eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظران گناه نمیکنند
🖇#پارت_54 🌿 یاد صبح افتادم که اونجوری با انرژی از این اتاق بیرون رفته بودم! هنوز نتونسته بودم با کا
🖇 🌿 صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود. باید میرفتم دانشگاه. تصمیم سختی بود اما احساسم میگفت به همه سختیاش می‌ارزه! با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه. دلم براش لک زده بود... روسری هایی که زهرا برام خریده بود رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت،برداشتم. کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش. چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم. بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن. سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم، وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم تو حال. بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد. سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز. خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم! -کارت های بانکی!؟؟ پلک زدم و برگشتم طرفشون، کارت ها رو از کیفم دراوردم و گذاشتم کنار سوییچ. -از این ببعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی! همین. و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته! چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم! دیگه هیچی نداشتم. قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانی‌هاش محل نذارم. زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم. کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی،خوشحال شدم. برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم! وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد، زهرا بود! قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم. -چه خبرا عروس خانوم؟ کی پس بیام نی‌ناش‌ناش؟؟ -ان شاءالله آخر همین هفته عقدمونه... تو چه خبر؟ تصمیمت رو گرفتی؟ -فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا! با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم! -واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی.... -آره واقعا! بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره! خخخخخ... -دیوونه! -نمیدونم قراره چی بشه زهرا! واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم! هیچ کسو.... و تو دلم گفتم "کاش سجاد رو داشتم!" قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم! با صدای اذان،رفتم سمت نمازخونه. این بار همه چی برعکس شده بود! زهرا با ماشین اومده بود دنبال من! -خوشحالم برات ترنم. برای اینکه پا پس نکشیدی! -راست میگفتی زهرا... بعد از توبه،تازه امتحان‌های خدا شروع میشه! تازه سخت میشه،ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته، قوت قلبه! هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه زهرا! وقتی آدما اینقدر ناتوانن،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم. بعد از چندلحظه مکث پرسیدم -راستی تو مگه ماشین داشتی؟؟ -بله که دارم.چیه به قیافم نمیخوره؟؟ -آخه همیشه مترو سواری!! -آره خب،راستش من یکم تنبلم.برای زدن تنبلیم چندماهی میشه که خیلی با ماشین بیرون نمیرم! -هه...پس شما مذهبی‌هام از این تمایلات سطحیا دارین!! نمیدونستم کجا میره! تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم. دلم آروم نبود... نمیدونستم چمه! -ترنم؟؟ با صدای زهرا به خودم اومدم! -چیزی شده؟چرا اینقدر ساکتی؟؟ -نه.نمیدونم! زهرا؟-جان دلم؟ -بنظرت عشق،لذت سطحیه؟؟ -تا عشق به چی باشه!! -چه عشقی سطحی نیست؟ -خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه. چیشده؟؟خبریه؟؟ عشق عشق میکنی! -زهرا؟ اگر عشق،بخاطر خدا نباشه،باید ازش گذشت؟؟ -خب تو که بهتر میدونی،هرچی که بخاطر خدا نباشه، آخر و عاقبتش جالب نیست! -پس باید گذشت! -ترنم؟؟مشکوک میزنیا! نمیگی چیشده!؟ اینقدر دلم گرفته بود که حال جواب دادن به سوال زهرا رو نداشتم. بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم... -دیگه خبری نیست! حالا دیگه میخوام بگذرم! من از همه چی بخاطر خدا گذشتم، بجز یه‌چیز... میخوام حالا از اونم بگذرم! چشمم تارمیدید! پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد... ادامه دادم، -یه جمله ای چندوقت پیش دیدم، بنظرم خیلی قشنگ بود. نوشته بود "همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...!" -چه جمله ی قشنگی!کجا دیدیش؟ -تو یه دفترچه... و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول،ملحق شد! -میخوام برسم زهرا! میخوام بگذرم که برسم! من همه عشق های زمینی رو تجربه کردم. هیچکدوم به قشنگی این عشق آسمونی نبودن! من نمیتونم به این یه ذره ای که چشیدم قانع بشم! من میخوام مال خدا بشم... میخوام لمسش کنم با تمام وجود! باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که به آب رسیده،اما حالا قطره قطره داره از اون آب میخوره! من میخوام این جام رو سر بکشم... من میخوام مست خودش بشم! ولی این مورد آخر یکم برام سخته! -یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد، دست به دامن شهدا شو!؟
یکدفعه مثل فنر از جا پریدم! شهدا...شهید... -زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟ -چرا اونجا؟؟ -مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟ برو اونجا! -خب میرم معراج!-نه،خواهش میکنم. برو بهشت زهرا... باید دست به دامن باباش میشدم! یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه میکرد... اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه، پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه! قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود! از زهرا خواستم تو ماشین بشینه. نیاز به خلوت داشتم. از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد،چشمم شروع به باریدن کرد... از همونجا شروع به حرف زدن کردم! "دفعه ی پیش که اومدم اینجا، دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی! اومدم منم آروم کنی! میگن شهدا زنده ان! میگن شما حاجت میدین... دلم گیر کرده به پسرت،نمیذاره پرواز کنم! نمیذاره رها شم... چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد! یا بهم برسونش یا راحتم کن..." رسیدم بالای سر مزارش! خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم... "برام پدری کن... دلم داره تیکه تیکه میشه! چرا یهو گذاشت و رفت؟ چرا از من گذشت؟" یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم. تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ... دلم هری ریخت! سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم! "همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است... مقدمه ی او را یافتن، او را چشیدن، او را...." مزار شهیدان صادق صبوری وسجاد صبوری!!    پایان جلداول
