فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨◾️✨◾️✨◾️✨◾️✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️
🟢 امام زمان نسبت به نام ۲ نفر حساس است
🔴 حکایت عجیب گلایه از امام زمان ارواحنا فداه در حرم امام رضا علیهالسلام
🔵 آسید حسین! من و جدم علی مرد جنگیم اما چرا مادرمون رو زدن😭😭😭
#استاد_عالی
#مهدویت
#به_چه_کسی_مومن_میگن؟؟؟
🌸🌱 امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمودند :
#مومن کسی است که:
1- کسبش حلال است.
2- اخلاقش مهربان و رئوف است.
3- قلبش سالم از کینه و کدورت است.
4- زیادی مالش را انفاق کند.
5- زیادی سخنش را نگه می دارد.
6- مردم از شرّش در امان باشند و به خیرش امیدوار.
7- و او از خود درباره دیگران انصاف می دهد.
📚نصایح صفحۀ 281
@montzeran
#در_محضر_معصومین
🔰رسول خدا صلی الله علیه وآله:
✍یا سلمانُ حُبُّ فاطمةَ یَنْفَعُ فی مائةِ مَوطنٍ ایسَرُ تلکَ المواطنِ: الموتُ و القبرُ و المیزانُ و المحشرُ و الصراطُ و المحاسبةُ.
⚫️ ای سلمان محبت فاطمه و دوست داشتن او در صد موقف و جایگاه از مواقف قیامت سودمند است، آسان ترین این مواقف: مرگ و قبر و میزان و محشر و پل صراط و موقف محاسبه اعمال است.
📚بحار الانوار، ج 27، ص 116
#حدیث_روز
🖇 #پارت_33🌿
لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد.
-آره من میبینمش!
شما نمبینیش؟؟
زیرچشمی نگاهش کردم
-فکرکنم بدجوری به سرتون ضربه خورده!
-جدی میگم
نمیبینید؟؟
-نه
من فقط بدبختی میبینم!
خدا نمیبینم!
و خدایی رو هم که نمیبینم نمیپرستم!
-خب...کار درستی میکنید!
ابرومو دادم بالا و سرمو تکون دادم
-یعنی چی؟
منو مسخره کردی؟؟
-نه،شما گفتید نمیبینمش پس نمیپرستمش!
منم گفتم کار درستی میکنید.
خدایی رو که نمیبینی که نباید بپرستی!!
نمیفهمیدم چی داره میگه!
ادامه داد
-شرمنده که میپرسم،داره دیرم میشه!
شما میرید تو یا من برم؟؟
-نه،شما برو.
از ماشین پیاده شدیم،آروم گفت خداحافظ و رفت تو خونه.
به ماشینم تکیه دادم و رفتم تو فکر.
حرفاش برام عجیب بود.
بعد چنددقیقه از در اومد بیرون و نگاهش که به من افتاد،اخم ریزی کرد و سرش رو انداخت پایین رفت سمت ماشینش.
یه لباس تمیز پوشیده بود و معلوم بود موها و ریشاش رو شونه کرده،
بوی عطر ملایم و خوشبویی میداد.
رفتم جلو و صداش کردم:
-یعنی تو ،شما،میبینیدش که این کارا رو میکنید؟
مکث کرد و برگشت طرفم،اما همچنان سرش پایین بود.
-بله،گفتم که!
میبینمش...
احساس کردم داره منو مسخره میکنه!
منم با همون حالت ادامه دادم
-عه؟
میشه به منم نشونش بدی؟😏
-من نمیتونم نشونش بدم،
باید خودتون ببینیدش!
-این چه مزخرفاتیه که میگی اخه!
اه...بس کن!
خدایی وجود نداره!
اینکه نگاهم نمیکرد از یه طرف...
و آرامشش از طرف دیگه داشت حرصمو درمیاورد!
-اگر خدایی وجود نداره پس کی اون مشکلات رو براتون بوجود آورده؟
با چشمای گرد نگاهش کردم
واقعا نمیفهمیدم چی میگه!
سعی کردم پوزخندمو حفظ کنم!
