6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽کلیپ زیبای رائفی پور درباره #خدا
@montzeran
🔷علامه مجلسی، درباره ی #مال_دنیا میگوید:
💰دینار و درهم و اموال دنیا و کالاهای آن، به کلی #ناپسند_نیست،
↩️ بلکه آن دسته از مال دنیا ناپسند است که:
👈از #حرام یا #شبهه به دست آید یا وسیله ی این دو شود. ⛔️
👈از یاد #خدا باز دارد. ⛔️
👈مانع #عبادت خدا باشد. ⛔️
👈یا انسان چنان به آنها دل بندد که در حقوق واجب و مستحب، بذل و انفاق نکند.⛔️
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙موازنه اسلامی بین دنیا و آخرت، صفحات۲۵۵ _۲۵۶.
🌹عکس نوشته زیبایی ازقرآن🌹
🌿سوره ذاریات (آیه ۵۰)
فَفِرُّوٓا إِلَى اللَّهِ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ (٥٠)
پس به سوی #خدا بگریزید، كه من از سوی او برای شما #بیمدهندهای آشكارم!
🔴من گنـــاه میڪنم
🔅فردی نزد امام #حسین(ع)آمد و گفت:
من گناه می کنم و از بهشت و جهنم خدا برایم نگو که من این ها را می دانم ولی نمی توانم گناه نکنم و باز گناه می کنم! امام حسین علیه السلام فرمودند: برو جایی #گناه کن که خدا تو را نبیند، او سرش را پایین انداخت و گفت: این که نمی شود.(چون خداوند بر همه چیز ناظر است) امام حسین(ع) فرمودند: جایی گناه کن که #ملک خدا نباشد. مرد فکری کرد و گفت: این هم نمی شود.(چون همه جا ملک خداوند است) امام فرمودند: حداقل روزی که گناه می کنی روزی #خدا را نخور، گفت:نمی توانم چیزی نخورم...
امام فرمودند: پس وقتی فرشته مرگ" #عزرائیل" آمد و تو را خواست ببرد تو نرو. مرد گفت: چه کسی می تواند از او فرار کند. امام فرمودند: پس وقتی خواستند تو را به #جهنم ببرند فرار کن، مرد فکری کرد و گفت: نمی شود. امام حسین(ع) فرمودند: پس یا ترک گناه کن یا فرار کن از خدا، کدام آسان تر است؟ او گفت: به خدا #قسم که ترک گناه آسان تر از فرار کردن از خداست.
📚بحار الانوار؛جلد78؛صفحه؛126
@montzeran
✅ پوشش در مقابل #اطفال و کودکان و محرمان
#اشاره
✅يكي ديگر از مواردي كه زنان مي توانند #زينت_ پنهاني خود را ظاهر نمايند، در برابر #كودكاني است كه آگاهي ندارند و توانايي جنسي در آنها #بيدار نشده:
✨🌱 سوره نور، آیه 31
(او الطّفل الّذين لم يظهروا علي عورات النّساء)
«يا كودكاني كه از امور جنسي مربوط به زنان آگاه نيستند».✨🌱
✅اما ظاهر كردن #زينت_باطني و پنهاني در برابر كودكاني كه توانايي #جنسي آنها بيدار شده است،
#جايز نيست؛
چون مي تواند اثرات سوء اخلاقي و تربيتي قابل توجهي را دربرداشته باشد؛ لذا در اين رباطه حتي مادران و خواهران #وظيفه دارند كه در خانه در مقابل فرزندان و #برادران خويش نوع #پوشش را رعايت كنند و شايسته نيست كه لباس هاي #ناهنجار بپوشند يا اينكه آرايش هاي مصنوعي خود را بروز دهند.
✅از اميرالمؤمنين #امام_علي (ع) سوال شد:
پسر بچه مي تواند زن را حجامت كند⁉️
حضرت (ع) فرمود:
«اگر بچه مي تواند تعريف كند حجامت نكند.»
👈يعني زنان مي بايست از كودكي كه از امور جنسي آگاه است، دوري كنند.
