eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
5.2هزار ویدیو
350 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear ورز کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ موسیقی مزخرف گوش ندیم! ▪️این روزها جنگ رسانه ای به شدت زیاد است. اگر گاهی و فقط گاهی بیندیشیم پی میبریم که این آثار سخیف به دنبال چه چیزی هستند!! 🎙زنده یاد اکبر عالِمی
یڪ روز تمام حساب های بانکی و مجازی ما خالی میشود.. تنہا یڪ حساب باقی میماند و آنہم حساب ما با خداسٺ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره جالب حاج‌ مهدی رسولی از خواستگاری و انتخاب اسم فرزندش توسط پدر شهیدش🤩 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭با دیدن تعزیه خانمشُ محجبه کرد 😭من سنی ام اما با دیدن تعزیه حضرت زهرا احساساتی شدم 🤲خیلی خوشحالم که حجاب کامل دارم ❤️گپ حین تعزیه با دختری که کشف حجاب بود(آخر کلیپ) ✋اینجا تعزیه فاطمیه است..... 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖇 🌿 بالاخره با صدای دادی که داشت هرلحظه نزدیکتر میشد ، منو ول کردن و با سرعت برق فرار کردن!! همونجا رو چمنا افتاده بودم و زار میزدم😭 باورم نمیشد این ترنم همون ترنمیه که ماشین سیصد میلیونی زیر پاش بود! همون دانشجوی پزشکی و همون دختر پولدار مغروری که هیچ‌کسی جرأت مزاحمتشو نداشت😭 -دخترم اذیتت کردن؟؟ دستامو از صورتم برداشتم و نگاهش کردم! نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم... مرد با همون لهجه ی شیرین ترکی ادامه داد -آخه اینجا چیکار میکنی باباجان!! قیافتم که آشنا نیست، فکرنکنم مال این محل باشی!! بلند شدم و نشستم، سرمو انداختم پایین و به گریه هام ادامه دادم😭 -ببینمت عزیزم! دختر قشنگم! نکنه از خونه فرار کردی؟؟!! آخه اگر من نمیرسیدم که... لا اله الا الله... جوونای این زمونه گرگ شدن باباجان! خطر داره یه دختر تنها اونم تو این جای خلوت...! ترسیدی حتما؟؟ بشین برم برات یه آب میوه ای چیزی بیارم، رنگ به روت نمونده!! -نه... خواهش میکنم نرید😭 من میترسم...😭 نشست کنارم -ببین عزیزم! این کار که تو کردی اصلا درست نیست! حتما خانوادت الان دارن دنبالت میگردن! نگرانتن! این بیرون خطرناکه باباجان! یه دختر تنها نمیتونه تو این تهرون درندشت که همه جور آدمی توش هست اینجوری تو پارکا سرگردون بمونه! شمارتونو بگو زنگ بزنم بیان دنبالت... فقط گریه میکردم و سرمو انداخته بودم پایین! -لا اله الا الله... دخترجون اینجوری که نمیشه! اگر نگی مجبور میشم زنگ بزنم پلیس! حداقل اونا بدنت دست خانوادت! سرمو آوردم بالا و با ترس نگاهش کردم😰 -نه...خواهش میکنم شما دیگه اذیتم نکن😭 -خب الان میخوای چیکار کنی؟ میبینی که آدما چقدر... شبو میخوای کجا بمونی؟؟ -یه کاریش میکنم دیگه! یه جایی میرم! همونجوری که دیشب..... دیشب!! یاد دیشب افتادم! یاد اون جای امن! یاد اون آرامش...! یاد اون که خودش بیرون خوابید اما من تو خونش...! دوباره سرمو انداختم پایین! نه! من از آخوندا متنفرم بمیرمم دیگه نمیرم پیشش! -دیشب چی؟؟ باباجان من باید برم! اگر نمیخوای به کسی زنگ بزنم،نمیزنم اما امشبو باید وسط یه عده گرگ سر کنی!! بلند شد و شلوارشو تکوند! با وحشت نگاهش کردم😰 -نه...نرید😭 -زنگ میزنی؟؟ -اره میزنم. گوشیتونو بدین... و از جیبم شماره ی اون رو دراوردم!!!! شماره رو گرفتم و منتظر بودم بوق بخوره. اما رفت رو آهنگ پیشواز! "منو رها نکن ببین که من تنهای تنهام! منو رها نکن بجز تو ،من چیزی نمیخوام! منو رها نکن آقا... منو رها نکن آقا... منو رها نکن..." نوحه گذاشته بود رو آهنگ پیشوازش😖 یه لحظه از زنگ زدنم پشیمون شدم! خواستم قطع کنم که صدای گرمی تو گوشی پیچید....! -بله بفرمایید زبونم بند اومد! -بفرمایید؟؟ الو؟؟ -ا...