eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.6هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
5هزار ویدیو
342 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 ورز کردن تبلیغات درکانال👇👇 @appear تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ در گوشم صدای سعد می آمد.. که رهایی مردم سوریه مستانه نعره میزد _بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه! و حالا مردم سوریه تنها این 🔥بدمستی سعد و همپیاله هایش🔥 بودند... کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم..😣😞😭 و میترسیدم مصطفی شهید شود..که فقط بیصدا گریه میکردم... 😭😭 ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده.. و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ خون شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم _زنده می مونه؟😢😢 از تب بی تابی ام حس میکرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی میتپد.. که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید _چیکاره اس؟😐 تمام استخوانهایم از و میلرزید.. که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم😞 _تو داریا پارچه فروشه، با جوونای از حرم حضرت سکینه(س) میکردن!😍😢 از درخشش چشمانش😇 فهمیدم حس از حرم به کام دلش شیرین آمده.. و پرسیدم _تو برا چی اومدی اینجا؟😕😕 طوری نگاهم میکرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد _برا همون کاری که سعد رو میکرد! لبخندی عصبی لبهایش را گشود، طوری که دندانهایش درخشید.. و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد _عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه شون میخوان مردم سوریه مبارزه کنن! این تکفیری هام که میبینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه های سوریه، معارضین صلحجو هستن!!! و دیگر این حجم غم در سینه اش... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ این حجم غم در سینه اش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت.. و غریبانه شهادت داد _سعد میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی اومدیم تا کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده ها مقاومت کنیم!👍 و نمیدانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم..😞 که بلیطم را از جیبش درآورد،نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید _چقدر دنبالت گشتم زینب!😒 از حسرت صدایش دلم لرزید،.. حس میکردم در این مدتِ بیخبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد.. و خواستم پی حرفش را بگیرم... که نگاه برّاق و تیزش🔥😈 به چشمم سیلی زد... خودش بود،...😱😰 با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله میکشید..🔥😈 و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو میچرخید.. که شیشه وحشتم درگلو شکست... نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشت زده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم _این با تکفیریهاس!😱😰😢😱😵 از جیغم همه چرخیدند..👥👥👥👥😱😱😨😰😰😰 و 🔥بسمه🔥 مثل اسفند روی آتش میجنبید بلکه راه فراری پیدا کند.. و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید... دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمیدانستم میخواهد چه کند...😰😱 که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد...😡 مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل زوزه میکشید، ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم....😱😰 مردم به هر سمتی فرار میکردند... و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما میدویدند... دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود،.. یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید... و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند انفجاری...😱😱😱😰😰😰 ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ کمربند انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید... ابوالفضل نهیب زد...🗣😡 کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه🔥 روی زمین زانو زد... فریاد میزد...🗣🗣 تا همه از بسمه فاصله بگیرند... و من میترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود..😱😱😱😱 که با گریه التماسش میکردم عقب بیاید..😱😱😰😰😭😭😭😭 و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد... با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه میزدم..😰😰😭😭😩😩😭😭 تا لحظه ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم... با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت،.. با انگشتانش اشکهایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید _برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟😁😉 چشمانش باشیطنت😜 به رویم میخندید،😁میدید صورتم از ترس میلرزد.. و میخواست ترسم تمام شود... که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت _ببینم گِل دل تو رو با پسر سوری برداشتن؟😉 ایران پسر قحطه؟😁😁 با نگاه خیسم 😥😢دنبال بسمه🔥گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو میبرند... همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش میکردم..🙈 که حرف را به جایی دیگر کشیدم _چرا دنبالم میگشتی؟🙁😢 نگاهش روی صورتم میگشت.. و باید تکلیف این زن تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت _تو اینو از کجا میشناختی؟😐😕 دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده... و تمام خاطرات 🔥خانه بسمه و ابوجعده🔥 روی سرم خراب شده بود... 😣😞 که صدایم شکست.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