-حتما خدا؟!!😏
لبخند زد-بله!
-وای...
چرا شما اینجوریی!؟
اینهمه تناقض تو حرفاتون...
من دارم گیج میشم!
شماها که همش دم از مهربونی خدا میزنید...
اونوقت الان میگی....
یعنی چی؟؟
عصبی نگاهش کردم
-شما خودتونم نمیفهمید چی میگید!
یه عمره مردمو گذاشتید سرکار.
یه مشت بیکارم افتادن دنبالتون ،فکر کردین خبریه!
ولی در اصل هیچی حالیتون نیست!
هیچی...!😠
صدام از حد معمول بالاتر رفته بود
و از شدت عصبانیت میلرزید.
دلم میخواست خفهش کنم!
بدون حرفی برگشتم و ماشینم و از کوچه خارج شدم.
خیابونا شلوغ بود،
پشت چراغ قرمز وایساده بودم که نگاهم افتاد به آینه ی جلوی ماشین!
از دیدن خودم وحشت کردم!!😳
ریملم ریخته بود زیر چشمم و شبیه هیولاها شده بودم!!
وای...حواسم نبود که تو کوچه از ترس گریهم گرفته بود!
یعنی تمام مدت جلوی اون با این قیافه بودم...!؟😣
حتما اون لبخند مسخرش بخاطر قیافه ی من بود
شایدم واسه همین نگام نمیکرد و سرش همش پایین بود!!
واییییی...ترنم!
واقعا گند زدی!
مشتمو کوبیدم به فرمون و خودمو فحش میدادم!
بیشتر از دو ساعت طول کشید تا برسم خونه.
باورم نمیشد اینهمه اتفاق مزخرف فقط تو یه روز برام افتاده بود!
اولین کاری که کردم صورتمو شستم،
بعد یه بسته بیسکوئیت برداشتم و رفتم اتاقم.
گوشی رو از کیفم برداشتم و افتادم رو تخت،
هنوز سایلنت بود و پنج تا میس کال از "اون" داشتم.
همون موقعی که تو خونش مشغول فضولی بودم زنگ زده بود و نگران شده بود!
با یادآوری خرابکاری هام و اتفاقات و در آخرهم دادی که سرش زدم،
احساس شرمندگی کردم.
لب پایینمو گاز گرفتم!
تازه فهمیدم چیکار کرده بودم!
اون همه دردسر براش درست کردم،
آخرم هرچی از دهنم درومد بهش گفتم!
خجالت زده به اسمش نگاه کردم!
"اون"!!
چهرش جلوی چشمم نقش بست!
نمیدونم چرا
با اینکه ازش بدم میومد،
ولی ازش بدم نمیومد!!!
خودمم نمیفهمیدم یعنی چی!
بیشتر برام شبیه معما بود!
انگشتمو رو اسمش نگه داشتم و ویرایش رو زدم
"اون" رو پاک کردم و نوشتم "سجاد"
اما نتونستم تایید رو بزنم!
سجاد،یه جوری بود!
انگار خجالت میکشیدم اینجوری صداش کنم!
دوباره پاک کردم و نوشتم
"آقا سجاد"
اینجوری بهتر بود!!
بابام اگر میفهمید شماره ی آخوند تو گوشیمه،این بار دیگه حتما از ارث محرومم میکرد!!
رفتم تو صفحه ی اساماس،
با فکر اینکه بخوام از یه پسر معذرت خواهی کنم،
اخم کردم و گوشیو گذاشتم کنار.
اما...
عذاب وجدان داشتم!
باهاش بد حرف زده بودم!
با خودم گفتم
اصلا اگر اشتباه میکنه،تقصیر خودش نیست که!
اینجوری بهش یاد دادن.
اگر باور من درست باشه،بهش ثابت میکنم و از اشتباه درش میارم...😊
دوباره گوشی رو برداشتم!
نمیدونم چرا این آدم اینجوری بود!
یه جوری بود!
دلم میخواست همش یه جوری نزدیکش بشم!
چی باید مینوشتم؟؟
یاد حرفاش افتادم...
