#تلنگر 🐚
هرگاه ڪه نمازت قضا شد و نخواندے
دراین فڪر نباش ڪہ
وقت نماز خواندن نیافتے..
بلڪه!
فڪر ڪن چہ گناهے را
مرتڪب شدے کہ خداوند نخواست
در مقابلش بايستی [🙃🖤]
@rang_khodayi
#مطلب زیبا
قدم زدن با خدا 😍
توساحل ماسه ای با خدا قدممیزدم 😊
به پشت سرم نگاه کردم 😓
جاهایی که از خوشی 😀ها حرف زده بودیم دوتا رد پا بود 👣
و جاهایی که از سختی😔 ها حرف زده بودیم یه رد پا👣
از خدا پرسیدم تو سختی ها کنارم نبودی😭؟
گفت : اون رد پایی که میبینی منم .
که تو را تو سختی ها به دوش میکشیدم😢
🍃🍃🍃
گاهی اوقات ما آدم ها دیر میفهمیم که ...
خدا چقدر هوامونو داره
🙂🙂🙂
تا خدارا داری به سختی هات فکر نکن
@rang_khodayi
✨معجزه ای از امارضا(ع) که اخیرا اتفاق افتاد...
📝داستان دختری که بخاطر ازدواج کردن به امام رضا(ع) نامه نوشت.
👩یک دختری بود؛ که شغل باباش رفتگر شهرداری بود؛
دختره با هزاران آرزو وامید می خواست ؛مثل همه زندگی کند؛ می
خواست شوهری با آبرو با کلاس
داشته باشد؛
به خاطر شغل باباش که رفتگر بود کسی در این خانه را نمی زد؛
یه روز دلش شکست یه نامه ای به امام رضا نوشت ؛تو نامه اش نوشته
بود:
« السلام علیک یا غریب الغربا
السلام علیک یا معین الضعفاءوالفقرا
السلام علیک یا امام رضا
یا امام رضا دلم خیلی پره ؛منم جوانم آرزو دارم ؛امید دارم؛به خاطر
اینکه شغل بابام رفتگر شهرداری
هست؛ کسی در این خانه رو نمی زند؛وكسي به خواستگاري من
نمياد؛یا امام رضا نمی دانم چه کار
کنم؛یا امام رضا؛امیدم و نا امید نکن؛یا امام رضا قلب و دلم رو
نشکن؛یا امام رضا قربانت
برم.................» حرفای دلش رو نوشت ؛گریه هاش رو کرد؛ دلش
رو خالی کرد؛آدرس خانه را تو نامه
نوشت ؛
اومد حرم امام رضا نامه را داخل ضریح انداخت؛
چند ماهي گذشت؛
خانواده ای از تهران برا زیارت آمده بودند مشهد ؛پدر خانواده چشم
درد بود؛ دکترها گفته بودند که باید
عمل کند؛احتمال اینکه بیناییش را از دست بدهد؛ خیلی بود؛چند
روز آنجا ماندند؛ پسر خانواده رفت
پیش یکی از خادمهای حرم ؛گفت:بابام مریض هست؛ شاید چشماش رو
از دست بدهذ ؛خواهش می
کنم ؛روزی که ضریح را غبار آلود می کنید ؛من یه کم غبار داخل
ضريح رامی خواهم برا ی شفای چشمای بابام؛بهش
گفتند :چنان روزی ضریح رو غبار گیری میکنیم ؛بیا بهت میدیم؛بعداز
مدتی پسره آمد مشهد به خادمهای
حرم گفت: اآمدم برا گرفتن غبار داخل ضریح؛خادمها از تو
ضریح همان نامه را برداشتند؛ یه کم غبار داخلش
ریختند؛ آن رو بسته بندی کردند؛ به پسره دادند؛پسره بسته را گرفت
آورد تهران برا باباش وقتی بسته رو باز
کرد ؛نامه رو دید ؛دید یه نامه دختر به امام رضاست؛
الهی قربانت برم
یا امام رضا ،الهی من فدات
بشوم؛الهی قربان آن غریبیت بشوم؛
گریه امانش رو بریده بود مامانش بهش گفت :چی شده پسرم؛
گفت:مامان امام رضا بهم نامه داده؛
امام رضا برام یه همسفر پیدا کرده؛
امام رضا برام همسر پیدا کرده ؛
مادر می خواهم بریم مشهد به همان آدرسی که تو این نامه نوشته؛
من دختری را که امام رضا بهم معرفی کرده رو میخواهم؛
غبار را به باباش داد به چشماش بماله؛
بعد یه مدتی چشمای باباش خوب شدند؛ همگی آمدند پا بوس امام رضا ؛
زیارت کردند؛ بعدش رفتند به همان آدرس؛در زدند؛به بهانه پرسيدن يك آدرس ؛
گفتند ما غریبیم؛
می شود بیاييم داخل؛ صاحب خانه راهشان داد؛
یه مدتی نشستند نا خود آگاه چشمانشان گریان شد؛
گفتند: ما اآمديم خواستگاری قضیه رو بهشان گفتند؛
پسره دختر را به عقد خودش درآورد؛
یك جشن مفصل براش گرفت وبا خودش به تهران برد.
