•~• #خادمانه •~•
•• گلچـین تصـاویر
•• مراسـمعـزادارے
•• شهادت حضـرت صادق [ع]
•• ۱۴۴۲هـقـ
[📸 هشـت فـایل تصویرے]
•| #هیئتمجازےمنـتظرانظهـور👇
@Montazerzohor313313 •|🏴|•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیست_و_هشتم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_ضـربـان_قـلـبـم
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتبیست_و_نهم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_ضـربـان_قـلـبـم
.
صبح فردا شد و من یه حال دیگه ای داشتم..
اول صبح بلند شدم و رفتم نون داغ و حلیم خریدم و اومدم سفره صبحونه رو چیدم...
مامانم اینا بعد اینکه بیداد شدن داشتن از تعجب شاخ درمیاوردن...
-سلام سهیل 😯
-سلام مامان جان😊
-آفتاب از کدوم طرف در اومده شما سحر خیز شدین و نون خریدینو😯
-از سمت صورت ماه شما...
-خوبه خوبه...لوس نشو حالا😐راستی دیشب کجا بودی دلم هزار جا رفت؟!
-برا شما لوس نشم برا کی لوس بشم مامان جان 😀
-برا زن آیندت 😐نگفتی کجا بودیا؟!...
-هیچی...دیشب رفته بودم یه جا مراسم و بعدشم امامزاده صالح...راستی مامان چند روز دیگه میخوام برم راهیان نور...
-خب پسرم میگفتی باهم میرفتیم امامزاده...کی میحوای بری؟!
-نه نمیشد...باید تنها میرفتم...فک کنم فردا پس فردا بریم
-ای بابا...من برا آخر هفته عصمت خاله اینا رو برا شام دعوت گرفتم...زشته تو نباشی رو سفره...
-چه زشتی آخه...مگه قراره منو به جای شام بخورن که زشته نباشم 😀😀
-والا من حرفهای شما جوونا رو حالیم نمیشه...اوندفعه که رفتی اینطوری مومن برگشتی فک کنم ایندفعه بری فرشته برمیگردی 😃
-خخخ 😄😄
.
صبحونه رو خوردم و سریع به سمت دانشگاه حرکت کردم و رفتم دفتر و فرمهای راهیان رو پر کردم...
نمیدونم چرا اینقدر عجله داشتم ولی توی پوست خودم نمیگنجیدم و دلم میخواست زودتر برم...
حس میکردم اونجا که برسم تمام غم هام تموم میشه...
.
.
🔮از زبان مریم...
یه روز دیگه گذشت و باز از میلاد خبری نشد
داشتم نگران میشدم کم کم
نمیدونستم چی شده؟!
نمیدونستم باید چیکار کنم...
نمیدونستم تا کی باید روی این تخت لعنتی بخوابم...
خسته شده بودم...😢😢
انگار دنیا سر سازش با من نداشت...
تا داشتم یکم لذت زندگی رو میچشیدم این مریضی لعنتی آوار شد رو سرم 😢
.
تو همین فکرا بودم که مامانم اومد تو اتاق و با دیدنم گفت:
-دخترم گریه میکردی؟!
-آره مامان 😢چرا من باید اینجوری بشم...
-دخترم چیزی نیست که...ان شاالله خوب میشی😕
-وقتی شما رو میبینم با این حالتون اینجا سرپا میمونین از حودم خجالت میکشم...منی که باید عصای دستتون میشدم شدم مایه عذابتون...
-نه دخترم...این چه حرفیه...خوب میشی بعد عصای دستمم میشی..
-مامان از میلاد خبری نشد😯
-نه هنوز 😔
-خب یه زنگی به عصمت خانم و معصومه بزنین...
-زدم...گوشیشونو جواب نمیدن 😕
-یعنی چی شده؟!
