخانه نشسته بودم و سالاد درست میکردم، زنگ در به صدا در آمد، زنگ رمزی که به این حالت بود، دینگ دینگ، دیرینگ دینگ. این نشان میداد که توهستی.طبق عادت همیشگی خودم را در اینه راهرو نگاه کردم و دستی به صورتم کشیدم، با لبخند در را باز کردم و کنار رفتم تا داخل بیاید، آن کیف سبز رنگِ در دستت تمام توانم را برای بستن در گرفت، ا فشار پا در را بستم و پشت سرت به راه افتادم، خوشحال بودی و لبخند بر لب داشتی،از اینهمه خوش حال بودنت لجم گرفته بود، به آشپزخانه رفتم تا سالادم را تکمیل کنم، برش هایم بزرگ شده بود، بی حوصله و خسته تمامش کردم، در چهار چوب درگاه ایستاده بودی و با لبخند نگاهم میکردی، سالاد را در یخچال گذاشتم که گفتی: - عه خانوم سالاد مارو چرا گذاشتی تو یخچال؟؟؟ با گوشه چشم نگاهت کردم و سالاد را روی میز گذشتم،روی صندلی نشستی و قاشق چنگال را در دوستت گرفتی و مثل بچه ها روی میز میکوبیدی و میگفتی: - خانوم غذا ،خانوم غذا ! از چهره نمکینت خنده ام گرفته بود،سرم را به طرفین تکان دادم و غذا را درون دیس کشیدم، با ولع شروع به خوردن کردی، دستانم را زیر چانه ام گذاشتم و با حسرت نگاهت کردم، یک دل سیر به جای غذا نگاهت کردم تا در ذهنم حک شود غذا خوردنت، این روزها حتی راه رفتن را نگاه میکنم تا یادم نرود چطور راه میرفتی،اشک درون چشمانم حلقه میزند و جلوی دیدگانم تار میشوی سریع این اشک های داغ را کنار میزنم تا درست ببینمت، تا یوسفم را وضح ببینم... نگاهم میکنی، قاشق را کنار میگذاری و گردنت را کج میکنی، مظلومانه نگاهم میکنی، از این کارت اشک حلقه شدم جاری میشود، سریع دست میبرم که پاکش کنم تا زمانی ناراحت نشوی،صندلی ات را عقب میزنی و روی صندلی کناری من مینشینی، دستان سردم را میگیری، با تعجب نگاهم میکنی و برایم اب میریزی و به دستم میدهی،غمگیم نگاهم میکنی، خب چه کنم دست خودم نیست! تو کسی را شبیه خودت نداری که بدانی چه میکشم یوسفم! بلند میشوم تا سفره را جمع کنم، دستانم را میگیری و میگویی: - شما برو استراحت کن غذاهم عالی بود خانمم رنگت شبیه گچ شده، خدا منو ... نگذاشتم حرفش را بزند که گفتم: خدااانکنه علی خبب؟ سرم را پایین میندازم، دست خودم نیست ، از آشپزخانه بیرون میزنم، روی مبل مینشینم و چشمم به ساکت میخورد، صدای شستن ظرف ها می آید، کیف را باز میکنم،لباس های پَک شده با پوتین هایی سیاه و تمیز، فکر اینکه این پوتین ها قرار است درپای تو خاکی شوند قلبم گرفته میشود،کلاه و فاتسخه،قمقمه و قاشق و چنگال و چاقو همراه جوراب های ساق بلند ، دستکش و حوله و ... چشمم به سرشانه یا زهرا، میفتد بغض گلویم را چنگ میندازد، دست که میبرم، سربند یا زینب نمایان میشود، اشک قطره قطره روی سربند میفتد، شانه هایم میلرزد، سرم را روی لباست میگذارم و های های میمیرم، از آشپزخانه میایی ، قدم هایت را احساس میکنم مرد من، شانه هایم را میگیری و سرم را روی سینه ستبرت میگذاری، گریه ام شدت میگیرد،اما ارام میشوم، ارامِ ارام... سرم را بلند میکنم، چشم هایت به سرخی میزند، قرار است فردا بروی، باید آماده رفتنت شوم نباید با کوله بار غم بروی، نباید بگذارم نگران و اشفته از من بروی، باید سنگ صبورت باشم نه آینه دِقَّت.لبخند به لب میاورم و دست به اورکتت میکشم، میگویم: چه قدر این خوشگله علی بامهربانی و دلسوزی نگاهم میکنی و میگویی: نه به خوشگلی تو خانومم.. نگاهت میکنم و با خنده میگویم: ارزشش از من بیشتره، میفهمم علی،میفهمم. دیگر نمیکذارم ادمه دهی و صحبت را جمع میکنم، باید آماده شوی رزمنده من، عزیز دل فاطمه ات، باید بروی ، آری باید...
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم....
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
گفتم:تو با قلب ویرانه ی من چه کردی؟ببین عشق دیوانه ی من !چه کردی؟؟؟
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
◦•●◉[🍃]◉●•◦
[ #صبحونه ]
وقتے همہ چیز را
بہ خدا بسپارید!
در نهایت همہ چیز
خدا را خواهے یافت...
•| #صبحتونزیـبا
•| #حتمااوننخاستهکهباشے
◦• @MONTAZERZOHOR313313 •◦
◦•●◉[🍃]◉●•◦
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
هرگــز
نبـاید فکـر کنـید
بـازے با کـودک شیـرخوار
وقـت کشـے است.
هرچـه
کـودک فعـال تـر باشـد
بیشتـر یـاد میگـیرد و هرچه
بیشـتر یاد بگـیرد
هـوش او بیشتر رشد میـکند.
بازے
رشـد کـودک را در همه
ابعـاد بهـبود میـبخشد.
•| #پسبازےکنید
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
❤️🍃
^| #پلاک | #خادمانه |^
حـاج احـمد آقـا
مـن از پشـت خـاک ریزهـا
بـاهات حـرف میزنم❗️
میـخواے برگـردے
کـه چےرو ببینے ❓
خـوشبحال ممـد
کـه رفـت
و هیچےرو ندید ❗️
[چقـدر خـوبه تولـد خــادم کــانال
با رفیـق شهیـدش تو یه روز باشـه🙃]
[ ولله قـرار مــا ایــن نبـود،شـرمندم😔✋🏻]
•| #سالروزتــولد
•| #جــاویــدالــاثـر
•| #حـاجاحـمدمتـوسلیان
•| #قـــهـــرمــانمـــــــن
•| #رفــیــــقآســــمـانــیـم
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• 🎥🍃••
^| #ببینید |^
’[ قـرارت زهراست،نگـارت زهراست]‘
فایل تصویرے
هیئت منتــظران ظهـور
بـا نواے کـربلایے امیرحسیـن رجبشاهے
[حتمــا ببنیــد😍💚👌🏻]
•| #فقطحیدرامیرالمومنیناست
•| #اوصیـکمبهدانـلود
•| #هیئت_منتظران_ظهور
[✨] @Montazerzohor313313
••🎥🍃••
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت_سی_و_یکم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس قرار ب
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـت_سی_و_دوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
جا نمازم را پهن کردم، قطرات آب را که از پیشانیم میچکید گرفتم،روسری سبز ابی که علی برایم خریده بود به سر کردم، چادر سفیدم را بر سرم انداختم ، برای اولین بار زود تر از علی برای نماز صبح بیدار شدم، بیقرار بودم، بی قرار...کنار تخت نشستم، نگاهش کردم، آرام و معصوم خوابیده بود، ارام دستانم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: - علی جان، بیدارشو نمازه! آرام غلطی زد اما بیدار نشد؛ باز هم حرفم را تکرار کردم، صورتش را رو به من برگرداند و لبخند کوچکی زد، لجم گرفت که بیدار است و بلند نمی شود،گفتم: - عه علی پاشو دیگه الان نماز قضا میشه هااا اونموقع من گناهشو گردن نمیگیرم ! چشمانش را آرام و با لبخند باز کرد، ارام گفت: آخه صدات لالایی بانو.وست دارم صداتو بیشتر بشنوم؛سرم را پایین انداختم و لبخند زدم، لبخندی تلخ از جنس نبودن هایش،گفتم: پاشو جانمازتو میندازم. جانمازش را از روی قفسه برداشتم و روی زمین پهن کردم، خودم هم پشت سرش جانمازم پهن شده بود،امد و سریع قامت بست، دستان قویش را بالا برد، تمام دنیا را پشت گوشش گذاشت و با الله اکبر وارد دنیایی دیگر شد، آرام آرام ذکر هارا تکرار میکردم یا بهتر است بگویم میکردیم، خدا کنارهم بودنمان را نظاره میکرد، آه خدای من نکند علی مرا... نماز تمام شد، برگشت سمت من و گفت: - خانم بفرمایید جلو. جانمازم را جلو کشیدم، فقط نگاهم میکرد، مثل روز ازدواجمان، انگار میخواست درون چشمانش حل شوم،دستانم را در دستش گرفت و روبه رویم نشست، چشمانش را ارام روی هم گذاشت و گفتک دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست بانو جان، شما همیشه تاج سر من هستی و میمونی، فقط نمیخوام و نمیتونم غمگین ببینمت.دستانم را فشاری اهسته داد و سرش را پاین نداخت، قطه ای اشک از چشمانش چکید، تمام توانم را گرفت،دستانشم را محکم گرفتم و گفتم:تو با قلب ویرانه ی من چه کردی؟ببین عشق دیوانه ی من !چه کردی؟؟؟ نفسی عمیق کشیدم، دستانم را را ارام از دستانش کشیدم و تسبیح را بر دست گرفتم، دستانش را ارام روی چشمانم گذاشتم و گفتم: - چشمامو به روی همه چی میبندم تا تو دوباره برگردیو از پشت چشمامو بگیری، منم با خنده بگم: علی توییییی. دستانش ،دستانم را گرفت و بوسه زد، کنارم سجده کرد ، سجده ای طولانی، سجده ای پر از خواهش، دستانم را که بالا بردم، قلبم را تا اوج اسمان کشیدم و تمنای بودنش را کردم، تمنای نفس کشیدنش را... صبح باید میرفت، به خانواده ام که گفتم در مرز انفجار بودند، مادرم که از آخر گفت: هر بلایی دوست داشتی سرزندگیت اوردی اینم روش . پدرم هم مثل همیشه سکوت کرد و گفت نمی آید. پگدر و مادر علی هم به سختی رضایت دادند، بیشتر مادر ناراضی بود بخاطر من، میگفت : تو زن علی ، اگر زن نداشت سریع میگفتم اره اما اون تو رو دلبسته کرده و میخواد بره، میشه طرف دار من بود، مسخره اینجا بود که مئ همه شان را راضی کردم که برود، درحالی که... با صدای الارم گوشی بیدار شدم، سریع دست به کار شدم و صبحانه حاضر کردم، نمیدانم توانش را چگونه داشتم؛ چای دم کردم و منتظر بیدار شدن علی بودم، همه چیز بوی رفتن میداد، بوی تنهایی، بوی علی...
برای تو...
برای چشمهایت...
برای من...
برای دردهایم...
برای ما...
برای این همه تنهایی...
ای کاش خدا کاری کند....!
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
این بار یا بمان و نرو،یا برو و...، تا کی همیشه سست خداحافظی کنیم، من خسته ام از این همه ......
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•【♥️🍃】•
┄┅┄ ❥ #صبحونه ❥ ┄┅┄
•• Forget who
•• forgets you!
•• فرامـوش كـن
•• اونـے رو كـه فرامـوشت کـرده !
•| #واقعاچےگفتم
•| #عکسازشهرسنقرکرمانشاه
•| #صبحتونزیـبا
༻ @Montazerzohor313313 ༺
•【♥️🍃】•
°•| #ویتامینه🍹|•°
ايـن كه تن به انجـام هر کارے نميدے
به ايـن معنے نيسـت كه نمیـتونـے؛
←این یعنے "چـارچـوب" ...
چارچوبے كه خودت براے
خودت تعريف ميكنـے و پايه
و اساسش از "خانواده" شكل ميگيره...
كسے كه چهارچوب داره
"اصالت" داره...
اصالت رو نه ميشه خريد
نه ميـشه اداشـو درآورد
و نه ميشه با بـزک و دوزک بـهش رسيد!
←اصـالت يعنـے :
▪️دلـت نمـياد "خيانت" كنے
▪️دلـت نمـياد "دل" بشكنے
▪️دلـت نمـياد "دورو" باشے
▪️دلـت نمـياد"آدما رو بازے" بدے
اين اسمش اصالته
اصالت رو با توهم اشتباه نگيريم!
•| #آدمخوبهاصالت
•| #ومعرفتداشتهباشه
°•|🍊|•° @Montazerzohor313313
•✨🍃•
~° #سکینه °~
← مـیـفـرمـان کـه ؛
خـدا با پیامـبر خودش
یونـس هم تـعارف نداشـت !
دید خطایـے کـرده
انداختـش تـو دهـنِ نهنگ
دیگـه مـن و تـو
کـه مـاییـم .
•| #یاللهـ
•| #مخاطبخـاص
••💫•• @Montazerzohor313313
•✨🍃•
°| #اطلاعیه • #قائمانه |°
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وَ إِنْ أَدْخَـلْتَـنِے الـنَّارَ أَعْلَـمْتُ
أَهْلَـهَا أَنِّے أُحِـبُّــکَ ...
و اگر در آتشـم اندازے،به اهالے آنجا
خواهـم گفـت که دوستـت دارم ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•| #مراسممنــاجـاتشعـبانـیه
📱 عکس دانلود شود
🔘اطلاعات بیشتـر⇩
🍃| @zeynabiam18
💚| @Montazerzohor313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت_سی_و_دوم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس جا نما
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـت_سی_و_سوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
صبحانه را آماده کرده ام، باید قوی باشی و سرحال.... صدای شیرآب از دستشویی می آید ، بیدار شده ای.لبخندی به صورتم می آورم، لبخندی با زور و فشار، آنقدر که عضلات صورتم خودداری میکنند از به لب آوردنش،احساس میکنم الان است که صورتم از هم بپاشد، سخت است میفهمی؟نبودنت سخت است، من آنقد رقوی نیستم که بگویم برو و پشت سرت اب هم بریزم نه! من نمیتوانم در چشم هایت نگاه کنم و اشک نریزم نه! من آنطور نیستم، مگر معجزه ای شود تا بتوانم آنقدر محکم و قوی باشم، من کنار تو آرزوها داشتم، رویاهایی که کوچک ترین حق م از این دنیای بزرگ است، مگر حق من چه قدر سنگین بود که دنیا این چنین از زیر بارش شانه خالی کرد؟با احساس سنگینی روی شانه ام از فکر بیرون می ایم، چقدر خوشحالی فرهاد من... شیرینت دارد اب میشود تو ...
- سلام، صبحت ببخیر! – سلام خانوم خوشگل بنده، حال شما؟ روبه راهی الحمدالله؟ از خوشحالیت حرصم میگیرد، میخواستم بلند داد بزنم نه! به اندازه تو خوب نیستم! – خوبم.. ظرف عسل را کنار دستت میگذارم، نان را هم جلو میکشم و به سمتت میگیرم، دست میبری و اولین لقمه را میگیری اما به سمت من! حال و حوصله خوردن ندارم، از این حال بدم از خود متنفر میشوم، با دست لقمه را پس میزنم و آنور را نگاه میکنم تا بغضم جاری نشود، سرت را پایین میندزی، به خداوندی خدا نمیخواهم ناراحتت کنم، من عاشق تر بودم که حالا باید اینطور عذاب بکشم، همیشه میگفتند عقل نباشد جان در عذاب است، من هم تنا با قلبم، نه! تک تک سلول های وجودم دوستت دارم! نه ! عاشقت هستم، این را گفته بودم؟ بخاطر تو برمیگردم و لقمه را که دردستت مانده است مگیرم و مخورم، شروع میکنم به خوردن، امروز عضلاتم یاری نمیکنند، فقط منتظر بارید ازچشمانم هستند،با فشار لقمه را پایین میبرم، انگار گلویم زخم شد، توهم شروع میکنی به خوردن، کمی بهتر شده ای، برایت چای میریزم، تک تک حرکاتت را زیر نظر دارم، فکری به ذهنم میرسد، گوشی ام را از روی اّپن میاورم، سرع دوربیش را حاضر میکنم و روبه روی تو میگیرم، با تعجب سرت را بلند میکنی و میپری: - فاطمه این چیه؟ - گوشیه اقا گوشی خنده بر لبانت نقش میبندد : - نه!!! جان من؟ فکر کردم ادم فضاییه! هردو میخندیم، میگووی: چرا خب داری چی میکنی؟ - دارم فیلم میگیرم ازت، حرف بزن، نه صبحانه بخور، اوم نه چیزه، بخند، یا، یا ..... بعد از کمی مکث میگویم، - عاشقتم علی... دوربین را همانطور نگه داشته ام، نگاهم میکنی، هم شور را مبینم هم غم را، هم آب را هم آتش را،صندلیت را عقب میکشی و به هال میروی، فیلم را ذخیره میکنم،سرم را روی میز میگذارم و نفس میکشم، بلند میشوم و به هال می آیم،روی زمین روبه قبله نشسته ای و سجده کرده ای، شانه هایت شدید میلرزد، کنارت مینشینم،دستانت که روی زمین است را میگیرم، سردِ سرد است.شانه ات را با فشار بالا می آورم،چشمانت سرخِ سرخ است، رنگت شبیه گچ شده، مگر چه گفتم؟ دستم را به صورتت میکِشم، همانطور خیره نگاهم میکنی، میترسم، چند بار به صورتت میزنم،دادمیزنم: - علیییییی، تروخدا خوبی؟؟؟ دستانم را میگیری و روی گوش هایت میگذاری، با چشمانی گرد نگاهت میکنم منتظرم تا حرفی بزنی که میگویی: چرا الان فاطمه؟ اینهمه وقت نگفتی! حالا چرا؟ چرا دلمو میلزونی فرمانده؟ بخدا این دل من طاقت نداره... حالت خیلی بد است، دستانم را دور شانه ات حلقه میکنم و در اغوشت میگیرم، هردو زیر گریه میزنیم،کمی که ارام شدی خودت را دور میکنی و سریع می ایستی! به اتاق میروری و بدون حرف لباس رزمت را که برایت اتو کرده ام را از داخل کمند در می آوری، میدانم، میخواهی نَفسَت را کنترل کنی، ببخشید که اذییت کردم مرد من، به دیوار تکیه میدهم در حالتی که پشتم به توست میگویم:
این بار یا بمان و نرو،یا برو و...، تا کی همیشه سست خداحافظی کنیم، من خسته ام از این همه تکرار ِ یک مسیر
اینک بمان درست خداحافظی کنیم، می خواستم جواب سلام از تو بشنوم، حالا که میل ِتوست ؛ خداحافظی کنیم
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
آنگونه که تو رفتی!
هیچ آمدنی
جبرانش نمی کند
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
❥💗❥
~^ #صبحونه ^~
بـه دنبـال
خوشگـليــاے
زندگــے بگـرديـد
به انـدازه
كافے بدے هسـت
•| #جورج_اورول
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازجزیرهکیـش
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
❥💗❥
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت_سی_و_سوم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس صبحانه
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـت_سی_و_چهارم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
از کلماتم یخ میزنم،میگویم: یادته اونبار حافظمو از دست دادم، ممکن بود دیگه همو نبینیم اما دیدی، یادته اونبار بابام گفت نه، ممکن بود مال هم نشیم و شدیم، یاده اونبار تو خیابون بهت تیکه انداختم؟ممکن بود دیگه نبینمت، اما دیدم! اینو چی یادته؟ ممکن بود تو نری، ما داری میری! پس هی اتفاقی اتفاقی نیفتاده! برو، اما بدون، پیش خودت فکرنکنی من نباشم عادت میکنه ها، من هیچوقت بودنتو یادم نمیره و به نبودت عادت نمیکنم حتی... نفسی عمیق میکشم، تکیه ام را از دیوار میگیرم و سمت تو برمیگردم،دکمه های پیراهن رزمت را هنوز نبستی، لبخندی میزنم و به سمتت می ایم، یکی یکی دکمه ها را میبندم، نگاهت بر دستانم قفل شده، دکمه اخر را که بستم، انگار نفسن قطع شد، سرم را بالا گرفتم، یقه ات را درست کردم، خودمانیم،نگاهت عجب سنگین است اقا.پیراهنت را در شلوارت می اندازی و اور کتت را میپوشی، شبیه به کاپشن است، به صورتت نگاه میکنم، دستی به ریشت میکشم، چقدر با این ریش مردانه شده ایف البته مرد بودی. لبخندی میزنم، به سمت کمد میرم و روسری سبزم را در می آورم،روی سرم می اندازم، گره میزنم،چادر عقدم را با وسواس خاصی بیرون میکشم و دستم را مگیری، خودت چادر را روی سرم می اندازی، چشمانمان، اری، نگاهمان، اری خودمان حل میشوم در عشقی که معلوم نیست پایانش کی باشد! وای نه خدا عشق ما پایان ندارد مرد من!کاسه اب را در سینی میگذارم،روی اب گلبرگ های گل نرگس ریخته ام، کنارش قرآن همیشگیمان و عکس عقدمان را، پایین میرویم، مادر و پدر با بغض و اشک نگاهمان میکند، زینب چشمانش قرمز است، خواهر است دیگر.یکی یکی در اغوشت میگیرند، آغوش مادرت همه مان را به گریه می اندازد،زینب با دلسوزی نگاهم میکند، از حیاط میگذریم، سخت است خیلی سخت.. هم حرف هایشان را زدند، مادرت خیلی سختش است، شاید از من بیشتر، پدر همه را به خانه راهی میکند تا ما راحت باشیم، وقتی به زور مادرت را بردنر سرت را پایین انداختی، نگاهت کردم، نگاهم کردی، گفتی: مواظب خودت باش گل زهرام، اگه یه موقع نیومدم... زندگیتو ادامه بده، نامه ای را از جیبش در اورد و لای قران گذاشت، خواستم بردارم که گفتی بعدا.ادامه دادی: همیشه دوستت داشتم و الن بیشتر از هر زمان عاشقتم، خودتم میدونی چقدر برام مهمی فاطمه، ترو به مادر قسمت میدم تو نبود من دل نگرانم نباش. – قسم نده علی، نمیتونم سرم را پایین انداختم،دستانت دوطرف سرم را گرفت و پیشانیم را بوسیدی، گفت: حلالم کن .دیوانه ام کردی، دستت را بردی سمت ساکت، سینی را از لب حوض برداشتم،از زیر قران 3 بار رد شدی، سه بار وجودم را به خدا و قران سپردم،نگاهم کردی،لبخند زدی و گفتی: با اجازه فرمانده! با بغض گفتم: آزاد...هر قدم که بر میداشتی قسمتی از قلبم کنده میشد، آب را ریختم و گفتم: خدافظ علی.انتظار داشتم برگردی و برایم دست تکان دهی اما برای هوایی نشدنمان برنگشتی... کاسه اب در دستم بود، سوار ماشین شدی و رفتی... کاسه از دستم افتاد،کوچه بر سرم آوار شد، نفسم بالا نمی آمد، تازه فهمیدم چه شده، درکوچه دویدم، داد زدم: علیییییییییییی. روی زمین افتادم، سرد بود، خیلی سرد، زینب که صدایم را شنیده بود به کوچه امد و با گریه مرا بلند کرد، داخل خانه رفتم ولی انگار مردم، در اغوش زینب بیهوش شدم.
آنگونه که تو رفتی!
هیچ آمدنی
جبرانش نمی کند.
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
تو... داری مامان میشییییییییییییی. هورا دستتتتتتت.
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• 🎥🍃••
^| #ببینید |^
’[ بےخبـرا بـا خبـرا
منتظـرا همـه ے دلدآدهـا]‘
فایل تصویرے
هیئت منتــظران ظهـور
بـا نواے کـربلایے امیرحسیـن رجبشاهے
[حتمــا ببنیــد😍💚👌🏻]
•| #اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ
•| #اوصیـکمبهدانـلود
•| #هیئت_منتظران_ظهور
[✨] @Montazerzohor313313
••🎥🍃••
•~ #خندیدشه ~•
خـدارو
چـهدیـدیـن؟
شایدسالبـعد
درگاندوے۳
ازتیمےڪِ
گاندوی۲را
سانسورمیـڪرد
پـردهبردارےشد...😏✌️🏻
•| #طنزتلخ
•| #مگهنمیگفتنماانتقادپذریم
•| #گاندو
@Montazerzohor313313 ••😁••
•~❤️🏴 ~•
•~• #پابوس •~•
ـ•﷽•ـ
🔻آیـت الله مجتـهدے تهـرانے:
تـوے کربلـا
تمـام داش مشتے ها رفتـند
کمـک امام حسین علیهالسلـام
و شـهـید شـدنـد !
مقـدس هـا
استخـاره کردنـد
استخـاره هاشون بـد اومد !
[ اے کشتهے شیـوخِ مقـدس نما ]
•| #السلـامعلیـڪیاسیدالشهـدا
•| #شــبجمعـهاسـت
•| #هـوایـتنـکنممےمیـرم
•| #صـلاللهعـلیـکیاابـاعـبداللهع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•~❤️🏴 ~•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت_سی_و_چهارم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس از کل
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـت_سی_و_پنجم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
سی روز و شش ساعت از نبودعلی میگذشت،در عین تنها نبودن،تنها بودم.دلم هوایش را کرده بود،هوای بودنش،خندیدنش و ان نگاه های زیبایش.مادر کم کم عادت کرده بود یا اینطور بنظر میرسید؛پدر هم سنگ صبورمان بود اما زینب بی قراری میکرد،هیچکسی بی قرار تر از من نبود!جای جای خانه بوی علی را میداد.همیشه سر نماز بیش تر هوایش را میکردم، چون با سجاده علی نماز میخواندم و عطر نفس های پاکش مرا دلتنگ تر میکرد.سعی میکردم با کتاب خواندن و خانه را تمیز کردن و خرید ،خودم را مشغول و بهتر جلوه دهم تا مادر و پدر علی ناراحت من نشوند.علی چندباری تماس گرفته بود، همیشه آن نامردها را لعنت میکرد و میگفت باید خدارا شکر کنیم که ایران امنیت خوبی دارد و هیچ کشوری جریت دست درازی بر آن را ندارد،دلتنگ بودم خیلی دلتنگ، حالم اصلا خوب نبود، صبح ها با حالت تهوع بیدار میشدم و شب ها با درد میخوابیدم. فشارم سریع می افتاد و به همین دلیل مادر فکر میکرد نبود علی مرا اینگونه کرده، همه میدانستند چقدر دیوانه اش هستم، اما من طوری دیگر فکر میکردم،چون من 7 سال عمومی ام را تمام کرده بودم، حداقلِ دانشم این بود که این علایم از دلتنگی نیست، به همین دلیل تصمیم گرفتم هم خرید کنم هم به آزمایشگاه بروم،مادر نبود، یادداشتی نوشتم و بیرون رفتم.هوای بهمن ماه خیلی سرد شده بود، زمین ها پربرف و سُر بودند،با احتیاط قدم برمیداشتم، تابلوی آزمایشگاه را آنور خیابان دیدم،دوست صمیمیم متخصص زنان و زایمان بود، تلفن که کردم گفت امروز وقتش ازاد است، وارد مطب که شدم لحظه ای حسرت خوردم که چرا من الان در مطبم نیستم! با صدای سلام من به منشی، سمیه بیرون آمد .: - وایییییی خدا چی میبینم، دوتا چش رنگی میبینم، صورت برفی میبینم اووو خانوم شما کجا اینجا کجا؟ اقا دزده دنبالتون کرده اومدید اینجا؟؟ به حرف هایش خندیدم و دستانم را باز کردم برای در آغوش کشیدنش، محکم درآغوشش گرفتم، دوستی را که همیشه بعد از خدا قبل از ازدواجم تکیه گاه و محرم رازها و دردل هایم بود، شانه هایش تنها جای امن من در دنیا بود، بغضم شکست و هردو گریه کردیم، انقدر فشارش دادم که جیغش درآمد و وسط گریه گفت: چته بابا منو با بسته مواد غذایی اشتباه گرفتیا پِرِس خانوم. از آغوشش بیرون امدم، دست هایم بازوانش را گرفته بود و گفتم: دیوونه ای بخدا سمیه، که با تعجب گفت: خب بابا ها انقدر فاز مزدوج بودن نگیر، قبلا یکی بهت میگفت بالا ابروت پیشونیه میزدی تو سرش حالا واس من خانوم شده! - سمیه بریم داخل؟ - اوا ، بریم بریم، روبه منشی کرد و گفت: مریم جون دوتا شیر شکلات میاری؟ممنون. داخل رفتیم، چقدر تمیز و شیک بود، لبخندی زدم و گفتم: افرین سمیه خانوم چقدر مرتب شدیا خخ بعیده از تو. - نه بابا خو منم از اقامون یاد گرفتم. با تعجب و اشتیاق نگاهش کردم و گفتم: چییییییییییییییییییییییییییییییییی؟ ترسید و روی مبل به عقب رفت و گفت: - کوفت ، بی تلبیت، بی ادب، ترسیدم، قلبم ریخت ایش اه. گفتم اقامون دیگه، البته هنوز بلقوه است، نامزدیم. بلند شدم و به طرفش رفتم، محکم درآغوشش گرفتم و گفتم: تبریک میگم دوستم.با ذوق از دوران نامزدیشان و اخلاق های خوب نامزدش گفت، با اسم و نشانی که داد یادم افتاد چه کسی را میگوید، امیر ارسلان رسولی، خواستگار قدیمی من. چقدر خوب که با سمیه اشنا شد، خیلی بهم می آمدند .سمیه در حال صحبت بود که گفت: راستییییییی! برا چی اومدی ؟؟ - خواب بخیر! ببین سمیه من شک دارم ک... باردار باشم! تمام حالتاشو دار.. منشی که مریم نام داشت آمد و لیوان هارا روی میز گذاشت و رفت! مریم گفت دامه بده خب. - اره شک دارم که باردار باشم، لطفا یه بِی بی چک و یه ازمایش کامل ازم بگیر الان. - خب باشه باشه برو اونجا. روی تخت خوابیدم و دستگاهی را جلو اورد، بعد از زمانی معاینه گفت: - خب بلند شو. ببین سوها! - فاطمم. -باشه، فاطمه، ببین... - وااای سمیه !جون به لبم کردی بگووو. - ببین . تو... داری مامان میشییییییییییییی. هورا دستتتتتتت. به سمتم امد و درآغوشم گرفت، دست هایم به کنار افتاده بود و فقط خیره بودم، قطره ای اشک از چشمانم جاری شد، هم خوشحال بودم هم ناراحت، الان در این لحظه باید علی بود و به من لبخند میزد، باید بود و ذوق میکرد، خدایا الان ... تمام خیال ها در سرم میپیچید که سرم گیج رفت و در آغوش سمیه افتادم.... چشمانم را که باز کردم در همان اتاق بودم، یک سِرم به دستم وصل بود، تمام شده بود، آن را کندم و در آشغال انداختم
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
رفته سوریه.سمیه انگار که بمب زدی از جا پرید و جیغ و داد راه انداخت و گفت اخه الان وقت رفتنه>؟
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[🌱]•
•[ #صبحونه ]•
🔻امـام زمـان (عـج) :
أنـا بَقِـیّةُ اللّه ِ
فــے أرضِــهِ
و المُـنْـتـقِمُ
مِـن أعـدائِـهِ .
من بقیّة اللّه
(باقیـمانده حجّت هاے خدا)
در زمـیـنم
و از دشـمنان
او انتـقام میـگیـرم .
•| #کتابکمالالدین
•| #صبحتونزیـبا
•| #سلـامامـامزمـانم
•| #اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ
~ @MONTAZERZOHOR313313 ~
•[🌱]•