۞﴿رنگ خدایی﴾۞
@rang_khodayi
#تلنگرانه❗️
حجاب درڪنار رژ لب💄
روسری در کنار خط چشم 👀
چادر در کنار شلوار تنگ👖
پوشیه در کنار لنز✨
ساق دست در کنار ناخن بلند با لاک❗️
تحریفنشدیم⁉️
حجابی ڪه ما داریم
حجاب تعریف شده نیس
حجاب دلخواهه خودمونه...
خودمونیش اینه که مذهبی هستیم ولی همه اِلمان هاۍ بی حجاب ها رو هم داریم...💔
#فاطمیه🖤🕊
#حاج_قاسم🖤💔
#شهید_عباس_دانشگر🥀🖤
{ @sh_daneshgar }
🔔
#تلنگر💡
#سٻدنا
به قول حاج محمود کریمی
امام زمان با #نوحه و #آهنگ نمیاد… 🎙
با #دل_هماهنگ میاد… 💞
بیاید همین الان برای ظهورش دعا کنیم...🤲
•🤍الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🤍•
#فاطمیه🖤🕊
#حاج_قاسم🖤💔
#شهید_عباس_دانشگر🥀🖤
{ @sh_daneshgar }
#دلنوشته 🍃
دلم گرفته
از این همه بی حیایی
از این همه بی غیرتی
از این همه گناه و معصیت
از این همه انتظار برای فرجت...
امام زمانم،
دلم گرفته برایت...
پس کی می آیی؟ 😔
#اللٰهُمَ_عَجِّلْ_لِوَلیِکَ_الفَرَجْ 🤲🏻
#فاطمیه🖤🕊
#حاج_قاسم🖤💔
#شهید_عباس_دانشگر🥀🖤
{ @sh_daneshgar }
.•°♡°•.🇮🇷.•°♡°•.
#همـرآهِشُہـدآ🌿♥
. فکرکنبری
گلزارشهدا🙂
رویقبراروبخونیوبرسی
بہیہشهیدهمسنت...❗️
اونوقتہکہمیخوای
سربہتنتنباشہ....🖐🏻
#فاطمیه🖤🕊
#حاج_قاسم🖤💔
#شهید_عباس_دانشگر🥀🖤
{ @sh_daneshgar }
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلیل این همه اصرارم برای گرفتن روضه خونگی اینه
این شبکه خارجی نیست
شبکه آموزش صدا و سیماس!
خیلی راحت و شیک اصل شهادت و علت شهادت حضرت زهرا رو کتمان و تحریف کردن و راحت گفتن رحلت کرد!!!
ای مردم
اگر سفت نگیریم از دستمون میگیرنش
حتما کلیپ باز بشه و دیده بشه
🔻به کانال روضه مجازی بپیوندید(کلیک کنید)
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
#بههمینسادگی #پارتپنجم -ببخشید محیا خانوم؟ با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم از دیگ مسی و لبخند
#بههمینسادگی
#پارتششم
قلبم فشرده شد، چندین سال بود من دلنگران سرما خوردنش بودم و همهی حواسم مال اون؛ اما...
با صدای گرفتهای گفتم:
-میگه لباس زیادی دست و پاگیرش میشه تو عزاداریها.
مامانبزرگ شال گردن بافت مشکی رو که حتم دارم دست هنر خودش بود، داد دستم.
-میدونم عزیزم، این حرف هر سالهشه؛ ولی حالا این رو تو براش ببر، روی تو رو زمین نمیندازه.
تمام ذهنم پر از پوزخندهایی شد که به من دهن کجی میکردن، امیرعلی روی من رو زمین نندازه؟!
