eitaa logo
●۩منذرین۩●
606 دنبال‌کننده
380 عکس
78 ویدیو
5 فایل
↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ •«رُسُلًا مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ»• 🍀کانال فرهنگی تبلیغی منذرین🍀 https://eitaa.com/monzerin_165
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺✨ 🌸🌸✨ 🌺✨ روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد…! پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود… او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: ای مرد کجا می روی؟ مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست! گرگ گفت : میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟!! مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند. یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : ای مرد کجا می روی ؟! مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست! کشاورز گفت : می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟ مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد… او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ ! شاه آن شهر او را خواست و پرسید : ای مرد به کجا می روی ؟! مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست! شاه گفت : آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟!! مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد و پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد. جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازهای را که ازش سوال شده بود با وی در میان گذاشت و گفت : از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر! و مرد با بختی بیدار باز گشت… به شاه شهر نظامیان گفت : تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد… شاه اندیشید و سپس گفت : حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم… مرد خنده ای کرد و گفت : بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است! و رفت… به دهقان گفت : وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست…! کشاورز گفت: پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد. مرد خنده ای کرد و گفت : بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است! و رفت… سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و کور مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت! خواننده محترم شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟!! بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد…! بسیاری از مردم نقره را در انتظار طلا از دست می‌دهند... 🔹📣 @dastanakha 📣🔹
🌺🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸✨ 🌺🌺✨ 🌸✨ ✨امام كاظم عليه السلام می‌فرمایند: 🌴 مَن وَلَهَهُ الفَقرُ أبطَرَهُ الغِنى 🌴 🌸 آن كه نادارى حيرانش كند ، توانگرى سرمستش سازد . 📚بحار الأنوار ، ج 74 ، ص 198 🔹📣 @dastanakha 📣🔹
🌺🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸✨ 🌺🌺✨ 🌸✨ ✨ امام على عليه السلام می‌فرمایند: 🌴 شِدَّةُ الْغَضَبِ تُغَيِّرُ الْمَنْطِقَ وَتَقْطَعُ مادَّةَ الْحُجَّةِ وَتُفَرِّقُ الْفَهْمَ 🌴 🌸 خشم شديد، چگونگى گفتار را تغيير مى دهد، اساس استدلال را بر هم مى ريزد وتمركز فكرى را از بين مى برد. 📚 بحارالأنوار، ج 71، ص 428 🔹📣 @dastanakha 📣🔹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺✨ 🌸🌸✨ 🌺✨ کشاورز فقیری برغاله‌ای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله به سمت روستای خود باز می‌گشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغاله آن فرد از بگیرند می‌توانند برای خود جشن بگیرند و از خوردن گوشت تازه آن بزغاله لذت ببرند. اما چگونه می‌توانند این کار را عملی کنند؟ مرد روستایی قوی و درشت هیکل بود و این اوباش ضعیف نمی‌توانستند و نمی‌خواستند که به صورت فیزیکی درگیر شوند. برای همین فکر کردند و تصمیم گرفتند که از یک حقه استفاده کنند. وقتی مرد روستایی داشت شهر را ترک می‌کرد یکی از آن اوباش جلوی او آمد و گفت: «سلام، صبح بخیر» و مرد روستایی هم در پاسخ به وی سلام کرد. بعد آن ولگرد به بالا نگاه کرد و گفت: «چرا این سگ را بر روی شانه‌هایت حمل می‌کنی؟» مرد روستایی خندید و گفت: «دیوانه شده‌ای؟ این سگ نیست! این یک بز است.» ولگرد گفت: «نه اشتباه می‌کنی، این یک سگ است و اگر با این حیوان بر روی دوش وارد روستا شوی مردم فکر می‌کنند که دیوانه شده‌ای.» مرد روستایی به حرف‌های آن ولگرد خندید و به راه خود ادامه داد. در راه برای اطمینان خود، پاهای بز را لمس کرد و خیالش راحت شد که حیوان روی دوشش بزغاله است. در پیچ بعدی اوباش دوم وارد عمل شد و دوباره سخنان دوست اوباش خود را تکرار کرد. مرد روستایی خندید و گفت: «آقا این بزغاله است و نه یک سگ.» ولگرد گفت: «چه کسی به تو گفته است که این بزغاله است؟ به نظر می‌رسد کسی سر تو کلاه گذاشته باشد. این یک بز است؟» و به راهش ادامه داد. روستایی بز را از دوشش پایین آورد تا ببیند موضوع چیست؟ اما آن قطعاً یک بزد بود. فهمید هر دو نفر اشتباه می‌کردند اما ترسی در وجودش افتاد که شاید دچار توهم شده است. آن مرد همانطور که داشت به سمت روستای خود برمی‌گشت نفر سوم را دید که گفت: «سلام، این سگ را از کجا خریده‌ای؟» مرد روستایی دیگر شهامت نداشت تا بگوید که این یک بز است. برای همین گفت: «آن را از شهر خریده‌ام.» مرد روستایی پس از جدا شدن از نفر سوم، ترسی وجودش را گرفته بود. با خود فکر کرد که شاید بهتر باشد این حیوان را با خود به روستا نبرد چرا که شاید مورد سرزنش قرار بگیرد. اما از طرفی برای خرید آن حیوان پول داده بود. در همین زمان که دودل بود، اوباش چهارم از راه رسید و به مرد روستایی گفت: «عجیب است! من تا به حال کسی را ندیده‌ام که سگ را بر روی دوش خود حمل کند. نکند فکر می‌کنی که این یک بز است؟» مرد روستایی دیگر واقعاً نمی‌دانست که این حیوان بز است و یا یک سگ. برای همین ترجیح داد خود را از شر آن حیوان خلاص کند. اطراف را نگاه کرد و دید کسی نیست. بز را که فکر می‌کرد دیگر سگ است آنجا رها کرد و به روستا برگشت. ترجیح داد از پول خود بگذرد تا اینکه اهالی روستا او را دیوانه خطاب کنند. با این حقه اوباش‌ها توانستند بز را به راحتی و بدون هیچ گونه درگیری تصاحب کنند. مراقب باشیم رسانه ها با این روش، داشته هایمان و از همه مهمتر اعتقاداتمان را از ما نگیرند! و موضوع این داستان همان معنای جنگ نرم است. 🔹📣 @dastanakha 📣🔹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺✨ 🌸🌸✨ 🌺✨ گویند در گذشته دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود. با وجود ظلم سلطان و تایید خر و حیله روباه همه حیوانات، جنگل را رها کرده وفراری شدند، تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند. در مسیر گاهگاهی خر گریزی میزد و علفی می خورد. روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت اگر فکری نکنیم تو و من از گرسنگی می میریم و فقط خر زنده می ماند، زیرا او گیاه خوار است، شیر گفت: چه فکری داری؟ روباه گفت: خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر نیاز به رهبر داریم. و باید از روی شجره نامه در بین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم. قطعا تو انتخاب میشوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم. شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند، ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند و فرمود: جد اندر جد من حاکم و سلطان بوده اند! و بعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت: من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند، خر تا اندازه ای موضوع را فهمیده بود و دانست نقشه ی شومی در سر دارند گفت: من سواد ندارم شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده، کدامتان باسواد هستین آن را بخوانید، شیر فورا گفت: من باسوادم و رفت عقب خر تا زیر سمش را بخواند، خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد و گردنش را شکست. روباه که ماجرا را دید رو به عقب پا به فرار گذاشت، خر او را صدا زد و گفت: بیا حالا که شیر کشته شده بقیه راه را باهم برویم، روباه گفت: نه من کار دارم، خر گفت چه کاری؟ گفت: می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا با سواد شوم وگرنه الان بجای شیر گردن من شکسته بود. از این داستان می‌توان دو نتیجه گرفت اول آنکه باید برای هرکس زبان خودش را بکار ببریم تا به مقصودمان برسیم... دوم آنکه اگر کسی در سواد یا هرچیز دیگری موفق نمی‌شود دلیل بر شکست کامل او نیست شاید موفقیت و استعدادش جای دیگریست... 🔹📣 @dastanakha 📣🔹
لبیک یا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف: 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 ♨️جناب شیخ و زن نامحرم😱 .یکی از دوستان پدرم می گفت :یک روز با جناب شیخ به جایی می رفتیم،✴️ یکددفعه من دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی که موی بلند و لباس شیکی داشت نگاه می کند!😱 از ذهنم گذشت که جناب شیخ به ما می گوید: ❌چشمتان را از نامحرم برگردانید و حالا خودش اینطور نگاه می کند!❌ فهمید. گفت: تو هم می خواهی ببینی😢 که من چه می بینم ؟ببین"من نگاه کردم...😢 بقیه داستان در کانال زیر👇🏻👇🏻👇🏻 ♨️ سنجاق شده ♨️ ____&_______&________&_______&__&_______&_______&________&______________ 🆔https://eitaa.com/Aghigh92
(🔍)برای کردن وگوش دادن به سخنرانی های سخنران موردعلاقه تون روی واعظ موردعلاقه تان کنید👇👇👇👇 🎵🔴سخنرانی‌های‌استاد 👇 https://eitaa.com/joinchat/3852271660Cc684dd4081 🎵🔴سخنرانی‌های‌حاج‌ استاد رفیعی https://eitaa.com/joinchat/3852271660Cc684dd4081 🎵🔴سخنرانی‌های‌حاج‌آقاپناهیان👇 https://eitaa.com/joinchat/3852271660Cc684dd4081 🎵🔵سخنرانی‌های‌استاد‌ دانشمند👇 https://eitaa.com/joinchat/3852271660Cc684dd4081 🎵🔴سخنرانی‌های‌ حاج آقاقرائتی👇 https://eitaa.com/joinchat/3852271660Cc684dd4081 🎵🔵سخنرانی های استاد ماندگاری👆 و...
🔴 کانال استاد انقلابی《 》به ایتا پیوست ✅ توتیت جنجالی در مورد سیاست مجازی غوغا کرد⁉️🤔‼️🤔 💠(این نقش رو زن و شوهر بازی کنند😌🌺) 💠(چطوری از همسرم پول بگیرم😊) 💠( عیب طبیعی خانمها چیست ⁉️) 💠(این قرص را به همسرت بده😊) ( در مورد 😍 و در مورد مسائل مختلف ........) ✅ دوستان زیادی تقاضای لینک کانال استاد را دارند اینم به احترام این عزیزان👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/309198902C1055407de2
