May 11
#سلام امام زمانم✋🌸
ای دیدنت بهانه ترین خواهش دلم
فڪری بڪن برای من و آتش دلم
دست ادب به سینه ی بیتاب میزنم
صبحت بخیر حضرت آرامش
✨◾️✨◾️✨◾️✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 معنای غیبت امام زمان علیهالسلام
🔹 برای غیبت معانی مختلفی بیان شده است. یکی از آن معانی عدم رؤیت و دیده نشدن است.
🔹 در بعضی روایات از جمله روایتی که از خود حضرت وارد شده، ایشان به خورشید پشت ابر تشبیه شدهاند.
🔸 یعنی او وجود دارد، اما این ما هستیم که از دیدن آن حضرت محروم هستیم، ولی او ما را میبیند.
🔹 طبق بعضی روایات نیز غیبت به معنای دیدن و نشناختن است.
🔸 مثل جریان حضرت یوسف (ع) و برادرانش که اگر چه آنها یوسف را میدیدند، ولی او را نمیشناختند و یوسف آنها را میشناخت.
#امام_زمان
#غیبت
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰صاحب مکیال المکارم می نویسد:
یکی از دوستان صالح من در عالم خواب مولا صاحب الزمان سلام الله علیه را دید که فرمود:
✍ من دعاگوی هر مومنی هستم كه پس از ذكر مصائب حضرت سيدالشهدا سلام الله علیه برای تعجیل فرج و تایید من دعا كند!
📚 مکیال المکارم بخش۶ ذیل قسمت۲۹
#حدیث_روز
🔹جهت تعجیل در فرج:
🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
منتظران گناه نمیکنند
👶 #تربیت_مهدوی ۱۳ 📌 شیرِ سازنده 🍼 یکی از بزرگترین وظایف مادر در دوران نوزادی، شیر دادن به فرزند اس
👶🏻 #تربیت_مهدوی ۱۴
📌 نسخهٔ کوچکی از جوانی
👑 هفت سال اول زندگی، دورهٔ آقایی کودک است. آقایی یعنی به همهٔ نیازهای کودک توجه شود. مشخصات این دوران به شرح زیر است:
1⃣ مرحلهٔ خودمداری: کودک باید آزاد باشد و مسئولیتی متوجه او نباشد. آزادی یعنی ایجاد محیطِ مناسب، به نحوی که مجبور نباشیم به کودک امر و نهی کنیم و او به راحتی به بازی و جستوجو بپردازد
2⃣ تحرک زیاد: کودک سالم دارای تحرک زیاد است و اگر این چنین نباشد، غیرعادی و نامتعادل است
3⃣ بازی کردن: شغل اصلی کودک در این دوران، بازی است. بازیهای خلاقانهٔ کودک، سبب تکامل روح و جان او میشود و به کودک، قدرت ابتکار (نوآوری) میدهد و استعدادهایش را شکوفا میکند
4⃣ کنجکاوی، سؤال و پرسش: کودک سعی دارد محیط پیرامون خود را بشناسد و بفهمد که چگونه میتواند با محیط اطرافش ارتباط بگیرد
5⃣ تقلیدپذیری: در این دوره، کودک بیش از هر زمان دیگری از رفتار و گفتار دیگران تقلید میکند
🔺به طور کلی، این دوره، پایه و اساس شکلگیری شخصیت انسان و نسخهٔ کوچکی از جوانیِ اوست که مهمترین نقش را در شکلگیری شخصیت مهدوی فرزند دارد
منتظران گناه نمیکنند
﷽ #مثبت_نه⇦قسمت پنجم 5️⃣ ❓پرسش: مردهـا چشمهایشـان را ببندنـد، چـرا فقـط مـا خانمهـا حجـاب داشـته
﷽
#مثبت_نه⇦قسمت ششم 6⃣
❓پرسش:
.آیــا زمــان حضــرت فاطمــه (علیه السلام) چــادر وجــود داشــته کــه بــه مــامیگوییــد حجــاب کامــل فقــط چــادر اســت؟!
✅پاسخ:
همانطـور کـه میبینیـد در ایـن آیـه شـریفه، کلمـه «جلبـاب» آمـده اسـت کـه بـه عقیـده بسـیاری از مفسـران بـه معنـی پوشـش بلنـدی اسـت کـه بـدن را در بـر میگیـرد و امـروزه
معـادل آن چـادر اسـت.
💅¦⇠ #دخترونه
🧕¦⇠ #مثبت_نه
منتظران گناه نمیکنند
انتظار عشق قسمت32 با آقا مرتضی رفتیم یه نشستیم - اقا مرتضی ،من بابت حرفای پدرم خیلی شرمندم... آقا
انتظار عشق
قسمت33
بعد چند دقیقه عاقد اومد و بابا با امضا زدن چند تا برگه ،بابا و مامان بلند شدن و رفتن
گریه ام گرفت ،چادرمو کشیدم پایین تر که کسی صورتمو نبینه بعد از خوندن خطبه عقد ،با بله گفتن من همه شروع کردن به صلوات فرستادن ،بعد هم اقا مرتضی بله رو گفت ( مهریه من ۱۲ تا شاخه گل نرگس بود ،ولی مامان اقا مرتضی یه سفر کربلا هم اضافه کرده بود )
بعد یکی یکی میاومدن کنارمون و تبریک میگفتن یه دفعه حامد اومد جلوم چادرمو برد عقب تر با دیدن چشماش خودمو انداختم توی بغلش و آروم گریه میکردم
حامد: اجی خوشگلم ،آدم که روز عقدش گریه نمیکنه منو از خودش جدا کرد و اروم گفت: میگم دیونه ای میگی نیستم ،خدا به داد اقا داماد برسه
( خندم گرفت از حرفش)
بعد دستمو گرفت گذاشت داخل دست مرتضی ،گرمای دستشو حس میکردم
حامد:اقا مرتضی ،این خواهرمون دیگه فقط شما رو داره ،مواظبش باشین
آقا مرتضی : چشم
بعد فاطمه و اقا رضا اومدن سمتمون ،
فاطمه بغلم کرد : تبریک میگم عزیزم، آخه نگفتی دل این اقا مرتضی رو چه جوری تصاحب کردی
(فاطمه از حالم باخبر بود ،واسه همین سعی میکرد با شوخیاش یه کم بخندم)
اعظم خانم و زهرا خانم هم یه گوشه وایستاده بودن رفتم کنارشون
- سلام،خیلی خوشحالم کردین ،اومدین به عقدمون...
اعظم خانم: سلام به روی ماهت ،ما خیلی خوشحالیم که تو مارو دعوت کردی
زهرا خانم: انشاءالله خوشبخت بشین
- خیلی ممنونم
اقا مرتضی: هانیه جان!
( برگشتم سمتش،از گفت این کلمه خیلی خوشم اومد)
- بله
اقا مرتضی: بریم ؟
- اره بریم
با همه خدا حافظی کردیم رفتیم سوار ماشین شدیم حامد اومد کنار ماشین...
حامد: داداش صندوقت و میزنی ،چمدون آبجیمونو بزاریم
آقا مرتضی : چرا که نه ...
- حامد جان قبل رفتن بیا پیشم ببینمت
حامد : ای به چشم ،مواظب خودت باش
خدا حافظی کردیم و حرکت کردیم سمت خونه آقا مرتضی اینا...
انتظار عشق
قسمت34
توی راه هیچی نگفتم مرتضی دستمو گرفت
مرتضی: نبینم خانومم ناراحت باشه هااا
( با حرفش آروم شدم ، آقا مرتضی یه خواهر و دوتا برادر بزرگتر از خودش داشت )
رسیدیم دم خونه همه منتظر ما بودن
از ماشین پیاده شدیم ،داداش اقا مرتضی یه گوسفند جلوموم قربونی کرد
مامان اقا مرتضی ،داشت اسپند دود میکرد اومد نزدیکمون گفت: خیلی خوش اومدی دخترم به خونت ( با شنیدن این حرفش ،اشک تو چشمام جمع شد ،خونم، پس اینجا خونمه ،چقدر این خانواده مهربونن )
وارد حیاط شدیم چه حیاط باصفاییه ،گوشه حیاط انگار یه خونه دیگه اس مرتضی دستمو گرفت و زیر گوشم آروم گفت: خانمم اون خونه گوشه حیاط ،خونه ماست
( چقدر از شنیدن این جمله خوشحال شدم ،خونه ما،مهم نبود متراژش چقدره، مهم این بود قرار بود منو مرتضی زیر این سقف کوچیک زندگی کنیم )
یه دفعه حسین اقا داداش بزرگه...
مرتضی گفت:
خوب حالا همه نخود نخود هر کس رود خانه خود این دوتا مرغ عشقم برن تو لونه اشون
( همه زدن زیر خنده )
یکی ،یکی اومدن خداحافظی کردن و رفتن
من و مرتضی هم از مامان مرتضی ،خدا حافظی کردیم و رفتیم داخل خونمون...
انتظار عشق
قسمت35
دروباز کردم دوتا اتاق کوچیک بود،میشد گفت یه آشپز خونه یه پذیرایی
مرتضی: ببخش ،این اتاق کارم بود ،اینقدر همه چی عجله ای شد فقط تو نستم یه کمی سرو سامونش بدم ،انشاءالله یه کم شد بزرگترش میکنم نگاهش کردم ،: من به همینم راضی ام ،
بغلم کرد و گفت: ممنونم که با من ازدواج کردی نمیدونم چرا بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد مرتضی با دستاش اشکامو پاک میکرد...
مرتضی: دیگه نبینم چشمای عزیزم قرمز بشه هااا
صدای در اتاق اومد
چادرمو مرتب کردم ،مرتضی رفت در و باز کرد، عزیز جون بود
عزیز جون: مرتضی مادر بیا چند تا لحاف بهت بدم بیاری ،نمیشه روی زمین بخوابین که
مرتضی: چشم عزیز جون الان میام ،هانیه جان الان میام...
- بی زحمت اول چمدون منو هم بیارین ،لباسمو عوض کنم
مرتضی : چشم
مرتضی چمدونمو آورد ،منم تن تن لباسمو عوض کرم موهامو باز گذاشتم
مرتضی با چند تا بالش و پتو وارد خونه شد
منو دید یه لبخندی زد
مرتضی: ببخشید دیگه مجبوری روی زمین بخوابی
- شما کنارم باشین ،روی سنگ هم میخوابم
نزدیکای صبح بعد از نماز صبح خوابیدیم
با صدای در اتاق بیدار شدم چادرمو برداشتم روی سرم گذاشتم درو باز کردم...
- حامد تویی؟
اینجا چیکار میکنی؟
حامد: از اونجا که میدونستم جنابعالی تا لنگ ظهر میخوابی ،گفتم دوتا حلیم بگیرم بیام با هم بخوریم
- خوب الان یه حلیم دیگه ات کو ،این که یه دونه اس
حامد: آها ،یکی شو دادم به مامان اقا مرتضی ،بیچاره اومد درو باز کرد برام - کاره خوبی کردی ،بیا داخل...
حامد : زکی ، من میگفتم خواهر ما تنبله تا لنگ ظهر میخوابه
نگو خدا درو تخته رو باهم یک جور ساخته
مرتضی: سلام حامد جان خوبی؟
حامد: فک کنم شما بهتر باشین ،حاجی مرخصی گرفتی؟
مرتضی: ولا این خواهر شما تا صبح داشت از خاطرات بچگی و ابتدایش میگفت و گریه میکرد - ععع مرتضی...
مرتضی: جانم ،آها ببخشید دانشگاه و یادم رفته بود ،دیگه به لطف حرفای ایشون تا صبح بیدار بودیم ...
حامد: هانیه ،از همین اول بسم الهی ،دیونگیتو رو کردی...
- ععع حامممممد ،دیونه خودتی...
حامد: حالا پاشین بابا ،مردیم از گرسنگی