eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.6هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
4.9هزار ویدیو
342 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 ورز کردن تبلیغات درکانال👇👇 @appear تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
که می‌خواند" 🌿قال رسول الله صلی الله علیه وسلم: «مَنْ قَرَأَ القرْآنَ وَتَعَلَّمَهُ وَعَمِلَ بِهِ أُلبسَ وَالِدَاهُ يَوْمَ القِيَامَةِ تَاجَاً مِنْ نُورٍ ضَوْؤُهُ مِثْلُ ضَوْءِ الشَّمْسِ، وَيُكْسَى وَالِدَاهُ حُلَّتَينِ لا يَقُوْمُ لَهُمَا الدَّنيا، فَيَقُوْلانِ: بمَ كُسِيْنَا هَذِهِ؟ فَيُقَالُ: بِأَخْذِ وَلَدكُمَا القُرْآنَ». 🔹 هر کس بخواند و آن را دهد و بدان عمل نماید بر و در روز قیامت از قرار می‌دهند که نورش همانند نور خورشید است، و بر تن آن‌ها خواهند کرد که در دنیا "بخاطر گرانبها بودنشان" قیمت‌گذاری نمی‌شوند: و آن‌ها می‌گویند: بخاطر چه چیزی ما را به این‌ها پوشانده‌اید؟ گفته می‌شود: بخاطر کردن توسط فرزندانتان.! @montzeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ ❤️ محبت صدبرابری امام زمان به مومنین استاد پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اموات چشم انتظار هستن... مولی امیرالمؤمنین علیه‌السلام : عَجِبْتُ لِمَنْ نَسِیَ الْمَوْتَ وَ هُوَ یَرَی مَن یَموتَ! در شگفتم از کسی که مرگ را فراموش می‌کند در حالی که دارد مردگان را می‌بیند! (نهج‌البلاغه، کلمه ١٢١) برای آمرزش اموات صلواتی قرائت کنید.
مادری ۵فرزند داشت همه اهل نماز بودند پرسیدیم مادر چه کردی که فرزندانت نماز خوان شدند؟! پاسخ مادر ⤵️🦋
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبر این که فردا شب شب اول ماه مبارک رجب هست
شنبه اول ماه مبارک رجب
اگر کانالی گفت فردا اول ماه رجب هست باور نکنید
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💿تحدیر (تندخوانی)سوره مبارکه واقعه مدت زمان تقریبی:۵دقیقه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ره مامان که از همون اول حسابی با دوستش گرم گرفته بود و می گفت و میخندید رو بهش گفت: هما! نمی خوای به عروسمون بگی بیاد. هما خانم لبخند به لب رو به آرزو خواهر کوچکتر آر ام گفت: آرزو جان لطفا خواهرت رو صدا بزن. آرزو برای صدا زدن آرام از پذیرایی خارج شد و لحظه ای بعد آرام با یه سینی گند ه ی پر از چا ی وارد پذیرایی شد و به تک تکمون چایی تعارف کرد و بنا به درخواست مامان ما بین مادرش و مامان نشست 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با اومدن آرام مجلس بیشتر رنگ و بو ی مجلس خاستگاری رو به خودش گرفت و تعر یفهای مامان از من و کار و کاسبیم هم شروع شد و من در سکوت به حرفای بقیه گوش میدادم و زیر نگاه ه ا ی عمیق برادراش به سوالایی که ازم میپرسیدن جواب می دادم. این اولین با ری بود که این همه ساکت بودم و بقیه در موردم حرف می زدن. دیگه داشتم ز یر نگاه ها ی عمیق و خشمگین محمد حسین ذوب میشدم که بابا از بابای آرام که عجیب چهر ه ی مهربونش به دلم نشسته بود خواست تا من و آرام با هم و تو ی خلوت حرف بزنیم. تو ی دلم از بابا تشکر کردم و