eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
بی‌حجاب نمازخوان من اگر چه سست‌حجاب بودم، اما به خدا و ائمه اعتقاد عمیقی داشتم. هر سال ماه محرم که از راه می‌رسید، من سعی می‌کردم حجابم را کامل رعایت کنم. کل سال نماز نمی‌‌خواندم، ولی ماه رمضان چادر سر ‌می‌‌کردم، نماز می‌‌خواندم و روزه می‌‌گرفتم
در ماه رمضان، خودم را به خدا خیلی نزدیک‌تر از همیشه احساس می‌‌کردم. مسجد می‌‌رفتم و معتقد بودم اگر من سست‍حجاب هستم، حداقل یک‌ماه فرصت دارم خودم را به خدا نزدیک‌تر کنم. مادرم به انجام این کارها خیلی تشویقم می‌‌کرد. من عاشق ماه محرم هستم. یک‌سال که همه در حال و هوای محرم بودند، یکی از دوستانم در مدرسه که خیلی محجبه بود، پیشنهاد داد مانند او حجاب داشته باشم. گفت: «حجاب چیز بدی نیست و اتفاقاً به تو هم خیلی می‌‌آید». گفتم: «حجاب را دوست دارم، اما توانایی این کار را در خودم نمی‌‌بینم که برای همیشه این‌گونه باشم». روزهای اول محرم بود که به دوستم پیام دادم و گفتم که من تصمیم گرفتم در این محرم مثل تو باشم. از حرفم خیلی استقبال کرد و خوشحال شد. آن شب می‌‌خواستم به هیأت بروم، اما چادرم را پیدا نمی‌‌کردم؛ گویی یک قطره آب شده و به زمین فرو رفته بود. انگار همه چیز دست به دست هم داده بودند تا من چادر نپوشم. کل خانه را به هم ریختم، اما آن را پیدا نکردم
من می‌توانم در ماه صفر اولیای مدرسه به من پیشنهاد دادند که در یک تئاتر، نقش دختر شهید مدافع حرم را بازی کنم. من که بازی در تئاتر را خیلی دوست داشتم، ذوق‌زده آن را پذیرفتم؛ زیرا دوست داشتم بازی کردن در نقش یک دختر شهید را تجربه کنم. هر کس که می‌فهمید، مرا مأیوس می‌کرد و می‌‌گفت: «تو نمی‌‌توانی!». آنها معتقد بودند که چون پدرم فوت شده است، مناسب این نقش نیستم، در حالی که یکی از معاون‌های مدرسه مرا به بازی در این نقش تشویق می‌کرد و می‌گفت: 
«من مطمئنم که تو می‌‌توانی». وقتی مادرم موضوع را فهمید، خیلی تشویقم کرد. من هیچ‌ وقت تئاتر را خوب اجرا نکرده بودم؛ به همین علت بود که همکلاسی‌هایی که با من میانه خوبی نداشتند، به معاون‌ها می‌‌‌‌گفتند:
«سارا را از این نمایش معاف کنید. او سر صحنه حاضر نمی‌‌شود. بد حرف می‌‌زند و قطعاً نمایش را به شوخی می‌‌گیرد و ... ». اگر چه بخشی از حرف‌هایشان درست بود و من سر جدی‌ترین کار‌ها هم شوخی می‌کردم، اما برای بازی در این نقش شوق خاصی داشتم. یک هفته مانده به اجرای تئاتر معاون مدرسه‌مان پیش من آمد و گفت: «سارا جان! به من گفتند تو برای این نقش مناسب نیستی. اگر در این یک هفته توانستی خودت را به من ثابت کنی که هیچ؛ وگرنه حتی اگر یک روز هم به اجرا مانده باشد، مجبورم اجرایت را کنسل ‌کنم». پس از حرف‌های معاون، به خودم قول دادم که این نقش را به خوبی بازی کنم. در حقیقت می‌خواستم خودم را اثبات کنم و با احدی شوخی نداشتم.
یک نقش واقعی روز اجرا فرا رسید. من که به تیپ و ظاهرم خیلی اهمیت می‌‌دادم و هیچ‌گاه دو روز با یک دست لباس بیرون نرفته بودم، مجبور شدم لباس‌های گشادتر بپوشم، حجاب داشته باشم و کارهای دیگری که نمی‌خواستم انجام بدهم؛ زیرا می‌خواستم خودم را به بقیه نشان بدهم و ثابت کنم که می‌توانم این نقش را به خوبی اجرا کنم. من ناراحتی قلبی دارم؛ به همین علت وقتی برای تمرین روی صحنه می‌رفتم، احساس می‌کردم قلبم به شدت درد می‌کند و ضربان قلبم خیلی بالا می‌رفت، گویی کسی قلبم را در مشتش فشار می‌داد. روز اجرا، در صحنه‌ای باید با امام حسین و پدرم که به خوابم می‌‌آمدند، صحبت می‌‌کردم.