-هوا ابریه، ببر براش دخترم، سرده.
این حرف یعنی اعتراض ممنوع.
قیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم.
-باشه چشم.
-کتابهای دعا رو هم بردار... خیر ببینی دخترم.
هنوز مردد بودم برای رفتن. مامانبزرگ بلند شد و چادر گلدار مشکیش رو مرتب کرد روی سرش.
-هنوز که ایستادی دختر، برو دیگه.
به زور لبخند زدم و قدمهای کوتاهم رو با اکراه برداشتم سمت حیاط. بین شلوغی حیاط با نگاهم دنبالش گشتم.
به دیوار آجری تکیه داده بود و با آقا مرتضی پسرِ عموی بزرگم صحبت میکرد. قلبم بیقراری میکرد، قدمهام رو
با دلهره برداشتم. سرم رو پایین انداختم و محکم چادرم رو گرفتم. با نزدیکتر شدنم سرم بالا اومد، صحبتهاشون
تموم شده بود یا نه رو نمیدونستم؛ ولی حالا نگاهشون رو به من بود و وای به اخم ریز امیرعلی که فقط من
میفهمیدمش.
حس کردم صدام میلرزه از این همه ناآرومی درونم.
-سلام آقا مرتضی.
نگاه امیرعلی هنوز هم روی من بود و جرأت نمیکردم نگاه بدوزم به چشمهاش که مطمئناً تلخ بود، فقط به یه سر
تکون دادن براش جای سلا، اکتفا کردم.
-سالم محیا خانوم زحمت کشیدین، میخواستم بیام بگم کتابها رو بیارن.
سر بلند نکردم و همونطور که خیره بودم به جلد کتاب که بزرگ نوشته بود(مناجات با خدا) و دلم رو آروم میکرد،
دستهام رو جلو بردم و آقا مرتضی بیمعطلی کتابها رو از من گرفت بعد هم با تشکر آرومی دور شد از من و
امیرعلی و من پر از حس شیرین، چه میترسیدم از این تنهایی که نکنه باز با این همه نزدیکی بفهمم چه قدر دوره
از من این امیرعلی رویاهام.
-نباید میاومدی توی حیاط، حالا هم برو دیگه.
با لحن خشک امیرعلی، به قیافهی جدیش نگاه کردم و باز هم بغض بود و بغض که جا خوش میکرد توی گلوم؛
ولی باز هم خودم رو نباختم و به نگاه یخزدهی امیرعلی، گرم لبخند زدم.
#مدیر💕😌
@montzraannnn😘
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
#بههمینسادگی #پارتششم قلبم فشرده شد، چندین سال بود من دلنگران سرما خوردنش بودم و همهی حواسم مال
#بههمینسادگی
#پارتهفتم
شالگردن مشکی رو بیحرف انداختم
دور گردنش که اول با تعجب یه قدم جابهجا شد و بعد اخم غلیظی نشست بین ابروهاش.
زیر لب غر زد:
-محیا!
صدام میلرزید و نذاشتم ادامه بده محیایی رو که دوستانه نگفته بود و من مهربون گفتم:
-میدونم میدونم، ولی هوا سرده، این رو هم مامانبزرگ فرستاد.
با حرص و غضب نفس بلندی کشید و دست بلند کرد تا شالگردن رو برداره که باز من اختیار از دستم رفت و
بیهوا دست رو لبهی شالگردن و روی سینهش گذاشتم، قلبم سخت لرزید از این همه نزدیکی.
صدام بیشتر لرزید و بریده گفتم:
-خوا... هش ... میکنم... هوا خیلی سرده.
نگاهش لیز خورد روی دستم که از استرس شالگردن رو روی سینهش مشت کرده بودم و این نگاه یعنی باید دستم
رو عقب بکشم. سعی میکردم در حفظ آرامش نداشتهم و دستم سر خورد و چنگ شد روی چادرم و نفهمیدم کی یه
قطره اشک بیهوا از چشمهام چکید درست جلوی پای من و امیر علی.
دیگه کنترل بغض و صدام دست من نبود.
-میدونم اگه بگم به خاطر من، حرف مسخرهایه، پس بذار به خاطر مامانبزرگ دور گردنت باشه.
کلافه پوفی کشید و زیر لب آروم گفت:
-برو تو خونه، درست نیست اینجایی.
