eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2.3هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| تا شب، فقط گریه کرد … کارنامه هاشون رو داده بودن … با یه نامه برای پدرها … بچه یه مارکسیست … زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره … – مگه شما مدام شعر نمی خونید … شهیدان زنده اند الله اکبر … خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه …اون شب … زینب نهارنخورده … شام هم نخورد و خوابید … تا صبح خوابم نبرد … همه اش به اون فکر می کردم …خدایا… حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟… هر چند توی این یه سال … مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست …کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد … با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت … نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز … خیلی خوشحال بود … مات و مبهوت شده بودم … نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش …دیگه دلم طاقت نیاورد … سر سفره آخر به روش آوردم … اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست …- دیشب بابا اومد توی خوابم … کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد … بعد هم بهم گفت … زینب بابا … کارنامه ات رو امضا کنم؟ … یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ … منم با خودم فکر کردم دیدم… این یکی رو که خودم بیست شده بودم … منم اون رو انتخاب کردم … بابا هم سرم رو بوسید و رفت …مثل ماست وا رفته بودم … لقمه غذا توی دهنم … اشک توی چشمم … حتی نمی تونستم پلک بزنم …بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم … قلم توی دستم می لرزید …توان نگهداشتنش رو هم نداشتم … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛  اما خواست خدا … در مسیر دیگه ای رقم خورده بود … چیزی که هرگز گمان نمی کردیم … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•🌸 ⃞ 🍃• •• •• •• ٵنا مِنْ ٵولئـڬ، •• مِـمَّن یَـمُـوتـون •• حٖـینَ یُـحِبّــون! •• من از آنهایم ! •• آنهایے که وقتے •• عـاشـق شـوند •• مےمیـرنــد ... •| •| @MONTAZERZOHOR313313 ] •🌸 ⃞ 🍃•
👦🍃 🍃 °•° °•° گاهے اوقـات خـردسـال بـا گفـتن <نـمیـخواهـم> یـا اینکـه <نــه> میـخواهد نشان دهد که از دستورهاے شما خسـته شـده است و استقلال بیشترے میـخواهد . •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
•• •• ‏اینـجـا کلیسـاے کـاتـولیـک بزرگـترین کلیسـاے دنیـا در کشـور فـرانسـه واقع هسـت کـه تا سال ۲۰۱۷ تقریبا نزدیـک یـک میلیـارد نفر را به مسیحیـت دعـوت کـرده است❗️ نکـته جـالب اینـجاس در هفـت دهه گـزشتـه ۲۱۶ هـزار کـودک در این کلیسـا مـورد سوء استفـاده جنسے قرار گرفتن❗️ یـک سال هم هسـت کـه رابطـه بـا محـارم قانونے کردن❗️ حـالا طرفـدارن همیـن فرهنـگ مدعے حقـوق زن و کـودک در اسلـام هستن راستے مگـه کشـور فرانسـه مهد آزادے نیـست یا شایـد مهـد نکبتـه❗️😏 •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد …علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد … با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد … حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد … قبل از من با زینب حرف می زدن… بالاخره من بزرگش نکرده بودم …وقتی هفده سالش شد … خیلی ترسیدم … یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد …می ترسیدم بیاد سراغ زینب … اما ازش خبری نشد…دیپلمش رو با معدل بیست گرفت … و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد … توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود … پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود …هر جا پا می گذاشت… از زمین و زمان براش خواستگار میومد … خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود …مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد … دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید … اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت … اصلا باورم نمی شد … گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن … زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود …سال 75، 76 … تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود … همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد… و نتیجه اش … زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد …مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران … پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید … هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری … پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد …ولی زینب … محکم ایستاد … به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت … اما خواست خدا … در مسیر دیگه ای رقم خورده بود … چیزی که هرگز گمان نمی کردیم … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ – هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره …اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای … راضی به رضای خدا باش  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