📚وسايل الشيعه، ج 14، ص 172
✅ #روایت:
والي مكه، محمد بن ابراهيم شوهر دختر امام صادق (ع) بود. او دختري داشت كه لباس هاي رنگارنگ بر او پوشانده، او را به مجلس #نامحرم مي آورد او را بغل مي كرد، تا اينكه روزي دخترك نزد حضرت موسي بن جعفر (ع) كه دايي او مي شد، آمد.
حضرت در حالي كه دو دست خويش را دراز كرده بود، دخترك را گرفت و فرمود:
«دختر وقتي #شش ساله شد بر مرد نامحرم جايز نيست او را ببوسد و يا #بغل كند.»
📚وسايل الشيعه، ج 14، ص 17
#حجاب #عفاف #حدود #احکام
#خدا #قرآن #تفسیر #محرم
#تلنگرانه
امروز بیدار شدی!!
ولی ممکن بـود بیدار نشی این نشون میده خدا باز بهت فرصت جبران رو داده!
خواب مثل مرگِ.. آدم شب میمیره و صبح باز #خدا بهش وقت میده و زنده میشه؛)
از فرصت هات نهایت استفاده
رو ببر و زود توبه کن نزار دیر بشه...
🫀|⇢ #آرامش_خدایی
هر لحظه #خـــدا را صـــدا بزن
کشتی نوح را یڪ غیر حرفهای
سـاخت...
اما ڪشتی تایتانیڪ را هزاران
حـــرفه ای ...
بــــاخـــداباش
تا هیـــــچ طــوفانی نتواند در
مقابلت قد علم ڪند.
#عشق_و_عاشقی_نادرست
#ترک_دوستی_با_جنس_مخالف
😢عاشقشی ولی نمیدونی بهش میرسی یا نه؟
🥺میترسی و نمیتونی به این آسونی ها بهش اعتماد کنی؟
😔همه چی اوکیه ولی شرایطتون نميخوره بهم؟
😞قول و قراراتون باهم جور در نمياد؟
😥از اینکه یه روز پس بزنه و زده بشه میترسی؟
😓نميتونی حس دلتو با دوستی یا خونوادت در میون بزاری چون میدونی مخالفت میکنن یا میترسی بگی که دعوات کنن؟
بببن رفیق بیا بهت یه چیزی بگم👀🤏
زیاد زور نزن🥲
کافیه..☺️
یکم آروم باش😉
همین خوبه که سمت جنس مخالف نری😄👌
میدونی چرا؟
چون یه باتلاق شیرینیه که انقد میخوری کم کم میکشوندت اون پایین پایینا😐🤯
اگه ته دلت یکی هست؛ و حدودا 80 درصد میدونی، مطمئنی که بهش میرسی؛ بازم زیاد دل نبند چون گاهی ممکنه اون 20درصد باقی مونده 80 درصدو تو یه لحظه تخریب کنه ..
پس سعی کن زیاد خودتم تو گناه نندازی🙂🤝
[از #خدا بخواه که اگه صلاحشو میدونه راه وصالت رو خودش بچینه]
چون خدا قشنگ میچینه رفیق😉👌
اگه نشد هم:
📌نه غصه بخور
📌نه ناراحت شو
📌ن گریه و زاری کن
تقدیر و سرنوشت این بوده حتما
من و تو که از خدا زیاد نميدونیم
مگه ما کی باشیم آخه؟!!!!!!🙄🤐🧐
پس بخاطر این فقط و فقط دل به #خـودش ببند.. خدا درش همیشه بازه تو فقط برو سمتش🥰🫵..
ببین چه معجزه ای تو زندگیت رخ نمیده😃♥️
یادت باشه هر چی میشه خدا رو مقصر ندون
میدونی چرا؟
چون هر مصیبتی به انسان برسه سببش گناهاشه
اینو اصلا یادت نره😉🫵
#سرباز 🔥
✍ #پارت8
-خانم مروت هم متوجه شدن؟
-نه.
-خانم نادری،ایشون هم حسی نسبت به من...
وسطش حرفش پرید و گفت:
_نه.
پویان نفس راحتی کشید و گفت: _خداروشکر.
-پس میخواید فراموشش کنید؟میتونید؟
-سخته ولی باید بتونم..ایشون دیر یا زود ازدواج میکنن.
بازهم سکوت طولانی.فاطمه گفت:
-آقای سلطانی،حرفهایی که درمورد دوست تون گفتید،حقیقته؟!
-متاسفم..ولی حقیقته.
-بالاخره که چی؟ من تا کی باید همش مراقب باشم؟ نگران باشم؟
-واقعا نمیدونم.
پویان خیلی ناراحت بود.
سوار ماشینش شد.از آینه ماشین نگاهی به فاطمه کرد.هنوز همونجا ایستاده بود،معلوم بود خیلی گیج شده.
ماشین شو روشن کرد و رفت.
بی مقصد رانندگی میکرد.چشمش به گنبد و گلدسته ای افتاد.ماشین رو پارک کرد و برای اولین بار وارد امامزاده شد.
نمیدونست تو امامزاده باید چکار کنه. اعمال خاصی داره یا دعایی.
ترجیح داد کنار ضریح بایسته و دعا کنه. برای فاطمه دعا میکرد.برای خوشبختی مریم هم دعا کرد.برای افشین هم دعا کرد.
فاطمه هنوز گیج بود.
نمیتونست حرفهایی که شنیده بود رو باور کنه.بارها با خودش گفت شاید خواب بوده.اصلا پویانی درکار نبوده. شاید پویان،فاطمه رو با کس دیگه ای اشتباه گرفته.شاید پویان خواسته اذیتش کنه،سرکارش بذاره.
چند ساعتی کنار خیابان،تو ماشین نشسته بود.دلش نمیخواست حرفهای پویان رو باور کنه،ولی اگه واقعیت داشته باشه چی؟!
صدای اذان شنید.
به نزدیک ترین مسجد رفت.بعد نماز دعا کرد و از #خدا کمک خواست.
اونقدر ذهنش مشغول بود که متوجه گذر زمان نشد.
گوشی همراهش زنگ میزد.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد مثل همیشه صحبت کنه.صدای نگران مادرش رو شنید.
-الو..فاطمه؟!
-سلام مامان جونم.
-سلام،خوبی؟
-خوبم.
-کجایی؟ دیر کردی؟
-تا یه ساعت دیگه میام.نگران نباش قربونت برم،میام.
-زودتر بیا،دیر وقته.
-چشم،خدانگهدار.
در حیاط رو با ریموت باز کرد،
تا ماشینشو تو حیاط پارک کنه.پدرش هم رسیده بود.مدتی تو ماشین نشست تا حالش بهتر بشه.
فاطمه فرزند دوم یه خانواده چهار نفره بود.امیررضا،برادرش،دو سال از فاطمه بزرگتر بود.
لبخندی زد و وارد خونه شد.
پدرش،حاج محمود،روی مبل نشسته بود و اخبار تماشا میکرد.
-سلام بابای مهربونم.
حاج محمود نگاهش کرد.نگرانی توی صورتش معلوم بود...
منتظران گناه نمیکنند
رمان #ســـرباز پارت بیست وهفتم امیرعلی ایستاد و سلام کرد. نگاه فاطمه به گچ دستش بود.آرام و شرمند
رمان #ســـرباز
پارت بیست_وهشتم
یا باید از بی آبرویی سر به کوه و بیابون بذاری.
صبح بود.
زهره خانوم به آشپزخونه رفت تا صبحانه آماده کنه.چشمش به کاغذی روی میز افتاد.دست خط فاطمه بود.
_سلام.من میخوام مثل سابق زندگی کنم. نگران من نباشین.خدانگهدار.
یادداشت رو به حاج محمود نشان داد.
بعد سریع سمت تلفن رفت.حاج محمود گفت:
_زنگ نزن خانوم.بذار کاری که فکر میکنه درسته انجام بده.
ولی هر دو نگران بودن.
گوشی افشین زنگ خورد.آریا بود.جواب داد.
-زودتر خودتو برسون.
-کجا؟
-آدرس رو برات میفرستم.
نمیدونست چرا ولی خوشحال نشد.
با صدای پیامک گوشی از فکر بیرون اومد.
خارج شهر بود.
با اینکه انتظارشو داشت اما ناراحت شد.خودش هم نمیدونست چی میخواد ولی نمیخواست اینطوری تلافی کنه.اگه میخواست بدون کمک آریا هم میتونست.
سوار ماشینش شد و حرکت کرد.
از شهر بیرون رفت.یک ساعت دیگه هم رانندگی کرد تا به یه جاده فرعی رسید.
چهل دقیقه دیگه هم گذشت تا به جایی که آریا گفته بود،رسید.
وارد سالن یه کارخانه قدیمی شد.
فاطمه رو دید،با دست های بسته روی صندلی نشسته بود.آریا و سه مرد دیگه اطرافش ایستاده بودن.فاطمه کم کم به هوش میومد.افشین رو به روش ایستاد و خیره نگاهش میکرد.از اینکه تو این وضعیت میدیدش خوشحال نبود.
فاطمه کاملا به هوش اومده بود.
افشین و چهار مرد دیگه رو دید.به اطرافش نگاهی انداخت. متوجه شد اگه فریاد بزنه و کمک بخواد کسی صداشو نمیشنوه.
ترسید..سرشو پایین انداخت و از عمق وجودش از #خدا و #ائمه کمک خواست. چند بار ذکری زیر لب زمزمه کرد.قلبش کمی آرام شد.نفس عمیقی کشید و سرشو بلند کرد.با اخم و نفرت به افشین نگاه کرد.
آریا به سه مرد دیگه گفت:
_بیرون باشید،لازم شد صداتون میکنم.
کنار افشین ایستاد و با پوزخند به فاطمه نگاه کرد.
-منو شناختی؟.. البته خیلی تغییر کردم.. زندان آدمو عوض میکنه.
فاطمه فقط نگاهش میکرد.
-هنوز نشناختی؟!!..نازی رو هم فراموش کردی؟!
فاطمه مکث کوتاهی کرد بعد گفت:
_نازنین از اینکه بهش میگفتی نازی بدش میومد.
-پس شناختی.
فاطمه به افشین نگاه کرد و گفت:
_تو هم آدم اون هستی؟
منتظران گناه نمیکنند
-روشنک راستی!!! شهید هادی پیکرش اینجاست!!! -آره عزیزم... اشک توی چشمام جمع شد راوی ادامه داد: رفقا.
رمان دو_راهی
قسمت17
دو روزی می شه که از راهیان نور برگشتیم...
گیتارم را فروختم عکس های خواننده ها را از اتاقم کندم و عکس #شهید_ابراهیم_هادی را جایگزین کردم...
رفتار #محمد برادر روشنک واقعا عجیب بود تازگی ها #روشنک هم عجیب شده...
لباس هایم را تنم کردم... چادرم را روی سرم گذاشتم و از خانه بیرون رفتم.
روشنک طبق معمول با ماشینش سر کوچه بود...نزدیکش شدم لبخندی زدم و داخل ماشین نشستم.
من_سلام!
-سلام خانم... خوبی؟
-بله شما خوبی؟
-عالی... چه خبر؟
-سلامتی. خبریه؟ بازم یهویی غافل گیری!! کجا میریم؟؟
ابروهایش را بالا داد و گفت:
-راستش میخوام باهات حرف بزنم.
-حرف ؟؟ چه حرفی!
چشمکی زد و گفت:
-حالا....
دنده را جابه جا کرد و راه افتادیم.
دقایقی بعد کنار پارکی نگه داشت پیاده شدم و بعد از پارک کردن ماشین راه افتادیم و قدم زدیم.
من_خب؟؟ نمیخوای چیزی بگی؟؟
-راستش نمیدونم چطوری شروع کنم.
-راحت باش!
