پیام نویسنده ی رمان
✍محدثه افشاری
راجع به اینکه تموم شد یا ادامه داره؟
بعد این چی میشه؟
چرا سجاد شهید شد؟
و...
تصمیم گرفتم اینجا جواب همه رو بدم😊
🔸ما قصدمون از این رمان،
اولا آشنایی با تنهامسیرسعادت،
دوما نقد زندگی بدون تنهامسیر،
و سوما نشون دادن یه زندگی تنهامسیری (تنهامسیر ؛سلسله سخنرانی های
استاد پناهیان)بود.
که تا حدودی موفق شدیم و بقیش هم ان شاءالله میمونه برای جلد دوم😉
برای رمان "او را..."
خیلی ها پرسیدن که این رمان بر اساس واقعیته یا نه!؟
ببینید شاید این رمان واقعی نباشه،
اما شخصیت های این داستان در اطراف ما زیاد هستن.
تمام جوون هایی که بیراهه میرن،میتونن یه ترنم باشن که با پیدا کردن راه،
زندگیشون رو تغییر بدن.
یا یه مرجان باشن که با لجبازی....!! 😔
بنده سعی کردم این رمان چیزی بین واقعیت و تخیل باشه.
البته اکثرش واقعیه.
شخصیت مرجان،شخصیت عرشیا و ترنم،وجود خارجی دارن و بنده این اشخاص رو با خیال خودم نساختم!
اما همه ی اتفاقات و نوع چینش داستان،واقعیت نداشت.
همچنین بعضیها ناراحت و شاکی بودن که چرا سجاد شهید شد؟
چرا ترنم و سجاد به هم نرسیدن؟
☺️
با صحبتی که بنده با یکی از اساتیدم در رابطه با ازدواج ترنم و سجاد داشتم،به این نتیجه رسیدیم که این اتفاق خیلی نمیتونه جالب باشه.
چون باعث دامن زدن به خیلی از تخیلات دختران مذهبی و غیر مذهبی ما میشه!!
بعضی از دختران مذهبی ما،همونطور که میدونید،تمام خواستگارهاشون رو به امید اومدن یه سجاد،رد میکنن و آخرسر هم سرخورده میشن،سن ازدواجشون بالا میره،یا ازدواج میکنن اما همش غر میزنن به جون همسرشون☺️
همچنین دختران غیر مذهبی،منتظر یک نفر میشینن تا بیاد زندگیشون رو تغییر بده،در حالیکه اینطور نیست!
انسان باید خودش تغییر کنه .خودش به احساس نیاز به دین برسه.
اشخاص اطرافش فقط میتونن نقش یک درس عبرت یا تلنگر داشته باشن.
پس همین همراهی کوتاه مدت سجاد و ترنم هم فقط برای ادامه پیدا کردن داستان بود،وگرنه نیازی به ازدواج این دو جوون نبود☺️
این رمان با توسل به مادرم، حضرت زهرا سلام الله علیها،نوشته شد.
برای خوب پیش رفتنش،نماز استغاثه به حضرت زهرا رو خوندم.
و معتقدم که این رمان هنر بنده نبود،
از امدادهای غیبی که از گوشه کنارا بهم میرسید،مشخص بود کار،کار خداست.
فقط شاکرم که این حقیر پر عیب و نقص رو وسیله ای کوچک برای تبلیغ دین عزیزش قرار داد.
راستی بی انصافیه اینو نگم،
از مدیران و اساتید تشکیلات تنهامسیر
که بنده رو با نظراتشون کمک کردن،صمیمانه سپاسگزارم
😊
محدثه افشاری
تو نظراتی که پرسیدند آیا تو رمان سجاد شهید می شودیانه؟ گفتند بله شهید می شود
پس ماهم منتظر می شویم جلد دوم رمان نویسنده اش منتشر کنند
چون خیلی ها دوست داشتند این رمان را وتغییر کردند
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅
🔺امروز شنبه:
🔹 ۹ دی ۱۴۰۲ 🔹
🔹 ۱۶ جمادی الثانی ۱۴۴۵ 🔹
🔹 ۳۰ دسامبر ۲۰۲۳ 🔹
🔰مناسبت های امروز:
💢 روز بصیرت و میثاق امت با ولایت
💢 پیوستن ایران به جامعه ملل [۱۳۰۰ ش]
#تقویم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
فرمول گرهگشای مشکلات کره زمین...