نمیفهمیدم!
یعنی چی که مشکلاتم رو خدا به وجود آورده؟
یعنی چی که اون خدا رو میبینه؟
اون جمله های تو دفترچه...
همه چی برام نامفهوم بود!
کلا این موجود عجیب بود!
ساعت داشت ده میشد!🕙
هرچی فکر کردم،چیزی به ذهنم نرسید!
فقط یچیز نوشتم
" ببخشید! "
چشمامو بستم و ارسال رو زدم،
هضمش برام سخت بود که ببینم از یه پسر عذرخواهی میکنم!!
ده دقیقه ای گذشت.
لجم گرفته بود که غرورمو گذاشتم زیر پا اونوقت اون حتی جوابمم نمیده!!
دلم میخواست دوباره گوشیو بردارم و از اول فحشش بدم که پیام داد!
نفسمو حبس کردم،نیم خیز رو تخت نشستم
و پیامشو باز کردم
"خواهش میکنم.
ایرادی نداره."
خورد تو ذوقم!
همش همین؟؟😳
بعد با خودم فکر کردم
خب آره دیگه،تو هم یه کلمه گفتی!
باز این لطف کرده چهار کلمه جواب داده!!
دوست داشتم باز باهاش صحبت کنم!
بنظرم رسید شاید بهتر باشه بحث نصفه نیممون رو ادامه بدم!
پیام دادم بهش؛
"دوست نداشتم اینجوری بشه!
متاسفم...
ولی من واقعا نمیفهمم چی میگید!"
"خدای ندیده رو هیچکس نگفته بهش ایمان بیار!
ولی خب نیاز هم نیست یک جسمی رو ببینید.
همین اتفاقاتی که طول شبانه روز برای ما میفته نشونه ی وجود خداست!"
"اصلا باشه...
به فرض هم که خدا وجود داره!
مگه نمیگید خدا مهربونه؟؟
پس چرا اینهمه درد کشیدن منو نمیبینه؟
اگه میبینه چرا کاری نمیکنه؟
متاسفم اما...
من نمیتونم وجود این خدا رو باور کنم!"
"یعنی فقط بخاطر مشکلاتتون؟؟!"
"خب آره ،مگه چیز کمیه؟؟"
"فکر میکنم لازم باشه فردا همدیگه رو ببینیم!
وقت دارید؟"
وای...میخواست منو ببینه!
سعی کردم معلوم نباشه که ذوق کردم!
"بله،چه ساعتی و کجا؟"
"ساعت چهار،میدون آزادی.
شبتون بخیر."
تعجب کردم و با خودم شروع کردم به حرف زدن!وا!
به همین زودی خداحافظی کرد؟؟😕
این ساعت تازه اساماس بازی مزه میده!
تازه میخواستم بگم بیا تلگرام!!
خیلی وقت بود با پسری چت نکرده بودم!
اصلا از ضدحالی که بهم زد خوشم نیومد!
این بار با بی حالی نوشتم
"شب بخیر!"
🖇 #پارت_34🌿
صبح با آلارم گوشی
از جا پریدم!
اینقدر سریع بیدار شدم
که تا پنج دقیقه فقط رو تخت نشسته بودم تا ببینم چی به چیه!!
یکم به مغزم فشار آوردم
برنامه امروزم...
تا ساعت دو دانشگاه ،
و ساعت چهار یه قرار مهم!
نمیدونم چرا دلم یه جوری میشد...!
از فکر اینکه باهام قرار گذاشته ...
انگار تو این زندگی مسخره تازه یه موضوع جالب پیدا کرده بودم!
سریع یه دوش گرفتم
بهترین اسپریم رو زدم و انداختمش تو کیفم!
دلم میخواست امروز بهترین تیپمو بزنم تا قیافه ی ترسناک دیروزم از یادش بره!
بیخیال به حراست دانشگاه،
مشغول به آرایش شدم.
جلوی موهامو اتو کردم و مرتب فرقمو باز کردم،بقیه موهامو به سختی بافتم و انداختم پشتم!