خوب این رمان جلد اول تمام شد باید منتظر پارت های بعدیش باشیم هروقت گذاشتند تو کانال میگذارم
تحقیق کردم که درمورد این رمان که 👇👇👇
این رمان این توضیح نویسنده هستش : (برای رمان "او را..." خیلی ها پرسیدن که این رمان بر اساس واقعیته یا نه!؟ ببینید شاید این رمان واقعی نباشه اما شخصیت های این داستان در اطراف ما زیاد هستن. تمام جوون هایی که بیراهه میرن ، میتونن یه ترنم باشن که با پیدا کردن راه، زندگیشون رو تغییر بدن یا یه مرجان باشن که با لجبازی....!! 😔 بنده سعی کردم این رمان چیزی بین واقعیت و تخیل باشه. البته اکثرش واقعیه شخصیت مرجان ،عرشیا و ترنم ،وجود خارجی دارن و بنده این اشخاص رو با خیال خودم نساختم! اما همه ی اتفاقات و نوع چینش داستان،واقعیت نداشت )
و جلد دوم نوشته شده ولی منتشر نشده
پیام نویسنده ی رمان ✍محدثه افشاری راجع به اینکه تموم شد یا ادامه داره؟ بعد این چی میشه؟ چرا سجاد شهید شد؟ و... تصمیم گرفتم اینجا جواب همه رو بدم😊 🔸ما قصدمون از این رمان، اولا آشنایی با تنهامسیرسعادت، دوما نقد زندگی بدون تنهامسیر، و سوما نشون دادن یه زندگی تنهامسیری (تنهامسیر ؛سلسله سخنرانی های استاد پناهیان)بود. که تا حدودی موفق شدیم و بقیش هم ان شاءالله میمونه برای جلد دوم😉 برای رمان "او را..." خیلی ها پرسیدن که این رمان بر اساس واقعیته یا نه!؟ ببینید شاید این رمان واقعی نباشه، اما شخصیت های این داستان در اطراف ما زیاد هستن. تمام جوون هایی که بیراهه میرن،میتونن یه ترنم باشن که با پیدا کردن راه، زندگیشون رو تغییر بدن. یا یه مرجان باشن که با لجبازی....!! 😔 بنده سعی کردم این رمان چیزی بین واقعیت و تخیل باشه. البته اکثرش واقعیه. شخصیت مرجان،شخصیت عرشیا و ترنم،وجود خارجی دارن و بنده این اشخاص رو با خیال خودم نساختم! اما همه ی اتفاقات و نوع چینش داستان،واقعیت نداشت. همچنین بعضی‌ها ناراحت و شاکی بودن که چرا سجاد شهید شد؟ چرا ترنم و سجاد به هم نرسیدن؟ ☺️ با صحبتی که بنده با یکی از اساتیدم در رابطه با ازدواج ترنم و سجاد داشتم،به این نتیجه رسیدیم که این اتفاق خیلی نمیتونه جالب باشه. چون باعث دامن زدن به خیلی از تخیلات دختران مذهبی و غیر مذهبی ما میشه!! بعضی از دختران مذهبی ما،همونطور که میدونید،تمام خواستگارهاشون رو به امید اومدن یه سجاد،رد میکنن و آخرسر هم سرخورده میشن،سن ازدواجشون بالا میره،یا ازدواج میکنن اما همش غر میزنن به جون همسرشون☺️ همچنین دختران غیر مذهبی،منتظر یک نفر میشینن تا بیاد زندگیشون رو تغییر بده،در حالیکه اینطور نیست! انسان باید خودش تغییر کنه .خودش به احساس نیاز به دین برسه. اشخاص اطرافش فقط میتونن نقش یک درس عبرت یا تلنگر داشته باشن. پس همین همراهی کوتاه مدت سجاد و ترنم هم فقط برای ادامه پیدا کردن داستان بود،وگرنه نیازی به ازدواج این دو جوون نبود☺️ این رمان با توسل به مادرم، حضرت زهرا سلام الله علیها،نوشته شد. برای خوب پیش رفتنش،نماز استغاثه به حضرت زهرا رو خوندم. و معتقدم که این رمان هنر بنده نبود، از امدادهای غیبی که از گوشه کنارا بهم میرسید،مشخص بود کار،کار خداست. فقط شاکرم که این حقیر پر عیب و نقص رو وسیله ای کوچک برای تبلیغ دین عزیزش قرار داد. راستی بی انصافیه اینو نگم، از مدیران و اساتید تشکیلات تنهامسیر که بنده رو با نظراتشون کمک کردن،صمیمانه سپاسگزارم 😊 محدثه افشاری