👤 #کلیپ زیبای «گرهگشای مشکلات» با سخنرانی حجتالاسلام #انصاریان تقدیم نگاهتان
📥 دانلود با کیفیت بالا
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰 رسول خدا صلی الله عليه و آله:
✍باکروا طَـلَبَ الرِّزقِ وَ الحَوائِجِ فَاِنَّ الغُدُوَّ بَرَکةٌ وَ نَجاح.
🔴در پى روزى و نيازها، سحر خيز باشيد؛ چرا كه حركت در آغاز روز، [مايه] بركت و پيروزى است.
📚المعجم الاوسط، ج۷ ص۱۹۴
#حدیث_روز
رمان دختر بسیجی که داشتم میگذاشتم
ولی پاک کردم ازکانال
دوباره میگذارم
که اونها که ناراحت شدند بخاطر این رمان که پاک کردم
دوباره خوشحال شوند
•°﴾🧕🏻͜͡🧕🏻﴿°•
#فوت_وفن_رفاقت👭
همه#رفیقی را خوب میدانند که موقع سقوطت در پرتگاه🚶🏻♀🚶🏻♀🕳، دستت را بگیرد و بی تفاوت نباشد.
آشوب این روزها ایمان خیلیها را هدف
گرفته است وتا لبه پرتگاه🚶🏻♀🕳کشانده است.😨
🍃 #پارت_اول
دختر بسیجی
ما شین رو تو ی پارکینگ بزرگ برجی که بخش اداری شرکت توش قرار داشت
پارک کردم و به طرف آسانسور قدمای بلند برداشتم.
حسابی از کار بابا که بدون مشورت با من نیروی جدید برای بخش اداری
استخدام کرده بود عصبی بودم و می خواستم زود تر نیروها رو ببینم و بهشون
بفهمونم که همه کاره ی این شرکت منم و اونا باید فقط باید با اجازه من
استخدام بشن و کارشون رو شروع کنن.
تو ی آسانسور وایستاد م و دکمه ی طبقه ی دهم رو زدم.
هنوز هم صدای عصبی بابا ت وی گوشم میپیچید که گفته بود اگه می خوام تو
ی ِسمَتم باقی بمونم نباید کسایی رو که او استخدام کرده اخراج کنم.
با ر سیدن به طبقه ی دهم، کلافه وعصبی در آسانسور رو باز کردم و ازش خارج
شدم ولی همین که یه قدم برداشتم و خوا ستم به سمت دفتر برم، محکم به کسی خوردم و از حرکت وایستادم.
دختر چادری ا ی که بهش خورده بودم، در هما ن حال که مشغو ل جمع کردن
برگه های ولو شده ر وی زمین بود سرم غر زد :
_آقا حواستون کجاس؟ این چه مدل راه رفتنه ؟
این دختر بد موقع ای رو برای غر زدن انتخاب کرده بود! چون اولا من اهل معذرت
خواهی نبودم و دوما انقدر عصبی بودم که دلم می خواست همونجا خفه اش کنم
به خصوص او که محجبه بود و من عجیب با این جور آدما دشمن بودم.
رو بهش با عصبانیت غریدم:خواستی یه گوشه وایستی تا نخورم بهت!
او که حالا برگه ها رو جمع کرده بود درست سر جاش وا یستاد و گفت: واقعا که... !
🍃 #پارت_دوم
دختر بسیجی
به سمت آسانسور ی که پشت سر من قرار داشت پا تند کرد که مانع حرکتش شدم
و با اخم پر سیدم:واقعا که چی؟
با پرویی تمام به چشمام زل زد و گفت:من یه گوشه وایستاده بودم تا آسانسور بیاد
ولی مثل اینکه شما خیلی عجله داشتی و بدون اینکه جلوت رو نگاه کنی
بیرو ن پریدی و باعث شدی برگه هایی که من بر ای مرتب کردنشون کلی وقت
گذاشتم بریزن و مجبور باشم دوباره مرتبشون کنم!
حالا هم به جای عذر خواهی سرم غر می ز نی!
_من عذر خواهی بلد نیستم!
_چه بد! سعی کن یا د بگیری.
قبل اینکه من بخوام چیز ی بگم با قدما ی بلند از کنارم گذشت و سوار آسانسور شد.
من که همینجور ی هم حالم گرفته بود، با این حرکت دختره حرصی تر شدم و
نفسم رو عصبی بیرون دادم و به سمت دفتر بزرگ شرکت قدم برداشتم.
با ورودم منشی که طبق معمول تو ی آرایش کردن چیزی رو از قلم نینداخته بود
به احترامم پا شد و رو به من سلام کرد.
بدون اینکه جوابش رو بدم و بدون توجه به کارمندای ی که به احترام من بلند شده
بودن و در حالی که به منشی می گفتم به پرهام بگه بیا د به اتاقم به سمت اتاقم
قدم برداشتم و وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم.
کتم رو از تنم د ر آورد م و ر وی پشتی مبل چرمی ای که جلوی میز کارم بود
انداختم و رو ی مبل ولو شدم که پرهام طبق معمول بدون در زدن وارد اتاق شدو سر و
صداش فضای اتاق رو پر کرد و با نیش باز گفت:
_ َب ََه سلام آقا ی جاوید! چه عجب ما شما رو روئیت کردیم!؟
_خفه بابا! عرضه ندار ی دو روز اینجا رو بگردونی، آدم نمیتونه هی چ کار ی رو
بهت بسپاره.
_به من چه که این بابات به همه جا سرک می کشه و می خواد از کار همه سر در
بیاره.
رو ی پام وایستادم و در حالی که به سمت دیوا ر شیشه ای اتاق می رفتم
گفتم:اگه تو دهن لقی نمی کرد ی و نمی گفتی قراره نیرو استخدام کنیم او هم توی این کار دخالت نمی کرد.
رو ی مبل نشست و گفت:من که نمی دونستم می خواد اینجور ی کنه، او اومد
اینجا و غر زد کارا دیر انجام می شه منم گفتم برا ی همین می خوایم چند نفر رو
استخدام کنیم که او هم از خدا خواسته گفت خودم اینکار رو می کنم.
_ حالا کی رو استخدام کرده که انقدر سر من غر ز دی که خوب نیستن و باهاشون
کنار نمیای؟
_دوتا مرد متأهل و یه دختر...
_خب این کجاش مشکل داره؟
🍃 #پارت_سوم
دختر بسیجی
رو بهش با طعنه ادامه دادم:تو که همیشه از خدات بود دختر استخدام کنیم ؟
_هه! منم از همین دختره خوشم نمیاد کلا کلاس شرکت رو یک نفره میار ه پایین.
_مگه چشه؟
_چشمش نیست! اتفاقا چشما ش خیلی هم قشنگن! اون تیپ مزخرفشه که ر وی مخه.
_یعنی شلخته اس؟
_اتفاقا خیلی هم مرتب و تر تمیزه.
_چرا معما طرح می کنی ؟
_تا نبینیش نمی فهمی من چی می گم من که اصلا ازش خوشم نمیاد و مطمعنم
تو هم وقتی ببینیش دلت می خواد با یه تیپا بندازیش بیرون.
🕊به قلم بانو اسماء مومنی
خب بگو بیاد بینمش!
تا ببینم کیه که انقدر حرص تو رو در آورده.
_الان که نیست نیم ساعت پیش رفت