خط چشمم رو برداشتم
و حالت خماری به چشمام دادم
و با ریمل و رژ لب جدیدم،
واقعا شبیه آهو شدم!
آهو!با این کلمه یاد سعید میفتادم...💔
آهی کشیدم و رفتم سراغ لباسام.
بهترین مانتویی رو که داشتم برداشتم
و خلاصه محشر شدم!👌
تو آینه نگاه کردم
همه چی عالی بود،
بجز...
زخم یادگاری عرشیا!
دستمو گذاشتم روش...
هنوز نتونسته بودم باهاش کنار بیام!
هرچند با وجود این زخم هم خوشگل بودم
اما....
کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون.
طبق معمول ،خوردم به ترافیک!
تهران حتی صبح زودشم خلوت نبود!😒
صدای آهنگ رو دادم بالا و زیرلب باهاش همراهی کردم...
آهنگی که پخش میشد،شاید واسه شش سال پیش بود
اما هنوزم برام جذاب و قشنگ بود!
ریتمشو دوست داشتم...
ساعت هشت رو گذشته بود اما هنوز تو ترافیک خیابون ولیعصر بودم!
جلوی دانشگاه،شالمو با مقنعه عوض کردم و یکم رژ لبمو کمرنگ کردم.
سر هیچ کدوم از کلاس ها تمرکز نداشتم!
هرچی ساعت به چهار نزدیکتر میشد، تپش قلب منم بالاتر میرفت!
حتی زنگ و پیام مرجان رو جواب ندادم.
به هرچی فکر میکردم جز درس!
خصوصا ساعت آخر که دیگه خیلی نزدیک چهار شده بود!!
سرم پایین بود و با خودکار،یکی از برگه های کلاسورم رو خط خطی میکردم،
با دستی که روی برگه گذاشته شد،یکه ای خوردم و سرم رو بالا گرفتم!
استاد با اخم بالای سرم ایستاده بود!!😥
-به به!میبینم که دارید یادداشت برداری میکنید از درسا!!
ولی اونقدر غرق درس بودید که اصلا صدای منو نمیشنیدید!!
آب دهنمو قورت دادم و با حالت مظلومانه ای زل زدم به استاد!
کلاسور رو از دستم گرفت و با پوزخند نگاهش کرد!
-به به!
چه نکته برداری دقیقی!!
مفید و مختصر!
" اون !!! "
با رنگ پریده کلاسور رو گرفتم و سریع به برگه نگاه کردم!
خودمم نفهمیدم کِی نوشته بودم "اون"!!
صدای خنده ی بچه ها به شدت رفت روی اعصابم.
از استاد اجازه گرفتم و با وسایلم رفتم بیرون!
دوست داشتم همون لحظه خودم و استاد و همه ی کلاس رو بفرستم هوا!
خون خونمو میخورد!
با کلافگی و عصبانیت از دانشگاه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم....
بلند بلند خودمو دعوا میکردم!
"خاک تو سرت!
همینت کم بود که جلوی بچه های کلاس،سنگ رو یخ شی!
دیگه هیچ آبرویی برات نموند!
چت شده تو؟؟احمقققق!
نکنه عاشق شدی؟
چی؟کی؟من؟
اونم عاشق یه آخوند؟
نه امکان نداره!
پس چته؟؟
من فقط...نمیدونم چمه!
ولی اون یه جوریه!
یه جوری...اه لعنتی...
یه ریشوی ابله منو...
نه گناه داره!پسر خوبیه!
نمیدونم...نمیفهمم چرا همش تو فکرشم!
از بس احمقی...
تو آدم نمیشی!
هنوز زخم یار قبلیت رو صورتته!
اصلا به تو چه!
ول کن بسه..."
شاید تا نیم ساعت با خودم دعوا میکردم...
نزدیک میدون آزادی شده بودم اما هنوز ساعت سه بود!!
یک ساعت مونده بود!
یک ساعت تا اومدنش...
شال رو دوباره سرم کردم
و اسپری رو از کیفم دراوردم.
حواسم بود زیاد از حد استفاده نکنم که بوش آزاردهنده بشه!