ا....لـ...لـــو -الو؟؟😳 -سـ...سلـ...لام... -خانووووم!!😳 شمایی؟؟؟؟ کجایی اخه شما؟؟ از صبح دارم دنبالتون میگردم!! زدم زیر گریه -نمیدونم کجام😭 خواهش میکنم بیاید 😭 مگه نمیگفتید میخواید کمکم کنید بیاید😫😫 -باشه باشه فقط بگید کجا بیام؟؟ -نمیدونم پیرمردو نگاه کردم اسم پارک و خیابون رو گفت و منم به اون گفتم! -همونجا باشید تا ده دقیقه دیگه پیشتونم! گوشی رو دادم به پیرمرد و تشکر کردم -ده دقیقه دیگه میرسه! میشه بمونید تا بیاد؟!😢 سرشو به نشونه تایید تکون داد و رفت و رو نیمکت پشت سرم نشست. به کاری که کرده بودم فکر کردم! من چه کمکی از اون خواستم؟ اصلا اون میخواد برای من چیکار کنه؟؟ اه...اونم یه آخوند😖 هرچی که بود حداقل مثل بقیه پسرا بهم دست درازی نکرده بود و دیشب رو آروم تو خونش سر کرده بودم! صدای گریم قطع شده بود و فقط آروم اشک میریختم. با دیدن سایه ای که افتاد جلوم،سرمو بلند کردم. خودش بود! اون بود! -سلام! -سلام .خوبید؟؟ پیرمرد مرد با صدایی که شنید از نیمکت بلند شد و اومد سمت ما! اون با دیدن پیرمرد شکه شد! پیرمرد هم با دیدن اون،چشماش گرد شد! با دهن باز یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به اون و با تعجب فقط یه کلمه گفت:
-حاج آقا!!😳 بازم هوا رو به سردی میرفت. در حالیکه میلرزیدم ،دستامو بغل کردم و به اون دوتا نگاه کردم! حالت چهره ی اون یه جوری شده بود! فکر کنم باعث آبروریزیش شده بودم😓 محترمانه دستشو برد به طرف پیرمرد -سلام آقای کریمی! پیرمرد سرشو تکون داد و به اون دست داد! -سلام حاج آقا...!! رو به من گفت -دخترم من دیگه میرم. خداحافظ... خداحافظ حاجی...! و در حالیکه سرشو تکون میداد و نچ نچ میکرد،سریعا از ما دور شد‼️ با چشمای پر از سوال به اون نگاه کردم! سرش پایین بود بعد چند لحظه کتی که تو دستش بود گرفت سمتم -هوا سرده،بپوشید زود بریم... با شرمندگی سرمو انداختم پایین -فکر کنم خیلی براتون بد شد😢 با دست چپش،پیشونیشو ماساژ داد و کلافه لبخند زد! -نه... نمیدونم... بالاخره کاریه که شده! اینو بگیرید بپوشید،سرده کت رو از دستش گرفتم، با همون لبخند روی لبش ،آسمونو نگاه کرد و زیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم! بعد سرشو تکون داد و گفت "بریم" هنوزم حالم بد بود اتفاق چنددقیقه پیش،حسابی به همم ریخته بود! تصور اینکه اگه اون پیرمرد نمیرسید... اگه صدامو نمیشنید... یا حتی اگه "اون" نبود... اون!! حتی اسمش رو هم نمیدونستم! تا ماشین تو سکوت کامل،کنار هم قدم زدیم. کتشو دور خودم پیچیده بودم اما هنوز سردم بود! هوا کم کم داشت تاریک میشد، حتی فکر به این که قرار بود شبو تنها اینجا بگذرونم، تنمو میلرزوند😥 ماشینو روشن کرد و بعد حدود پنج دقیقه ،نگه داشت. صدای اذان از مسجد کنار خیابون به گوش میرسید... -میشه ده دقیقه،یه ربع اینجا باشید تا من برم و بیام؟؟ سرمو انداختم پایین! -ببخشید که بازم مزاحمتون شدم😔 -نه خواهش میکنم... اینطور نیست!! -برید به کارتون برسید! نگران من نباشید! -ببخشید... اگر واجب نبود ،تنهاتون نمیذاشتم! سرمو تکون دادم و لبخند محوی زدم... با آرامش از ماشین پیاده شد و سرشو از پنجره آورد تو -لطفا درها رو از داخل قفل کنید که خیال منم راحت باشه، شیشه رو هم بدین بالا. زود میام! درها رو قفل کردم و شیشه رو دادم بالا، سرمو به سمت پنجره برگردوندم و دیدم که رفت توی مسجد...! ضعف و گرسنگی،به دلم چنگ مینداخت! کلافه بودم از اینکه دستم به جایی نمیرسه. نه گوشی نه کیف پول نه ماشین نه لباسام.... دستم از همه چی کوتاه شده بود! چقدر سخت بود اینجوری زندگی کردن! امشبم باید میرفتم خونه ی اون؟؟ نه😣 پس خودش چی! هیچوقت تا بحال مزاحم کسی نشده بودم... حس اینکه بخوام سربارش باشم،اعصابمو خورد میکرد! به غرورم بر میخورد... به سرم زد تا نیومده برم! اما فقط در حد فکر باقی موند!! آرامشی که تو این ماشین و اون خونه بود، دست و پامو برای رفتن شُل میکرد! بعدم کجا میتونستم برم؟؟ مگه صبح نرفتم؟؟ چیشد!؟ دوباره خودم به دست و پاش افتادم که بیاد کمکم! با صدای تقه ای که به شیشه ماشین خورد،از ترس پریدم! اینقدر غرق فکر بودم که ندیدم از مسجد اومده بود بیرون! دستشو به نشونه معذرت خواهی گذاشت رو سینش و پایینو نگاه کرد! تازه فهمیدم سوییچ رو نبرده و تو ماشین گذاشته!!! چقدر این آدم عجیب غریب بود!😕 درو براش باز کردم و بابت حواس پرتیم ازش معذرت خواستم...🙏 -خواهش میکنم،شما ببخشید که ترسوندمتون!! -نه...!تقصیر خودمه که همش تو فکر و خیال سیر میکنم!😒 ماشین رو روشن کرد و یکم با سرعت خیابونو دور زد. احتمالا میخواست قبل اینکه آشنای دیگه ای منو کنارش ببینه از مسجد دور شه!! -چه فکر و خیالی؟ -بله؟؟ -ببخشید...خواستم بدونم چه چیزایی ذهنتونو اینقدر مشغول کرده! سرمو به شیشه تکیه دادم و به خیابون چشم دوختم... -فکر بدبختیام! -ببینید... من دوست دارم کمکتون کنم! برای این لازمه که بدونم چه اتفاقی برای شما افتاده! -ممنون ولی نمیتونید کمکی کنید... هیچکس نمیتونه کمکم کنه جز مرگ!! -واقعا اینطور فکر میکنید؟! -‌اره... یا چیزی شبیه مرگ... مثل یه خواب طولانی! یا شایدم فراموشی! -واسه همین دست به خودکشی زدین؟! سرمو به نشونه تایید، تکون آرومی دادم و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سر خورد ...! -میشه... میشه بپرسم اون زخم... یعنی صورتتون چی شده!؟اونم خودتون...؟ چشمام پر از اشک شد و دستم رفت سمت صورتم... دستم که به زخم یادگاری عرشیا میخورد،قلبم میسوخت و گلومو بغض میگرفت😞 در حالیکه سعی داشتم جلوی اشکامو بگیرم لبمو گاز گرفتم و سرمو بالا بردم!
🔴 نشـانه‌هـای ( 1 ) روز قیامت مرحله مهم و با اهمیتی در زندگی انسان است، و نمایانگر آنچه که برای انسان اتفاق می‌افتد، می‌باشد، از هنگام مرگ تا اینکه در بهشت یا در دوزخ مستقر شود. قیامت حق است و در آمدنش هیچ شکی نیست، اما کی خواهد آمد، سوالی است که پیامبر ﷺ در جوابش فرمود: «سؤال شده از سؤال کننده داناتر نیست (یعنی در این مورد، من از تو عالم‌تر نیستم)». [رواه مسلم] و علم آن تنها خاص خداوند یگانه است. اما پیامبر ﷺ در احادیث و سخنان پاکش ما را از نشانه‌های قیامت آگاه نموده است، لذا در این مطالب سعی می‌کنیم که روایات و احادیثی که رسول الله ﷺ در مورد قیامت بیان فرموده را انتخاب نموده و برای شما خوانندگان محترم ذکر نماییم، باشد که مایه عبرت، و تذکری برای همه‌مان باشد، و همچنین ازدیاد ایمانمان و نجاتمان در روز آخرت گردد، روزی که: ﴿يَوْمَ لَا يَنْفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ * إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ﴾ [الشعراء: ۸۹-۸۸] «روزی که مال و فرزندان سودی نبخشد. مگر کسی که با قلب سلیم (خالی از شرک و کفر و نفاق) به پیشگاه خداوند بیاید». ‐---------------‐---------------------------------- نشانه های به دو بخش نشانه های و تقسیم میشوند و چون تقریبا تا به امروز تمامی نشانه های کوچک به وقوع پیوسته و یا در حال وقوعند فقط در یک پست آینده اکثر نشانه های کوچک بیان میشود و در ادامه ان شاءالله مفصل در مورد نشانه های بزرگ قیامت که در پیش روی ماست و احیانا برخی از آنها را به چشم خواهیم دید بحث خواهد شد والله اعلم