تو نظراتی که پرسیدند آیا تو رمان سجاد شهید می شودیانه؟ گفتند بله شهید می شود
پس ماهم منتظر می شویم جلد دوم رمان نویسنده اش منتشر کنند چون خیلی ها دوست داشتند این رمان را وتغییر کردند
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅 🔺امروز شنبه: 🔹 ۹ دی ۱۴۰۲ 🔹 🔹 ۱۶ جمادی الثانی ۱۴۴۵ 🔹 🔹 ۳۰ دسامبر ۲۰۲۳ 🔹 🔰مناسبت های امروز: 💢 روز بصیرت و میثاق امت با ولایت 💢 پیوستن ایران به جامعه ملل [۱۳۰۰ ش]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی فرمول گره‌گشای مشکلات کره زمین... 👤 زیبای «گره‌گشای مشکلات» با سخنرانی حجت‌الاسلام تقدیم نگاهتان 📥 دانلود با کیفیت بالا
🔰 رسول خدا صلی الله عليه و آله: ✍باکروا طَـلَبَ الرِّزقِ وَ الحَوائِجِ فَاِنَّ الغُدُوَّ بَرَکةٌ وَ نَجاح. 🔴در پى روزى و نيازها، سحر خيز باشيد؛ چرا كه حركت در آغاز روز، [مايه] بركت و پيروزى است. 📚المعجم الاوسط، ج۷ ص۱۹۴
سلام دوباره یک رمان جدید میخواهم بگذارم امیدوارم خوشتون بیاد
رمان دختر بسیجی که داشتم میگذاشتم ولی پاک کردم ازکانال دوباره میگذارم که اونها که ناراحت شدند بخاطر این رمان که پاک کردم دوباره خوشحال شوند
•°﴾🧕🏻‌͜͡🧕🏻﴿°• 👭 همه را خوب می‌دانند که موقع سقوطت در پرتگاه🚶🏻‍♀🚶🏻‍♀🕳، دستت را بگیرد و بی تفاوت نباشد. آشوب این روزها ایمان خیلی‌ها را هدف گرفته است وتا لبه پرتگاه🚶🏻‍♀🕳کشانده است.😨
🍃 دختر بسیجی ما شین رو تو ی پارکینگ بزرگ برجی که بخش اداری شرکت توش قرار داشت پارک کردم و به طرف آسانسور قدمای بلند برداشتم. حسابی از کار بابا که بدون مشورت با من نیروی جدید برای بخش اداری استخدام کرده بود عصبی بودم و می خواستم زود تر نیروها رو ببینم و بهشون بفهمونم که همه کاره ی این شرکت منم و اونا باید فقط باید با اجازه من استخدام بشن و کارشون رو شروع کنن. تو ی آسانسور وایستاد م و دکمه ی طبقه ی دهم رو زدم. هنوز هم صدای عصبی بابا ت وی گوشم میپیچید که گفته بود اگه می خوام تو ی ِسمَتم باقی بمونم نباید کسایی رو که او استخدام کرده اخراج کنم. با ر سیدن به طبقه ی دهم، کلافه وعصبی در آسانسور رو باز کردم و ازش خارج شدم ولی همین که یه قدم برداشتم و خوا ستم به سمت دفتر برم، محکم به کسی خوردم و از حرکت وایستادم. دختر چادری ا ی که بهش خورده بودم، در هما ن حال که مشغو ل جمع کردن برگه های ولو شده ر وی زمین بود سرم غر زد : _آقا حواستون کجاس؟ این چه مدل راه رفتنه ؟ این دختر بد موقع ای رو برای غر زدن انتخاب کرده بود! چون اولا من اهل معذرت خواهی نبودم و دوما انقدر عصبی بودم که دلم می خواست همونجا خفه اش کنم به خصوص او که محجبه بود و من عجیب با این جور آدما دشمن بودم. رو بهش با عصبانیت غریدم:خواستی یه گوشه وایستی تا نخورم بهت! او که حالا برگه ها رو جمع کرده بود درست سر جاش وا یستاد و گفت: واقعا که... ! 🍃 دختر بسیجی به سمت آسانسور ی که پشت سر من قرار داشت پا تند کرد که مانع حرکتش شدم و با اخم پر سیدم:واقعا که چی؟ با پرویی تمام به چشمام زل زد و گفت:من یه گوشه وایستاده بودم تا آسانسور بیاد ولی مثل اینکه شما خیلی عجله داشتی و بدون اینکه جلوت رو نگاه کنی بیرو ن پریدی و باعث شدی برگه هایی که من بر ای مرتب کردنشون کلی وقت گذاشتم بریزن و مجبور باشم دوباره مرتبشون کنم! حالا هم به جای عذر خواهی سرم غر می ز نی! _من عذر خواهی بلد نیستم! _چه بد! سعی کن یا د بگیری. قبل اینکه من بخوام چیز ی بگم با قدما ی بلند از کنارم گذشت و سوار آسانسور شد. من که همینجور ی هم حالم گرفته بود، با