🌺🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸✨ 🌺🌺✨ 🌸✨ ✨امام كاظم عليه السلام می‌فرمایند: 🌴 لَيسَ مِنّا مَن لَم يُحاسِب نَفسَهُ في كُلِّ يَومٍ 🌴 🌸 كسى كه هر روز خود را ارزيابى نكند ، از ما نيست. 📚 الاختصاص ، ص 26 🔹📣 @dastanakha 📣🔹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺✨ 🌸🌸✨ 🌺✨ خانواده ای چادر نشین در بیابان زندگی میکردند. روزی روباهی، خروسشان را خورد و آنها محزون شدند. پس از چند روز، سگ آنها مُرد، باز آنها ناراحت شدند. طولی نکشید که گرگی الاغ آنها را هم درید. روزی صبح از خواب بیدار شدند، دیدند همه چادر نشین های اطراف، اموالشان به غارت رفته و خودشان اسیر شده اند و در آن بیابان، تنها آنها سالم مانده اند. مرد دنیا دیده ای گفت: راز این اتفاق، این است که چادرنشینانِ دیگر، بخاطر سر و صدای سگ و خروس و الاغهایشان در سیاهیِ شب شناخته شده اند و به اسارت در آمده اند. پس خیر ما در هلاک شدن سگ و خروس و الاغ بود. در تمام رویدادها و حوادث زندگی صبر پيشه كن و به خدا اعتماد کن! 🔹📣 @dastanakha 📣🔹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺✨ 🌸🌸✨ 🌺✨ 🍃 گویند: ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا می‌ڪنند... به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد. یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند... 🍃 ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟! گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا می‌ڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت... 🍃 دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه می‌رویم... 🔹📣 @dastanakha 📣🔹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺✨ 🌸🌸✨ 🌺✨ 💎بچه که بودم خیلی لواشک آلو دوست داشتم، برای همین تابستون که می شد مادرم لواشک آلو واسم درست می‌کرد، منم همیشه یه گوشه وایمیستادم و نگاه می کردم... سخت‌ترین مرحله،‌ مرحله‌ی خشک شدن لواشک بود... لواشک رو می‌ریختیم تو‌ سینی و میذاشتیم رو بالکن، زیر آفتاب تا خشک بشه... خیلی انتظار سختی بود، همه‌‌ش وسوسه می‌شدم ناخنک‌ بزنم ولی چاره‌ای نبود. بعضی وقتا برای خواسته‌ی دلت باید صبر کنی... صبر کردم تا اینکه بالاخره لواشک آماده شد و یه تیکه‌ی کوچیکش رو گذاشتم گوشه‌ی لپم تا آب بشه... لواشک اون سال بی‌نهایت خوشمزه شده بود... نمی‌دونم‌ برای آلوقرمزهای گوشتی و خوش‌طعمش بود یا نمک و گلپرش اندازه بود، هر‌چی‌ بود اون‌قدر فوق‌العاده ‌بود که دلم نمی‌خواست تموم بشه... برای همین برعکس همیشه حیفم‌ میومد لواشک بخورم، می‌ترسیدم زود تموم بشه... تا اینکه یه روز واسه‌مون مهمون اومد. تو اون شلوغی تا به خودم اومدم دیدم بچه‌های مهمونمون رفتن سراغ لواشکای من... لواشکی که خودم حیفم میومد بخورم حالا گوشه‌ی لپ اونا بود و صدای ملچ‌ملوچشون تو گوشم می‌پیچید... هیچی از اون لواشکا باقی نموند، دیگه فصل آلوقرمز هم گذشته بود و آلویی نبود که بشه باهاش لواشک درست کرد... من لواشک خیلی دوست داشتم ولی سهمم از این دوست داشتن دیدنش گوشه‌ی لپ یکی دیگه بود... تو زندگی وقتی دلت چیزی رو میخواد نباید دست‌دست کنی. باید از دوست داشتنت لذت ببری چون درست وقتی که حواست نیست کسی میره سراغش و همه‌ی سهم تو میشه تماشا کردن و حسرت خوردن... 🔹📣 @dastanakha 📣🔹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺✨ 🌸🌸✨ 🌺✨ دکتر آیشان، پزشک و جراح مشهور پاکستانی، روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت او بخاطر دستاوردهای پزشکی‌اش برگزار می‌شد؛ با عجله به فرودگاه رفت. بعد از پرواز، ناگهان اعلان کردند؛ که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم ... بعد از فرود هواپیما، دکتر بلافاصله به دفتر فرودگاه رفت؛ و خودش را معرفی کرد؛ و گفت: هر ساعت، برای من برابر با جان چند بیمار است؛ و شما می‌خواهید من 16 ساعت، در این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟ یکی از کارکنان گفت: جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید؛ می‌توانید یک ماشین دربست بگیرید؛ تا مقصد شما، سه ساعت بیشتر نمانده