eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5872713365998011662.mp3
1.49M
✅ سه اصل اساسی در بسترسازی برای ظهور 🎙 استاد ماندگاری @montzeran
یک خاطره ای که یک نفر برام گفته درمورد نیمه شعبان می خوام بگم امیدوارم مطالعه کنید ⏬⏬⏬⏬
نیمه‌ شعبان که با همه‌ی شادی‌هاش از راه می‌رسه برای کوچولوهای قد و نیم‌قد محل ما یه حال وهوای افزون‌تری داره. از چند شبِ قبل، بعد از نماز مغرب و عشا که توی حیاط باصفای مسجد برگزار می‌شه یکی یکی میآن و کنارم می‌شینن، یه جوری که چادرهای قشنگ جشن تکلیفی‌شون دور وبرشون پهن می‌شه. فاطمه که از همه زبل‌تره با یه لبخند شیرین شروع می‌کنه
«زن‌عمو! کی جشن می‌گیریم؟می‌شه به من حدیث بدی بخونم؟» بعد هانیه می‌پره توی حرفش: «یه شعر هم به من بدید» اون یکی فاطمه هم که مدام در حال بوسیدن منه و حسابی اشکم رو درمی‌آره! دستاش رو آویز گردنم می‌کنه و چیزی نمونده چادر از سرم بکَنه بلند می‌گه: «به منم بده».
یواشکی نگاهم به نیلوفر و مطهره میافته. اونا هم با خیره شدن به من و با لبخند خجالت‌آمیزشون همین رو می‌خوان. ساجده و سعیده و چند تای دیگه هم از دور نظاره‌گرند ببینن چی می‌شه. حالا اینا نصف قضیه‌ان، بعد از اتمام برنامه‌های مسجد، خبرِ جشن به پسر بچه‌ها هم می‌رسه و در حالی که چادر ماماناشون رو می‌کشن به طرفم می‌آن تا با واسطه‌گری مادراشون سهمی از برنامه‌های جشن رو بگیرن. بعد از کلی زبون ریختن و صحبت‌های بچه‌گونه می‌گم:
«کودکستان که نیست! جشنه! نمی‌شه که همش شما بخونید. مردم خسته می‌شن». بعد کم کم دلخور می‌شن وانگار توقع‌شون نمی‌شه یواش یواش کنار می‌رن. اینجاست که دلم می‌گیره و پشیمون می‌شم. طاقتِ یه لحظه دلگیر شدن‌شون رو ندارم. قبل از این که پراکنده بشن می‌گم: «حالا برم خونه با عمو صحبت کنم ببینم چی می‌شه، چقدر وقت به شما می‌دن، خب»؟
تا لبخندشون رو نبینم دلم راضی نمی‌شه. روز بعدش چند تا چند تا میان خونه ببینن چی شد! چشمای مشتاق یکی‌یکی شون رو نگاه می‌کنم با خودم می گم خوش به حالتون که دلاتون مثل چشمه زلاله. انگار عشق تازه‌ای درون‌شون جوونه زده باشه، مشتاقانه به من خیره می‌شن و منتظرن که چیزی بگم:
«کیا می‌خوان شب جشن توی کارا به من کمک کنن»؟ همه‌ی دستا بالا میره. گروه‌بندی می‌کنم. امیرحسین و عارف گلاب بپاشن. محمدمهدی و صمد به نوبت مکبّر بشن. ساجده و مرضیه بادکنک‌ها رو بین کوچولوترها پخش کنن. سعیده و فاطمه گل و برگ سبز برای چیدن میز بیارن... چند تا حدیث کوتاه و دوبیتی‌های میلاد رو به چن تایی شون میدم که حفظ کنن.
باورتون نمی‌شه حتی برای جفت‌کردن کفش‌های مهمون‌ها داوطلب میشن. این چند روز مونده به شب میلاد جای این بچه‌ها توی مسجده. شعرها و حدیث‌ها رو حفظ می‌کنن و مرتب می‌خونن، عشق می‌کنن. شادی‌شون از یه جنس پاکیه که آدم رو به وجد می‌آره. آماده‌باش هستن و مشتاقِ کمک کردن.
چهارشنبه صبح زود با طاهره خانم دیگ بزرگ شله زرد رو بار می‌گذاریم. یه ساعت بعد خانوما یکی‌یکی می‌آن در حالی که هرکدوم مقداری از مواد شله زرد رو که نذر دارن با خودشون میآرن. ختم قرآن و صلوات شروع می‌شه و نذری ما رو تبرک می‌کنه. بچه‌ها کم کم پیدا می‌شن. گل‌ها و برگ‌های سبز رو به دخترهای جوون تحویل می‌دن
اونا هم مشغول تزیین مسجد و چیدن میزهای میوه و شیرینی می‌شن. گاهی هم گریزی میزنن و پای دیگ حاضر می‌شن. چشمای بسته و زمزمه لب‌ها، حکایت از آرزوهای شیرین می‌کنه! دور و بر عصر نذری آماده می‌شه و بعد از کشیدن توی کاسه‌های کوچیک، جوون‌ترها تزیینش رو به عهده می‌گیرن. یه «یا مهدی» کوچولو روی کاسه ها می‌کارن و تا عینِ غروب مشغول می‌شن.