این حرکت دختره حرصی تر شدم و نفسم رو عصبی بیرون دادم و به سمت دفتر بزرگ شرکت قدم برداشتم. با ورودم منشی که طبق معمول تو ی آرایش کردن چیزی رو از قلم نینداخته بود به احترامم پا شد و رو به من سلام کرد. بدون اینکه جوابش رو بدم و بدون توجه به کارمندای ی که به احترام من بلند شده بودن و در حالی که به منشی می گفتم به پرهام بگه بیا د به اتاقم به سمت اتاقم قدم برداشتم و وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم. کتم رو از تنم د ر آورد م و ر وی پشتی مبل چرمی ای که جلوی میز کارم بود انداختم و رو ی مبل ولو شدم که پرهام طبق معمول بدون در زدن وارد اتاق شدو سر و صداش فضای اتاق رو پر کرد و با نیش باز گفت: _ َب ََه سلام آقا ی جاوید! چه عجب ما شما رو روئیت کردیم!؟ _خفه بابا! عرضه ندار ی دو روز اینجا رو بگردونی، آدم نمیتونه هی چ کار ی رو بهت بسپاره. _به من چه که این بابات به همه جا سرک می کشه و می خواد از کار همه سر در بیاره. رو ی پام وایستادم و در حالی که به سمت دیوا ر شیشه ای اتاق می رفتم گفتم:اگه تو دهن لقی نمی کرد ی و نمی گفتی قراره نیرو استخدام کنیم او هم توی این کار دخالت نمی کرد. رو ی مبل نشست و گفت:من که نمی دونستم می خواد اینجور ی کنه، او اومد اینجا و غر زد کارا دیر انجام می شه منم گفتم برا ی همین می خوایم چند نفر رو استخدام کنیم که او هم از خدا خواسته گفت خودم اینکار رو می کنم. _ حالا کی رو استخدام کرده که انقدر سر من غر ز دی که خوب نیستن و باهاشون کنار نمیای؟ _دوتا مرد متأهل و یه دختر... _خب این کجاش مشکل داره؟ 🍃 دختر بسیجی رو بهش با طعنه ادامه دادم:تو که همیشه از خدات بود دختر استخدام کنیم ؟ _هه! منم از همین دختره خوشم نمیاد کلا کلاس شرکت رو یک نفره میار ه پایین. _مگه چشه؟ _چشمش نیست! اتفاقا چشما ش خیلی هم قشنگن! اون تیپ مزخرفشه که ر وی مخه. _یعنی شلخته اس؟ _اتفاقا خیلی هم مرتب و تر تمیزه. _چرا معما طرح می کنی ؟ _تا نبینیش نمی فهمی من چی می گم من که اصلا ازش خوشم نمیاد و مطمعنم تو هم وقتی ببینیش دلت می خواد با یه تیپا بندازیش بیرون. 🕊به قلم بانو اسماء مومنی
خب بگو بیاد بینمش! تا ببینم کیه که انقدر حرص تو رو در آورده. _الان که نیست نیم ساعت پیش رفت
نمی تونم زند گی کنم... وسط حرفش پرید م و نذاشتم جمله اش رو کامل کنه و با جدیت گفتم:رابطه ی ت خونه ولی فردا میا د. _باشه پس، فردا می بینمش. از دیوار مورب شیشه ای به شهر زیر پام چشم دوختم که در اتاق زده شد و من بدون ا ینکه برگردم به صدا ی منشی گوش دادم که با ناز رو به پرهام گفت:پرهام تلفن داری. پرهام بعد اینکه رو بهش گفت:باشه الان میام! از جاش بلند شد تا به اتاق خودش بره ولی قبل اینکه از اتاق خارج بشه برگشت و رو بهم گفت:راستی آراد! سوغاتیم رو نداد ی ها! _توی جیب کتمه. کتم رو به دست گرفت و بعد برداشتن عطر مار کی که روز قبلش از ترکیه براش خرید ه بودم نیشش بازشد و با گفتن دمت گرم داداش ازم تشکر کرد. با رفتن پرهام باز هم به شهر شلوغ زیر پام چشم دوختم. من از دیدن این منظره هیچ وقت سیر نمی شدم و یه جورایی احساس غرور می کردم. دیدن آدما و ما شینهایی که از این فاصله خیلی کوچکتر از اندازه واقعیشون بودن برام لذت بخش بود. من فقط چهار روز برا ی کار به ترکیه رفته بودم و تو ی این مدت بابا برا ی بخش ادار ی کار خونه نیر و استخدام کرده و پرهام رو از این موضوع ناراحت کرده بود. همیشه پرهام مسؤول استخدام کارمندا بود و من هم کسایی که انتخاب می کرد رو تایید می کردم. 