نمیدونم چرا
ولی ساعت خیلی آروم جلو میرفت!
احساس میکردم یک ساعت تبدیل به سه چهار ساعت شده!
تو این یک ساعت طولانی، بارها ظاهرمو چک کردم و عکس سلفی از خودم انداختم.
بالاخره عقربه ی بزرگ ساعت ،خودشو به زور به شماره ی دوازده رسوند!
دل تو دلم نبود...💗
ولی خبری ازش نشد!
بعد ده دقیقه تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم
که ماشینش رو دیدم!
قلبم دیوانه وار میکوبید!
دوباره از توی آینه به خودم نگاهی انداختم و از ماشین پیاده شدم!
اون هم پیاده شد و اومد سمتم!
مثل همیشه نبود!
اخماش تو هم بود!!
اما نگاهش حالت همیشگی خودشو حفظ کرده بود...😒
یه لحظه از دست خودم که اینهمه بخاطرش به خودم رسیده بودم،حرصم گرفت!!
آخه اونکه چشماش با زمین و در و دیوار قرارداد بسته بود،
چه میفهمید من خوشگل شدم یا زشت!!😒
جلوی ماشین ایستاد ،رفتم پیشش،دستش رو با باند بسته بود!!
-سلام خوبید؟!
دستتون چی شده؟؟😳
دستشو برد پشتش!!
-سلام
ممنونم.خداروشکر
چیزی نیست!
-آخه...خب...
چه خوب!
منم خوبم!😊
زاویه ی گردنش با سینش تنگ تر شد و محکم پلک زد!
نمیفهمیدم چرا اینجوری میکنه!😕
از همیشه عجیب تر برخورد میکرد!!
بازم زور خودمو زدم تا بلکه یکم حرف بزنه!
-خب کجا بریم؟😊
-جایی قرار نیست بریم!بفرمایید!
و دفترچه ای که دیروز تو خونش دیده بودم رو گرفت سمتم!
متعجب نگاهش کردم و دفترچه رو گرفتم!
-این....چیکارش کنم؟؟
-جواب سؤالهاتون رو پیدا کنید!
ابروهام رفت توهم!
نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم!
سکوتم رو که دید،دستی به ریشش کشید و ادامه داد
-راستش...
من بیشتر از این نمیتونم در خدمتتون باشم.
همه چی تو این هست!
بهترین نکاتی که تا بحال بهشون رسیدم رو نوشتم و خوشحالم که میتونه به دردتون بخوره!
با گیجی به دفترچه و چشمایی که به زمین دوخته شده بود،نگاه کردم!
قلبم داشت یه جوری میشد...
-نمیفهمم...!
یعنی قرار گذاشتید که اینو به من بدید؟؟
-اممم...بله
و یه خواهش هم داشتم.
لطفا ...
چطور بگم...
لطفا دیگه رو من حساب نکنید!
نمیفهمیدم چی میگه!
فقط تند و تند پلک میزدم تا مانع ریختن این اشک های لعنتی بشم!
اما نتونستم واسه لرزش صدام،کاری کنم!!
-میشه واضح تر بگید؟!
نفسشو داد بیرون و با اخم به طرف خیابون نگاه کرد.
-بهتره که...
دیگه باهم در تماس نباشیم....
من میخواستم بهتون کمک کنم
اما فکرمیکنم ...
ببینید!
هر حرفی که بخوام بزنم،تو این دفترچه هست!
من نمیتونم بیشتر از این ...
چطور بگم!ببخشید...
خداحافظ!
و سریع برگشت به ماشینش و بدون مکث رفت!!!
با ناباوری رفتنشو نگاه کردم!
احساس کردم یه چیزی تو وجودم خورد شد!!
کشون کشون برگشتم سمت ماشین و با عصبانیت دفترچه رو پرت کردم داخل!
باورم نمیشد چندین ساعت منتظر بودم تا اینجوری دلمو بشکنه و بره!
شوکه شده بودم!
سرمو گذاشتم رو فرمون و بغضی که داشت گلوم رو فشار میداد، رها کردم!!