من در آن صحنه دیالوگ نداشتم، اما نمی‌‌دانم چه شد که وقتی در آن حال و هوا قرار گرفتم، بی‌اختیار خطاب به پدرم فریاد می‌زدم و می‌گفتم: «پدر نرو، تنهایم نگذار، پیشم بمان!». صحنه بسیار احساساتی شده بود؛ گویی بازی نمی‌کردم و در عالم واقع به پدرم التماس می‌‌کردم که من را تنها نگذارد. این صحنه را به اندازه‌ای طبیعی اجرا کردم که معاون و داورها می‌گریستند. وقتی به مدرسه برگشتیم، همه برای استقبال از ما مقابل در مدرسه ایستاده بودند. خیلی‌ها از بازی من تعریف می‌‌کردند، 
این صحنه را به اندازه‌ای طبیعی اجرا کردم که معاون و داورها می‌گریستند. وقتی به مدرسه برگشتیم، همه برای استقبال از ما مقابل در مدرسه ایستاده بودند. خیلی‌ها از بازی من تعریف می‌‌کردند، اما خودم از بازی‌ام راضی نبودم. احساس می‌کردم شخصیتم با آن نقشی که خوب از پس بازی‌اش برآمدم، هزاران فرسنگ فاصله دارد و این مسئله برایم سخت بود؛ زیرا من در قالب آن شخصیت فرو رفته بودم و به شدت آن نقش را دوست داشتم.
گویی آن دختر در تئاتر، همان سارایی بود که در خودم به دنبالش بودم و سال‌ها گمش کرده بودم. وقتی تئاتر تمام شد و همه برایم دست زدند، احساس کردم آن سارای دوست داشتنی لبخندزنان از روی سن پایین آمد و با من خداحافظی کرد و رفت. می‌خواستم صحنه را ترک کنم و به دنبالش بروم، اما او ناپدید شده بود. من باید آن سارا را دوباره احضار می‌کردم. راهش را بلد بودم، اما جرأتش را نداشتم؛ چون احساس می‌کردم توانش را ندارم. من با سبک زندگی‌ای خو گرفته بودم که به این آسانی نمی‌شد از شرش خلاص شد تا به آن سارای دوست داشتنی و خواستنی تبدیل شوم.
دختری که بابا می‌‌خواست اگر چه به شدت این نقش را دوست داشتم، اما هنگام اجرا وقتی خودم را به جای دختری که پدرش مدافع حرم شده بود، می‌گذاشتم و خودم را با او مقایسه می‌کردم؛ از خودم خجالت می‌کشیدم. قبل از اعلام نتایج رتبه‌های تئاترها، یک روز سر صف مدرسه صدایم کردند و یک قواره چادر مشکی کادو پیچ‌شده به من دادند. ‌از یک سو خیلی خوشحال و از سوی دیگر خیلی ناراحت شدم؛ چون آنها به من چادر هدیه دادند
در حالی که من نمی‌‌خواستم چادر سر کنم و حجاب داشته باشم. وقتی پارچه چادری را به خانه آوردم و از ناراحتی‌ام برای مادرم گفتم، در جوابم گفت: «چرا نمی‌‌توانی؟ ببر خیاطی برایت بدوزند. من مطمئنم خیلی هم خوب می‌‌شود». چادر را دوختم، اما ته دلم راضی نبودم؛ چون دوست نداشتم حجاب با چادر داشته باشم. با مشخص شدن رتبه‌ها، تئاتر مدرسه ما به خاطر اجرای من، مقام دوم منطقه را کسب کرد؛
این در حالی بود که همه معتقد بودند من نمی‌توانم این نقش را بازی کنم. همان شب پدرم را در خواب دیدم. خیلی وقت بود که پدرم به خوابم نمی‌‌آمد. پدرم با خوشحالی به من گفت: «حالا شدی آن سارایی که من می‌‌خواستم. من در آن دنیا خیلی سختی کشیدم، اما الان خوشحالم که تو را این‌گونه می‌‌بینم. هیچ وقت حجابت را ترک نکن». من که پدرم را خیلی دوست داشتم، تحت تأثیر عمیق حرف‌هایش قرار گرفتم.