3⃣روز سوم:ترک_غیبت 🚨هر وقت فیلت🐘 هوای معصیت کرد،👌اول به این👇 سه حقیقت فکر کن، بعد اگر دلت رضا داد، نوش جانت سفرۀ معصیت؛ 1-اینکه تمام اعمالت را می بیند📷 خداوند( وقاضی پرونده اعمال)، بدون شک؛👈«إِنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِير»📖[بقره/110] 2-اینکه 24 ساعته⏰، فرشتگانی مجاورت هستند که ثبت📝 و ضبط📹 می کنند ریز و درشتِ خوب و بد اعمالت را؛👈«رُسُلُنا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُون‏»📖[زخرف/80] 3-واینکه اصلا از کجا معلوم😕؛ شاید بیخ گوشت نشسته باشد جناب عزرائیل و صادر کرده باشند دستور الرّحیلَ ت را🚑👈؛«عَسى‏ أَنْ يَكُونَ قَدِ اقْتَرَبَ أَجَلُهُم‏»📖[اعراف/185] 💥میخوای بدونی چطوره میتونی دیگه غیبت نکنی🤔👇👇👇 🔻بحث رو عوض کنید و به موضوعی که مخاطبتون دوست داره اشاره کنید مثلا برای خانومها: خرید ! برای آقایون: اخبار ! یا مسائلی که باهاش درگیر هستن.. 🔻خودتون از اون جا خارج بشید، به بهانه کار فوری؛مثل تلفن ضروری؛ یا بگید میرم برمیگردم فعلا کار دارم ؛ شرمنده باید برم! 🔻قبل از ورود به مجلس یا در مجلس قبل از شروع غیبت یا در حین غیبت.. ⬅️از ذکرهای رفع غیبت استفاده کنید (بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد) 📝آثار غیبت با توجه به احادیث و روایات امام صادق(علیه السلام) فرمودند: «الغیبة حرام على كل مسلم و انها لتأكل كما تأكل النار الحطب(3)؛ غیبت بر هر مسلمانى حرام است و هر آینه نیكى‏ها را مى‏سوزاند چنان كه آتش هیزم را مى‏سوزاند.» دشوارى كار غیبت كننده از آن روست كه جبران گناهش وابسته به رضایت كسانى است كه غیبت آنها را كرده است.😕😕 اگر غیبت كننده موفق به توبه شود و غیبت شونده از حق خود بگذرد، خداوند او را خواهد بخشید؛ ولى گناه غیبت چنان بزرگ است كه خداوند به حضرت موسى (علیه السلام) وحى فرمود كه اگر غیبت كننده توبه كند آخرین كسى است كه به بهشت وارد مى‏شود و اگر توبه نكند اولین كس خواهد بود كه به درون آتش جهنم می رود 🔥🔥🔥
اگه من امام زمان رو ببینم چیزی جز اشک ریختن ندارم اصلا قادر به سخن گفتن نمیشم ولی الان میتونم بهش بگم گر چه سیه رویم اما چون تو کسی در دل دارم که روشنایی زندگیم است
به نام خدا السلام علیک یا مولانا یا صاحب الزمان اقا جان همیشه قلبم زندگیم نذرت میکنم برا امدنت دعا میکنم برا سلامتی همیشه یاد تنهاییت میافتم گریه میکنم شاید شیعه ویاری خوبی نبودم ولی دوستدارتون هستم اقا جان دردت به قلبم من از بین امامان معصوم اردت خاصی به ۳تا ازتون دارم یکی اقا امام رضا حضرت زهرا وخودتون که با بردن اسمتون وسلام دادن به گریه میافتم حالا من درمانده وبیچاره یه خواهش یه التماس دارم هواست به شاگردتون باشه این روزها قلبش ناارامه کم حرف شده خودت کاری براش بکن دلش باز بشه غم از وجود نازنینش بره اقا جان ان دست مبارکت روی غم هاش بکش بد جوری حالش گرفتس خودت هواست بهش باشه خودت غم از دلش ببر اللهم عجل الولیک الفرج ان شاالله 🤲🤲🤲
آقا جان سلام دوست دارانت رادریاب با دم مسیحایی خود بیماران را شفا بدهید
سلام و عرض ادب ،خواهشمندم در خودشناسی آماری(نماز) زیر مشارکت فرمایید.متشکرم 👇👇👇👇 https://survey.porsline.ir/s/xjDO232k
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تصاویر فوق، مربوط به صفحه شناسنامه است. به نیابت از شهدا رای می دهیم🌹 هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣
مطلبی را که می خوانید مربوط به آقای «حاج رمضانعلی زاغری» ساکن کرج، است که برای جناب آقای حاج «غلام عباس حیدری» نقل کرده و در نزد خود ایشان نوشته و در دسترس قرار داده اند. این داستان از این قرار است که:
موقعی بود که چند باب خانه را ساخته و منتظر مشتری بودیم. روزی در حالی که شریکم نبود یک مشتری آمد و یکی از این خانه ها را پسندید و گفت:
« با من حضرت عباسی معامله کن. » من هم قیمت را پایین آوردم، لکن شریکم نسبت به سهم خودش به این معامله، راضی نشد، من خیلی ناراحت شده و تصمیم گرفتم از او جدا شوم. همان شب در عالم رویا دیدم که تمام ساختمانهایی که برای فروش آماده کردیم خراب شد و جای آنها بصورت یک گودال بسیار خطرناک درآمد.
صبح که بیدار شدم به همسرم گفتم: « من خوابی دیده ام که بر بیچارگی و ورشکستگی ما دلالت دارد. »
چند روز بیشتر طول نکشید که دو سه نفر مأمور آگاهی و ساواک سراغ شریکم آمدند، او را گرفتند و بردند و نفهمیدند من شریک او هستم. تمام ساختمانهای بساز و بفروش ما را تصاحب کردند. معلوم شد بدون اینکه من بدانم شریکم در کار قاچاق دست داشته است. با اینکه بی گناه بودم از ترس اینکه مبادا باعث زحمتم شوند، از منزلی که اجاره نشین بودم، بیرون آمدم و جای دیگری در منزل پیرزنی دو اتاق اجاره کردم و با اهل و عیال خود، آنجا زندگی می کردم.