͜͡❥••💗 ~• •~ You are as beautiful as the moment it rains… تـو قشنگے مثـلِ اون لحظـه که بـارون مےزنــه… •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ͜͡❥••💗
•• 🍹 •• •[ •| 📌چـطور گلـه کنـیم؟ ❌ اگر گلـه گے از خودش یا کسی داشتین اس ام اسے و تلفنے نگید، •• بـذارید وقتیکه آرومـه گرسنه نیست و راحته اونوقت باهاش منطقے حرف بزنید و از دَر نیاز وارد شین •• مثلا بگید دلم میخاد در مورد این مسـئله کمکم کنے. •• یا بگید فلان موضوع ناراحتم کرد کاش اینطوری نمیکردے من همیشه تو رو بـهترین پشتیبان خـودم میدونم... •| •| ••🍊•• @Montazerzohor313313
•~❤️🏴 ~• •~• •~• ـ•﷽•ـ «مِـن دونِـــکَ مـا مَعْـنے عُمْـریـے؟» بـدون شما زنـدگــےمن چـه مـعـنے میـدهـد؟ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •~❤️🏴 ~•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| علی اومد به خوابم … بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین … – ازت درخواستی دارم … می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته … به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه… تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی …با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم … خیلی جا خورده بودم…و فراموشش کردم … فکر کردم یه خواب همین طوریه …پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود …چند شب گذشت … علی دوباره اومد … اما این بار خیلی ناراحت… – هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ … به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه …خیلی دلم سوخت … – اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو … من نمی تونم …زینب بوی تو رو میده … نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم… برام سخته …با حالت عجیبی بهم نگاه کرد … – هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره …اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای … راضی به رضای خدا باش …گریه ام گرفت … ازش قول محکم گرفتم … هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم … دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود … همه این سال ها دلتنگی و سختی رو… بودن با زینب برام آسون کرده بود …حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت … رفتم دم در استقبالش … – سلام دختر گلم … خسته نباشی …با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم … – دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم … یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم …رفتم براش شربت بیارم … یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد… – مامان گلم … چرا اینقدر گرفته است؟ …ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم … یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود … – از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ … خندید … – تا نگی چی شده ولت نمی کنم … بغض گلوم رو گرفت … – زینب … سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟… دست هاش شل شد و من رو ول کرد … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛  تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … نه سومیش، نه چهارمیش … نه اولیش … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
~💚⃟ ~ ‌「 ✨| نہ سـراغـے ✋🏻| نہ سـلـامے 💌| خبرے میخـواهم 🍂| قــدر یـک قاصـدک 💚| از تـو اثرے میخواهـم •| •| •| •| •➣ @MONTAZERZOHOR313313 ❥ ~💚⃟ ~
[💚🍃]
~ ~ 🔻مـهم تریـن ویـژگےهاے یـاران امـام زمـان [عـج] کـدامـند ❗️❓ ✅ پاسـخ : ¹| زهـد و پـارسـایے 🔻امام علـے [ع] در وصـف یـاران مهدے علـیه السلـام فرمـوده است :‌ •[ او،از یـارانش بیـعت میـگیرد كه طلـا و نقـره‌اے نـیندوزند و گندم و جویے ذخیره نكنند]• •| آنان، اهداف بلندے دارند و براے آرمانـے بزرگ برخاستـه‌اند لـذا مادیات و دنـیا نبـاید آنـان را از هـدف بـاز دارد؛ بنابرایـن كسـانےكه با دیـدن زرق و برق دنیا،‌چشم‌هایشان خیره شده و دل‌هـایشان میلرزد،میان یاوران امام جایے ندارند. یـاور مهدے [ع] در همـه حال پیـرو امام خـود است و اطـاعت از او را سر لـوحه زندگے خود قـرار میـدهد.. 🔻پیامـبر اکرم [ص] فرمـود : [ طوُبی لِمَن اَدرَکَ قائِمَ اَهلِ بَیتی وَ هُوَ مُقتَدٍ بِه قَبلَ قِیامِه یأتَمُّ بِهِ ] خوشـا به حال کسی که قائـم اهل بیت مرا درک کند، در حالے که پیـش از قیامـش،بـه او اقتدا كرده و از او پـیروے نمـاید]• •| •| •| •| سیدمـاآقاےمـادعـاکن‌براےمـا ↓ •• @MONTAZERZOHOR313313 ••
[💚🍃]