نگاهم به آرام بود که مامانش ازش خواسته بود با من تنها باشه و او از جاش برخاسته بود که مامان رو به من گفت : آراد جان پاشو و با آرام برو. از خدا خواسته سر یع رو ی پام وایستادم و به دنبال آرام از پذیرایی خارج شدم که در اتاقی توی سالن رو برام باز کرد و با لبخند ازم خواست وا رد اتاق بشم. جلوتر از او وارد اتاق شدم و همراه با کشید ن نفسی از سر راحتی کتم رو از تنم درآوردم و رو به آرام که در اتاق رو می بست گفتم : آرام این داداشت خسته نشد این همه به من زل زد؟ در جوابم به روم لبخند زد و ازم خواست رو ی صندلی بشینم که دوباره گفتم :قبلا که د یده بودمش خیلی مهربون به نظر میر سید ولی حالا همه اش فکر می کنم الانه که گلوم رو بگیره و خرخره ام رو بجووه. _محمد حسین خیلی مهربونه ولی خب توی این یه مورد کمی حساسه! رو ی تخت نشستم و با نگاه کردن به چهر ه ی ِ آروم آرام لیوان آب رو از دستش گرفتم و سر کشیدم. آرام روبه روم و ر وی صندلی نشست و به دستاش که ر وی پاش بودن خیره شد. مدتی رو در سکوت نگاهش کردم و گفتم : فکر می کردم یه عالمه حرف دارم که بخوام بهت بگم و لی حالا هیچی به ذهنم نمی رسه پس تو هر چی که دلت میخواد بپرس تا من بهت جواب بدم. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: چرا من؟! گیج نگاهش کردم که بهم خیره شد و گفت : چرا من رو برای ازدواج انتخاب کردین ؟ منی که چشم دیدنم رو نداشتین و همون اول قصد اخراج کردنم رو داشتین! _من همیشه هر چی که خواستم داشتم و تو ی زندگیم هیچ چیز کم نداشتم ولی همیشه جای یه خلأ رو توش احساس می کردم و تا قبل اومدن تو توی زند گیم نمیدونستم این خلأ چیه ولی با دید ن تو متوجه شدم این خلأ عشق و احساس مسو لیت نسبت به کسیه که دوستش دارم. _نظر خانوادتون در مورد من چیه؟ اونا موافق این ازدواجن؟ _مامان و بابا رو که می بینی! از خداشون که تو عروسشون بشی ولی راستش دو تا خواهرم هنوز با قضیه کنار نیومدن و علتش هم اینه که تو رو ندیدن! ولی من مطمئنم با دید ن تو نظرشون به کلی عوض می شه.
و داداش هم رفت که ببرنش دکتر. با اینکه دلم به حال آرمینی که ندیده بودمش سوخته بود و لی خوشحالی
💕 دختر بسیجی 💕 چیزی نگفت و من ادامه دادم:آرام لطفا به هر سوالی که از من میپرسی خودت هم جواب بده. _راستش رو بخواین بابام و محمد حسین راضی نبودن و لی نمی دونم چی شد که بابام راضی شد ولی داداشم هنوز هم سر حرفشه و حتی تا قبل اومدن شما ..... _داداشت که نگفته هم معلومه که مخالفه! مهم خودت و پدر و مادرتی که راضی این. _برای من نظر محمدحسین خیلی مهمه و تا حالا روی حرفش حرف نزدم و این اولین باریه که باهاش مخالفت میکنم. راستش می ترسم که به حرفش گوش نکنم، آخه او هیچ وقت حرفی رو بی دلیل نمی زنه،البته نه این که فکر کنین نسبت به شما بد بینه ها! نه! فقط میگه به این ازدواج خوش بین نیست _آرام بهت قول می دم کار ی کنم که داداشت خودش دست تو رو بزاره توی دستم تو فقط بهم بگو که کنارم می مونی! من خودم تا ته همه چی رو میرم. _همه چی که خواستن نیست! خانواد ه ی من با خانواد ه ی شما از هر نظر ی متفاوته و ما توی دوتا محیط کاملا متفاوت بزرگ شدیم با فرهنگ های متفاوت! حتما خود شما متوجه این تفاو تها شدین و می فهمین من چی می گم. _ تو تا حالا دوتا خانواده رو دیدی که شبیه هم باشن؟ به نظر من زن و مرد باید متفاوت و مکمل هم دیگه باشن. _میشه بگین چرا خواهراتون با من مخالفن؟! جوابی ندادم که خودش ادامه داد: غیر از اینه که اونا من رو پایین تر از خودشون می بینن اون هم فقط به خاطر تضاد طبقاتیمون؟! _ولی این فقط فکر اوناست نه من! _این همون چیز یه که باعث مخالفت داداشم شده اینکه فکر میکنه من باید با کسی ازدواج کنم که از همه نظر باهام مساو ی باشه و راستش توی این مورد همه باهاش موافقن. _ آرام! تو من رو چه جور آد میدیدی که فکر می کنی ا ین چیزا برام مهمه؟! تو واقعا فکر کردی من کسی ام که به خاطر وضع مالیم خودم رو بالا تر از دیگری بدونم؟ _مطمئن با شین که اگه حتی یه درصد هم احتمال می دادم اینجوری با شین بهتون اجازه نمی دادم بیاین. از جوابش لبخندی گوشه ی لبم نشست و او چادر سفید ش رو روی پاش مرتب کرد و مثل ا ینکه چیز ی یاد ش افتاده باشه ناگهان گفت : راستی شما که با چادر پوشیدن من مشکل ندارین؟ _من تو رو توی چادرت دید م و عاشقت شدم پس مشکلی باهاش ندارم. _جالبه! می تونم ازتون بپرسم چرا یهو نظرتون در مورد من و پوششم عوض شد؟! _ راستش اولش خودم هم باورم نمی شد که عاشق دختر چادری شرکت شده باشم و لی آرام! من عاشق خودت و شخصیتت شدم بدون در نظر گرفتن پوششت و اگه بخو ای چادر نپو شی هم من مشکلی ندارم. لبخندی رو ی لبش نشست و بعد چند ثانیه سکوت زیر نگاه خیره ی من گفت : آرزو تمام دیشب رو مشغول تهیه ی یه لیست از سوالایی بود که باید ازتون بپرسم و از صبح تا قبل اومدن شما یه ریز داشت برام می خوندش ولی من هیچ کدومش رو یاد م نیست که بپرسم. _خب! چرا لیست رو با خودت نیاور دی؟ _ اگه امشب رو تا صبح اینجا بشینین و فقط به سوالای دفتر جواب بدین درواقع فقط تونستین به یک سومش جواب بدین. خندیدم گفتم: یعنی انقدر زیاده؟یاد ت نره با خودت بیار یش شرکت تا من سر فرصت به تک تکشون جواب بدم. _نه! لازم نیست.... _ آرام! شنبه اولین کار ی که میکنی اینه که لیست رو به من میدی! در همین حال که من حرف می زدم تقه ای به در زده شد و آرام بعد تموم شدن حرفم د ر ر و باز کر د و ر و به کسی حدس می زدم آرزو باشه گفت: باشه د یگه! الان میایم. کتم رو از روی تخت برداشتم و در حالی که مشغول پو شیدنش بودم گفتم : نمیزارن آدم دو کلمه حرف بزنه،! و لی تو نگران نباش هر سوالی رو که امشب یادت رفت بپر سی یادداشت کن و توی شرکت ازم بپرس یا اصلا چرا شرکت؟ تو دیگه مال من شدی پس هر جا بخوایم باهم میریم مگه نه؟! ابروها ش بالا پرید و گفت : نه! _منظورت چیه که نه؟! _اولا که من هنوز به شما جواب ندادم پس سوالام رو تو ی همون شرکت می پرسم، دوما منظورتون چیه که حالا هر جا بخوایم با هم میریم ؟ _منظورم از هر کجا کافی شاپ و رستوران و اینجو ر جاهاست نه جایی که شما فکر میکنی خانم؟! با خجالت از فکرش سرش رو پایین انداخت و من که کتم رو تنم کرده بودم با گفتن: حالا کیه که با داداشت رو به رو بشه با صدایی که بشنوه بسم الله گفتم که بهم خندید و جلو تر از او از اتاق خارج شدم. آرزو که جلوی در وایستاد ه و این حرفم رو شنیده بود با خنده رو به من گفت : نگران نبا شین داداش محمد رفت. آرام با نگرا ی پر سید: رفت؟.... ! چرا؟ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _زن داداش بهش زنگ زد و گفت تب آرمین بیشتر شده
