eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2.3هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| برگشتم بیمارستان … وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود … چشم های سرخ و صورت های پف کرده…مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد … شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن … با هر قدم، ضربانم کندتر می شد … – بردی علی جان؟ … دخترت رو بردی؟ …هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم … التهاب همه بیشتر می شد … حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم… زمین زیر پام، بالا و پایین می شد … می رفت و برمی گشت … مثل گهواره بچگی های زینب …به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید … مثل مادری رو به موت … ثانیه ها برای من متوقف شد … رفتم توی اتاق …زینب نشسته بود … داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد … تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم … بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم … هنوز باورم نمی شد … فقط محکم بغلش کردم … اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم … دیگه چشم هام رو باور نمی کردم …نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد … – حدود دو ساعت بعد از رفتنت … یهو پاشد نشست … حالش خوب شده بود …دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم … نشوندمش روی تخت…- مامان … هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا … هیچ کی باور نمی کنه … بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود … اومد بالای سرم … من رو بوسید و روی سرم دست کشید … بعد هم بهم گفت … به مادرت بگو … چشم هانیه جان … اینکه شکایت نمی خواد … ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن … مسئولیتش تا آخر با من … اما زینب فقط چهره اش شبیه منه … اون مثل تو می مونه … محکم و صبور … برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم … بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم … وقتش که بشه خودش میاد دنبالم …زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد … دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن … اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم … حرف های علی توی سرم می پیچید … وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود … دیگه هیچی نفهمیدم … افتادم روی زمین … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود … تنها دل خوشیم شده بود .زینب …  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[•﴾💗﴿•]• •• •• ← اسپانیایے ها وقتے میخوان دلتنگیشون رو نشون بدن میگن : «Pienso en ti siempre» 🔻‏یعنے : «توانایشو ندارم که بهـت فکر نکنـم» •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •[•﴾💗﴿•]•
👦🍃 🍃 °•° °•° دو دستـه از کودکـان مضـطرب خواهنــد شـد. کودکانے که خیلے محدود میشونـد از طرف والـدین.کودکانے که کاملا آزاد و بدون محدودیت هستند. بياييد متـعادل باشـيم .... •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
4_5881801087299618254.mp3
19.73M
🎧🍃 [ ] 🔹زمینه 🎵 اےسلـام حسیـن،حسـن... 🎤 حــاج آقـا محمـود کــریمے 🕌 امام زاده علےاکبـر علیه السلـام،چیـذر •| •| •| اولیــن هیئت مجـازے ایــتــا⇩ ~ @MONTAZERZOHOR313313 ~ 🎧🍃
•~ ~• ‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اسـتاد دانشگـاه داشت برگـه یکے از شاگرداشـو تصحـیح میکرد دیـد نوشـته ؛ جـواب در پشـت صفـحہ!!! ←رفت پشت صفحه دیـد نوشتـه ؛ اگه بـلد بـودم همونـجا میـنوشتـم!!! آوردمـت اینجـا خـلوت باشه بگـم جان مـادرت به آینـدم رحم کن 😂😂 •| |• •| |• •| |• @MONTAZERZOHOR313313 •😁•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها … می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه… پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه …اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم … مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم …همه دوره ام کرده بودن … اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم … – چند ماه دیگه یازده سال میشه … از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم … بغضم ترکید … این خونه رو علی کرایه کرد … علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه … هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره … گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده … دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد …من موندم و پنج تا یادگاری علی … اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن… حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد …کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم … همه خیلی حواسشون به ما بود … حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد … آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد … حتی گاهی حس می کردم … توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن …تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد … روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود … تنها دل خوشیم شده بود .