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| دست هاش شل و من رو ول کرد … چرخیدم سمتش …صورتش بهم ریخته بود … – چرا اینطوری شدی؟ …سریع به خودش اومد … خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت … – ای بابا … از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره … شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره … از صبح تا حالا زحمت کشیدی …رفت سمت گاز … – راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم … برنامه نهار چیه؟… بقیه اش با من …دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست … هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه … شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم …- خیلی جای بدیه؟ … – کجا؟ … – سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده … – نه … شایدم … نمی دونم …دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم … – توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده … این جواب های بریده بریده جواب من نیست …چشم هاش دو دو زد … انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه… اصلا نمی فهمیدم چه خبره … – زینب؟ … چرا اینطوری شدی؟ … من که …پرید وسط حرفم … دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد … – به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو … همون حرفی که بار اول گفتم … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … نه سومیش، نه چهارمیش … نه اولیش … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم …اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون… اون رفت توی اتاق … من، کیش و مات … وسط آشپزخونه … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ اشک های من بی وقفه سرازیر شد … تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود … بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
(◍•🍁•◍) ‌「 」 •➖• ᵈᵒⁿᵗ ᶜʳʸ ᵒᵛᵉʳ ᵗʰᵉ •➖• ᵖᵃˢᵗ ᶦᵗ'ˢ ᵍᵒⁿᵉ •➕• بـراےگذشـته‌گریـه‌نکـن •➕• گـذشتـه‌تمـوم‌شـده!  ‌    ‍ ‌ •| •| •➣ @MONTAZERZOHOR313313 ❥ (◍•🍁•◍)
👦🍃 🍃 °•° °•° یـک مادر نمـونه در رفتـارش محـبت تـوام با قاطعـیت دارد بـه موقـع کـودک خـود را درآغـوش گرفـته و میبوسد و در زمان نیاز به تذکر، با آرامش ولے قاطـع جلوے کودک مےایسـتد و کـودک را به مسـیر درسـت هدایـت میـکند •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
[✨🍃] ~ ~ " وَمَنْ يَعْمَلْ سُوءًا أَوْ يَظْـلِمْ نَفْسَـه ثُمَّ يَسْـتَغْفِـرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُورًا رَحِيمًا " و هر کس کار زشتے کند یـا برخـود ستـم ورزد سپس از خدا آمرزش بخواهد، خدا را بسیار آمرزنده و مهربان خواهد یافت. •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• [✨🍃]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗞🍃 . . ➖بعضیـا میگـن شـاه آدم نکشـت؟ ➕پ ننـش میکـشت اینـارو...✋🏻😂 •| •| رضـا[ع]جـان‌است‌شاه‌مـردم‌ایـران↓ •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🗞🍃
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| تازه می فهمیدم چرا علی گفت … من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه … اشک توی چشم هام حلقه زد … پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال … دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … – بی انصاف … خودت از پس دخترت برنیومدی … من رو انداختی جلو؟ … چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ … برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره … دنبالش راه افتادم سمت دستشویی … پشت در ایستادم تا اومد بیرون…زل زدم توی چشم هاش … با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد… التماس می کرد حرفت رو نگو … چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم … – یادته 9 سالت بود تب کردی … سرش رو انداخت پایین … منتظر جوابش نشدم … – پدرت چه شرطی گذاشت؟ … هر چی من میگم، میگی چشم … التماس چشم هاش بیشتر شد … گریه اش گرفته بود … – خوب پس نگو … هیچی نگو … حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه … پرده اشک جلویدیدم رو گرفته بود … – برو زینب جان … حرف پدرت رو گوش کن … علی گفت باید بری … و صورتم رو چرخوندم … قطرات اشک از چشمم فرو ریخت… نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه … تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد … براش یه خونه مبله گرفتن … حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم … هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود … پای پرواز … به زحمت جلوی خودم رو گرفتم … نمی خواستم دلش بلرزه … با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد … تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود … بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن … ( شخصیت اصلی این داستان … سرکار خانم … دکتر سیده زینب حسینی هستند … شخصی که از اینبه بعد، داستان رو از چشم ایشون مطالعه خواهید کرد …) •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛  همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز … حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه .... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