است... دکتر آیشان، با کمی درنگ پذیرفت؛ و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد؛ که ناگهان در وسط راه، اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد؛ بطوری‌که ادامه راه مقدور نبود ... ساعتی گذشت تا این‌که احساس کرد راه را گم کرده است ... خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی براهش ادامه داد ... که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد ... کنار آن کلبه توقف کرد و در را زد؛ صدای پیرزنی را شنید: بفرما داخل، هر که هستی در بازه ... دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود؛ خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند. پیرزن گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ... ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری ... دکتر از پیرزن تشکر کرد؛ و مشغول خوردن شد؛ در حالیکه پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود ... که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود؛ که هر از گاهی بین نمازهایش، او را تکان می داد. پیرزن مدتی به نماز و دعا مشغول بود. بعد از اتمام نماز و دعا، دکتر رو به او کرد و گفت: مادر جان، من شرمنده این لطف و محبت شما شدم؛ ‌ امیدوارم که دعاهایتان مستجاب شود. پیرزن گفت: شما رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش میهمان نوازیتان را کرده است. من همه دعاهایم قبول شده، بجز یک دعا ... دکتر آیشان می پرسد: چه دعایی؟ پیرزن می گوید: این طفل معصومی که جلو چشم شماست؛ نوه من هست که نه پدر داره و نه مادر، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا، ازعلاج آن عاجز هستند ... به من گفته‌اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر آیشان هست؛ که او قادر به علاجش هست، ... ولی هم او خیلی از ما دور هست؛ و دسترسی به او مشکل هست؛ ‌ و هم می‌گویند هزینه عمل جراحی او خیلی گران است؛ و من از پس آن برنمی‌آیم ... می ترسم این طفل بیچاره و مسکین، خوار و گرفتار شود ... پس از خدا خواسته‌ام که چاره ای برای این مشکل جلویم بگذارد؛ و کارم را آسان کند! دکتر آیشان در حالی‌که گریه می کرد؛ گفت: به خداقسم که دعای تو، هواپیماها را از کار انداخت؛ و باعث زدن صاعقه ها شد؛ و آسمان را به باریدن وا داشت ... تا اینکه منِ دکتر را بسوی تو بکشاند. من هرگز باور نداشتم؛ که خداوند با یک دعا، این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا می کند؛ و بسوی آنها روانه می کند. 🔹📣 @dastanakha 📣🔹
‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺🌺🌺✨ 🌸🌸🌸🌸✨ 🌺🌺🌺✨ 🌸🌸✨ 🌺✨ 💎جوان ثروتمندی نزد یک عالمی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. فرد عالم او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد. بعد آینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟  جواب داد: خودم را میبینم.  دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شدهاند، شیشه. اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن.   وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
🌙🍃 سر مےدهم از عشق، بہ سامان اباالفضل باشد قسمِ راسٺِ من، جانِ اباالفضل صد شڪر، اباالفضلےام و شاعر اویم من را بنویسید، غزل خوان اباالفضل ❤️💚 💔🥀 تاسوعای حسینی را خدمت همه شما عزیزان تسلیت می‌گویم ان‌شاءالله عزاداری هایتان مورد قبول درگاه حق مارو از دعای خیرتان بی‌نصیب نگذارید
🏴 فرا رسیدن سالروز بزرگترین مصیبت عالم، شهادت جانگداز حضرت أباعبدالله الحسین علیه‌السلام و جمعی از بنی‌هاشم و اصحاب و به اسارت گرفتن مخدّرات پرده‌نشین و اهل‌بیت رسول خدا صلّی‌الله‌علیه‌وآله به دست جنایتکاران ناپاک بنی‌امیّه لعنة‌الله‌علیهم‌أجمعین را به محضر مقدّس تنها منتقم آل الله، حضرت بقیّة‌الله‌الأعظم ارواحناله‌الفداء و همه‌ی شیعیان و داغداران این مصیبت عُظمی تسلیت عرض می‌نمائیم. مرحوم علامه امینی در شب عاشورا برای سلامتی امام زمان عجّل‌الله‌فرجه‌الشریف، صدقه کنار می‌گذاشتند و می‌گفتند: 💠 «در شب و روز عاشورا، قلب امام زمان علیه‌السلام تحت شدیدترین فشارهاست.» ما هم از دادن صدقه برای وجود مقدّس مولایمان، خواندن دعای سلامتی حضرت و شرکت در مجالس ذکر مصیبت برای ابراز همدردی و مواسات با صاحب عزا غافل نشویم و در این شب و روز، حال عزاداران واقعی را به خود بگیریم. 🚩 «أینَ الطّالِبُ بِدَمِ المَقتولِ بِکربلاء...»🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
*من باور نمی کنم امام_زمان(عج) وجود داشته باشد‼️* 💇🏻‍♂ 💇🏻‍♂دیروز برای اصلاح سر به آرایشگاه محله‌ی جدید رفتم. با آرایشگر💇🏻‍♂ درباره ‌ی موضوعات مختلف صحبت کردیم. او👆🏻 گفت: *من باور نمی‌کنم امام_زمان(عج) وجود داشته باشد!‼️* ❇ *پرسیدم: چـــــرا* ؟⁉️ *💇🏻‍♂آرایشگر جواب داد:* مگر شما نمیگین او پدر فقیران و یتیمان و گرفتاران است. *پس چرا دنیا از فقر و گرفتاری و درد و رنج پر شده؟⁉️⁉️* 😲 *اگر امام_زمان(عج) وجود داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشه.* *اصلاح تمام شد اما اشکال💇🏻‍♂ آرایشگر بی پاسخ مانده بود.* 👈🏻به او گفتم: راجع به این موضوع بعدا صحبت می‌کنیم. آرایشگر 💇🏻‍♂لبخندی زد 😊 ♨و به شوخی گفت: باشه برو دَرسِت رو بخون و بیا❗ به محض این که از آرایشگاه بیرون آمدم، در خیابان 🛣 مرد ژولیده ای دیدم با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده.... 🚶🏻برگشتم و به آرایشگر💇🏻‍♂ گفتم: ❗⁉️ می‌دونی چیه؟ ⁉️ *به نظر من تو این شهر آرایشگری 💇🏻‍♂وجود نداره!* *💇🏻‍♂آرایشگر با تعجب گفت:* می‌دونم منظور دیگری داری، اما چرا این حرف را می‌زنی؟ من که همین الان موهای تو را کوتاه کردم. *با خوش‌رویی😊 گفتم* : *نه!*❗ *آرایشگری وجود ندارد، چون اگر وجود داشت، اگر تو وجود داری ،پس چرا آن مرد با موی بلند و ظاهر ژولیدهم است* ؟⁉️⁉️ آرایشگر جواب داد: ✅✅✅ *خوب معلومه! او به من مراجعه نکرده وگرنه ردیفش می‌کردم.* ✅✅✅ گفتم: آفرین👏🏻👏🏻 گل کاشتی! دقیقاً! به نظرم نکته همینه. ✅✅✅ *امام_زمان(عج) هم وجود داره! ولی مشکل🔐🔐 اینه که مردم به او مراجعه نمی‌کنند. مردم به همه جا مراجعه می‌کنند الا اونجایی که خدا معین کرده.* 👈ای کاش ما قبل از این که امام_زمان(عج) را متهم کنیم بهش مراجعه کنیم تا کمکش را درک کنیم. * عج* * الِوَلیِّکَ_الفَرَج* *اللهم صل علی محمد و آل محمد 📣📣📢📢لطفا اینو واسه کسایی بفرستین که میگن امام زمان عج وجود نداره که کاملا متوجه قضیه بشن🙏🙏🌹
گفـت‌ : اول‌خودتـو‌درسـت‌کن‌بعدبرو‌ھیات 😑 گفتـم : چه‌بامـزه😅 پس‌بایدبگیم‌اول‌سالم‌شوبعدبرودکتر حسیـن‌جـآنـم🖤🔗 نزدطبیب‌رفتم‌ودرمان‌تورا‌نوشت یڪ‌کربلا‌مـراببری‌خوب‌میشم .. 🔹📣 @dastanakha 📣🔹 ‌
متنی عالی👌 قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید ... باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد ... مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد ... اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت ... در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد ... بنجامین فرانکلین می گوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود ... این است حکایت دنیا... ✍ ❌ ┈┉┅━❀✨❀━┅┉┈ 🦋 🔹📣 @dastanakha 📣🔹
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌙 از همانجا با آنها رفیق می شد و... بعد ازبازی گفتم:احمد اقا،شما کجا،اینجا کجا؟!😅 گفت:یار نداشتند به من گفتند بیا بازی،من هم قبول کردم.. بعد ادامه داد : فوتبال وسیله خوبیه برای جذب بچه ها به سوی مسجد. بعد از بازی چنتا از بچه های مسجد به من گفتند: ما نمیدونستیم که احمد اقا اینقدر خوب بازی میکنه⁉️😁 گفتم : من قبلاً بازی احمد اقا رو دیده بودم. خیلی حرفه‌ای بازی میکنه.😌 تازه برادرش هم که شهـــــ💔ـــــید شد بازیکن جوانان استقلال بوده. بعد به اون ها گفتم : قدر این مربی را بدانید احمد اقا تو همه چیز استاده... ✨✨✨✨✨ یکی دیگر از برنامه‌های فرهنگی که احمد اقا خیلی به آن توجه میکرد اردو بود. یکبار بچه‌های مسجد را برای برنامه مشــ💜ـــهد انتخاب کرد. آن موقع امکانات مثل حالا نبود. بچه ها هم خیلی شیطنت می کردند.😕 خیلی برای این سفر اذیت شد،اما بعد از آن سفر شنیدم که میگفت:بسیار زیارت بابرکتی بود.❤️ گفتم : برای شما که فقط اذیت و ناراحتی و...بود.😢 اما احمد اقا فقط از برکات این سفر و زیارت امام رضا(ع)می گفت.💚 ما نمیدانستیم که احمد اقا در این سفر چه دیده❗️ چرا انقدر از این سفر تعریف میکند.🤔 اما بعد ها در دفترچه خاطراتی که از او جا مانده بود ماجرای عجیبی را درباره این سفر خواندیم : ↘️↘️↘️ ✨✨ ...وقتی در حرم مطهر بودم (به خاطر و...)خیلی ناراحت شدم. تصمیم گرفتم که وارد حرم نشوم.😔 به خاطر . که به ما فهماندند که مشرف شوید به داخل .... در جایی دیگر درباره همین سفر نوشته بود: در روز سه شنبه 8/13 در حرم مطهر بودم.❤️ از ساعت نه و سی دقیقه الی یازده حال بسیار خوبی بود.الحمدلله..💙 ✨✨ از دیگر برنامه‌های احمد اقا برای بچه ها،زیارت مزار شهدا در بهشت زهرا (س)بود.😍 تقریبا هر هفته با سختی راهی بهشت زهرا(س) میشدیم وزیارت بسیار معنوی و خوبی داشتیم. ✨✨✨ 🔹📣 @dastanakha 📣🔹
♥️سلامی از اعماق وجودم 🙃به بهترین و دلسوزترین ارباب دنیا 😍روزمون رو با سلام به شما آغاز کردیم آقا کمکمون کن تا آخرش هم به یاد شما و برای شما باشیم ✨ٜٜٜٜٜٜٖٖٖٜٜٜٜٜٜ͜͜͡͡ 🔹📣 @dastanakha 📣🔹
این متن خیلی قشنگه 👌 در ساحل ماسه ای با خدا قدم میزدم به پشت سرم نگاه کردم جاهایی که از خوشی ها حرف زده بودیم دو ردپا بود و جاهایی که از سختی ها حرف زده بودیم جای یک ردپا بود به خدا گفتم در سختی ها کنارم نبودی؟ گفت آن ردپایی که میبینی من هستم؛ تو را در سختی ها به دوش می کشیدم!! خدایا بی نظیری ... 🔹📣 @dastanakha 📣🔹
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼 🌼چهار حکایت بسیار زیبا🍂 👌از کاسبی پردسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ گفت:آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند 👌پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری می رود پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمیدهم. چند روز بعد پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود. پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر می گوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند دختر گفت: پدرجان،مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟ 👌از حاتم پرسیدند بخشنده تر از خود دیده ای گفت:آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود یکی را شب برایم ذبح کرد از طعم جگرش تعریف کردم صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد گفتند تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم گفتند پس تو بخشنده تری گفت نه چون او هر چه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم 👌عارفی را گفتند : خداوند را چگونه میبینی؟! گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد اما دستم رامیگیرد.. 🔹📣 @dastanakha 📣🔹 ┈┉┅━❀✨❀━┅┉┈