زینب … حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد … درس می خوند … پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد… وقتی از سر کار برمی گشتم … خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود …هر روز بیشتر شبیه علی می شد … نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود … دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم … اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید … عین علی … هرگز از چیزی شکایت نمی کرد … حتی از دلتنگی ها و غصه هاش … به جز اون روز …از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش … چهره اش گرفته بود … تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست … گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست …. •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ مثل ماست وا رفته بودم … لقمه غذا توی دهنم … اشک توی چشمم … حتی نمی تونستم پلک بزنم …بلند شد، •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
· · • • • ✤ • • • · · `` `` ᴱᵛᴱᴿᵞ ᴹᴼᴿᴺᴵᴺᴳ ᴵˢ ᴬ ᶠᴿᴱˢᴴ ˢᵀᴬᴿᵀ ᵂᴬᴷᴱ ᵁᴾ ᵂᴵᵀᴴ ᴬ ᵀᴴᴬᴺᴷᶠᵁᴸ ᴴᴱᴬᴿᵀ هـر صبـح آغازے تازه اسـت با قلبے شکرگـزار بیـدار شـو‌ .💛🍋 ‌‌ •| •| ~ @MONTAZERZOHOR3133313 ~ · · • • • ✤ • • • · ·
•• 🍹 •• •| اگر خـونه مادرشوهـرتون رفتید و مادرشوهرن باهاتون سرسنگین رفتار کرد و خواستید این موضوع را با شوهرتـون درمیـون بذاریـد. 🔻اینجـورے بگیـم : •• عزیـزم میدونم که تـمام تلاشت رو میـکنے که به من تـو خونه مامانـت خیلـے بهـم خوش بگـذره •• اما اتفاقے که امشب افتاد منـو ناراحت کرد امشب وقتے رفتیم خونه مامانت احساس کردم اصلا به توجهے نداره و حتے چند کلمه اے هم با من صحبت نکرد 🔻اینجورے نگـیم : •• میدونے چیه همتون مثل هم هستید حیف من که خـودم رو بدبخـت کردم عروس خانواده شما شدم •• مادرت که امشـب عین وقتے دلـش نمـیخواد منـو ببـینه مجبورے منو ببرے اونجا که حال همه رو بد کنه •| •| ••🍊•• @Montazerzohor313313
[✨🍃] ~ ~ [ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ ۖ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ ] اگـر سپـاس گزارے کنـید قـطعاً نعمتِ خـود را بر شما مےافـزایم و اگر نـاسپاسـے کنید بےتردیـد عـذابے سـخت اسـت. •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• [✨🍃]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• 🎥🍃•• ^| •• |^ سیـد کریـم کفـاش آنقــدر با امـام زمـان (عـج) مانـوس و صمـیمے بـود. که گاهے اوقات با حـضرت صاحـب (عج) شـوخـے میـکرد و... •[ استـاد عــالے ]• •| •| [✨] @Montazerzohor313313 ••🎥🍃••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| تا شب، فقط گریه کرد … کارنامه هاشون رو داده بودن … با یه نامه برای پدرها … بچه یه مارکسیست … زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره … – مگه شما مدام شعر نمی خونید … شهیدان زنده اند الله اکبر … خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه …اون شب … زینب نهارنخورده … شام هم نخورد و خوابید … تا صبح خوابم نبرد … همه اش به اون فکر می کردم …خدایا… حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟… هر چند توی این یه سال … مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست …کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد … با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت … نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز … خیلی خوشحال بود … مات و مبهوت شده بودم … نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش …دیگه دلم طاقت نیاورد … سر سفره آخر به روش آوردم … اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست …- دیشب بابا اومد توی خوابم … کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد … بعد هم بهم گفت … زینب بابا … کارنامه ات رو امضا کنم؟ … یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ … منم با خودم فکر کردم دیدم… این یکی رو که خودم بیست شده بودم … منم اون رو انتخاب کردم … بابا هم سرم رو بوسید و رفت …مثل ماست وا رفته بودم … لقمه غذا توی دهنم … اشک توی چشمم … حتی نمی تونستم پلک بزنم …بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم … قلم توی دستم می لرزید …توان نگهداشتنش رو هم نداشتم … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛  اما خواست خدا … در مسیر دیگه ای رقم خورده بود … چیزی که هرگز گمان نمی کردیم … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•🌸 ⃞ 🍃• •• •• •• ٵنا مِنْ ٵولئـڬ، •• مِـمَّن یَـمُـوتـون •• حٖـینَ یُـحِبّــون! •• من از آنهایم ! •• آنهایے که وقتے •• عـاشـق شـوند •• مےمیـرنــد ... •| •| @MONTAZERZOHOR313313 ] •🌸 ⃞ 🍃•
👦🍃 🍃 °•° °•° گاهے اوقـات خـردسـال بـا گفـتن <نـمیـخواهـم> یـا اینکـه <نــه> میـخواهد نشان دهد که از دستورهاے شما خسـته شـده است و استقلال بیشترے میـخواهد . •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