🔴 نشانه های ( 2 ) ⭕نشانه های کوچک از نزدیک شدن قیامت که تقریبا در حال حاضر در حال وقوعند : ۱ - مردان و زنان شبیه یکدیگر میشوند در پوشش و آرایش. ۲ - مردان و زنان لباس تنگ و بدن نما میپوشند. ۳ - خونریزی بین مردم عادی میشود. ۴ - شعار دین کهنه میشود. ۵ - به افراد بد احترام می گذارند. ۶ - امر به معروف را نهی و ترک میکنند و میگویند به تو چه ربطی دارد. ۷ - در امور دین و خدا از مال کم هم دریغ میکنند و خرج نمیکنند. ۸ - فاسق و منافق عزیز میشوند. ۹ - آلات موسیقی در کنار مساجد و قبرها نواخته میشود. ۱۰ - صف های نماز جماعت مردم نشانه نفاق میشود. ۱۱ - قرآن را سبک می شمارند و نمی شناسند مگر با صدای آواز و غناك. ۱۲ - مردم از عالمان دین فرار میکنند. ۱۳ - مردم بی دین میشوند و از دنیا میروند. ۱۴ - افراد نادان زمام امور را به دست میگیرند. ۱۵ - صله رحم از بین میرود و جایش را به قطع رحم میدهد. ۱۶ - افراد فاجر و فاسد زیاد میشوند. ۱۷ - بازارها به هم نزدیک میشوند یعنی بازار تجارت و کسب کاذب میشوند. ۱۸ - تار و تنبور و نی را نیکو میشمارند و آلات موسیقی همه جا ظاهر میشوند. ۱۹ - فقرا آخرت خود را به دنیا می فروشند. ۲۰ - مردم برای رئیس شدن حرص میزنند و طمع دارند. ۲۱ - اطاعت بی چون و چرای مردان از همسران شان زیاد میشوند. ۲۲ - پدر و مادر را لعن و نفرین میکنند. ۲۳ - خیانت در مال شرکاءفراوان و عادی میشود (کلاهبرداری). ۲۴ - پرده حیا از زنان برداشته میشود. ۲۵ - سکته و مرگ ناگهانی زیاد میشود. ۲۶ - دین مردم درهم و دینار میشود و خدای مردم شکمشان. ۲۷ - آشنایان در وقت نیاز همدیگر را نمی شناسند. ۲۸ - مردم غذا های خوب میخورند و جامه های زیبا و فاخر میپوشند و با آن فخر می فروشند. ۲۹ - مردان با طلای حرام و ابریشم حرام خود را زینت میکنند. ۳۰ - کودکان نسبت به بزرگترها و والدین بی حیا و بی ادب میشوند. ۳۱ - عالمان به حرفشان عمل نمیکنند. ۳۲ - مساجد را نقاشی میکنند ظاهر مساجد آباد ولی از نظر هدایت و ارشاد ویران است. ۳۳ - عیب کالا را پنهان میکنند. ۳۴ - سوار شدن زنان بر روی زین ها (اعم از حیوان و غیر آن مثل موتر ، موتور و......) ۳۵ - سبک شمردن زنا و هر رابطه دختر و پسر و زن و مرد و نا محرم عادی میشود. ۳۶ - اسلام غریب میشود و از اسلام فقط نام باقی میماند. ۳۷ - امر به معروف را زشت می شمارند و همه در ترکش مساوی اند. ۳۸ - خرج کردن زیاد برای دنیا شان و دریغ از خرج کردن برای آخرت. ۳۹ - مومنین در این زمان غمگین و حقیر و ذلیل میشوند. ۴۰ - نماز را سبک شمرده و به جماعت نمی خوانند. ۴۱ - موذن برای اذن گفتن پول میگیرند. ۴۲ - قرآن مهجور و متروک میشود فقها و عالمان به قرآن اندک. ۴۳ - برکت از مال و جان مردم گرفته میشوند (جوانه مرگ میشوند). ۴۴ - افراد مورد اعتماد و امین کم میشوند. ۴۵ - مال حلال کم میشوند. ۴۶ - کم فروشی عادی میشود. ۴۷ - ازدواج مرد با مرد و زن با زن صورت میگیرد و عادی میشود. ۴۸ - فساد عمومی میشود. ۴۹ - بیت المال وسیله شخصی میشود. ۵۰ - مسکرات و نوشیدنی های حرام حلال میشوند. ۵۱ - زکات مال ترک میشوند همانند خمس آن. ۵۲ - صاحبان مال و ثروت بزرگ شمرده میشوند. ۵۳ - مردم قبور شعراء را محل عبادت قرار میدهند. ۵۴ - هیچ چیز بهتر از دروغ در آن زمان نمی باشد. ۵۵ - زبان راستگو و صادق کم است. ۵۶ - مردم فرقه فرقه شده و از اهل نفاق تقلید میکنند. ۵۷ - موسیقی مطرب رواج می یابد و معمول میشود و کسی آن را نهی نمیکند. ۵۸ - مردم شرب خمر و می خوارگی میکنند. ۵۹ - زنان فرزندان رقاصه و آوازه خوان تربیت میکنند. ۶۰ - طلاق زیاد میشود. ۶۱ - صورت مردم انسانی اما دلهایشان شیطانی است. ۶۲ - حرف حق را تکذیب میکنند. ۶۳ - در عروسی ها هر کاری بخواهند میکنند از قبیل گناه ، فساد ، ساز و آواز ، اصراف و... ۶۴ - از مردم جدا شوی تو را غیبت میکنند. ۶۵ - بالا رفتن قیمت ها در آن زمان عادی میشود. ۶۶ - شنیدن آیات قرآن مجید به اکثر مردم سنگین میشود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️تنها آرزوی حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها... وقتی جبرئیل برای اجابت آمده بود❗️ @montzeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید_مطهری (ره): 🔵 شیوع‌ گناه تنها چیزی است که عظمت گناه را از دیده‌ها می‌برد و آن را در نظر فرد ناچیز جلوه می‌دهد و لذا اسلام می‌گوید هنگامی که گناهی انجام گرفت و این گناه در خفاء کامل نبود و افرادی بر آن آگاهی یافتند باید گناهکار مورد سیاست قرار گیرد یا بخورد و یا شود ! ... در اثر گناه یک فرد و اشاعه آن، یک قدم به نزدیک شد و این از بزرگترین خطرات است برای آن، پس باید گناهکار را به مقتضای‌ اهمیت گناهش کیفر داد تا باز اجتماع به راه بر گردد و از دیده‌ها بیرون نرود ! 📚منبع: کتاب جاذبه و دافعه امام علی (علیه السلام) ص۲۷
🖇 🌿 کنار یه رستوران نگه داشت -ببخشید،امشبم مثل دیشب باید غذای بیرون رو بخوریم! کل روزو دنبالتون بودم، وقت نشد برم خونه و غذا درست کنم!😅 از لحن حرف زدنش و همچنین حرفی که زده بود خندم گرفت!☺️ -معذرت میخوام که اینقدر باعث دردسرتون شدم! ولی نگران من نباشید! معده ی من به غذای رستوران عادت داره!😏 -مگه شما... خانوادتون که همین شهر زندگی میکنن!! -هه! خانواده😏 چند لحظه ای سکوت کرد -چی بگیرم؟ چه غذایی دوست دارین؟ با خجالت سرمو انداختم پایین! -تو عمرم هیچوقت سربار کسی نبودم! با جدیت نگاهم کرد -الانم نیستید!! اگر نگید چی میخورید،با سلیقه ی خودم میخرم! این بار تلاشم برای کنترل اشک هام،موفقیت آمیز نبود! بدون حرفی از ماشین پیاده شد و رفت تو رستوران! تاکی قراره این وضع ادامه پیدا کنه؟!😢 چرا اینجوری میکنم من😣 چرا نمیدونم باید چیکار کنم😭 با دو پرس غذا برگشت و گذاشتشون صندلی پشت! آروم راه افتاد صفحه ی گوشیش روشن شد و صدای موزیک ملایمی تو ماشین پخش شد، -الو سلام داداش! خوبی؟ چاکرتم😊 خوبم خداروشکر امممم... راستش نه... یکم برنامه هام تغییر کرده شرمندتم! شما برید! خوش بگذره! مارو هم دعا کنید! ههههه😂 نه بابا! نه جون تو! چه خبری آخه؟؟ (صداشو خیلی آروم کرد) آخه داداش کی به من زن میده😂 خیالت راحت! هیچ خبری نیست! فقط کاری پیش اومده که نمیتونم بیام! همین! عجب آدمی هستیا! نه جون تو! آره! قربانت! خوش بگذره! ممنون. شماهم سال خوبی داشته باشی ان شاءالله یاحق😊 گوشی رو قطع کرد و با خنده ی ریزی سرشو تکون داد! با تعجب نگاهش کردم!😳 هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم خندیدن بلد باشن!😕 یا دوستی داشته باشن!! اما سریع خودمو جمع کردم! دوباره احساس خجالت اومد سراغم! -ببخشید... من... واقعا یه موجود اضافه و مزاحمم! شما رو هم اذیت کردم! منو همینجا پیاده کنید و برید😢 برید پیش دوستتون! کلافه نفسش رو بیرون داد و دستی به موهاش کشید! -میشه دیگه این حرفو تکرار نکنید؟؟ اونقدر جدی این حرفو زده بود که دیگه چیزی نگفتم! کنار یه پارک نگه داشت ! -هرچند هوا سرده و نمیشه پیاده شد!! ولی حداقل ویوش خوبه☺️ غذا رو داد دستم و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شد! هنوزم سرفه میکرد و معلوم بود خیلی حال خوبی نداره! تمام سعیم رو میکردم که به آخوند بودنش فکرنکنم! چون چاره ای جز بودن کنارش نداشتم! حالا دیگه اون تنها کسی بود که میشناختم!! بعد خوردن شام رفت سمت خونش! جلوی در نگه داشت و کلیدو گرفت جلوی صورتم! -بخاری رو زیاد کنید ،سرما نخورید! نگاهش کردم! -باز میخواید تو ماشین بخوابید؟؟؟😳 -نگران من نباشید من یه کاری میکنم! -نه!نمیرم!😒 سرشو گذاشت رو فرمون و نفسشو داد بیرون! بعدش صاف و محکم نشست و مثل اکثروقتا بدون اینکه نگاهم کنه،شروع کرد به حرف زدن -ازتون خواهش میکنم! من امشب چندجا کار دارم! به فکر من نباشید من همین که میدونم جاتون خوبه،امنه، رو آسفالت هم که بخوابم،راحت میخوابم! دیگه چیزی نگید! کلیدو بگیرید! شبتون بخیر! نفس عمیقی کشیدم و به در سفید آهنی نگاه کردم... -ممنونم شب بخیر...
بازم برگشتم اینجا! همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه! حتی بهتر از اون...❣ نه دیشب برای خوابم دست به دامن آرامبخش شده بودم و نه فکر کنم امشب نیازی بهش داشتم...! یه بار دیگه در و دیوارشو نگاه کردم! هیچ چیز عجیبی نداشت! هیچ چیزی که باعث آرامشم بشه اما میشد!!! از اولین باری که پامو توش گذاشتم حدود بیست و چهار ساعت میگذشت اما خیلی بیشتر از خونه هایی که تو بیست و یک سال عمرم توشون زندگی کرده بودم برام راحت بود! نه تختی بود که مثل پر قو نرم باشه، نه میز ناهار خوری، نه انواع و اقسام مبل اسپرت و سلطنتی و راحتی، نه استخری داشت و نه... حتی تلویزیون هم نداشت!! اما با تمام سادگی و کوچیکیش، چیزی داشت که خونه ،نه بهتره بگم قصر،قصر ما نداشت...! و اون چیز... نمیدونستم چیه!! فکرم رفت پیش اون!! چرا این کارا رو میکرد؟ من حتی برنامه ی سفرش رو به هم ریخته بودم اما... واقعا از کاراش سر در نمیاوردم! خسته بودم!روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم! رفتم سمت پتو ها و یکیش رو روی زمین پهن کردم و یکی دیگه رو هم کشیدم روم! خیلی جای سفتی بود!! اما طولی نکشید که به خواب آرومی فرو رفتم😴 با دیدن مامان و بابا از جا پریدم!!😥 چشمای مامان از گریه سرخ شده بود و بابا پیر تر از حالت عادی به نظر میرسید!😢 آماده بودم هر لحظه بزنن توی گوشم اما بغلشونو باز کردن... یکم نگاهشون کردم و بدون حرفی دویدم طرفشون، اما درست وقتی که خواستم بغلشون کنم، هر دو پودر شدن و روی زمین ریختن!! با ترس و وحشت از خواب پریدم😰 قلبم مثل یه گنجشک تو سینم بالا و پایین میپرید و صورتم از گریه خیس بود...!😭 بلند شدم و رفتم سمت ظرفشویی و به صورتم آب زدم! وای... فقط یه خواب بود! همین! اما دلم آشوب بود! ساعتو نگاه کردم! هفت صبح بود....🕖 فکر مامان ،بابا و مرجان همش تو سرم میپیچید و احساس بدی مثل خوره به جونم افتاده بود! سعی کردم بهشون فکر نکنم! با دیدن شعله های بخاری که سعی میکردن خونه رو گرم کنن ، یاد اون افتادم!! وای ! حتما تو این سرما، تا الان سرماخوردگیش بدتر شده!! پتوها رو از روی زمین جمع کردم! با اینکه بلد نبودم چجوری باید تا بشن، سعی کردم فقط جوری که مرتب به نظر برسه ،روی هم بچینمشون! همون دمپایی های آبی و زشت رو پوشیدم و رفتم جلوی در، اما هیچ‌کس تو ماشین نبود!! سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما حتی دریغ از یه پرنده! خلوت خلوت بود! فکرم هزار جا رفت...😰 یعنی این وقت صبح کجاست؟! نکنه حالش بد شده!؟ نکنه اتفاقی براش افتاده!؟ نکنه....؟! با استرس دستمو کردم تو جیبم و با دیدن شمارش یه نفس راحت کشیدم، سریع برگشتم تو خونه و رفتم سمت تلفن! صدای آهنگ پیشوازش تو گوشی پیچید! اما کسی جواب نداد!! دلم آشوب شد... بلند شدم و رفتم جلوی در که دیدم با یه سنگک ، از سر کوچه ظاهر شد! نفس راحتی کشیدم و به در تکیه دادم! با دیدن من یه لحظه سرجاش ایستاد و با تعجب نگام کرد! ولی سریع به حالت قبل برگشت و با سر به زیری تا جلوی در اومد! -سلام صبحتون بخیر! چرا اینجایید؟ -سلام... تو ماشین نبودین، ترسیدم! -ترسیدین؟؟😳 از چی؟ -خب گفتم شاید حالتون بد شده... دو شب تو این سرما،تو ماشین... -وای ببخشید، قصد نداشتم نگران...یعنی بترسونمتون...! بعد نماز خوابم نمیومد،ترجیح دادم برم پیاده روی و برای صبحونه نون بخرم! -دستتون درد نکنه...! ممنون ببخشید که... ولی حرفمو خوردم! کلمه ی "مزاحم" دیگه خیلی تکراری شده بود! -پس شما هم بیاید داخل!صبحونه بخوریم... -نه ممنون! من خوردم! شما برید تو،من همینجا منتظرتون میمونم، بعد صبحونتون بیاید یکم حرف دارم باهاتون! سرمو تکون دادم و نون رو ازش گرفتم! برگشتم تو ، که بسته شدن صدای در شنیدم! پشتمو نگاه کردم! نبود! فقط در رو بسته بود...! نمیتونستم معنی حرکات عجیب و غریبشو بفهمم! برام غیرعادی بود!! خصوصا از اینکه موقع حرف زدن نگاهم نمیکرد،اعصابم خورد میشد!! هنوز نتونسته بودم دلشوره ی خوابی که دیده بودم رو از خودم دور کنم. یکم از سنگک کندم و سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و مشغول صبحونه شم! اینقدر فکرم مشغول بود که حتی یادم رفت برم از یخچال چیزی بردارم و با نون بخورم! هر کاری کردم فکرمو مشغول چیز دیگه کنم،نشد...! با دو دلی به تلفن گوشه ی اتاق نگاه کردم!
🔴 نشانه های ( 3 ) ⭕ نشانه های کوچک از نزدیک شدن قیامت که قبلا به وقوع پیوسته و با در حال وقوعند : ۱- بعثت رسول کریم صلی الله علیه وسلم. ۲-وفات رسول کریم صلی الله علیه وسلم. ۳-فتح بیت‌المقدس. ۴-طاعونِ عمواس. ۵- افزایش مال و ثروت و بی‌نیازی از گرفتن صدقه. ۶- ظهور فتنه (که ممکن است ویروس کرونا یکی از این فتنه هائی باشد که حتی درب حرمین و مساجد با ظهور آن، بر روی مسلمانان بسته شد). ۷- ظهور مدعیان نبوت. ۸- انتشار امنیت و آرامش. ۹- ظهور آتشِ حجاز. ۱۰ -کشتارِ تُرک‌ ها. ۱۱- کشتار عجم‌ها (غیراعراب). ۱۲- ضایع‌شدن امانت. ۱۳- بسته‌شدن علم و ظهور جهل. ۱۴- زیادشدن نظامیان و یاوران ظلم و ستم. ۱۵-انتشار و کثرتِ زنا و فحشا. ۱۶-انتشار و کثرتِ ربا و سود و حلال شمردن آن. ۱۷- انتشار، کثرت و ظهور آلات موسیقی و حلال ‌کردنِ آن. ۱۸- افزایش شراب‌خواری و حلال کردن آن. ۱۹- آرایش و زینت دادن مساجد با سنگ ها و اشیای قیمتی و تفاخر و فخر فروشی به آن. ۲۰- ترویج برج‌سازی و ساختمان‌های چند بلند و تفاخر به آن. ۲۱- کنیز اربابش را به دنیا می‌آورد. ۲۲- افزایش هرج و مرج، قتل و کشتار. ۲۳- نزدیک‌شدن زمان‌ ها، یعنی طی شدن سریع زمان. ۲۴- نزدیک شدن بازارها، یعنی ایجاد بازار های نزدیک که در بر گیرنده ی بازار های مجازی و غیر مجازی است. ۲۵- ازدیادِ شرک در میان امت. ۲۶- ظهور افعال زشت و پلید، و قطع صله ی رحم با نزدیکان، و بدی با همسایه. ۲۷- جوا‌ن‌شدن پیران. ۲۸- افزایش بخل و شحّ. ۲۹- کثرت تجارت. ۳۰- ازدیاد زلزله ها. ۳۱- ظهور زبونی، ضعف و بدزبانی. ۳۲- از بین رفتن و در بند شدنِ صالحان و دعوتگران. ۳۳- بالاآمدن و ارتقای زیردستان و جاهلان. ۳۴- کمرنگ شدن سلام کردن و محدود کردن آن صرف به دوستان. ۳۵- کسب علم از انسان‌های کوچک و جاهل. ۳۶- ظهور زنان پوشیده و در عین حال عریان (یعنی، مودل های عجیب و غریب حجاب که محاسن بدن با آن معلوم میشود) ۳۷- تحقق خواب انسان مؤمن. ۳۸- زیادشدن نویسندگی و صنعت چاپ. ۳۹- سبک‌شمردن سنت‌های اسلامی و پر رنگ شدن سنت های غیر اسلامی میان مسلمانان. ۴۰- بزرگ‌شدن هلال ماه. ۴۱- ترویج دروغ و عدم ثبات در نقل اخبار. (خبر و شایعه پراگنی و دروغ بافی، چنانچه در فضای مجازی این نشانه، ظهور کرده است). ۴۲- افزایش شهادت دروغ‌ و کتمان و پنهان کردنِ شهادت حق. ۴۳- افزایش زنان و کاهشِ مردان. ۴۴- افزایش مرگهای ناگهانی. ۴۵- ازدیادِ بی‌اعتمادی بین مردم. ۴۶- سرسبز شدن و بازگشت علفزار و رودها به سرزمین های خشک عرب. ۴۷- افزایش باران و کمبود گیاهان. ۴۹- تکلمِ حیوانات درنده و جمادات با انسان. ۵۰- آرزوی مرگ‌کردن از شدت بلاء و مصیبت.
🔴 نشـانه‌هـای ( 4 ) ⭕ نزدیکترین نشانه ها به نشانه های بزرگ 🔻 از نهر فرات کوه طلا نمایان می‌شود: ابو هریره رضی الله عنه روایت می‌کند که پیامبر ﷺ فرمود: «قیامت آنوقت بر پا می‌شود که فرات کوهی از طلا را نمایان کند، مردمان بسیاری برای بدست آوردن آن با یکدیگر می‌جنگند، از هر صد نفر، ۹۹ نفر کشته می‌شود، و هر کس می‌گوید: کاش من همانا آن یک نفر می‌بودم». [رواه مسلم] در روایت دیگر آمده است: «نزدیک است که فرات گنجی از طلا را آشکار نماید، پس کسی که آنجا حاضر بود چیزی بر ندارد». [متفقٌ علیه] در این احادیث پیامبر ﷺ فتنه بودن این نشانه را برای امتش بیان می‌کند و سفارش می‌کند که اگر این نشانه ظاهر شد، طمع برداشتن طلا از کوه را نکند و از آن دوری کند. براستی که فتنه عظیمی است، فکر کنید که همسایه شما طی سفری به فرات از آن کوه، یک گونی طلا به خانه آورده و زندگی خود را سر و سامان داده، و شما باید نفس خود را نگه دارید. بسیار سخت است! ولی سفارش پیامبر ﷺ باید در گوش ما همیشه بماند که نباید به آن کاری داشته باشیم. این نشانه، آخرین نشانه از نشانه‌های کوچک قیامت است. علما می‌گویند تمامی نشانه‌های صغری (کوچک) قیامت به وقوع پیوسته‌اند یا در حال وقوعند ، الا دو نشانه که عبارتند از: ۱- سرسبزی شبه جزیره عربستان. ۲- نمایان شدن کوه طلا در رود فرات. علما می‌گویند اگر این دو ‌نشانه بیاید، محمد بن عبدالله (مهدی) خواهد آمد. مهدی نقطه اتصال نشانه‌های کوچک قیامت به نشانه‌های بزرگ قیامت است. نشانه‌های کوچک ترتیب ندارند، اما نشانه‌های بزرگ قیامت به ترتیب و پشت سر هم خواهند آمد: عن عبد الله بن عمرو، قال: قِال رسول الله ﷺ : «الآيَاتُ خَرَزَاتٌ مَنْظُومَاتٌ فِى سِلْكٍ فَإِنْ يُقْطَعِ السِّلْكُ يَتْبَعْ بَعْضُهَا بَعْضاً». «علامات قیامت مانند خرمهره‌هایی هستند که در یک نخ نظم داده شده‌اند. هرگاه نخ کنده شود، دانه‌ها یکی پس از دیگری بر زمین می‌اُفتند‏.» [رواه احمد]
شهید محمدجعفر نصراصفهانی🌷 🌱دو سه ماهی می‌شد که وارد شده بود. تعدادی از دانشجویان را گلچین کرد‌. یک گروه تشکیل دادند که هدفشان، ترویج مسائل اعتقادی و اخلاقی در دانشکده بود، با شیوه‌ی کاری متفاوت. همه‌ی اعضای گروه را توجیه کرد، اخلاق و رفتار پسندیده در راس کارهایشان بود.اول با دیگران طرح رفاقت و دوستی می ریختند، بعد هم آنها را دعوت به رعایت مسائل شرعی می‌کردند. وضع دانشکده بهتر شد، خیلی از افراد گروه هم شهید شدند.🕊⚘️