-نمیدونم😕
-امروز زهرا اومد میگم بره دم خونشون ببینه چه خبره...شاید مشکلی پیش اومده براش 😔چون آدمی نبود سه روز منو تنها بزاره...خیلی دوستم داشت 😕
.
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
بعد چند روز اردو شروع شد و من هم شده بودم مسئول اردو...
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•❥❤️❥•
~^ #صبحونه ^~
🔻دوستــت دارم ؛
چونـان مــردے کـه
عاشـق زنےسـت
کـه هـیچگـاه او را
لمـسـش نـکـرده
← و فـقـط ؛
بـرایش نوشـته اسـت
و چـند عکـسش را نگـاه مےدارد ...
[👤چـارلـزبوکـفسکے ]
•| #عکسازشیراز
•| #صبحتونزیـبا
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•❥❤️❥•
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
جملـات ممنوعـه که
نبـاید به کودکـان بگوییـد ؛
•• بمیـرم از دستـت راحـت بشـم!
•• دیگـه مامانـت نیســتم!
•• لـولـو میخـوره تــورو!
•• غـذا نخورے کوچولو میمـونے!
•• پلـیس دستگیرت میکـنه!
لجبازے بین
دو تا پنج سالگے طبیعیه
و کودک بین این سنین به دلیل
خود مختاری لجاجت میـکنه و دوست نداره
به حـرف والـدینش گـوش بـده
بـراے مجبور کـردن کـودک
به انجام یا انجام ندادن
کارے او را نترسانید.
•| #نترسانیدشون
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
°``[ 🌸🍃 ]``° `` #تلنگر `` ☝️🏻عکسے در بـالـا میـبینید ایـشون یـوسـین بـولـت اسـت سـریع تـر دونـده ج
°``[ 🌸🍃 ]``°
`` #تلنگر ``
پـدرش کشـاورز بـود
دانشگـاه آکسفورد قبـول شـد
بـه بـازیگـرے علـاقه داشـت
عضـو گـروه کمـدے دانشگـاه شـد
ولـے لکنـت زبـانش
بـاعث میشـد به او نقش ندهنـد❗️
یـک روز فهمـید
وقتـے نقـش شخـص دیگـرے
را بـازے میکــند،لکنتـش برطرف میشـود
ولــے
بـاز بـه او بازے نمـیدادند
چـون صـورت سینمایے و هیکـل خوبے نداشت❗️
•[ و رفـــت کـاراکتـر خـودش را سـاخت ]•
او مستـربیـن اسـت
معـروف تـرین کـاراکتر کمـدے دنیـاس؛
او هماکـنون
۱۳۲ میلیون پـونـد ثروت دارد❗️
⭕️ پن ؛
همجـوره تلـاش کـن
هیـچ چیـزے محـدویـت نیـست !
•| #عاقلانهزحمتبکشید
•| #موفقیتبهتوننزدیکه
°[ @MONTAZERZOHOR313313 ]°
°``[ 🌸🍃 ]``°
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتبیست_و_نهم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_ضـربـان_قـلـبـم .
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتسی
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_ضـربـان_قـلـبـم
زهرا اومد و بهش گفتم که بره در خونه میلاد اینا و خبری ازش بگیره
-زهرا جان
-جانم؟!
-میتونم یه چزی ازت بخوام؟!
-چی نفسی؟!
-الان 4 روزه از میلاد خبری نیست.. دلم هزار جا رفته...میتونی بری یه خبری ازش بگیری ببینی کجاست؟!
-باشه عزیزم...مشکلی نیست..فقط آدرسش رو بدی من رفتم
-خیلی مزاحمت شدم ها این چند روزه
-همیشه مزاحمی فقط این چند روزه که نیست 😀😀
-باشه دیگه 😑
-شوخی کردم بابا...دوستی برا همین موقع هاست دیگه...یه بارم من کار دارم تو کمکم میکنی☺
-ان شاالله عروس شدنت 😊
-بلند بگو ان شاالله 😆😆
-ای بی حیا 😀😀
-خب دیگه من برم تا غروب نشده...چیزی نمیخوای بیرون ؟!
-نههه..فقط زود بیا 😕
-باشههه...نگران نباش☺
تا زهرا بره و بیاد دلم هزار جا رفت که یعنی چی میتونه شده باشه😕
همینطوری پشت سر هم ذکرهای مختلف و صلوات میفرستادم..
قلبم داشت از جام کنده میشد...
مامانم اومد بغلم وایساد و دستم رو توی دستاش گرفت تا آروم بشم...
به چشماش زل زدم...
اشکام بی اختیار جاری شدن...
احساس میکردم مامانم ده سال پیرتر شده تو این چند روز...
یاد اون روزا که چه قدر شور و شوق برا عروس شدنم داشت و گریه های الانش داشت قلبمو آتیش میزد...
ضربان قلبم همینطوری داشت بالاتر میرفت و دکترها نگران شده بودن و بهم آرام بخش زدن و کم کم چشمان سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم برد...
بعد چند ساعت احساس کردم گرمم شد و خیس عرق شده بودم... چشمام رو به سختی باز کردم دیدم زهرا و مامانم دارن کنار تختم باهم پچ پچ میکنن...
دقیق نمیشنیدم چی میگن ولی هم زهرا و هم مامانم انگار ناراحت بودن
دستم رو که حرکت دادم متوجه بیدار شدنم شدن و انگار بحث رو عوض کردن
-سلام...خوبی مریم جان؟!
-سلام زهرا...ممنونم...بهترم...چه خبرا...رفتی؟!
-سلامتی...آره...
-خب؟! چی شد؟!
-ها؟! هیچی هیچی...مامانش اومد دم در گفت میلاد رفته یه سفر کاری چند روز دیگه میاد.نگران نباش
-خب یعنی یه زنگم نمیتونه بزنه به من؟!
-ها؟! نمیدونم...مثل اینکه میگن آنتن نداره اونجا...
-زهرا چیزی شده؟!
-نه مریم...نگران نباش.تو استراحت کن.تو فعلا فقط به سلامتیت فکر کن... .
.
🔮از زبان سهیل
بعد چند روز اردو شروع شد و من هم شده بودم مسئول اردو...
تا حالا تجربه این کار رو نداشتم و برام خیلی سخت بود
نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم
ولی اینقدر شور و شوق داشتم که هیچ چیزی حالیم نبود...
دوست داشتم همه چیز به خوبی انجام بشه...
چون اینجا بحث من و بسیج نبود بلکه بحث میزبانی شهدا بود...
میدونستم اگه کوچکترین کم کاری و اشتباهی کنم به پای شهدا مینویسن..
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
به اخلاص و صفای شهدا حسودیم میشد...
اینکه چطور از زن و بچه و همه چیشون دل کندن و به خدا رسیدن...
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
••♡🍃••
[ #صبحونه ]
میشود
پنـھـان در
پـس ابـر سیَـھ
مـاه گردون
گــر بـبیـند
روے زیبـاے تـو را
🌱 :)
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازخوزستان
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
••♡🍃••
•• #ویتامینه🍹 ••
•| #خانما_بدانند
•[ #آقایان_بدانند
آقـاے خانـه!
وقتے به خانه بر میـگردید
از همسرتـان بپرسید که آیا روز خوبے
را پشت سر گذاشـته یا نـه؟!
به حـرفهایش توجه کنید
اما در مورد کارهایش قضاوت نکنید.
با او همـدردے کنـید،بگـذارید هر چـه
میـخواهد گله و شکایـت کند.
خـانـم خانـه!
حتماً هنگام ورود همسرتان
به خانه لبخند به لب داشته باشید
حتے اگر کوهے از مشکلات بر دوشتان
سنگینے میـکند. اصلاً خوب نیسـت که
موقع ورود همسرتان به تلویزیون چسبیده
و یا در آشپزخانه یا اتاق پنهان شده باشید!