•• •• ‏اینـجـا کلیسـاے کـاتـولیـک بزرگـترین کلیسـاے دنیـا در کشـور فـرانسـه واقع هسـت کـه تا سال ۲۰۱۷ تقریبا نزدیـک یـک میلیـارد نفر را به مسیحیـت دعـوت کـرده است❗️ نکـته جـالب اینـجاس در هفـت دهه گـزشتـه ۲۱۶ هـزار کـودک در این کلیسـا مـورد سوء استفـاده جنسے قرار گرفتن❗️ یـک سال هم هسـت کـه رابطـه بـا محـارم قانونے کردن❗️ حـالا طرفـدارن همیـن فرهنـگ مدعے حقـوق زن و کـودک در اسلـام هستن راستے مگـه کشـور فرانسـه مهد آزادے نیـست یا شایـد مهـد نکبتـه❗️😏 •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد …علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد … با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد … حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد … قبل از من با زینب حرف می زدن… بالاخره من بزرگش نکرده بودم …وقتی هفده سالش شد … خیلی ترسیدم … یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد …می ترسیدم بیاد سراغ زینب … اما ازش خبری نشد…دیپلمش رو با معدل بیست گرفت … و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد … توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود … پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود …هر جا پا می گذاشت… از زمین و زمان براش خواستگار میومد … خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود …مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد … دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید … اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت … اصلا باورم نمی شد … گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن … زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود …سال 75، 76 … تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود … همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد… و نتیجه اش … زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد …مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران … پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید … هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری … پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد …ولی زینب … محکم ایستاد … به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت … اما خواست خدا … در مسیر دیگه ای رقم خورده بود … چیزی که هرگز گمان نمی کردیم … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ – هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره …اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای … راضی به رضای خدا باش  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
͜͡❥••💗 ~• •~ You are as beautiful as the moment it rains… تـو قشنگے مثـلِ اون لحظـه که بـارون مےزنــه… •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ͜͡❥••💗
•• 🍹 •• •[ •| 📌چـطور گلـه کنـیم؟ ❌ اگر گلـه گے از خودش یا کسی داشتین اس ام اسے و تلفنے نگید، •• بـذارید وقتیکه آرومـه گرسنه نیست و راحته اونوقت باهاش منطقے حرف بزنید و از دَر نیاز وارد شین •• مثلا بگید دلم میخاد در مورد این مسـئله کمکم کنے. •• یا بگید فلان موضوع ناراحتم کرد کاش اینطوری نمیکردے من همیشه تو رو بـهترین پشتیبان خـودم میدونم... •| •| ••🍊•• @Montazerzohor313313
•~❤️🏴 ~• •~• •~• ـ•﷽•ـ «مِـن دونِـــکَ مـا مَعْـنے عُمْـریـے؟» بـدون شما زنـدگــےمن چـه مـعـنے میـدهـد؟ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •~❤️🏴 ~•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| علی اومد به خوابم … بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین … – ازت درخواستی دارم … می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته … به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه… تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی …با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم … خیلی جا خورده بودم…و فراموشش کردم … فکر کردم یه خواب همین طوریه …پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود …چند شب گذشت … علی دوباره اومد … اما این بار خیلی ناراحت… – هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ … به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه …خیلی دلم سوخت … – اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو … من نمی تونم …زینب بوی تو رو میده … نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم… برام سخته …با حالت عجیبی بهم نگاه کرد … – هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره …اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای … راضی به رضای خدا باش …گریه ام گرفت … ازش قول محکم گرفتم … هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم … دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود … همه این سال ها دلتنگی و سختی رو… بودن با زینب برام آسون کرده بود …حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت … رفتم دم در استقبالش … – سلام دختر گلم … خسته نباشی …با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم … – دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم … یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم …رفتم براش شربت بیارم … یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد… – مامان گلم … چرا اینقدر گرفته است؟ …ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم … یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود … – از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ … خندید … – تا نگی چی شده ولت نمی کنم … بغض گلوم رو گرفت … – زینب … سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟… دست هاش شل شد و من رو ول کرد … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛  تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … نه سومیش، نه چهارمیش … نه اولیش … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
~💚⃟ ~ ‌「 ✨| نہ سـراغـے ✋🏻| نہ سـلـامے 💌| خبرے میخـواهم 🍂| قــدر یـک قاصـدک 💚| از تـو اثرے میخواهـم •| •| •| •| •➣ @MONTAZERZOHOR313313 ❥ ~💚⃟ ~
[💚🍃]
~ ~ 🔻مـهم تریـن ویـژگےهاے یـاران امـام زمـان [عـج] کـدامـند ❗️❓ ✅ پاسـخ : ¹| زهـد و پـارسـایے 🔻امام علـے [ع] در وصـف یـاران مهدے علـیه السلـام فرمـوده است :‌ •[ او،از یـارانش بیـعت میـگیرد كه طلـا و نقـره‌اے نـیندوزند و گندم و جویے ذخیره نكنند]• •| آنان، اهداف بلندے دارند و براے آرمانـے بزرگ برخاستـه‌اند لـذا مادیات و دنـیا نبـاید آنـان را از هـدف بـاز دارد؛ بنابرایـن كسـانےكه با دیـدن زرق و برق دنیا،‌چشم‌هایشان خیره شده و دل‌هـایشان میلرزد،میان یاوران امام جایے ندارند. یـاور مهدے [ع] در همـه حال پیـرو امام خـود است و اطـاعت از او را سر لـوحه زندگے خود قـرار میـدهد.. 🔻پیامـبر اکرم [ص] فرمـود : [ طوُبی لِمَن اَدرَکَ قائِمَ اَهلِ بَیتی وَ هُوَ مُقتَدٍ بِه قَبلَ قِیامِه یأتَمُّ بِهِ ] خوشـا به حال کسی که قائـم اهل بیت مرا درک کند، در حالے که پیـش از قیامـش،بـه او اقتدا كرده و از او پـیروے نمـاید]• •| •| •| •| سیدمـاآقاےمـادعـاکن‌براےمـا ↓ •• @MONTAZERZOHOR313313 ••
[💚🍃]
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| دست هاش شل و من رو ول کرد … چرخیدم سمتش …صورتش بهم ریخته بود … – چرا اینطوری شدی؟ …سریع به خودش اومد … خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت … – ای بابا … از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره … شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره … از صبح تا حالا زحمت کشیدی …رفت سمت گاز … – راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم … برنامه نهار چیه؟… بقیه اش با من …دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست … هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه … شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم …- خیلی جای بدیه؟ … – کجا؟ … – سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده … – نه … شایدم … نمی دونم …دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم … – توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده … این جواب های بریده بریده جواب من نیست …چشم هاش دو دو زد … انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه… اصلا نمی فهمیدم چه خبره … – زینب؟ … چرا اینطوری شدی؟ … من که …پرید وسط حرفم … دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد … – به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو … همون حرفی که بار اول گفتم … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … نه سومیش، نه چهارمیش … نه اولیش … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم …اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون… اون رفت توی اتاق … من، کیش و مات … وسط آشپزخونه … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ اشک های من بی وقفه سرازیر شد … تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود … بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
(◍•🍁•◍) ‌「 」 •➖• ᵈᵒⁿᵗ ᶜʳʸ ᵒᵛᵉʳ ᵗʰᵉ •➖• ᵖᵃˢᵗ ᶦᵗ'ˢ ᵍᵒⁿᵉ •➕• بـراےگذشـته‌گریـه‌نکـن •➕• گـذشتـه‌تمـوم‌شـده!  ‌    ‍ ‌ •| •| •➣ @MONTAZERZOHOR313313 ❥ (◍•🍁•◍)
👦🍃 🍃 °•° °•° یـک مادر نمـونه در رفتـارش محـبت تـوام با قاطعـیت دارد بـه موقـع کـودک خـود را درآغـوش گرفـته و میبوسد و در زمان نیاز به تذکر، با آرامش ولے قاطـع جلوے کودک مےایسـتد و کـودک را به مسـیر درسـت هدایـت میـکند •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
[✨🍃] ~ ~ " وَمَنْ يَعْمَلْ سُوءًا أَوْ يَظْـلِمْ نَفْسَـه ثُمَّ يَسْـتَغْفِـرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُورًا رَحِيمًا " و هر کس کار زشتے کند یـا برخـود ستـم ورزد سپس از خدا آمرزش بخواهد، خدا را بسیار آمرزنده و مهربان خواهد یافت. •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• [✨🍃]