د و عرو سی بگیرم ولی رو ی حرف بزرگترها حرفی نزدم گر چه با نظر اونا هم موافق بودم و مخالفتی ندارم
ل بودم از اینک دیگه قرار نیست زیر نگاه خشمگین محمد حسین باشم و با خوشحالی جلوتر از آرام وارد پذیرایی شدم و با تعارف امیر حسین کنارش نشستم. به محض اینکه من و آرام به جمع ملحق شدیم بابا یه نگاهی به من و یه نگاه به آرام انداخت و گفت : خب چی شد؟ بلاخره بریم سر بحث مهر یه و این جور چیزا یا نه؟ به آرام که سکوت کرده و سرش رو پایین انداخته بود نگاه کردم و منتظر بودم حرفی بزنه که مامان وقتی سکوتمون رو دید گفت: سکوت علامت رضا یت! آقا ی محمد ی شما بفرمایید چندتا سکه مَد نظرتونه ؟ با این حرف مامان آرام که به راحتی می شد اضطراب رو توی چهر ه اش دید، سرش رو بالا گرفت و نگاهمون تو ی نگاه هم گره خورد و من برا ی اینکه تونسته باشم کمی از اضطرابش رو کم کرده باشم به روش لبخند زدم و خیلی ریلکس به باباش چشم دوختم که در جواب مامان گفت : راستش من مهریه رو آخرین چیز مهم توی بحث ازدواج می دونم! مهمترین چیز برا ی من اخلاق خوب آقا آراده و لی چون سنت حسنه ی پیامبر ه هر تعداد که شما بگین من قبول می کنم. مامان یه نگاه به بابا انداخت و گفت : ما فقط همین یه دونه پسر رو داریم و هر چه قدر هم که شما بگین حاضریم مهریه کنیم پس لطفا رودربایستی و تعارف رو کنار بزارین و یه تعدا دی رو بگین. آقای محمدی ساکت بود و بابا که دید او چیزی نم ی گه گفت: اصلا چرا از خودشون نمی پر سیم چی مَََد نظرشونه ؟ بابا رو به آرام با لبخند ادامه داد : دخترم بگو دوست دا ر ی چندتا و چی مهرت کنیم؟! آرام به باباش نگاه کرد که باباش سرش رو بالا و پایین کرد و آرام با لحن آرومی گفت : من فقط یه مسافرت می خوام! از حرفش متعجب شدم و با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: سفر حج! بابا به روش لبخند زد و گفت : عجب انتخاب قشنگی! و لی دخترم این خیلی کمه بگو دیگه چی می خوای ؟ _ من چیز دیگه ای نمی خوام . نفسم رو کلافه بیرو ن دادم و رو به بابا و بابای او گفتم: اگه اجازه بدین علاوه بر حج، تا ریخ سال تولدش رو تعداد سکه قرار بدیم. همه منتظر جواب آقا ی محمدی بهش خیر ه شدیم که جواب داد: خب اگه شما خودتون اینجو ر می خواین باشه من حرفی ندارم. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با این حرف آقا ی محمدی، مامان با ذوق گفت :خب پس مبارکه دیگه! آرزو هم با این حرف مامان و با اشاره ی مادرش با ذوق ظرف شیرینی رو از ر وی میز برداشت و مشغول تعارف شیرینی شد. به آرام که با لپا ی گل انداخته سرش پایین بود، خیلی نامحسوس نگاه کردم که ناگهان مامان بغلش کرد و بدون توجه به چشمای از حدقه بیرو ن زد ه اش صورتش رو بو سید. از کار مامان و قیافه ی متعجب آرام خند ه ام گرفته بود که امیر حسین آروم کنار گوشم گفت : فعلا تا می تونی بخند چون تا چند وقت دیگه اشکت در میاد! با تعجب نگاهش کردم که با خنده گفت : این آرا می که انقدر جلوی تو آروم و سر به ز یره، همین