خیلی دارم خودمو درگیر ارتباطاتم میکنم
میدونم زندگیم و اینده ام و خودم اولویتم،ولی بودن با ادما رو هم دوست دارم
بابام توی این دو سه ماهه،همش به طور غیر مستقیم میگه که تلاشت به اندازه کافی نیست
راستم میگه
خیلی روی ساعت خواب تاکید داره،اینکه زود بخوابم زود بیدار شم
میگه باید از خوابت بزنی...
من همیشه از اینکه از خوابم بزنم میترسیدم،چون فک میکردم باعث میشه بدنم کامل نابودشه
ولی الان که فکرشو میکنم،اگر سنجیده و به طور درست از خوابم بزنم،خیلی از کمبود وقتام جبران میشه
و واقعا ارزششو داره
خود بابام وقتایی که کشیک وایمیسته،گمونم کمتر از چهار ساعت میخوابه
یا از اینم میگه که بعضی پزشکا کلا روزی دو سه ساعت میخوابن...
گمونم تا الان،خوابم بر هدفم مرجعیت داشته
اما الان میخوام اینو تغیر بدم
مهم نیست دیره یا نه
مهم اینه که الان میدونم...
این روزا حس نا امیدی میاد سراغم و هرزگاهی یه سری بهم میزنه
من همیشه فکر میکردم یه ادم امیدوارم،تا اینکه مهدیه رو دیدم
مهدیه با اینکه خیلی از ترسایی که من دارم اونم داره،ولی امیدواره
احساس میکنم این امیدواریش از اعتمادش به خدا نشات میگیره
مهدیه چیزی که بهم یاد داد این بود که واقعا یاد بگیرم چجوری به خدا اعتماد کنم
و تو وقتی شروع میکنی به خدات اعتماد کردن،میتونی به خودتم اعتماد کنی
دیروز خیلی از اینکه قراره برن ترسیدم
وحشتناک
از اینکه تنها خواهم بود ترسیدم،یا از اینکه یه وقت یه دزدی کسی بیاد
یکم فکر کردم.به اینکه این ترسم داره از کجا نشات میگیره.اولین دلیلش نشخواد ذهنی خودم بود،اینکه صحنه های جنایی و ترسناکی که میتونه واقعیت داشته باشه رو تصور میکردم.یکم عمیق تر فکر کردم.دیدم من به اینکه خدای خودم از من مراقبت میکنه اطمینانی ندارم.انگار یادم رفته بود که کی محافظ اصلی منه...
مامانمم از اینکه تنهام بذاره ترس داره.رفتم بهش گفتم:مامان میدونی چرا ما الان ترسیدیم؟
چون انگار به خدای خودمون اطمینان کامل نداریم.
مود یه نوجوون:')
دیروز خیلی از اینکه قراره برن ترسیدم وحشتناک از اینکه تنها خواهم بود ترسیدم،یا از اینکه یه وقت یه دز
موافق بود باهام.
و امروز دیگه خیلی اسرار نکرد که بیا و کمتر ترسشو بروز میداد.