14.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قصه شب
💠 قصه «حضرت ابراهیم علیه السلام و نمرود» قسمت اول
✍️ نویسنده: محمد رضا فرهادی حصاری
🎤 با اجرای: ناهید هاشم نژاد، سما سهرابی و محمدعلی حکیمی
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با زندگی پیامبران الهی و قدرت خداوند
📎 #دانش_آموزی
📎 #قصه_شب
📎 #کودکانه
💠 زنگ هدیه: بیاجازه
🔻هلیا میخواست برای امتحانش نذر کنه، اما نمیدونست باید از باباش اجازه بگیره یا نه؟
🔹کیمیا: اون برای بیرون رفتنه که باید از بابات اجازه بگیری.
🔸لعیا: اون بچهها هستن که باید اجازه بگیرن، ما دیگه بزرگ شدیم.
🔹مهشید: من شنیدم اگه نذرت زیاد باشه، باید اجازه بگیری.
🔸نیکو: اصلا اجازه بابا رو نمیخواد، الکی بهانه نیار.
✅ خانم نظری که کلاسش رو آورده بودی تو حیاط مدرسه گفت: بچهها! اگه شما نذری میکنید، به اجازه بابا نیازی ندارید، پس باید به نذرتون عمل کنید، البته اگه پدر و مادر گفته باشن که این کار رو نکن، نذرتون قبول نیست، مثلا: اگه هلیا نذر کنه روزه بگیره و باباش راضی نباشه، نذرش قبول نیست.
📎 #احکام_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #نذر
📎 #بچه_شیعه
💎 حاجت برآورده شده
🎁 ریّان بن صلت درخراسان به دیدار امام رضا علیه السلام رفت، در میانه راه با خود گفت: کاش امام از سکّه هایی که به نامشان ضرب شده است، به من هدیه می دادند.
🔷 وقتی به منزل امام رسید، سلام کرد. هنوز آرزوی خودش را بر زبان نیاورده بود، که آن حضرت به خدمتکار خود فرمود: سی درهم بیاور و به مهمان تقدیم کن!
🔺 ریّان در دلش گفت: ای کاش امام از لباس هایی که تاکنون پوشیده هم به من هدیه کند.
❗️ هنوز در این فکر بود که امام دوباره به خدمتکار خود فرمودند: مقداری لباس هم بیاور و در اختیار این میهمان بگذار.
🌐 (قطب الدین راوندی، الخرائج و الجرائح، 2 / 768؛ بحار الانوار، 49 / 56.)
📎 #اهل_بیت
📎 #کودکانه
📎 #امام_رضا (ع)
📎 #داستان
💠 چادری برای او
🔻 کم کم آفتاب میرفت و پشت سر گله به کوفه بر می گشت صدای زنگوله کاروان شتر رو از دور شنید، روی پنجه پا بلند شد چیزی نمیدید با عجله چادر دور کمر محکم کرد و بالای تپه ای رفت، از دور چیزی معلوم نبود کاروان بین گرد و غبار محو شده بود، به سمتش دوید.
لابه لای نیزه دارها دخترکی رو با لباس های پاره و صورت زخمی دید که موهای سرش رو زیر دستای کوچیکش قایم کرده بود، زن نقاب روی صورت رو بالا داد و گفت: شما کی هستید؟ دختر مکثی کرد و گفت: ما اسیرانی از خاندان پیامبرخدا هستیم
اشک روی گونه زن راه گرفت، دختر نگاهی به اطراف کرد و گفت: میشه بهمون چادر بدی؟
زن دوان دوان به خونه رفت و چند چادر زیر بغل زد و به سمت کاروان برگشت.
📌لهوف سید بن طاووس، ص 175.
📌منتهی الامال، ج 1، ص 751 و 754
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #عزاداری
📎 #بچه_شیعه
💠 هیئت محل
🔻کم کم آفتاب داشت غروب می کرد و با عجله داشتم پرچمای هیئت رو نصب می کردم، رضا گفت بیا برو نمازتو بخون قضا میشه.
🔹امیر گفت: یه روز نمازت قضا بشه چیزی نمیشه، بزن پرچما رو.
🔸مسعود گفت: حرامه نماز قضا بشه بیا برو بخون.
🔹امین گفت: برا خدا داریم کار می کنیم، چه فرق داره نماز و هیئت.
🔸فرهاد گفت: نیم ساعت دیگه هیئت شروع میشه وقتش کمه بزن پرچما رو.
✅ علی آقا گفت: بچه ها نماز واجبه و هیئت و عزاداری مستحبه، ما نباید به خاطر یه مستحب واجبمون رو ترک کنیم.
📎 #احکام_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #عزاداری
📎 #بچه_شیعه
10.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
9.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
9.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
12.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
19.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠آخرین شهید
🔻ابروهای بلند و سفیدش را با دستمالی به پیشانی بست بود خون روی چشمانش را نگیرد از روی اسب بی حال روی زمین افتاده از ترس نزدیکش نمی شدند، یکی از بین جمع فریاد زد سوید کشته شده رهایش کنید، عصر روزعاشورا صدای هله هله دشمن بلند شد با خوشحالی می گفتند: حسین کشته شد.
ابرو در هم کرد و گفت: نوه پیامبر خدا کشته شده باشد و من جانی در تن داشته باشم؟ نیزه شکسته های رویش را کنار زد، نشست، شمشیرش را به غارت برده بودند خنجری از چکمه اش بیرون کشید و به سمت دشمن حمله کرد و آخرین شهید کربلا شد.
📌عبدالله مامقانی، تنقیح المقال، ج۳۴، ص۹۳-۹۴۶۹۲
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #عزاداری
📎 #بچه_شیعه