محمد حسین ی که جلوش تکون نمی خور دی رو یه شبانه روز برای تنبیه تو ی انبار جا کرده و در رو به روش بسته! بر ا ی ما هم که دیگه آسایش نذاشته پس تا می تونی، خو شی و استراحت کن که خدا به دادت برسه. با تعجب به آرام که مشکوکانه ما رو نگاه می کرد چشم دوختم که امیر حسین گفت : حالا نمی خواد خشکت بزنه انقدرایی که گفتم بد نیست بلاخره یه ذره خوبی هم تو ی وجودش پید ا می شه! _آخه به تو هم می گن داداش؟! به جای اینکه ازش تعر یف کنی داری بد گوییش رو می کنی؟! _آرام خیلی خوبتر از اون چیزیه که نیاز به تعریف داشته باشه و خودت هم این رو خوب می دو نی! فقط یه کم که نه خیلی بازیگوشه و هر کجا که باشه اونجا دیگه آسایش نیست. _ولی به نظر من او خیلی خانومه! _آرام چیز ی بیشتر از خانوم، خانومه! می دونه کجا چجو ری باید رفتار کنه، بیرون سنگین و با قاره ولی تو ی خونه زلزله اس! جوریه که وقتی نیست، خونه ساکت و سوت و کوره و جای خالیش حساب ی به چشم میاد. با این حرفش موافق بودم، چون آرام وقتی که شرکت نبود هم شرکت سوت و کور بود و من دل و دماغ کار کردن نداشتم . اونشب قرار بر این گذاشته شد که مراسم عقد برا ی دو هفته ی دیگه و توی خونه ی آرام باشه چون خونه شون یه آپارتمان دو طبقه بود و توی طبقه ی بالا که مال امیر حسین و کوچکتر از طبقه ی پایین بود می تونستن خانم ها باشن و طبقه ی پایین هم برای آقایون در نظر گرفته شد . مامان اصرار داشت مراسم عقد تو ی سالن پذیرایی یا تو ی خونه ی ما برگزار بشه ولی آقای محمدی می گفت بهتره جشن عقد مختصر گرفته بشه و جشن مفصل بمونه برا ی عرو سی و ما هم دیگه اصراری نکردیم. من حاضر بودم بر ای آرام بزرگترین جشن عقد
شتم. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 صبح روز شنبه به محض ر سیدنم به شرکت و نشستن پشت میز کارم به گو شی آرام زنگ زدم و ازش خواستم خیلی زود به اتاقم بیاد. خبر خاستگاری من از آرام توی شرکت پیچید ه بود و از همهمه های کارمندا چیزی نمی گفت که شد فهمید در مورد چی حرف میزنن ولی هیچ کس علنا من بشنوم و بیشتر پشت سرمون حرف می زدن. اونرو ز پرهام با وجود اینکه توی شرکت کلی کار عقب افتاده داشت به شرکت نیومد و هر چه هم که باهاش تماس گرفتم جوا بی نداد. و وقتی دید م پرهام گو شیش رو جواب نمیده نگرانش شدم و با پدرش تماس گرفتم و او هم گفت که چند شبه کلا به خونه نرفته و خبر ی ازش نداره. با کلافگی گو شی رو رو ی میز انداختم که آرام تقه ای به در نیمه باز زد و وارد اتاق شد و با لبخند بهم سلام کرد. جواب سلامش رو دادم و او با بستن در به سمتم اومد و در همون حال گفت : من نمی دونم اینا از کجا قضیه ی خاستگاری رو فهمیدن. _ برای من هم جالبه و فکر می کردم تو بهشون گفتی. _یعنی شما به هیچ کس نگفتین!؟ پس...! یک دفعه ساکت شد و بعد مکثی گفت : کار این مبینا ی دهن لقه نه تنها جاسوس خوبیه که خبرنگار خوبی هم هست . با اخم ساختگی نگاهش کردم و گفتم: از اینکه بقیه فهمیدن ناراحتی؟! نه! فقط از طرز نگاه بعضیا خوشم نمیاد. _مگه چجور نگاهت می کنن! _یه جو ری که انگار.... نمی دونم یه جور بدی دیگه! _بگو کیا اینجور نگاهت می کنن تا چشماشون رو از حدقه در بیارم. اه چقدر خطرناک! ُ خندید و گفتم _کجاش رو دید ی من برای تو از این خطرناک تر هم می شم. نگاهش رو ازم گرفت که مقابلش وایستاد م و گفتم : آرام! من میخوام همه ی دنیا بفهمنن که تو دیگه مال من شدی و من دیوانه وار عاشق توام. سر ش رو پایین انداخت و من برای ا ینکه بیشتر نگاهش رو ازم نگیره بحث رو عوض کردم و گفتم : این فهرست سوالایی که قرار بود برام بیار ی رو آور دی ؟ لبا ش خندون شد و گفت : وقتی به آرزو گفتم فهرستش رو بهم بده تا به شما بدمش همه اش رو مرتب توی برگه آچار نوشته و جلوی هر سوال بر ای جواب دادن جا گذاشته. با گفتن این حرف برگه آچارهای توی دستش رو جلوم گرفت و گفت : من که اصلا نخوندمش! شما هم اگه دوست ندارین بهشون جواب ندین. برگ ه ها رو از دستش گرفتم و گفتم : ولی من به همشون با صبر و حوصله جواب می دم. از ش فاصله گرفتم و در حالی که به سمت تلفن می رفتم گفتم: مامان گفت یه روز رو برای خرید حلقه و لباس و این جور چیز ا تعیین کنیم و بهش خبر بد یم. _برای من فرق نمی کنه هر روز که شما بگین من آماده ام. _پس بهشم یگم همین فردا برای خرید بریم ، تو هر کار که توی شرکت دا ری رو امروز انجام بده! فردا خودم میام دنبالتون تا با هم بریم. چیزی نگفت و من در حالی که گوشی تلفن رو رو ی گوشم می گذاشتم رو بهش پر سیدم: قهوه می خو ری یا چایی یا.... ؟ _هیچکدوم. با تعجب و سوا لی نگاهش کردم که ادامه داد: دوست ندارم تا قبل محرم شدنمون دیگران رو نسبت به خودمون بد بین کنم. _چه ربطی داره! ما فقط می خوایم با هم حرف بزنیم و چایی بخوریم! _فقط من و شما این رو می دونیم. با کلافگی گو شی رو رو ی تلفن گذاشتم و گفتم :باشه هر جور که تو راحتی! _پس من برم به کارم برسم تا برای فردا که نیستم کار ی نداشته باشم ،فعلا خداحافظ . 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 خواستم مانع رفتنش بشم تا بیشتر پیشم بمونه که با صدای زنگ گوشیم و دیدن شماره ی پرهام حرفش رو تایید کردم و جواب تماس پرهام رو دادم. صدای پرهام خش دار و خوابآلود بود و به راحتی می شد حدس زد که دیشب رو توی مهمون ی گذرونده و زیاد ه روی کرده. با قطع شدن تماس نگاهی به برگه هایی که آرام آورده و دو طرفش هم پر از سوال بود انداختم و با کشیدن صوتی مشغول خوندنشون شدم. سوال اولش در مورد شغل و میزان درآمد و تحصیالت و... بود و لی اون وسطاش یه سوالایی بود که کنجکاوم کرده بودن نظر آرام رو هم در موردشون بدونم مثال اینکه نوشته بود: دوست دارید همسرتون چطور لباس بپوشه و چجور ی توی خونه بگرده و موهاش چه حالتی باشه و... همه ی برگ ه های پخش شده رو ی میز رو جمع کردم و از اتاق خارج شدم و از ناز ی خواستم از هم هشون کپی بگیره و بهم بده. تا تموم شدن کار نازی کنار میز ش منتظر موندم و با تموم شدن کارش هم هی کاغذا رو ازش گرفتم و به سمت اتاق حسابداری رفتم. به در باز اتاق حسابداری ضربه ای زدم و وقتی دید م آرام توی اتاق نیست
تاریخ شروع ماه رجب در سال ۱۴۰۲ تاریخ دقیق شروع ماه رجب در تقویم شمسی برابر با شنبه ۲۳ دی سال ۱۴۰۲ است. تاریخ دقیق شروع ماه رجب در تقویم قمری برابر با ۱ رجب سال ۱۴۴۵ است. تاریخ دقیق شروع ماه رجب در تقویم میلادی برابر با ۱۳ ژانویه سال ۲۰۲۴ است.