May 11
« شـــــ🔥ــیطان گــراف »
سر نماز هعی بهش میگم طولش نده.
کارای مهم تری هست.زود تموم کن
به اونا برسی.😁
اما نمیدونه که اگه گوش بده و نمازشو زود تموم کنه ، از اونطرف دو دقیقه بیشتر سرش تو گوشیه.📱
خلاصه بگم : کاری میکنم از وقت خدابزنی و صرفِ کارهای بیهوده اش کنی
#شیطان_گراف
👌فواید بسیار خوب استغفار کردن:
🌸آیت الله مجتهدی تهرانی:
✅ کسی که زیاد استغفار کند چهار خاصیت داره:
1⃣*رهایی از غم و غصه*
✨کسی که زیاد استغفار کند،خدا غم و غصه را از دل و جان او بر می دارد؛ گاهی بدون هیچ دلیلی احساس غم و غصه کرده ام؛ و استغفار که می کنم؛ حالم خوب می شود شما هم این مطلب را امتحان کنید.
2⃣*احساس امنیت*
✨انسان از خبرهای هولناک می ترسد، مثلا می گویند زلزله ای در راه هست یا آمریکا می خواهد به ایران حمله کند و ... اینجا استغفار کن که آن ترس و خوف را برطرف می کند و هیچ اتفاقی هم نمی افتد ؛ آمریکا هم هیچ غلطی نمی تواند بکند.
3⃣*نجات از تنگناهای زندگی*
✨اگر در زندگی به بن بست خورده ای و مشکلاتت زیاد شده است استغفار کن. ازدواج کرده ای و صاحبخانه جوابت کرده؛ هرچی می گردی جا پیدا نمی کنی؟! برو استغفار کن، خدا به دل یکی می اندازد تا مشکل تو را حل کند و
4⃣زیاد شدن روزی
✨اگر استغفار کنی، خداوند روزی تو را از محلی که گمان نداری می فرستد،مثلا شمایک طلبه هم مباحثه خوب نداری اگر اهل استغفار باشی خدا یک هم بحث خوب به شما می دهد ،زن خوب نصیبت می شود؛ همسفر خوب پیدا می کنی و ...
🍂🌸 مناجات های زیبای شهید مصطفی چمران
✨توکل و رضا
✅ ترا شکر می کنم که از پوچی ها، ناپایداری ها، خوشی ها و قید و بندها آزادم کردی و مرا در طوفانهای خطرناک حوادث رها ننمودی و درغوغای حیات در مبارزه با ظلم و کفر غرقم کردی لذت مبارزه را به من چشاندی، مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی
✅ فهمیدم که سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست بلکه در جنگ و درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم و بالاخره در شهادت است
✅ خدایا ترا شکر می کنم که به من نعمت توکل و رضا عطا کردی و در سخت ترین طوفانها و خطرناکترین گردابها آنچنان به من اطمینان و آرامش دادی که با سرنوشت و همه پستی ها و بلندیهایش آشتی کردم و به آنچه تو بر من مقدر کرده ای رضا دادم
✅ خدایا در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی تو در کویر تنهایی انیس شبهای تار من شدی. تو در ظلمت ناامیدی دست مرا گرفتی و کمک کردی که هیچ عقل و منطقی قادر به محاسبه پیش بینی نبود
✅ تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی و در میان ابرهای ابهام و در مسیری تاریک مجهور و وحشتناک مرا هدایت کردی
#شهید_مصطفی_چمران
#شهدای_دفاع_مقدس
#مناجات_های_شهید_مصطفی_چمران
💥 #تلنگر
🌤 فردایی_که_آمدنی_نیست❌
⛔️ خناس همان شیطانیست😈 که کار امروز را به فردا می اندازد ....
☟
🕳 از فردا #قرآن📖 میخوانم❗️
🕳 حالا از فردا #نماز🤲🏻 میخوانم❗️
🕳 از فردا #حجاب🧕🏻 می کنم❗️
🕳 از فردا نگاه👀 نمی کنم❗️
🕳 از فردا سیگار🚬 نمی کشم ❗️
🕳 از فردا #خمس می دهم ❗️
🔖 از فردا ..... از فردا ....