【🍂🍁】 ‌「 •• ᴰᴼᴺ'ᵀ ᴳᴱᵀ ᵁˢᴱᴰ •• ᵀᴼ ᴾᴱᴼᴾᴸᴱ •• بـه انسـان‌هــا •• عـادت نکـنیـد •| •| •➣ @Montazerzohor313313 ❥ 【🍂🍁】
•• 🍹 •• •[ •| 🔻زمـان دادن بـه یکـدیگـر : مهـم‌ترین چیزے که زن و شوهر‌هاے جـوان بایـد به آن توجـه کنـند صبر داشتن و زمان دادن به یکدیگر است برخے از کنار آمدن‌ها در طول زمان ایجاد میـشود. حتے وقتی یکدیگر را خوب میـشناسید درک تفاوت‌ها و سازگار شدن با آنها نیاز به زمان دارد که تنها شرط آن صبورے است. •| •| ••🍊•• @Montazerzohor313313
•• •• ‏درستـه کـه داریـم در یـک دنیـاے وارونـه زنـدگـے میکنـیم ولـــے نــه اینـقدر واروووونــه کـه باور کنم اونــے کــه درخــت آتیش میزنه کشـــاورزه❗️❗️ [ اغتشـاشگــر با معتـرض فرق داره ] •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 ••
~💗⃟ ~ ‌「 」 ••Fight•• •• to get anything you want •• •• ﮼بـراےهـرچیـز •• •• کـه‌میخـواےبجـنگ... •• •| •| •➣ @Montazerzohor313313 ❥ ~💗⃟ ~
👦🍃 🍃 °•° °•° ناخواسته جیغ زدن را به فرزندتان یـاد ندهـید!! كودكے كه جيغ ميزنه دو دليل براے اين كـارش ميتونه وجود داشته باشه. يا جيغ زدن رو از شما يـاد گرفتـه. اگر شما در روز فقط يكبار جيغ بزنيد اون حتما ده بار جيغ ميزنه. يا شما اهل بكن نكن و فرماندهے هستيد و او ياد گرفته با اين مانور به خواسته ش برسه. كودكے كه با جيغ زدن توجه مادر رو به خودش جلب ميكنه در صورت تكرارش براے ٥٠ بار اين كار در وجودش كاشته ميشه. •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
4_5805299761183460158.mp3
1.45M
🎧🍃 [ ] 🔹سخنرانـے 🎵 فضـائل امـام حسـن مجتبے ع... 🎤 حـجت الـاسلـام رفیـعـے •| •| •| اولیــن هیئت مجـازے ایــتــا⇩ ~ @MONTAZERZOHOR313313 ~ 🎧🍃
🌹🍃 🍃 •• •• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻شهــید هسته اے مجیـد شهریارے : به درگاه رحمت و عظمت الهی روی آورده و به ریسمان محکم قرآن و اهل بیت عصمت علیهم السلام چنگ زنید.از خدمت به بندگان خدا دریغ نورزید ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خــتم 14صلــوات امــروز به نیت شـ❣ــهید •| •| ← هــرروز مهمـان یـک شـهید ← اسـم دوستـان شهـیدتان را بفـرستید ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بـه معــراج الشــهدا بپیونـدیـد👇 [🌹] @Montazerzohor313313 🍃 🌹🍃
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد … وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب… نگاهش رو پر کرد … چند لحظه موند … نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه… سوار ماشین که شدیم … این تحیر رو به زبان آورد … – شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید … زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت … – و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما … با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده … نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم …یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن …ولی یه چیزی رو می دونستم … به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم… هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید … اما سکوت کردم … باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم … و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم … من رو به خونه ای که گرفته بودن برد … یه خونه دوبلکس …بزرگ و دلباز … با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی… ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی … تمام وسایلش شیک و مرتب … فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود … همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز … حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه … اما به شدت اشتباه می کردن … هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود … برای مادرم …خواهر و برادرهام … من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم … قبل از رفتن … توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده… خودم اینجا بودم … دلم جا مونده بود … با یه علامت سوال بزرگ … – بابا … چرا من رو فرستادی اینجا؟ … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ همه چیز فوق العاده به نظر می رسید … تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم … رختکن جدا بود … اما •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