نفهمیدم با چه قدمهایی دور شدم از دید امیرعلی که حتی دیدن اشک و صدای پر از بغضم، اخم پیشونیش رو تغییر
نداد.
رو به قبله نشستم و تکیه دادم به لبهی تخت. امشب فقط دلم تنهایی میخواست که بشکنم این بغضهایی رو که
دونه دونه راه گلوم رو میبستن.
صدای السلام علیک یا اباعبدالله (ع)طنین انداخت تو همهی خونه و من بیاختیار دستم رو با احترام گذاشتم روی
سینهم و با ادامهی سلام زمزمه کردم این زمزمه عاشقی رو که برام پر از حرمت بود.
نفهمیدم کی اشکهام روی گونههام سر خوردن، انگار این روزها حوصله نداشتن توی چشمهام بمونن و حتی اسم
امیرعلی براشون بهترین بهونه بود. دوباره داشت یادم میاومد هر ساله، موقع زمزمهی همین دعا چهقدر آرزو
میکردم امیرعلی رو که حالا مال من بود؛ ولی نبود. زانوهام رو بـغـلکردم و سرم رو روشون گذاشتم و با خودم
فکر کردم یعنی اون روز باید به حرف امیرعلی گوش میکردم؟ تصویر اون روزها داشت توی ذهنم دوباره جون
میگرفت و قلبم مهر تایید میزد که من اشتباه نکردم. برام مثل یه خواب گذشت، یه خواب شیرین که با شیرینی
قبولیم توی دانشگاه یکی شده بود.
#مدیر🌱🖤
@montzraannnn
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
#بههمینسادگی #پارتهفتم شالگردن مشکی رو بیحرف انداختم دور گردنش که اول با تعجب یه قدم جابهجا
#بههمینسادگی
#پارتهشتم
نمیدونم مامان بود یا بابا که خواستگاری که همیشه تو رویاهام بود رو مطرح کرد. هر چی که بود قلب من اینقدر
داشت با کوبشش شادی میکرد که از یاد صورتم، سرخ و سفید شدن بره. جلسه اولیه خواستگاری طبق رسم و
رسوم انجام شد و اون شب کسی از من و امیرعلی نظر نخواست، انگار اومدن امیرعلی به خواستگاری و جواب
مثبت من برای اومدنشون مهر تایید بود به همه چیز که همه چی همون شب انجام شد، حتی بلهبرون. نمیدونم
کی بود که یادش اومد باید من و امیرعلی هم قبل از تصمیمات بقیه با هم حرف بزنیم، شاید هم پیشنهاد خود
امیرعلی بود که منصرفم کنه؛ چون من که مطمئن بودم اگه نظرم رو هم نپرسن من راضیام به رسیدن آرزوی
چندین و چند سالهم.
یه روز صبح قرار شد من و امیرعلی با هم حرف بزنیم؛ ولی کمی خندهدار به نظر میرسید وقتی قرار عقدکنون واسه
هفتهی بعد گذاشته شده بود! چه استرسی داشتم، تو شهرستان کویری ما رسم نبود که عروس شب خواستگاری
چای ببره و باید سنگین و رنگین فقط یه سلام بکنه و تا آخر هم تو اتاقش بمونه؛ اما اون روز مامان سینی چای رو
داده بود دست من چون خواستگاری نبود و عمه آشنا.
چه خوشحال بودم مثل فیلمها و قصهها دستهام نمیلرزه. عمه با دیدنم کلی قربون صدقهم رفته بود و من چه
لپهام گل انداخته بود؛ چون عمه امروز فقط مامان امیرعلی بود. امیرعلی با یه تشکر ساده چاییش رو برداشت؛ اما
عمه مهلتش نداد برای خوردن و بلندش کرد و دنبال من اومد تا توی پذیرایی با هم صحبت کنیم. سرم رو پایین
انداخته بودم، همیشه نزدیک بودن به امیرعلی ضربان قلبم رو بالا میبرد و حالا بدتر هم شده بودم. دستها و
پاهام انگار تو سطل یخ فرو رفته بودن و برای آروم کردن خودم دستهام رو که زیر چادر رنگیم پنهون کرده بودم،
به هم فشار میدادم، شک نداشتم که الآن انگشتهام بیرنگ و سفید شده.
-ببینید محیا خانوم...
لحن آرومش باعث ریختن قلبم شد و سرم پایینتر اومد و چسبید به قفسهی سینهم.
به زور دهن باز کردم.
-بفرمایین.
امیر علی نفسش رو فوت کرد و من با خودم فکر کردم با تمام استرسی که موقع اومدنش تو چشمهاش دیده بودم
چه خوب که آرومه.
-میتونم راحت حرف بزنم؟
فقط سر تکون دادم و سعی کردم نگاهش نکنم، نمیخواستم نگاهم حکم بیحیایی بگیره.
خیلی بیمقدمه گفت:
-میشه جواب منفی بدی؟
برای چند ثانیه حتی کوبش قلبم هم ایستاد و سریع نگاهم چرخید روی امیرعلی که فکر میکردم شوخی میکنه.
#مدیر 🌙📿☘
@montzraannnn
🌿🌿🌿🌿💛💛✨✨✨
نظررر بدین راجبع رمان همه وگرنه گذاشته نمیشود خوش حال میشم از نظرراتتون ☺️🌸😍💕🍁انرژے مون باشید🕊🌹
https://harfeto.timefriend.net/16086571065301
هدایت شده از عابدی | مربیکسبوکار
🍃🌾
خـوشبختی دیگران از خوشبختی
تو ڪم نمیڪند و ثروت آنان رزق
تو را ڪم نمیڪند و صــحت آنان
هــرگز ســــلامتی تـــو را نمیگــیرد.
پس مهــربان باش و آرزو ڪن
برایدیگران آنچه را که آرزو میکنی
برای خـــودت.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
تو ●|آسمانی شو|● سعی میکنیم آسمانی بشیم
توهم آسمانی شو
🌱|@asemani_sho
🔺️🔺️🔺️🔺️🔺️🔺️🔺️🔺️🔺️🔺️🔺️🔺️🔺️🔺️
https://eitaa.com/joinchat/1311375452Cbfbd7496be
هدایت شده از عابدی | مربیکسبوکار
~🕊
گاهی قصه ها را باید از چشمها
خواند ، همان چشمهایی که
جز عشق چیزی ندیدند...
#شهید_مهدی_باکری♥️🕊
فرمانده لشکر عاشورا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔻اینجا میشه به خدا و اهل بیت علیهم السلام نزدیکتر شد.
🔻اینجا پاتق عاشقان شهداس.
🔻اگه از ما هستی بسم الله...
《《《《《@tarighalolama》》》》
https://eitaa.com/joinchat/1038024758C9a43561fcb
🌱💚
ما نسلی هستیم که
تو را ندیده عاشقیم . .
🐣☀️|
📻🔗| #رهبرانہ
↳⸽❁‹ @sirehshahidan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آسیدعلیآقاخامنهای
عجیب تر از وضعیت
اسفناک آمریکا این است که هنوز
عدهای قبله و امیدشون آمریکاست
🆔 @Clad_girls
🔴 بی حجابی یعنی
💔خیانت یک زن به زن دیگر...
چطور❓
وقتی با بزک کردن خود، دل همسر دیگری رو میبری یعنی داری به خانمش خیانت میکنی.
🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوجوان دهه هشتادی !!!!
#رهبر
#بفرستیدبرایدهههشتادیا
•💌• ↷ #ʝøɪɴ ↯
http://eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شما مسئولی که مجوز همچین تئاتر سخیف و مستهجنی رو میدی، با کدوم منطق گشت ارشاد میذاری توی خیابون؟ چرا سلبریتیها و جماعت هنرمندنما دربرابر قانون برابرتر هستند؟
✍️بیداری ملت
@bidariymelat
...
عادت کرده ایم
به پایانِ جمعه های
بدونِ تو... 🍂
#یا_ایها_العزیز
.
🆔 @Clad_girls
•
بدجور دارد میشود!
دلتنگی را که بگذاری کنار...
این روزها...
دلم یک گوشه از حرم را میخواهد...
برای هایهای گریستن!
برای دیواری که سر روی آن بگذاری...
و داد بزنی...
آنقدر که سینهات به خِسخِس بیفتد!
نَفَس کم بیاوری و...
آبِ گلویت خشک بشود!
آنوقت...
خیال کنی، که منظور نظر شدی....
راه گلویت باز شده از بغض
میتوانی زیر سقف حرم و آسمانِ دیارشان نفس بکشی....
بدجور دارد میشود!
بخدا که تاریخ...
این روزها را بهخود ندیده است!
دل من لک زده تا کنج حرم گریه کنم....
...♡