چند سال است که قراره آن فردا برسد ...⁉️
آخر کدام فردا❓ شاید دیگر فردایی نباشد ....😟❗️
⬅️ گفت در جوانی نهایت لذت را می بریم و ❤️عشق دنیا🌎 را می کنم و در پیری #توبه می کنیم و #نماز می خوانیم ✅
🔻 گفتم : چه خوب است بدانیم ☟
#قبر ها پر است ، از جوانانی👥 که میخواستند در پیری توبه کنند✔️
▪️راستی ؛ آیا من و شما میدانیم که چند دقیقه ی دیگر زنده هستیم⁉️
📖 ( سوره انبیا /آیه ۳۵).📖
🍀" کُل نَفس ذَائِقَهُ المَوتِ وَ نَبلُوکُم بِالشرّ وَ الخَیرِ فِتنَهً وَاِلَینَا تُرجَعُونَ " 🍀
👥هر فردی #مرگ را خواهد چشید و ما شما را برای امتحان دچار خیر و شر می کنیم و شما به سوی ما بازگشت خواهید کرد .👌🏻✔️
🔗 خود را برای سفر #آخرت آماده کن که سفری سخت و طولانی پیش رو دارید .🚫
♻️ زندگی مثل جلسه امتحان است .📝 بارها غلط مینویسم ، پاک می کنیم و دوباره غلط می نویسیم ، غافل از اینکه ناگهان #مرگ فریاد میزند👇🏻
📃 برگه ها بالا....!! 📃
⬅️ هنگام به دنیا آمدن در گوشمان اذان می خوانند 📢 ولی نمازی نمی خوانند !!!...
⚰ هنگام مرگ برایمان فقط نماز میخوانند " بدون اذان " 🔇
🔻 اذان هنگام تولد برای نمازی است که هنگام #مرگ می خوانند .. 👌🏻
▫️چقدر کوتاه است این زندگی ، به فاصله یک اذان تا نماز .
👈🏻 •[ قدر بدانیم با هم بودن را ]•
⌛️ پس از مرگ هر انسانی ...
❣ قلب او ۱۰ دقیقه
🧠 مغز او ۲۰ دقیقه
👀 چشم او ۴ ساعت
🖐🏻 پوست او ۵ روز
و استخوان های او تنها ۳۰ روز سالم می مانند❗️
اما☝️🏻#کردارنیک او تا روز قیامت🏜 باقی می مانند .
!!!" مرگ پایان راه نیست "!،
🌷وصیتنامه شهید عارف کاید خورده
『🍂 | #وصیتنامه 』
می رویم به پیشواز گلوله هایی که سینه هایمان را سرد میکند از داغ هایتان... و شما می مانید و دو چیز . اولی : خون ما و پیروی از ولایت فقیه دومی ؛ دنیا و هوای نفستان .گ. یادتان باشد؛ قیامت باید در چشمان تک تک شهدا زل بزنید و جواب بدهید.
هدیه به ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻مقام معظم رهبری:
▫️ما این هفته را و این روزهای حساس وحدت حوزه و دانشگاه را و این ایده را که با ایام شهادت ایشان همراه هست از برکات آن شهید عزیز میدانیم و امیدواریم که این فکرها و این ایدهها به ثمر برسد.
🗓 ۲۷ آذرماه، سالروز شهادت آیت الله دکتر محمد مفتح و روز وحدت حوزه و دانشگاه را گرامی می داریم.
هدیه به ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#ازشهدا بیاموزیم❣❣❣❣❣
🌼 سلامامامزمانم مولای من ، مهدی جان
سلامی از ذره به خورشید ...
سلامی از فرش به عرش ...
سلامی از قفس به پرواز ...
سلامی از التهاب به آرامش ...
سلامی از طوفان به ساحل ...
سلامی از درد به طبیب ...
سلامی از رنج به نجات ...
✋سلامی از من به شما مولای غریبم ...
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج