eitaa logo
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
204 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
161 فایل
🍃←بِســمِ‌رَّبِ‌‌بَـقیَٖةَ‌الله→~♡ تاخودرا نسازیم و تغییر ندهیم! جامعه ساختهـ نمی شود🌿 کپی با ذکر 2 صلوات آزادهـ"📿🍁 تاسیس کاݩاݪ: 1399/8/3 جهت تبادل فقط مراجعه کنید والسلام @shahidehh گوش جاڹ^^ https://abzarek.ir/service-p/msg/1603459
مشاهده در ایتا
دانلود
دنبال‌یه‌رمان‌توپ عاشقانه‌مذهبی‌هستی؟! 🙈😃 دلت‌پروفای‌مذهبی‌چادری‌میخواد؟🤞🏾♥️🍃 دنبال‌اون‌پروفای‌دلبر‌رفیق‌‌شهیدتی؟😍✌🏾😌 دلت‌پروفا؎‌چیریکی‌میخواد؟!✌🏾🤩 خب‌ واسه‌چی‌معطلی؟!🤔😲 بکوبرولینک‌ببینم🤞🏾😋♥️🤫 https://eitaa.com/joinchat/2923888710C1713253287
فرمودند : شب‌جمعہ مشغول مطالعه بودم، به این دعا رسیدم: 🍃← بسم الله الرحمن الرحیم اَلْحَمْدُ لله مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا اِلی فَنائِها وَ مِنَ الآخِرَه اِلی بَقائِها, اَلْحَمْدُاللهِ عَلی کُلِّ نِعْمَه، اَسْتَغْفِرُالله مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتُوبُ اِلَیْه، وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ  →🍃 بعد یڪ هفتہ مجدد خواستم آنرا بخوانم، ڪہ در حالت مڪاشفه از ملائکه ندایے شنیدم که، ما هنوز از نوشتن ثواب قرائت‌قبلے فارغ‌نشده‌ایم ...  قصص العلماء، ص ۸ ☺️✋
هدایت شده از ✒Za
‌گوشہ‌اے‌دنج‌…/ بࢪاے‌دنیایے‌از‌ڪتاب‌خوان‌ها!!! ڪتابخوانہ‌مجازے📚 پࢪھ‌از:↯ معࢪفے‌ڪتاب📖 ࢪمان📓 نویسندھ📝 قسمتے‌ا‌زڪتاب!📗 و…🖇🌸 توے‌دوران‌قࢪنطینھ‌‌یہ‌ استراحت‌مفید‌با‌ڪتاب🙂🎈 ڪتاب‌هاے‌باحال‌و‌رو‌دنیاے‌ڪتاب‌ࢪو‌ بصورت‌آنلاین‌اینجا‌بخون‌ツ⇩ @booklovers 🌱↻
هدایت شده از توضیحات را بخوانید.
•|بھ جمع فرزندان حضرت زهرا (س) بپیوندید.. -کانالی سرشار از عشق و محبت الهی و معنوی••🌿 +آشنایی با معصومین|ع|و پیامبران.. و مطالبی براے کمک به داشتن یڪ زندگی خوب♥️ https://eitaa.com/joinchat/298713139Cc2d296a3e8
و گفت: شب‌راآفریدم‌ ؛ که‌ازبیقراری‌هایت‌‌برایم‌بگویی ( :🌙- ●○|➣♡@montzraannnn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الان میزارم فردا صبح بخونید عزیزززان ببخشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
#به‌همین‌سادگی #پارت‌سوم بابابزرگ رفت سمت سجاده‌ش که همیشه بوی گلاب میداد و توی طاقچه اتاق بود و "ب
-تو هم بیا برو پیش خانومت نمازت رو بخون. تسبیح فشرده شد توی دستم و گوشهام تیز برای شنیدن صدای امیرعلی و جوابش. -نه مامانبزرگ میرم توی حیاط، شاید خانوم‌ها بخوان اونجا نماز بخونن درست نیست. بغض درست شده‌ی کهنه سر باز کرد و بزرگ شد و بزرگتر، با گفتن التماس دعا به مامانبزرگ و صدای دور شدن قدم‌هاش. بهونه بود، به جون خودش بهونه بود، فقط نخواست من رو ببینه. فقط نخواست کنار من نماز بخونه، نمازی که با همه‌ی وجود بود و باز من دلم میرفت براش. بغضم ترکید و باز هم چشم‌هام پر از اشک شد. صدای بلند شدن مداحی که از ضبط صوت پخش میشد و تو همه‌ی خونه طنین انداخته بود دامن زد به هق‌هق بیصدام. چشم‌هام باز هم قرمز بود و پر از گریه، برای همین خلوت کردم با خودم دور از بقیه، درست تو حیاط خلوتِ پشت آشپزخونه، درست جلوی دیگ مسی پر از یخ و نوشابه‌های شیشه‌ای که مال شام و نذری امشب بود، برای مهمون‌هایی که پای دیگ نذری شله زرد صبح عاشورا تا خود صبح اینجا بودن و دست کمک. با دستم یخ‌ها رو زیر و رو کردم، باز هم خاطره‌ها زنده شدن توی ذهنم. مثل همین امشب بود، نمیدونم چند سال پیش، فقط میدونم هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم من و امیرعلی که شش سال اختلاف سنی داشتیم. درست همین شب آخر روضه بود که من و عطیه با دو دخترعمویی که تقریبا سه یا چهار سال از ما بزرگتر بودن و تک دخترعمه‌ی دیگم توی همین حیاط خلوت جمع شده بودیم و مسابقه میدادیم، مسابقه‌ای بچگانه مثل سن خودمون. قرار بود هر کی بتونه تیکه‌ی یخ بزرگ رو تا آخرین لحظه که یک قطره آب میشه بین دستهاش نگه داره برنده باشه. با کنار کشیدن همه باز هم من با تمام بیحس شدنِ لحظه به لحظه‌ی دستم پافشاری میکردم برای آب شدن اون تیکه یخ سمج. هیچوقت نفهمیدم چه‌طوری شد امیرعلی سر از بین ما درآورد، فقط همین تو خاطرم مونده که با همون سن کمش مردونگی داشت و رفتارهاش بزرگانه بود. با اخم پر از نگرانی انگشت‌های سرخم رو باز کرد و تیکه یخی رو که حالاکوچیک شده بود رو برداشت و انداخت توی دیگ روی نوشابه‌ها. من هم بی‌خبر از این حس الآنم بغض کرده نگاهش کردم وگرفته گفتم:داشتم برنده میشدم. گره اضافه شد بین گرهی ابروهاش و دستم بین دست‌های پسرونه‌ش بالا اومد و گفت:ببین دستت رو، قرمز شده و دون دون، داره بیحس میشه دیگه این کار رو نکن. با اینکه اونشب قهر کردم با امیرعلی و تو عالم بچگی حس کردم جلوی بقیه کوچیکم کرده و غرورم رو شکسته؛ ولی وقتی بزرگ شدم نفهمیدم چرا این خاطره با من رشد کرد و پر کرد همه‌ی ذهنم رو که حتی وقتی از جایخی یخ بردارم لبخند بزنم و یاد امیرعلی بیفتم و تمام وجودم پر بشه از حس قشنگی که حاصل دل نگرانی اون شبش بود. قلبم فشرده شد باز هم با مرور خاطره‌هام. با حرص دستم رو بردم زیر تیکه یخ‌های بزرگ که سردیش لرزه انداخت به همه وجودم؛ ولی دست نکشیدم، لجبازی کردم با خودم و با خاطره‌هام. چشم‌هام رو فشردم تا اشکی نباشه و یه فکر مثل برق از سرم گذشت که اگه الآن هم امیرعلی من رو میدید باز هم نگران میشد برای من و دستی که هر لحظه بیحس و بیحس‌تر میشد. 🧡🌝🌞 @montzraannnnn
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
#به‌همین‌سادگی #پارت‌چهارم -تو هم بیا برو پیش خانومت نمازت رو بخون. تسبیح فشرده شد توی دستم و گوشه
-ببخشید محیا خانوم؟ با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم از دیگ مسی و لبخند نشوندم به چهره‌ی یخ زده‌م. -بله؟ نگاهش رفته بود روی دستم، دست بیحس و قرمزم. شاید به نظرش دیوونه میاومدم چون واقعا کارم دیوونگی بود و حالا اثر اون سرما رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیر میکشید. نذاشتم سوالی بپرسه که براش جوابی نداشتم و پیشدستی کردم. -چیزی لازم داشتین زری خانوم؟ نگاه متعجبش چرخید روی صورتم. -زن عمو(مامانبزرگ رو میگفت)باهاتون کار داشتن. من دیدم اومدین اینجا گفتم صداتون بزنم. چادرم رو از روی جعبه‌های خالی نوشابه برداشتم و روی سرم انداختم. هنوز نگاه زری خانوم به من بود پر از سوال و تعجب. -ممنون، ببخشید کجا برم؟ گیج سر تکون داد تا از جواب‌هایی که خودش به سوال‌هاش داده بیرون بیاد. -تو اتاقشون. لبخندی به صورت زری خانوم پاشیدم و با گفتن با اجازه از کنارش رد شدم. عطیه تنه‌ی محکمی به من زد. -معلوم هست کجایی عروس؟ اخم مصنوعی کردم و گفتم: صد دفعه گفتم من اسم دارم، بهم نگو عروس. دست مشت شده‌ش رو گرفت جلوی دهنش. -پررو رو ببین ها! من خواهرشوهرتم، هر چی دوست دارم صدات میکنم، عروس. کلمه‌ی عروس رو این بار کشیده و مثلا بدجنسانه گفت، خندیدم؛ ولی با احتیاط. -خب خواهرشوهر حساب بردم. با دست کمی هلش دادم. -حالا هم مامانبزرگ کارم داره، بعد میام پیش تو. نگاهش چرخید روی دستم و لبخندی که از حرف من روی لبش بود روی صورتش ماسید. -محیا دستت چی شده؟ نگاهی به دستم کردم، قرمزیش مشکل‌ساز شده بود امشب. -هیچی نیست به یاد قدیم‌ها با یخ‌های توی دیگ نوشابه‌ها بازی کردم. چشم‌هاش گرد شد و لبخندی روی لبش نشست که بی‌شک از یادآوری خاطره‌ها بود. عطیه: تلافی کردی؟! امیرعلی نبود حالت رو بگیره هر چی خواستی یخ‌های بیچاره رو با دستت آب کردی، آره؟ تلخ شدم، تلخِ تلخ. یعنی عطیه هم یادش بود از بین اون همه خاطره‌ی حیاط خلوت، فقط همین خاطره‌ای که من توش بودم و امیرعلی و مطمئناً تنها کسی که یادش نبود هم فقط امیرعلی بود. سرم رو تکون دادم، محکم؛ خاطره‌ها و حرف‌های توی سرم که خنجر میکشید روی قلبم رو، از مغزم بیرون کردم. نمیخواستم بغض جدیدم جلوی عطیه بشکنه. -من میرم ببینم مامانبزرگ چیکارم داره. عطیه باشه‌ای گفت و من با قدم‌های تند ازش دور شدم. مامانبزرگ از کمد قدیمی گوشه اتاق کتاب‌های دعا رو بیرون میکشید. -کارم داشتین مامانبزرگ؟ با مهربونی به صورتم نگاهی کرد و گفت: -کجایی مادر! آره. همونطور که آخرین کتاب دعا رو بیرون میآورد ادامه داد: -بیا دخترم، اینها رو ببر سمت آقایون بده امیرعلی، الآنه که بخوان زیارت عاشورا رو شروع کنن. قلبم لرزید، این کار رو عطیه هم میتونست بکنه، چرا من... وقتی که امیرعلی خوشحال نمیشد از دیدنم؟! قبل از هر اعتراضی مامانبزرگ گفت: راستی! چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟ دهن باز کردم بگم به عطیه گفته؛ ولی زبونم رو نگه داشتم که مامانبزرگ باز هم خودش ادامه داد. -حالا تو باید حواست بهش باشه مادر، اینجوری که سرما میخوره. ❣🍂 @montzraannnn
به نام خدای پــهلو شکسته=🌿💔
〖🌼🌿'! 〗 . • عَطــرِگُـل‌نَـرگِس . . . بویِ‌تـورومیدَهـد":) کِے‌میـٰایے‌یوسـف‌ِزَهـرا . .シ💜🌸^^! . 🦋💙¦⇢ . • |'☕️'| عاشقانهـ مهــــڋے ݫهـــرا است🔗. . ! ღـ🕊↶ _🌱❁______ ↳⸽ 〖 @montzraannnn
داستان جانبازی غلام سیاه امام حسین - @Maddahionlin.mp3
2.64M
♨️داستان جانبازی غلام سیاه امام حسین(ع) 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔴بهترین های روز 🌸🌙 @montzraannnn
مهمترین علت گرفتاری در برزخ - @Maddahionlin.mp3
3.28M
♨️مهمترین علت گرفتاری در برزخ 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔴بهترین های روز مدیر🌱🖇 @montzraannnn
حجت الاسلام دارستانی - نوکری امام حسین چند؟.mp3
1.12M
👆حتما گوش کنید👆 ✨نوکری امام حسین به چه قیمت؟؟ ⏰۵٩ثانیه ☕️ @montzraannnn
حجاب انسان ها - @Maddahionlin.mp3
1.69M
♨️حجاب انسان ها 👌 بسیار شنیدنی 🎤آیت الله 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔴بهترین های روز 💜🖤 @montzraannnn
✿° • به دخترش{🗣}میگفت:↷• وقتی گره‌های بزرگ🔗 به کارتون افتاد از خانم‌ فاطمه‌زهرا‹س›♥️•° کمک بخواهید،گره‌های ‌کوچیک رو هم از بخواید براتون باز کنند🌟... •
🌱عجیبترین چیزی که من تا به حال دیده ام این بوده: که چرا بعضی ها اینقدر دیر دلشان برای ❣️امام زمان(عج الله تعالی فرجه)❣️ تنگ میشود... 🥀
•♥️• مابہش‌میگیم‌آقـــ😍🔗ــــا همون‌ڪہ‌واسہ‌ڪم‌حجاباگفٺ: اویڪ‌نقصۍ دارد مگرمن‌نقص‌ندارم؟ نقص‌اوظاهراسٺ نقصهاےمن‌باطن‌اسٺ بااین‌رفتارش‌خیلیآمحجبہ‌شدنـ...🙂🦋 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ 📿💌 🍓✌️😷 😷