•| #براےهمباشید
•| #کنـارهـم
••🍊•• @Montazerzohor313313
•✨•
°[ #سکینه ]°
افسوس کہ
هر کسے را
بہ سوے تو فرستادم
تا بہ تو بگویم
دوستـت دارم
و راهے پیش پایت بگذارم!
تو او را بہ سخره گرفتے...!
•| #سـورهیـونسآیـه30
•| #خداےمهربـونم
•| #یاللهـ
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•✨•
••🖇📕••
~ #قائمانه ~
🔻امـام صـادق(ع) مـےفـرماینـد:
هـر کـس از شـما کـه
در حـال انـتـظـار ظـهـور
"حـضـرت مـهـدے (عج)"
از دنـیـا بـرود مـانـنـد کـسـے اسـت،
کـه در خـیـمـه و مـعـیـت آن حـضـرت
در حـال حـاضـر جـهـاد بـه سـر سـاخـت.
•|#بحــارالــأنوار
•| #اللهـمعجـللولیکالفـرج
•| #سهشنبههایمهدوے
منتـظـ👣ـران مهـدے زهـرا ↓
~ @MONTAZERZOHOR313313 ~
••🖇📕••
°^ #آقامونه ^°
🔰 رهـبر انقـلـاب ؛
در بـیـن نـظـامهاے
یـکےدو قـرن اخـیـر،
بـنـده هـیـچ نـظـامـے را مـانـنــد
جـمـهـورے اسـلـامے سـراغ نـدارم
کـه دربـاره آن پـیـشبـیـنے
زوال و نـابـودے شـده بـاشـد؛
امـا نـظـام و انـقـلـاب
امـام خـمـیـنـے نـه تـنـهـا فـرونـپـاشـیـد،
بـلـکـه روز بـه روز قـدرتمـنـدتـر شد...
۱۴۰۰/خرداد/۱۴
•| #شکستدشمن
•| #انتخابدرست
#شبنشینی_بامقام_معظم_دلبری😍✌️
#نگاره(۲۸۱)📸
♥️| @KHAMENEI_IR
❤️| @MONTAZERZOHOR313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتسی •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_ضـربـان_قـلـبـم زهرا اوم
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتسی_یکم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_ضـربـان_قـلـبـم
.
🔮از زبان سهیل
بعد چند روز اردو شروع شد و من هم شده بودم مسئول اردو...
تا حالا تجربه این کار رو نداشتم و برام خیلی سخت بود
نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم
ولی اینقدر شور و شوق داشتم که هیچ چیزی حالیم نبود...
دوست داشتم همه چیز به خوبی انجام بشه...
چون اینجا بحث من و بسیج نبود بلکه بحث میزبانی شهدا بود...
میدونستم اگه کوچکترین کم کاری و اشتباهی کنم به پای شهدا مینویسن..
وارد دوکوهه شدیم و مستقیم رفتیم سمت حسینیه شهید همت...
توی راه تا چشمم به اون تانک وسط حیاط پادگان افتاد و یاد اون شب و اون خاطره افتادم...
یاد اولین نگاه به مریم خانم...
یاد خل بازی هام با دوستام تو اون شب...
بی اختیار خندم گرفت و رد شدم...
ولی با خودم فکر میکردم چه قدر اون سهیل با این سهیل فرق داشت...😔
چی من رو اینقدر عوض کرد؟!؟
قطعا علتش یه عشق زمینی ساده نمیتونه باشه...
روزهای اردو میگذشت و من بیشتر از همیشه احساس راحتی و سبکی میکردم
وقتی اونجا بودم حتی از خونه خودمم بیشتر راحت بودم...
یه حس آرامش خاصی داشت...
رفتیم طلائیه و این بار خودم شروع به پخش کردن خاک بین بچه ها کردم...
اصلا عشق و عاشقی و این چیزا از سرم پریده بود انگار و دلم میخواست مثل شهدا باشم...
به اخلاص و صفای شهدا حسودیم میشد...
اینکه چطور از زن و بچه و همه چیشون دل کندن و به خدا رسیدن...
فردا روز آخر اردو بود و قرار بود بریم شلمچه...
دلم برای رسیدن به شلمچه داشت پر میکشید...
.
.
🔮از زبان مریم: .
-زهرا جان؟!
-جانم؟!
-راستی از اون پسره دیگه خبری نداری؟!
-کدوم پسره؟!
-همون که اون روز اومده بود...راستی این همه اومد دنبالمون اسمشم نمیدونیم چیه...
-اها اون...کار توعه دیگه😑..نزاشتی یه بار حرفشو بهت بزنه...
-آخه میترسیدم زهرا...میترسیدم مردم حرف در بیارن...میترسیدم هدف خاصی داشته باشه...
-مریم حرف زدن با قبول کردن خیلی فرق داره ها...
-آره میدونم یکم زیاده روی کردم در موردش😔حالا خودت رو ناراحت نکن
-اگه تو دانشگاه دیدیش از طرف من بابت اون روز ازش معذرت بخواه...گفتی با گریه رفت از اون روز فکرم درگیره...چون تو هرچی بشه نقش بازی کرد تو شکسته شدن دل و در اومدن اشک نمیشه 😔😔
-باشه...
.
چشمام رو بستم و خوابم گرفت...
نمیدونم چه قدر گذشت که بیدار شدم ولی چشمام رو باز نکردم...
میشنیدم که مامانم و زهرا دارن در مورد میلاد باهم حرف میزن...
خودم رو زدم به خواب که حرفاشونو بشنوم...
مامانم گفت: یعنی واقعا😯😯
-آره.گفتن که میلاد....
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
فعلا با دستگاه نگهشون میداریم ولی این پروسه نمیتونه زیاد طول بکشه...فقط دعا کنید...
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
29.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•• 🎥🍃••
^| #ببینید ـ #پابوس |^
’[ رویـاشـم قشـنگــه
بـبیـنم گنــبد دارے ... ]‘
فایـل تصـویـرے
هیئت منتــظران ظهـور
بـا نواے کـربلایی امیرحسین رجبشاهی
[حتمــا ببنیــد😍💚👌🏻]
•| #السلـامعلیـڪیاجعفـربنمحـمد
•| #هیئت_منتظران_ظهور
[✨] @Montazerzohor313313
••🎥🍃••
~『💓』~
「 #صبحونه 」
ɪғ ᴛʜᴇʏ ʜᴀᴛᴇ ʏᴏᴜ ғᴏʀ
ʙᴇɪɴɢ ʏᴏᴜʀsᴇʟғ ᴄᴏɴᴛɪɴᴜᴇ
'𝗕𝗘𝗜𝗡𝗚 𝗬𝗢𝗨𝗥𝗦𝗘𝗟𝗙'
اگه بخاطـر اینکـه
خودت هستے دوستت ندارن
'بیـشتر خــودت بــاش'
•| #نظراتدیگرانمهمنیس
•| #صبحتونزیـبا
•➣ @Montazerzohor313313 ❥
~『💓』~
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
نوجـوانان
به ظـاهر خود بسـيار
اهميـت ميدهـند
وبهتر است
از ايـن موضـوع ناراحـت نشويد
يا با آنها درگـير نشويد.
آنها در ذهن خود
تماشاگران خيالے دارند
آنها تصور ميكنند تمام مردم
هميشه در حال قضاوت آنها هستند.
به همين دليل
به ظاهر خود اهميت فراوان ميدهند
چون ميخواهند بدرخشند يا برعكس از
جمعيت فرار ميكنند و تمايل دارند تنها باشند.
•| #باهاشونراهبیاید
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