معنای رجب چیست؟ رجب به معنای بزرگ داشتن و عظیم شمردن است. ماه رجب به معنای ماهی است که بزرگ و محترم شمرده می‌شود.
رجب المرجب به چه معناست؟ رجب به معنای بزرگ و عظیم شمردن و مُرَجَّب هم به معنای بزرگ داشته شدن است. به این دلیل به این ماه رجب المرجب می‌گویند که علاوه بر این که خود ماه دارای عظمت و رتبه بالایی است؛ ایام الهی پر فضیلت دیگری مثل ایام بیض و لیله الرغائب نیز در آن واقع شده است.
چرا ماه رجب ماه خداست؟ ماه رجب، ماهی است که رحمت بی اندازه الهی بیش از پیش بر بندگان نازل شده است. از پیامبر (ص) سوال شد: ما معنی قولک رجب شهر الله؟ چه معنا دارد سخنت که فرمودی ماه رجب ماه خداست؟ حضرت پاسخ دادند: زیرا ماه رجب ویژه آمرزش و مخصوص مغفرت است. در این ماه خونی ریخته نمی‌شودو در این ماه، خداوند اولیا و محبینش را مورد آمرزش قرار می‌دهد و توبه شأن را می‌پذیرد و آنان را از دشمنانشان می‌رهاند. سپس فرمود: اگر کسی در ماه رجب حتی یک روز روزه بدارد خدا را از خود خشنود ساخته و خشم الهی از او دور می‌گردد.
فضیلت ماه رجب ماه رجب ماه پر خیر و برکتی که با انجام اعمال مستحب سفارش شده در آن ازجمله نمازها، دعاها و روزه سفارش شده است هم چنین با خودسازی استغفار می‌توان بهترین ثمره و پاداش را در این ماه پر برکت از آن خود کرد. در حدیث قدسی آمده است: ماه رجب را ریسمانی بین خودم و بندگان مقرر کردم و هرکسی چنگی به آن بزند به وصال من می‌رسد. رسول خدا (ص) ماه رجب را «ماه أصَبّ» نام نهاده چرا که در این ماه درهای رحمت خداوند بر روی بندگان شایسته باز می‌شود و رحمت خدا در این ماه بر امت فرو می‌ریزد. برگزیده‌ای از احادیث و روایات معصومین بزرگوار در باب اهمیت و فضیلت ماه رجب در زیر آورده شده است.
رسول خدا (ص) می‌فرمایند: اگر کسی به هر علتی نتوانست در این ماه روزه بگیرد با خواندن روزانه این تسبیحات می‌تواند ثواب روزه گرفتن را کسب کند هرروز صد مرتبه خوانده شود: «سُبْحانَ اللهِ الْجَلیلِ، سُبْحانَ مَنْ لا یَنْبَغِی التَّسْبیحُ اِلاَّ لَهُ، سُبْحانَ الاْعَزِّ الاْکْرَمِ، سُبْحانَ مَنْ لَبِسَ الْعِزَّةَ وَهُوَ لَهُ اَهْلٌ» پاک و منزه است خدای بزرگ، پاک و منزه است آن که تنزیه و تسبیح جز برای او شایسته نیست، پاک و منزه است خدای برتر و کریم‌تر، پاک و منزه است آنکه لباس عزت در بر دارد و شایسته آن است.