eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.6هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
340 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 وتبلیغات 👇👇 @appear تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
اگه من امام زمان رو ببینم چیزی جز اشک ریختن ندارم اصلا قادر به سخن گفتن نمیشم ولی الان میتونم بهش بگم گر چه سیه رویم اما چون تو کسی در دل دارم که روشنایی زندگیم است
به نام خدا السلام علیک یا مولانا یا صاحب الزمان اقا جان همیشه قلبم زندگیم نذرت میکنم برا امدنت دعا میکنم برا سلامتی همیشه یاد تنهاییت میافتم گریه میکنم شاید شیعه ویاری خوبی نبودم ولی دوستدارتون هستم اقا جان دردت به قلبم من از بین امامان معصوم اردت خاصی به ۳تا ازتون دارم یکی اقا امام رضا حضرت زهرا وخودتون که با بردن اسمتون وسلام دادن به گریه میافتم حالا من درمانده وبیچاره یه خواهش یه التماس دارم هواست به شاگردتون باشه این روزها قلبش ناارامه کم حرف شده خودت کاری براش بکن دلش باز بشه غم از وجود نازنینش بره اقا جان ان دست مبارکت روی غم هاش بکش بد جوری حالش گرفتس خودت هواست بهش باشه خودت غم از دلش ببر اللهم عجل الولیک الفرج ان شاالله 🤲🤲🤲
آقا جان سلام دوست دارانت رادریاب با دم مسیحایی خود بیماران را شفا بدهید
سلام و عرض ادب ،خواهشمندم در خودشناسی آماری(نماز) زیر مشارکت فرمایید.متشکرم 👇👇👇👇 https://survey.porsline.ir/s/xjDO232k
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تصاویر فوق، مربوط به صفحه شناسنامه است. به نیابت از شهدا رای می دهیم🌹 هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣
مطلبی را که می خوانید مربوط به آقای «حاج رمضانعلی زاغری» ساکن کرج، است که برای جناب آقای حاج «غلام عباس حیدری» نقل کرده و در نزد خود ایشان نوشته و در دسترس قرار داده اند. این داستان از این قرار است که:
موقعی بود که چند باب خانه را ساخته و منتظر مشتری بودیم. روزی در حالی که شریکم نبود یک مشتری آمد و یکی از این خانه ها را پسندید و گفت:
« با من حضرت عباسی معامله کن. » من هم قیمت را پایین آوردم، لکن شریکم نسبت به سهم خودش به این معامله، راضی نشد، من خیلی ناراحت شده و تصمیم گرفتم از او جدا شوم. همان شب در عالم رویا دیدم که تمام ساختمانهایی که برای فروش آماده کردیم خراب شد و جای آنها بصورت یک گودال بسیار خطرناک درآمد.
صبح که بیدار شدم به همسرم گفتم: « من خوابی دیده ام که بر بیچارگی و ورشکستگی ما دلالت دارد. »
چند روز بیشتر طول نکشید که دو سه نفر مأمور آگاهی و ساواک سراغ شریکم آمدند، او را گرفتند و بردند و نفهمیدند من شریک او هستم. تمام ساختمانهای بساز و بفروش ما را تصاحب کردند. معلوم شد بدون اینکه من بدانم شریکم در کار قاچاق دست داشته است. با اینکه بی گناه بودم از ترس اینکه مبادا باعث زحمتم شوند، از منزلی که اجاره نشین بودم، بیرون آمدم و جای دیگری در منزل پیرزنی دو اتاق اجاره کردم و با اهل و عیال خود، آنجا زندگی می کردم.
از طرفی، چکی به مبلغ پانصد هزار تومان دست کسی داشتم که پولش را داده بودم ولی چک نزد او مانده بود و معلوم شد بهائی است و وقتی جریان کار ما را فهمید، گفته بود: « این چک را به اجرا می گذارم. » خدا می داند که غم و غصه عالم در دلم جا کرده بود و همیشه مهموم و مغموم و گاه بی توجه، شروع به گریه می کردم، انسانی بودم ورشکسته، بیکار و ناراحت! پیرزن صاحب خانه که وضع مرا دید، به حالم رقت کرد و گفت:
« پسرم! اگر می خواهی از گرفتاری و همّ و غم، نجات پیدا کنی بیا با حاج آقا «کافی» ( که آن زمان زنده بودند) شبهای چهارشنبه به «مسجد جمکران قم» برو و از امام زمان (ارواحنا فداه) بخواه تا مشکلات تو را برطرف نماید. »
تصمیم گرفتم و با هیئت ایشان، به جمکران مشرف شده و چون ماشین سواری داشتم، شبهای چهارشنبه بعد، خودم به قم و مسجد جمکران می رفتم و انجام وظیفه می کردم تا اینکه چهل شب چهارشنبه تمام شد و چون نتیجه ای ندیدم، سخت ناراحت بودم. و با خود می گفتم پس نتیجه چهل شب چهارشنبه مسجد جمکران چیست؟ صبح همان روز هم عریضه ای نوشتم و به چاهی که در آنجا بود انداختم و به «حسین بن روح نایب خاص حضرت» عرض کردم:
« سلام و عریضه مرا به خدمت آقا امام زمان (علیه السلام) برسان. » از مسجد جمکران بیرون آمدم و به طرف قم روانه شدم، به زیارت قبر حضرت معصومه (سلام الله علیها) رفتم و به تهران برگشتم.
با حالت خسته و غمگین به خانه رفتم. فردای آن روز، بعدازظهر روز پنجشنبه، تصمیم گرفتم به زیارت حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) بروم و در ضمن، مسافر هم سوار کنم که برای عائله ام چیزی تهیه کنم. از میدان اعدام، صد قدمی دور شدم که یک دفعه چشمم به شخصی کنار خیابان افتاد، به طرف من اشاره کرد و با اشاره او ماشین بدون ترمز ایستاد؛ درب ماشین را باز کرد و وارد ماشین شد. شخصی بود در سن تقریباً چهل سال و تسبیحی در دست و لباس بلندی پوشیده بود.