eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.6هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
338 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 وتبلیغات 👇👇 @appear تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 دستم رو عصبی تو ی موهام کشیدم و در حا لی که به چهر ه ی جدی و عصبیش نگاه می کردم گفتم : با اینکه از توضیح دادن کارم به دیگری متنفرم! و لی بر ای تو توضیح میدم تا بی خود خیالات ورت نداره و فکرا ی بیخو د نکنی. رو ی مبل روبه روش نشستم و ادامه دادم: دیرو ز این پسره بهم زنگ زد و گفت که من باعث شدم تو بهش جواب منفی دادی و تهدید کرد که تو از مهمونی سالم به خونه نمی ری. من اولش فکر کردم همینجوری یه چیزی پرونده ولی وقتی فهمیدم واقعا می خو ای به مهمونی بری نگران شدم و جلوی خونه ی دوستت منتظرت موندم و تعقیبت کردم تا مطمئن بشم به خونه ر سیدی که متوجه شدم آژانس مسیر و عوضی میره و بقیه ی ماجرا . نگاهم رو ر یز بین کردم و ادامه دادم:در ضمن رانند ه ی آژانس هم خانم نبود. نگاهش متعجب شد و پر سید: خانم نبود؟ مگه می شه ؟ _فعلا که شده! راننده ی ه مرد بود که برا ی گول زدن تو چادر سرش کرده بود و تو به خاطر گیج بودنت نفهمیدی. مقابلم گارد گرفت و گفت :من اصلنم گیج نیستم. به موضع گیری ش لبخند زدم و گفتم : مثل اینکه تو ی مهمونی دارویی چیز ی به خورد خانم باهوش دادن که دیشب رو تا صبح بی هوش بوده! بدون اینکه چیزی بگه توی فکر فرو رفت و بعد گذشت چند دقیقه ا ی گفت: من دیشب حالم خوب نبود و از لحظه ی نشستنم تو ی آژانس حتی حال حرف زدنم نداشتم چه برسه به برر سی چهر ه ی راننده. به چشمام خیره شد و ادامه داد:پس مبینا برا ی شما اطلاعات می گرفت؟ جوابی ندادم و خودش بعد مکثی گفت: همه ی دخترا ی توی مهمونی دوستامون بودن و من با هیچ کدومشون دشمنی نداشتم یعنی کی ممکنه به من..... ناگهان حرفش رو نیمه تموم رها کرد و ساکت شد که من کنجکاوانه پر سیدم: چیزی یادت اومد؟ _قبل اینکه از خونه بیام بیرون ترمه به زور یه لیوا ن شربت به خوردم داد و به شو خی گفت تا شربت رو نخورم نمی زاره بیا م بیرون! یعنی ممکنه کار او بوده باشه؟ _من که ترمه خانم شما رو نه دید م و نه می شناسم و لی ا ین خواهرت تا حالا صد با ری به گو شیت زنگ زده. با گفتن این حرف گو شی رو بهش دادم و برا ی رفتن به سرویس و پایان دادن به فشار و دل دردم از جام برخاستم. از سرویس بیرو ن اومدم و بعد خشک کردن دست و صورتم، پشت مبل و روبه روش وا یستادم و در حالی که دستام رو رو ی پشتی مبل تک یه گاهم کرده بودم به چهر ه ی در هم و تو ی فکرش نگاه کردم و پر سیدم:چیزی شده؟ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 نفسش رو بیرو ن داد و گفت : مامانم نگرانم شده و وقتی د یده من جواب گو شیم رو نمیدم به دوستم زنگ زده و او هم بهش گفته که من دیشب خونه شون نبودم فقط خدا رو شکر د یر بهش زنگ زده و تازه متوجه شده بود که بهش زنگ زدم و از نگرانی درش آوردم حالا تا شب باید براش ریز جزئیات رو توضیح بدم و بگم کجا بودم. _یعنی تو همهدی اتفاقا رو بر ای مادرت تعریف می کنی ؟ _هم برای مامانم و هم برا ی آرزو! _اونوقت اونا حرفت رو باور می کنن؟ _چرا نباید بکنن؟ _از کجا معلوم که با خودشون فکر نکنن تو به خواست خودت اومده با شی اینجا. _اولا من تا حالا بهشون دروغ نگفتم و بهم اعتماد دارن! ثا نیا من هر کجا می رفتم ممکن بود فکر کنن به میل خودم رفتم ولی اینجا رو محاله! اخمام رو تو ی هم کشیدم و گفتم:مگه اینجا چشه!؟ از جواب دادن طفره رفت و در عوض گفت: شما همیشه عادت دارین مهمونتون رو گرسنه نگه دارین و بهش صبحانه ندین؟ به پر روییش لبخند زدم و به سمت آشپزخونه رفتم و در همون حال گفتم: مهمونمون اگه صبحونه م ی خواد باید به آشپز خونه بیاد. دکمه ی کتر ی بر قی رو زدم و مشغول چیدن بیسکویت توی ظرف شدم. با تموم شدن کارم ظرف بیسکوئیت رو ر وی میز گذاشتم و چایی رو دم کردم و وقتی دیدم آرام هنوز به آشپزخونه نیومده صداش زدم: _خانم مهمون نمی خواد صبحونه بخوره؟! با تموم شدن حرفم توی دوتا لیوا ن چایی ر یختم و لیوا ن ها رو رو ی میز گذاشتم و رو ی صندلی نشستم که آرام وارد آشپزخونه شد و با دیدن میز صبحانه گفت :همه اش همینه؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم : کمه؟ پشت میز نشست و گفت :همچین گفتین خانم مهمون بیاد صبحونه بخوره که من گفتم الان چند نوع مربا و پنیر گردو و... در انتظارمه! آخه بیسکوئیت هم شد صبحانه؟ از بی تعارفیش لبخند ی گوشه ی لبم نشست و گفتم:می دونستی خیلی پررویی ؟ لیوان چایی ش رو به دست گرفت و گفت:من پرورو نیستم فقط گرسنه امه و با این چیزا هم سیر نمیشم! ولی خب چه میشه کرد دیگه!
《حاج قاسم سلیمانی» فرمانده سپاه قدس ایران پس از خواندن کتاب «من زنده ام» دو یادداشت برای معصومه آباد نویسنده این کتاب نوشته است. یادداشت اول که حرف ِغیرت حاج قاسم است رو با خط خود حاج قاسم بخون 💔 بسمه تعالی خواهرم، مثل همان برادرهای اسیرت همه جا با تعصب مراقبت می کردم کسی عکس روی جلد کتابت را نبیند. و در تمام کتاب با ناراحتی و استرس بدنبال این بودم که آیا کسی به شما جسارت کرد؟ آخر مجبور شدم روی عکست را با کاغذ بچسبانم تا نامحرمی او را نبیند. برادرت بغداد «سلیمانی» https://virasty.com/Harimeyar/1704484077034700082 کسانی که عکس خودشون رو پروفایل شون قرار میدن یا در فضای مجازی منتشر میکنن خوبه نامه رو بخونن اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند درصد از کودکان ما را می شناسند؟ و چند درصد... ✍وقتی این کلیپ رو می‌بینیم باید متاثر بشیم 🥺 چون تک تک ما مسئولیم به عنوان یک مادر ؛ برای شناساندن ابرمردهای ایرانی به بچه هامون 🇮🇷✌️ تک تک ما وظیفه داشتیم و خواهیم داشت که غیور مردان مملکت مون رو به فرزندان مون بشناسونیم 😔 چه جوری⁉️ دیگه این هنر شماست ☺️ با هر ابزاری که در اختیار داریم 📝📗🎞📀📲 با تعریف کردن قصه ی زندگی شون خریدن کتاب هاو.... خلاصه هرجور که در توان مون هست البته منکر اینم نباید شد که ساخت فیلم‌ها و پویانمایی ها و... در این زمینه خیلی کمه 😐که اونم وظیفه مسئولین رسانه و....است خب خب الانم دیر نشده عجله کن 💪 یه یاعلی بگو و ببین به عنوان یک مادر ؛ چکار کنی میتونی انجام بدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌درسته که یه جماعتی تو ماجرای سفر رونالدو رفتن... ولی دهه نودی‌های اصفهانی (شهر سین) خوب فهمیدن قهرمان واقعی کیه..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قلب شهیده انفجار کرمان در بدن نوجوان ۱۴ ساله تپیدن گرفت 🔹منابع پزشکی تایید کردند که عمل پیوند قلب برداشت شده از بدن شهیده فاطمه دهقان از شهدای انفجارهای تروریستی کرمان، با موفقیت در تهران انجام شده، دریافت کننده عضو نیز دیشب (یکشنبه‌شب) به هوش آمده و وضعیت عمومی وی خوب است. 🔸شهیده فاطمه دهقان، برادرزاده معاون حقوقی رییس جمهور و اهل خراسان رضوی، در جریان انفجارهای تروریستی کرمان (عصر چهارشنبه ۱۳ دی) به همراه مادرش به شهادت رسید؛ خانم دهقان دچار مرگ مغزی شده بود که با رضایت و اصرار خانواده و براساس قراری که خود شهیده قبلا با همسرش گذاشته بود، این عمل پیوند انجام شد؛ کبد وی به شیراز برای عمل پیوند ارسال، کلیه‌ها نیز در کرمان به نیازمندان اهدا و عمل پیوند قلب وی نیز در تهران ظهر دیروز انجام شد. روحش شاد، راهش پررهرو🌹 🇮🇷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️مسئله حجاب بعدازظهور امام عصر عجل الله چگونه میباشد ؟ ⭕️ پاسخ:
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
او می‌آید ... ظلم به سر می‌رسد ای یار از او خبر می‌رسد ای یار 💔
🔴تاثیردرتذکردادن یعنی چه❓❓❓
دقت کنید در پی  حادثه تروریستی کرمان این عکس ظاهراً منسوب به حضرت زهرا(س) است درحال پخش است اگر روی انگشتان این خانم زوم کنید متوجه غیر عادی بودن حالت ناخنها وانگشتان طرح می شوید که بیشتر شبیه موجودات شیطانی می باشد همچنین دور پرچم ایران به جای کلمه الله اکبر حروف عبری نقش بسته واین عکس در  فضای مجازی تحت عنوان حضرت زهرا(س) پخش  شده است. کمی دقت کنیم وازهرعکسی استفاده نکنیم. ⛔⛔⛔
🔰امام محمد باقر علیه السلام: ✍الآخِرَةُ دارُ قَرارٍ وَالدُّنيا دارُ فَناءٍ وزَوالٍ ، ولكِنَّ أهلَ الدُّنيا أهلُ غَفلَةٍ. 🔴آخرت ، سراى ماندن است و دنيا سراى رفتن و نيست شدن ؛ امّا اهل دنيا اهل غفلت اند . 📚الكافي، ج ، ص 13، ح 16
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅 🔺امروز سه شنبه: 🔹 ۱۹ دی ۱۴۰۲ 🔹 🔹 ۲۶ جمادی الثانی ۱۴۴۵ 🔹 🔹 ۹ ژانویه ۲۰۲۳ 🔹 🔰مناسبت های امروز: 💢 قیام خونین مردم قم [۱۳۵۶ ش]
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔴 نوزدهم دی سرآغازی برای انقلاب 🔹 ما تكليف داريم آقا! اين‏طور نيست كه حالا كه ما منتظر ظهور امام زمان- سلام اللَّه عليه- هستيم پس ديگر بنشينيم تو خانه هايمان، تسبيح را دست بگيريم و بگوييم «عَجّلْ عَلى‏ فَرَجِهِ» عجّل، با كار شما بايد تعجيل بشود، شما بايد زمينه را فراهم كنيد براى آمدن او. 📚 امام خمینی ؛ صحيفه امام، ج‏ ۱۸ ص ۲۷۰ 🔺 هر انقلابی نیازمند زمینه‎سازی‌های خاص خود است که باید متناسب با ماهیت آن انقلاب باشد. مردم مجاهد ایران اسلامی به پشتوانه فرهنگ شیعی توانستند زمینه های انقلاب اسلامی را فراهم کنند. 🔺19 دی ماه یکی از روزهای سرشار از حماسه ای بود که با حماسه آفرینی مردم قم ، نقش پررنگی در شکل گیری انقلاب اسلامی در این منطقه را فراهم نمود. 🔺اما نباید فراموش کرد که افق نگاه انقلاب اسلامی، رسیدن و رساندن جوامع بشری به ساحل زیبای ظهور امام عصر عجل الله تعالی فرجه است. 🔺همان طور که مردم ایران در فراهم نمودن زمینه‌های انقلاب اسلامی نقشی محوری داشتند؛ در فراهم نمودن زمینه های انقلاب جهانی امام عصر نیز باید نقشی محوری داشته باشند.
🔰امام صادق علیه السلام: ✍إنَّ الْعَبْدَ إِذَا كَثُرَتْ ذُنُوبُهُ وَ لَمْ يَكُنْ عِنْدَهُ مِنَ الْعَمَلِ مَا يُكَفِّرُهَا اِبْتَلاَهُ بِالْحُزْنِ لِيُكَفِّرَهَا. 🔴به راستى كه چون گناه بنده بسيار گردد و عمل نیکی نداشته باشد كه آنها را جبران كند، خداوند او را به غمی گرفتار سازد تا كفاره گناهانش بشود. 📚 اصول کافی،ج۲،ص ۴۴۴.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 چیزی نگفتم و در سکوت بهش چشم دوختم که با ولع و بدون توجه به نگاه خیره ی من بیسکوئیت و چایی می خورد. ته مونده ی چایی دومش رو هم خورد و خیلی جدی گفت :جور ی به آدم نگاه میکنین که آدم نمی تونه هیچ چیز بخوره. با ابروهای بالا پرید ه به ظرف خالی از بیسکوئیت نگاه کردم و با لبخند گوشه ی لبم و با اشاره به ظرف خا لی گفتم: حالا خوبه که نتونستی بخور ی و تهش رو در آوردی ؟ _اولا اینکه من به تنهایی همه اش رو نخوردم و شما هم یه چندتایی ازش برداشتی، ثانیا! این نصف صبحانه ای که من هر روز می خورم هم نشده. _ اگه می خوا ی یه چندتایی تو ی جعبه اش مونده، برات بیارم. _نه دیگه راضی به زحمت نیستم تا برسم خونه مامانم ناهار رو آماده کرده. آرام با گفتن این حرف از جاش برخاست و ادامه داد : تا من برای رفتن آماده میشم، شما اگه خجالت کشیدین جلوی من چیزی بخورین اون چند تا دونه بیسکوئیت باقی مونده رو بخورین و یه دستی هم به سر و ر وی میز بکشین. به جا ی اینکه ازش عصبی بشم با تعجب به خارج شدنش از آشپزخونه نگاه کردم و لبخند رو ی لبم جا خوش کرد. باورم نمی شد این آرام باشه که اینجو ری رفتار می کنه، او باز هم من رو با رفتارش شوکه کرده بود. دخترای دور و بر من همیشه با ناز و ادا و اطوار چیزی می خوردن و اونقدر ی هم نمی خوردن که به معده شون برسه ولی آرام خودش بود بدون ذر ه ای ناز و ادا و متفاوت از همیشه! لیوان ها ی کثیف رو تو ی سینک ظرفشوی ی گذاشتم و از آشپزخونه خارج شدم و دست به سینه به آرام که جلوی آینه ی قدی چادرش رو ر وی سرش مرتب می کرد نگاه کردم. کیفش رو ر وی دوشش انداخت با برگشتنش و دید ن من گفت: شما هم دیشب چادر پوشیدین؟ از حرفش جا خوردم و با اخم پر سیدم: چطور؟! _آخه چادرم بوی عطر شما رو میده! باز هم نگاهم متعجب شد و لبخند به لب در حالی که به سمت در می رفتم گفتم : د یشب داخل ما شین سرد بود و من هم بهت افتخار دادم و چادرت رو روم انداختم . _یادمه قبلا یه جور ی در مورد چادرم حرف می زدین که انگار نجس ترین چیز تو ی دنیاست! _آدم وقتی سردش بشه بد تر از چادر رو هم روش میندازه! 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 پوزخندی گوشه ی لبش نشست و جلوتر از من از خونه خارج شد. لحظه ا ی رو منتظر بالا اومدن آسانسور وایستادیم و قبل اینکه آسانسور برسه رو به او که روبه روم وایستاد ه بود گفتم : آدم با مانتو هم پو شیده است! من دلیل پو شیدن چادر دست و پا گیرت رو نمی فهمم! آسانسور که حالا ر سیده بود و من درش رو باز کرده بودم وایستاد و بعد قرار گرفتن من روبه روش و داخل آسانسور در جواب حرفم گفت : چادرم دست و پا گیر است!...... دست و پای بی بند و باری ام را می بندد! از جواب زیبا و شاعرانه اش ابروهام بالا پرید و با لبخند به او که سرش رو پایین انداخته و نزدیکم وایستاده بود نگاه کردم. این نزدیکی برام خوشایند بود و دلم نمی خواست لحظه ای ازش چشم بردارم ولی او کلافه سرش رو بالا گرفت و گفت: می گم! بد نیست یه مقدار به چشماتون استراحت بدین و به یه نقطه زل نزنین ها! به چشماش خیر ه شدم و گفتم: چشمای من با زل زدن به چشمای تو استراحت می کنن!. _چه بد! پس وقتی من نباشم استراحت نمی کنن! _تو قرار نیست نبا شی! تو همیشه هستی و چشمای من هم برای همیشه در حال استراحت به سر میبرن! با متوقف شدن آسانسور تو ی پارکینگ و باز شدن درش جوابی نداد و زودتر از من از آسانسور خارج شد و من باز با خودم فکر کردم داره ازم فرار می کنه! در ما شین رو که نز دیک آسانسور پارک شده بود با ریمو ت باز کردم و توی ما شین نشستیم. به محض نشستنم پشت رل هندزفری ر و توی گوشم گذاشتم و شماره ی شرکت رو گرفتم و به نا زی گفتم که دیرتر به شرکت می رم و ازش خواستم قرار ملاقاتم با مهند س بخش فنی رو برای فردا بزاره. بعد قطع کردن تماس هندزفری رو از گوشم در آوردم و باز هم همون آهنگ غمگین همیشگی رو پلی کردم. آرام ساکت بود و از شیشه ی کنارش به بیرون نگاه می کرد. صدای آهنگ رو کم کردم و پر سیدم : هنوز هم نمی خو ا ی بگی این پسره کیه ؟ بدون اینکه نگاهش رو از بیرون بگیر ه جواب داد:پسر آقای زند! از چیز ی که می شنید م متعجب شدم و با تعجب گفتم : همین آقای زند خودمون؟ _آره. _بهش نمیاد همچین پسر ی داشته باشه. _اتفاقا خیلی هم بهش میاد! _چطور؟ مگه چیزی ازش دیدی. _نه!
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _پس ..... _بعضی آدما رو میشه توی یه نگاه حدسشون زد. _پس آدم شناس هم هستی؟! _اگه بودم که الان مثل هر روز توی شرکت و پشت میز کارم نشسته بودم! _به این پسره نمی خورد خیلی عاشق پیشه باشه. _اسمش سروشه! این شازده از اوناییه که طاقت نه شنید ن رو نداره و فکر می کنه همه چی، باید بی چون و چرا مال او باشه. یه جورایی هم به نظر می رسه از نظر روانی مشکل داشته باشه! _چطور؟ _به نظرم جو ریه که از اذیت کردن آدما لذت می بره! _مگه اذیتت می کنه؟ _قبلا بیشتر اذیت م ی کرد و لی این اواخر اصلا ندیدم ش تا اینکه دیشب سر و کله اش پیدا شد . _ لطفا اگه بازم دیدیش و خواست اذیتت کنه بهم خبر بده. چیزی نگفت و من ما شین رو جلوی در خونه شون پارک کردم و بدون اینکه از روبروم چشم بردارم، گفتم : امروز نمی خواد بیای شرکت..... برات مرخصی رد می کنم. به طرفش چرخیدم و ادامه دادم: شبا هم تا دیر وقت بیرون نمون، اصلا تا یه مدت شبا بیرون نرو! این دفعه معلوم نیست قبل انجام کارش من رو هم در جریان بزاره! _چشم! وَ خیلی ممنون! من این لطفتون رو فراموش نمی کنم. دستش رو برا ی باز کردن در رو ی دست گیر ه گذاشت و من که دلم نمی خواست این لحظه به همین زود ی تموم بشه دست به سینه به پشت ی صندلی تکیه دادم و گفتم :ولی تو هنوز از من معذرت خواه ی نکر دی! با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: معذرت خواهی برا ی چی؟! _برای اینکه بهم تهمت ز دی و گفتی من به تو دارو خوروندم و سرم غر ز دی! نگاه متعجبش طلبکارانه شد و جواب داد : مثل اینکه یادتون رفته! این شما بودین که منو با آقای زند روبه رو کردین و من رو توی این مخمصه انداختین! _من تو رو با زند آشنا کردم!؟ _بله شما!..... یادتون نیست مجبورم کردین موقع بستن قرارداد ازتون پذیرایی کنم؟! _پس آدم شناس هم هستی؟! _اگه بودم که الان مثل هر روز توی شرکت و پشت میز کارم نشسته بودم! _به این پسره نمی خورد خیلی عاشق پیشه باشه. _اسمش سروشه! این شازده از اوناییه که طاقت نه شنید ن رو نداره و فکر می کنه همه چی، باید بی چون و چرا مال او باشه. یه جورایی هم به نظر می رسه از نظر روانی مشکل داشته باشه! _چطور؟ _به نظرم جو ریه که از اذیت کردن آدما لذت می بره! _مگه اذیتت می کنه؟ _قبلا بیشتر اذیت م ی کرد و لی این اواخر اصلا ندیدم ش تا اینکه دیشب سر و کله اش پیدا شد . _ لطفا اگه بازم دیدیش و خواست اذیتت کنه بهم خبر بده. چیزی نگفت و من ما شین رو جلوی در خونه شون پارک کردم و بدون اینکه از روبروم چشم بردارم، گفتم : امروز نمی خواد بیای شرکت..... برات مرخصی رد می کنم. به طرفش چرخیدم و ادامه دادم: شبا هم تا دیر وقت بیرون نمون، اصلا تا یه مدت شبا بیرون نرو! این دفعه معلوم نیست قبل انجام کارش من رو هم در جریان بزاره! _چشم! وَ خیلی ممنون! من این لطفتون رو فراموش نمی کنم. دستش رو برا ی باز کردن در رو ی دست گیر ه گذاشت و من که دلم نمی خواست این لحظه به همین زود ی تموم بشه دست به سینه به پشت ی صندلی تکیه دادم و گفتم :ولی تو هنوز از من معذرت خواه ی نکر دی! با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: معذرت خواهی برا ی چی؟! _برای اینکه بهم تهمت ز دی و گفتی من به تو دارو خوروندم و سرم غر ز دی! نگاه متعجبش طلبکارانه شد و جواب داد : مثل اینکه یادتون رفته! این شما بودین که منو با آقای زند روبه رو کردین و من رو توی این مخمصه انداختین! _من تو رو با زند آشنا کردم!؟ _بله شما!..... یادتون نیست مجبورم کردین موقع بستن قرارداد ازتون پذیرایی کنم؟!
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _خب این چه ربطی به پسرش داره؟! _این آقا همون موقع من رو برای پسر سادیسمیش مناسب می بینه و دو هفته بعدش میان خاستگاری که خب به قول خودشون برای اولین بار تو ی عمرشون جواب رد میشنون و بهشون بر می خوره! حالا متوجه شدین که شما مسبب همه چیز ین؟! _من از کجا می دونستم که زند برای پسرش دنبال زن می گرده؟ بعدشم! برا ی تو که بد نشد یه خواستگار پولدار و خوش تیپ پیدا کردی! هر کس دیگ ه ای که جای تو بود خیلی زود بهش جواب میداد من نمی دونم تو چرا بهش جواب ندا دی؟! _شما خیلی چیزا رو نمی دو نی! مشکل شما پولدارا اینه که فکر میکنین چون پول دارین دیگه همه چیز دارین حتی...... _حتی چی؟! به جا ی جواب دادن با حرص به روبه روش خیره شد و بعد چند ثانیه سکوت گفت : ا ین شمایین که باید ازم معذرت خواهی کنین البته اگه عذر خواهی یاد گرفته باشین! قهقهه ای از سر حرص سر دادم و بر ای اینکه بیشتر حرص میخوری... خنده دار. میشی. از حرفم عصبی و حر صی تر از ما شین پیاد ه شد و در ما شین رو محکم به هم زد. برای اولین بار منتظر موندم تا دختر ی که از ما شینم پیاد ه شده وارد خونه بشه و وقتی مطمعن شدم که به خونه رفته پام رو ر وی گاز گذاشتم و به سمت خونه روندم. وقتی از خواب بیدار شدم که فضای اتاق کاملا تاریک شده بود و مرسانا با یه چیز ی به در اتاق می کوبید و صدام می زد. به ساعت توی دستم که ساعت ۵ رو نشون می داد نگاه کردم و خوابآلود رو ی تخت نشستم و وقتی دیدم مرسانا ول کن نیست و قصد نداره دست از سر در بیچاره بر داره به سمت در رفتم و با باز کردن در مرسانا رو بغل کردم و ر وی یک دستم و تو ی هوا معلق نگهش داشتم. همانطور که مرسانا رو بالا نگه داشته بودم و او جیغ و داد می کرد از پله ها پایین رفتم و ر وی مبل وسط حال و روبه روی بابا نشستم و بهش سلام کردم. رو به بابا که با لبخند بهمون نگاه می کرد با صدای آروم پر سیدم : آیدا باز هم قهر کرده ؟ بابا با لحن خودم جواب داد: استثنائا این دفعه رو نه! مثل اینکه مادرت قضیه ی عاشقی تو رو براش تعریف کرده و او هم اومده تا...... با قرار گرفتن مامان و آیدا کنارمون بابا حرفش رو نیمه تموم رها کرد که مامان گفت :معلوم هست شما دوتا چی با هم پچ پچ می کنین ؟ بابا: حرفای مردونه و شخصی بود. رو به آید ا که بهم سلام کرده بود گفتم:سلام آیدا خانوم باز هم سعید رفت ماموریت؟ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 آیدا پشت چشمی نازک کرد و گفت :نه خیر سعید خونه اس، من هم دیگه کم کم باید برم خونه. _خب چرا اومد ی که انقدر زود بری؟ _اومدم تا از زبون خودت بشنوم که کشته، مرد ه ی یه دختر عقب افتاده شدی. _خب شدم! که چی؟! ُبا املی ازدواج کنی که حتی بلد نیست یه رژ لب رو ت وی دست بگیره و این همه از ما پایین تره!؟ _اتفاقا به همین خاطر که بلد نیست رژ توی دست بگیر ه و برای غر یبه ها آرایش کنه می خوامش! _اصلا فکر نمی کردم انقدر بد سلیقه با شی و بین این همه دختر شیک پوش به یه دختر چادر ی دل ببندی! _ شیک پو شی، خوشبختی نمیاره. _کی گفته که نمیاره! یعنی تو دلت نمی خواد زنت آرایش کنه و به خودش برسه. نگاهم رو به چشماش دوختم و گفتم: آیدا! فکر نکنم کسی توی دنیا باشه که از تو بیشتر به خودش برسه و خرج رخت و لباس و لوازم آرایشی و چی و چی بکنه، ولی آیا تو خوشبختی ؟ نگاهم رو از چشمای متعجب و حرصیش گرفتم و ادامه دادم: من که این طور فکر نمی کنم! پس دخترا ی شیک پوش و به قول شما به روز دور و بر من هم نمی تونن من رو خوشبخت کنن! آیدا که از جوابم حرصی شده بود گفت : به هر حال من که روم نمیشه بهش بگم زن داداش و به دوستام و فک و فامیل سعید نشونش بدم بنابراین بین خواهرت و این دختره باید یکی رو انتخاب کنی. _باشه !هر جور که تو راحتی. مامان رو به من غرید:آراد هیچ معلوم هست چی می گی ؟ آیدا رو به مامان گفت: ولش کن مامان لیاقتش همین دختره ی... وسط حرفش پرید م و گفتم : آیدا دیگه دار ی بهم توهین میکنی! گفتم که دوست نداری نه به من بگو داداش و نه به او بگو زن داداش. ایدا،با عصبانیت مرسانا که ر وی زمین نشسته بود و با خودش بازی می کرد رو بغل کرد و گفت : مطمئن با ش که نمی گم. آیدا با گفتن این حرف به سمت در پا تند کرد و مامان هم در حالی که صداش می زد و برای ا ینکه نذاره با ناراحت ی بره به دنبالش روانه شد . بابا که تا اون لحظه در سکوت ما رو تماشا می کرد بهم خیره شد و گفت : فکر نمی کنی یه مقدار تند رفتی؟! _آیدا
هنوز یا د نگرفتی تا کسی رو ندیده قضاوتش نکنه.
و لی ترجیح می دادم چیزی نپرسم و در سکوت تماشاشون کنم. آرام که با دید ن مامان به کلی یاد
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _بهش حق بده با کسی که با خودش فرق داره مخالف باشه و راحت قبولش نکنه. جوابی برا ی دادن نداشتم و با تکیه دادن سرم به پشت ی مبل و بستن چشمم، در سکوت به آرام و درستی یا نا درستی انتخابم فکر کردم. چند وقتی بحث و غر زدنای مامان و حرف آرام توی خونه ادامه داشت تا اینکه یه روز که توی شرکت بودم بابا بهم زنگ زد و گفت مامان راضی شده که به شرکت بیا د و آرام رو ببینه. پرهام که روی مبل نشسته و حواسش به من بود با قطع شدن تماس گفت : چیه یه دفعه گل از گُُُلت شکفت؟! لبخندی گوشه ی لبم نشست و گفتم : مامانم امروز برای د یدن آرام میاد و این یعنی اینکه تسلیم خواسته ی من شده. اخمای پرهام توی هم رفت و گفت : از کجا معلوم شاید د ید ش و مخالفتش شدیدتر شد . با این حرف پرهام یهو ته دلم خالی و لبخند رو ی لبم محو شد . ولی اخم رو ی چهره ی پرهام جاش رو به لبخند ی گوشه ی لبش داد و من احساس کردم یهو و بی دلیل خوشحال شده! چک امضاء شده رو به دست پرهام دادم و ازش پر سیدم: کارت هدیه ای که خواستم چی شد؟ چک رو از دستم گرفت و گفت :تا روز پنجشنبه آماده می شه. چیزی نگفتم که پرهام با لب خندون از جاش برخاست و از اتاق خارج شد. تا وقتی مامان به شرکت بیاد هزار جور فکر و خیا ل کردم و برای اولین بار از ته دل از خدا چیزی رو خواستم اینکه مهر آرام تو ی دل مامان بشینه! به آرام در مورد اومدن مامان چیزی نگفته بودم، دلم می خواست آرام مثل همیشه خودش باشه و از طرفی میخواستم اول مامان راضی بشه و بعد با آرام در مورد خواسته ام حرف بزنم و نظرش رو بدونم. اما به نا زی گفته بودم که مامان میا د و ازش خواسته بودم وقت ی مامان به اتاق من اومد چند دقیقه بعدش آرام رو صدا بزنه. به مانیتور کامپیوتر برا ی هزارمین بار نگاه کردم و با دید ن مامان که با همراه ناز ی به سمت اتاق میومد نفس عمیقی کشید م و صاف سر جام نشستم. با ورود مامان به اتاق به احترامش وایستادم و بهش سلام کردم. مامان بدون اینکه جواب سلامم رو بده و با چهر ه ی عبوس و در هم و با لحن طلبکارانه ای گفت: فکر نکن راضی شدم که اومدم، من فقط اومدم که بابات دست از سرم برداره و انقدر بهم نگه که بیا م و ببینمش. از مامان خواهش کردم ر وی مبل بشینه و رو به نا زی که توی چارچوب در نیمه باز وا یستاده بود گفتم:لطفا برا ی مامان قهوه بیار. مامان با عصبانیت گفت : من به قهوه نیاز ندارم بهش بگو زودتر بیاد ببینمش و برم 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 خواستم به نازی بگم که آرام رو صدا بزنه ولی او با کسی که پشت در بود حرف می زد و بهش گفت : مهمون دارن ولی تو می تونی بر ی تو! نازی با گفتن این حرف از اتاق خارج شد و آرام بدون اینکه کسی بهش گفته باشه به اتاقم بیا د وارد اتاق شد و رو به من سلام کرد. مامان که تا اون لحظه با اخم به روبه روش خیر ه بود با شنیدن صدای آرام به سمت در نگاه کرد و با آرا م چشم تو ی چشم شد . چهره ی آرام از دیدن مامان متعجب شد و با ذوق رو بهش گفت: _خاله ثریا؟! مامان از جاش برخاست و در حالی که به سمت آرام می رفت گفت: آرام خودتی؟! تو اینجا چیکار می کنی؟ با ر سیدنشون بهم با هم دست دادن و مامان آرام رو بغل کرد و گفت: باورم نمی شه دوباره تو رو می بینم! من که از چیز ی که می دید م شوکه شده بودم و با چشمای از حدقه بیرو ن زده نگاهشون می کردم که مامان دست آرام رو گرفت و کنار خودش و روی مبل نشوندش . آرام که هنوز دستش تو ی دستای مامان بود به چهر ه ی مامان خیر ه شد و در جواب مامان گفت : من اینجا کار م ی کنم ولی شما چرا اومدین اینجا؟! مامان با اشاره به من گفت :من اومدم یه سر به پسرم بزنم! آرام با تعجب به من نگاه کرد و بدون ا ینکه چشم ازم برداره گفت : شما که انتظار ندارین باور کنم آقا ی جاوید پسرتونه! مامان _چرا عزیزم؟! آرا م :آخه اصلا بهتون نمیاد پسری به این سن و سال داشته با شین من گفتم نهایتا بچه تون 8 1سالش باشه. مامان:نظر لطفته عزیزم. مامان روبه من که دستم رو زیر چونه ام گذاشته بودم و با لبخند و تعجب بهشون نگاه می کردم ادامه داد :آراد نمیخوای برامون قهوه سفارش بدی؟! با این حرف مامان از شوک در اومدم و با گذاشتن گو شی رو ی گوشم از مش باقر خواستم برامون قهوه بیاره. مامان از آرام احوال مادرش رو پرسید و این بر ای من جالب بود که مامان نه تنها آرام که مادرش رو هم می شناخت و من کنجکاو شده بودم که بدونم از کجا همو م