کمی مکث کرد و گفت:
-خیلی وقته که برای برادرم دنبال همسر مناسب میگردیم.
دوزاریم افتاد و تا آخر حرف هایش را خوندم.
ساکت ماندم #روشنک ادامه داد:
-خب...
دوباره مکث کرد و خندید گفت:
-زودی میرم سر اصل مطلب... خب من از اول نظرم به تو بود ولی انگار برادرم هم با من هم نظر بوده!!!
چشمام گرد شد زل زدم به روشنک!
-چرا اینطوری نگاه میکنی.
لبخند زوری زدم و گفتم:
-خب...خب...اخه...یعنی چی!!!
-یعنی اینکه...افتخار میدی خواهر شوهرت بشم
خندید و من هم خندیدم.
من_چی بگم...خب...
قیافشو کج کرد و گفت:
-بگو بله تموم شه دیگه...
هیچی نگفتم.
-سکوووت علامت رضاااااست...
واقعا خیلی شوکه شدم.
از رفتار های اخیر #روشنک معلوم بود قضیه چیه... ولی فکر نمی کردم جدی شه!
از من جواب بله زوری گرفت و امروز رو برای خواستگاری برنامه چیدن.
روشنک سریع منو رسوند خونه و خودش هم رفت خونه.
خیلی عجیب بود برام...
یه قدم سمت خدا رفتم و #خدا همه چیز برام جور کرد...
حتی همسر خوب!!
اتاقم رو مرتب کردم و قشنگ ترین لباس هایم را بیرون از کمدم روی تخت گذاشتم.
یه مانتوی سفید با روسری صورتی ملایم و شلوار مشکی...
خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو می کردم گذشت...
صدای زنگ خانه بلند شد...
از روی تخت پریدم، چادرم را روی سرم انداختم از اتاق بیرون رفتم و گفتم:
-اومدن؟؟
بابا_بله؟؟؟
بله بفرمایین...
خوش اومدین...
رفتم داخل اتاق به صورتم نگاهی انداختم چقدر در قالب روسری قشنگ شده...
لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم.
جلوی در کنار مادرم ایستادم.
صدا هایشان یکی پس از دیگری از گذشتن پله های راهرو، بیشتر به گوشم می خورد.
چهره ی مادر روشنک و بعد پدرش و پشت سر آنها خود روشنک و بعد ...
به چشمم خورد...
داخل اومدن و سلام کردن، با مادر روشنک و خود روشنک روبوسی کردم.
#محمد وارد خونه شد دسته گلی دستش بود که به مادرم داد...
رو به من سرش رو پایین انداخت و گفت:
-سلام...
من هم با صدای لرزان گفتم:
-سلام...
وارد خونه شدن و روی کاناپه نشستن.
من هم کنار مادرم نشستم.
بعد از سلام و علیک کردن و حال و احوال پرسی وقتی گرم صحبت بودن رفتم آشپز خونه و مشغول ریختن چای شدم...
سینی آماده بود و لیوان ها هم چیده...چای رو ریختم و بعد از مدتی مکث کردن با سینی داخل پذیرایی رفتم...
🍁به قلم: مریم سرخہ اے🍁
ما در هر صورت به سمت خداوند میریم
إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ بقره ۱۵۶
«ما از آن خدا هستيم و به سوي او باز ميگرديم»
این بازگشتن و حرکت به تعلقاتمون بستگی داره، هرچه تعلقات خدایی باشه راحت تر حرکت میکنیم و هر چه خدایی نباشه بیشتر زمین میخوریم
لَّا تَجۡعَلۡ مَعَ ٱللَّهِ إِلَٰهًا ءَاخَرَ فَتَقۡعُدَ مَذۡمُومࣰا مَّخۡذُولࣰا اسراء۲۲
در كنار خدا، به معبود ديگرى قائل نباش؛ چون آنوقت، با خجلت و خوارى، در حركت بهسوى خدا زمينگير مىشوى
پیوستن به عضو کانال فراموش نشود
👇👇👇👇
ble.ir/join/2aQVL8kz3M
#خدا
#دین