🍃 او همیشه دخترا ی به قول خودش خوشکل و پسرا ی پایه رو انتخاب می کرد ولی اینبا ر بابا نذاشته بود او کوچکترین دخالتی بکنه و دختری رو استخدام کرده بود که معلوم بود حسابی لج پرهام رو در آورده و حالا پرهام هم از من می خواست یه جوری اخراجش کنم تا بتونه کسی که خودش می خواد رو بیاره سر کار. من و پرهام سالهایی زیا دی بود که با هم دوست بود یم و تقریبا همه ی وقتمون با هم می گذشت. شخصیتش جو ری بود که در عرض ی ک هفته چندین دوست دختر عوض می کرد یا این که در حال واحد با چند نفر دوست بود. با چهار دختر مجر دی که توی شرکت مشغول به کار بودن هم رابطه داشت و از جمله بیشترین ارتباطتش با ناز ی منشیمون بود. ولی من بر عکس او، دیر با کسی دوست می شدم و بیشتر، دختر ای اطرافم بودن که به سمت من میومد ن که من ازشون خوشم نمی یومد و محلشون نمی ذاشتم. سایه دختر دوست بابا، تنها کسی بود که اونروزا فقط باها ش در حد حرف زد ن و بیرون و مهمون ی رفتن دوست بودم و می دیدمش. سایه من رو همسر آیند ه اش می دونست و لی من او رو فقط یه عروسک بر ای پر کردن اوغات فراغت می دیدم. چون من کسی نبودم که به راحتی عاشق کسی بشم و براش غش و ضعف برم. هنوز هم فکر دختری که توی راهرو بهش خورده بودم رهام نکرده بود. او بر عکس دخترایی بود که تا من رو می دید ن توی صداشون ناز می ر یختن و قصد داشتن باهام دوست بشن .یه جور ایی این بی اعتناییش رو ی اعصابم بود. با صدای زنگ گو شی م از فکرش در اومدم. 🍃 گو شیم رو از جیب شلوارم در آوردم و با دید ن شماره ی سایه اخمام ناخودآگاه تو ی هم رفت. رد تماس زدم و براش اس ام اس فرستادم که شب تو ی رستوران همیشه گیمون می بینمش. از صبح که فهمیده بود من برگشتم این چندمین بار ی بود که زنگ میزد و کلافه ام کرده بود. به سمت میز کارم رفتم و با گذاشتن گو شی تلفن ر وی گوشم از منشی خواستم برام قهوه بیاره و کارمندای جدید رو هم به اتاقم راهنمایی کنه تا باهاشون آشنا بشم و یه سر ی توضیحات رو هم بهشون بدم. اونروز تا ساعت 2 بعد از ظهر شرکت موندم و به کارهای عقب مونده ام ر سیدگ ی کردم. شبش هم ساعت 8جلوی در خونهی سایه منتظر اومدنش بودم. یک ربع بود که منتظرش بودم و خبر ی ازش نبود. هر دفعه بهش می گفتم از انتظار خوشم نمیا د ولی او هر بار من رو منتظر نگه می داشت و باعث عصبی شدنم می شد . بهش زنگ زدم و به محض ا ینکه جواب داد و قبل اینکه چیزی بگه با عصبانیت گفتم:از الان تا 5 دقیقه وقت داری تو ما شین نشسته باشی وگرنه من رفتم. منتظر جوابش نشدم و تماس رو قطع کردم که به5 دقیقه نر سید که در ما شین رو باز کرد و کنارم نشست و گفت:وای آراد عزیزم نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده! 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 به صورت آرایش شده اش خیره شدم و لبخند زدم که خیلی ناگهانی بهم نزدیک شد و گونه ام رو بوسید. نگاهم متعجب شد ولی او بی خیال از نگاه متعجب من به چشمام زل زد و گفت:آراد ا ین مدت که نبو دی خیلی بهم سخت گذشت و فهمیدم واقعا بدون تو 🕊به قلم بانو اسماء مومنی
<📚💚> وقتی نماز جماعت طولانی بشه، افراد مسن، بچه‌ها و... ممکنه اذیت بشن؛ برای همین باید امر به معروف کرد
<📚💚> اگه امام جماعت دیر اومد، ترجیحا به صورت مکتوب بهشون بگید
ارتباط گرم با نامحرم، آدم‌رو گرفتار بلا میکنه‼️
اگه کسی بدحسابی کرد بهش چی بگیم؟!
دوباره ازاول گذاشتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا