#داستان_کودکانه
#قصه_گویی
🐴🦄🐴🦄🐴🦄🐴🦄🐴🦄🐴🦄
قصه جالب 🍃 الاغ حکیم 🍃
الاغ خاکستری دوست داشت یک جهانگرد بشود و همه ی دنیا را ببیند. او راجع به جهانگردی چیزهای زیادی شنیده بود. با خودش فکر می کرد اگر به همه جای دنیا سفر کند و همه چیز را به چشم خود ببیند حتما یک الاغ دانا و حکیم می شود.
بنابراین الاغ خورجینش را از وسایل مورد نیاز پر کرد و به راه افتاد. ابتدا به سمت شهرهای شمالی رفت. کناره های جاده پر از علفهای تازه و خوشمزه بود.
الاغ تمام راه مشغول خوردن علفها شد. و چنان زیاد خورد که شکمش باد کرد و دیگر توان راه رفتن نداشت و مجبور شد شب را همان جا بماند.
فردا صبح سفرش را ادامه داد. در حالیکه تمام راه سرش پایین بود و مشغول خوردن.
یک جا در گوشه ای از مسیر تصادف شده بود و عده ی زیادی در آنجا جمع شده بودند، بعضی ها کمک می کردند بعضی ها درباره ی تصادف صحبت می کردند و...
اما الاغ متوجه هیچ چیز نمی شد.
کمی جلوتر یک آبشار زیبا منظره ی بسیار جالبی درست کرده بود. خیلی ها مشغول تماشا بودند. عده ای فیلمبرداری و عکاسی می کردند...
اما الاغ همچنان سربه زیر بود و می خورد.
و باز هم خورد و خورد تا شکمش باد کرد و مجبور شد چند ساعت همانجا بخوابد.
خوابهای طولانی بعد از یک عالمه خوردن به الاغ خیلی کیف می داد.
الاغ از سفرش خیلی راضی بود چون اینطوری خور و خوابش بهتر شده بود. او تعجب می کرد که وقتی دانا و حکیم شدن این همه کیف دارد چرا دیگران این کارها را نمی کنند.
خلاصه ،اگر چه سفر الاغ سالها طول کشید، اما پرخوری و نفهمی الاغ باعث شد تا او هیچ چیزی از سفرش نفهمد و یاد نگیرد.
بعد از سالها سفر، الاغ هیچ فرقی نکرده بود. او فکر می کرد حکیم و دانا شده است اما حتی یک داستان جالب هم از سفرش به یاد نداشت تا برای کسی تعریف کند. البته او به هر که می رسید راجع به همه چیز نظر می داد و بسیار هم حرف می زد اما باز هم همه او را یک الاغ نفهم می دانستند و هیچ کس او را به عنوان یک الاغ دانا و حکیم قبول نداشت.
اما این چیزها مهم نبود چون بالاخره الاغ خودش نمی دانست چقدر نادان است او خودش خودش را بسیار قبول دارد.http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d
#داستان_کودکانه
🎂🍰🎂🍰🎂🍰🎂🍰🎂
مادربزرگ مهربانش که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید : کیک دوست داری؟
پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
مادر بزرگ پرسید:روغن چطور؟روغن دوست داری؟
پارسا گفت: نه!از روغن اصلا خوشم نمیاد.
مادر بزرگ گفت: و حالا دو تا تخم مرغ.
پارسا گفت:نه مادربزرگ!تخم مرغ خیلی بی مزست.
حالاآرد چی؟ از آرد خوشت می آید؟ جوش شیرین چطور؟
مادربزرگ! حالم از همه شان به هم می خورد.
بله پسرم، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر می رسندو تو هیچ کدام را دوست نداری اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می شود. خداوند مهربان هم به همین ترتیب عمل می کند.
خیلی از اوقات تعجب می کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می داند که وقتی همه این سختی ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب خواهد بود. http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d
#داستان_آموزه_قرانی
#داستان_کودکانه
#داستان_آموزه
#کتاب_های_قران_یارمهربان
#نویسنده_استاد_حسین_همتی
#واقیمواالصلاه
محمد حسين پسر خيلي خوبي بود و تو كارهاي خونه به مادرش كمك مي كرد.
هر سال عيد محمد حسين به همراه پدر و مادرش به خونه پدر بزرگ در روستا مي رفتند و سال نو رو در كنار پدر بزرگ و مادر بزرگ شروع مي كردند. محمد حسين پدر بزرگش رو خيلي دوست داشت و چند روزي كه تو روستا بود هميشه در كنار پدر بزرگش بود و حتی شب ها كنار پدر بزرگ مي خوابيد.
يه روز صبح وقتي هنوز هوا تاريك بود محمد حسين كه خوابيده بود ، صداي پدر بزرگش رو شنيد ، چشماش رو باز كرد و ديد كه پدر بزرگ نماز مي خونه. از رختخواب بلند شد و منتظر شد تا نماز پدر بزرگ تمام شه. به پدر بزرگ رو كرد و گفت: سلام، صبح به خير باباجون، من هم مي خواهم مثل شما نماز بخونم.
پدر بزرگ روي محمد حسين رو بوسيد و گفت: بيا با هم كنار حوض بريم و وضو بگيريم.
وقتي اونا كنار حوض آب رسيدند، صداي گنجشك ها، جيرجيركها، قورباغه ها و مرغ و خروس ها فضاي حياط رو پر كرده بود.
محمد حسين با تعجب پرسيد: من نمي دونستم حيوان ها اين موقع صبح بيدارند.
پدر بزرگ گفت: همه موجودات صبح ها بيدار مي شن و خدا را عبادن می کنن و صداهايي كه مي شنوي صداي راز و نياز آنها با خدای مهربونه مثل ما كه مي خواهيم نماز بخونيم و با خدا صحبت كنيم.
پدر بزرگ گفت: حالا بيا تا دير نشده و هوا روشن نشده وضو بگير و نمازت رو بخون.
از اون روز به بعد محمد حسين سعي مي كرد صبح ها زود از خواب بيدار شه و با پدر و مادرش نمازبخونه.
#نویسنده_استاد_حسین_همتی http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d
🐿🌱🐿🌱🐿🌱🐿🌱🐿🌱🐿🌱🐿🌱
#داستان_کوتاه
#داستان_کودکانه
#داستان #سوره #ناس
نویسنده :استاد #حسین_همتی از سری کتاب های #بچه_های_اسمان 🌹
#بسته_بهارستان 🌹
- در جنگل گل سرخ حيوانات جنگل با مهرباني در كنار هم زندگي مي كردند. اما چند وقتي بود كه سنجاب كوچولو اصلا كارهاي خوب نمي كرد، بعضي وقتها مي پريد روي پشت عمو لاك پشت و گاهي وقتها هم با بچه هاي همسايه دعوا مي كرد.
مامان سنجابه هم خيلي ناراحت بود و اصلا نمي دانست پسر خوبش چرا يكدفعه كارهاي بد انجام مي دهد به همين خاطر راه افتاد و رفت پيش عمو جغد دانا تا با آن مشورت كند.
عمو جغد دانا وقتي حرفهاي مامان سنجابه را شنيد گفت: چند سال پيش هم بعضي بچه ها همين طوري شده بودند.🐿🐿🐿🐿
مامان سنجابه گفت: يعني بچه ها كارهاي بد انجام مي دادند؟
عمو جغد دانا گفت: بله چون خناس آنها را گول مي زد.
مامان گفت: عمو، خناس كيه؟ يعني سنجاب كوچولوي من را خناس گول زده؟
عموجغد دانا گفت: خناس همان شيطونه، بايد بفهميم كار خودش است يا نه، اگر اون باشه شايد بقيه را هم گول بزنه.
🎄🌲🎄🌲🎄🌲🎄🌲🎄🌲🎄🌲🎄
عمو جغد دانا، آقا كلاغه را صدا كرد و بهش گفت سنجاب كوچولو را دنبال كند و ببيند كه با چه كسي حرف مي زند.
كلاغ رفت و بعد از چند دقيقه برگشت و گفت: خناس به جنگل برگشته، بايد يك فكري بكنيم قبل از اينكه بقيه حيوانات را هم گول بزنه.
عمو جغد دانا گفت: خناس از اسم خداي مهربان مي ترسه، بايد به بچه ها ياد بديم هر وقت خناس خواست به آنها نزديك بشه آنها بلند بگويند 🍃بسم الله الرحمن الرحيم.🍃
مامان سنجابه گفت: يعني اينطوري بچه ي من دوباره كارهاي خوب مي كند؟
عمو جغد دانا گفت: ان شاء الله .
چند روز از اين ماجرا گذشت و سنجاب كوچولو باز هم مثل قبل پسر خيلي خوبي شده بود چون هر وقت خناس را مي ديد بلند نام خدا را مي برد و خناس هم كه از خدا خيلي مي ترسيد، فرار مي كرد و مي رفت.
نویسنده :استاد #حسین_همتی
🐿🌱http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d🐿🌱🐿🌱🐿🌱🐿🌱🐿🌱🐿🌱
#داستان_کوتاه
#بچه_های_اسمان
#داستان_آموزه_قرانی
#داستان_کودکانه
نویسنده استاد #حسین_همتی
از سری کتاب های بچه های اسمان
#سوره_کوثر
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
محمد حسين مشغول بازي كردن با اسباب بازيهاش بود كه صداي باز شدن در خانه را شنيد. از جاي خودش بلند ش د و رفت توي حياط.🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑🐑
ولي وقتي وارد حياط شد ديد بابا مشغول آب دادن به يك گوسفند چاق قهوه اي بود. سريع گفت: سلام باباجون. اين گوسفند اينجا چكار مي كند؟
بابا هم گفت: سلام پسر گلم، فردا صبح كه مامان و آبجي كوچولو از بيمارستان بر مي گردند مي خواهيم جلوي پاي آنها اين گوسفند را قرباني كنيم.🐏🐏🐏🐏🐏🐏
محمد حسين گفت: قرباني كنيم يعني چي؟
بابا گفت: خدا به آدمها وقتي هديه هاي قشنگ و خوب مي دهد، آدمها هم بايد خدا را شكر كنند و شادي خودشان را با ديگران تقسيم كنند يكي از راههاي شكر خدا اينه كه به همسايه ها و نزديكانشان گوشت قرباني بدهند.
🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏
محمد حسين كه انگار چيزي يادش آمده بود، دويد و رفت توي اتاق و با خودش يك كتاب آورد. بعد رو كرد به باباش و گفت: ولي بابا توي اين كتاب نوشته وقتي خداوند به پيامبر(ص) حضرت زهرا(س) را هديه داد ، پيامبر(ص) شتر قرباني كرد. بابا جون ببين اين هم نقاشي كتابم كه عكس شتر دارد.
باباي محمد حسين گفت: آفرين، وقتي حضرت زهرا(س) به دنيا آمد خدا به پيامبر(ص) فرمود نماز بخوان و شتر قرباني كن چون در شهر مكه شتر خيلي زيادبود و مردم آنجا بيشتر گوشت شتر مي خوردند ولي در ايران بيشتر گوسفند قرباني مي كنند. حالا بيا و به گوسفندمون غذا و آب بده تا گرسنه و تشنه نمونه.
سوره کوثر😊❤️
@morabikodak5159
#داستان_کودکانه
#قصه_کودکانه
🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎
نام داستان: مثل باد
اسب كوچولو حوصله اش سررفته بود. دلش می خواست با یك نفر بازی كند. رفت كنار بركه.
توی بركه چند اردك بود. اردك ها آب بازی می كردند . با شادی دنبال هم شنا می كردند، با بال های شان به هم آب می ریختند و می خندیدند.
اسب كوچولو پرسید: «می شود بیایم با شما بازی كنم؟»
یكی از اردك ها جواب داد: «نه، نمی شود. تو خیلی بزرگ هستی، اگر بیایی برکه را خراب می-كنی.»
اسب كوچولو ناراحت شد. از بركه دور شد.
همان طور كه می رفت یك درختِ بزرگ را دید. چند سنجاب روی درخت بودند. سنجاب ها با خوش حالی ازاین شاخه به آن شاخه می پریدند.
اسب كوچولو پرسید: «من هم بیایم بازی؟»
یكی از سنجاب ها جواب داد: «نه، نمی شود. تو نمی توانی از درخت بالا بیایی. »
اسب كوچولو سرش را پایین انداخت و رفت.
رفت و رفت تا به یك دشت زیبا رسید. دشت، پُربود از علف های تازه و گل های رنگارنگ.
چند تا اسب روی علف ها دنبال هم می دویدند.
اسب كوچولو نزدیك شان رفت وگفت: «می شود با شما بازی كنم؟»
یكی از اسب ها گفت: «بله، تو هم بیا!»
اسب كوچولو گفت: «چه خوب! دوست دارم مثل شما تند بدوم. از این طرف به آن طرف بروم و شادی كنم.»
یكی از اسب ها جواب داد: « دشت، خیلی بزرگ است. هرقدر دلت خواست می توانی درآن بدوی.»
اسب كوچولو خوش حال شد. حالا جایی را پیدا كرده بود كه می توانست با دوست هایش در آن جا بازی كند. دلش می خواست بدود؛ سریع و تند ...مثل باد. http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d
نام داستان: به مگس دستور بده
#داستان_کودکانه
بهلول وارد کاخ شد و بدوبدو رفت کنار هارونالرشید نشست. هارون که روی تخت نشسته بود، از این کار بهلول عصبانی شد. به همین خاطر خواست کاری کند که حاضران به او بخندند و مسخرهاش کنند به همین دلیل معمایی طرح کرد ولی....
هارون الرشید سرش را تکان داد و با تمسخر گفت: «من ازت یک معما میپرسم. حاضری جواب بدهی؟»
بهلول گفت: «به شرطی که مثـل قبلها زیر قولت نزنیها.»
هارون گفت: «باشه. اگر توانستی جواب بدهی، هزار دینار سرخ بهت میدهم؛ اما اگر نتوانستی جواب بدهی، دستور میدهم ریش و سبیلت را بتراشند و تو را سوار الاغ کنند و توی کوچه و بازار بگردانند.»
بهلول گفت: «پولها مال خودت. من به این طلاها احتیاج ندارم. فقط به یک شرط حاضرم به معمایت جواب بدهم.»
خلیفه پرسید: «چه شرطی؟» بهلول جواب داد: «اگر جواب معمای تو را دادم، باید به مگسها دستور بدهی که مرا اذیت نکنند.»
هارون کمی فکر کرد و بعد گفت: «این کار غیر ممکن است. مگر مگسها حرف مرا گوش میکنند؟»
بهلول گفت: «تو که نمیتوانی به مگسها دستور بدهی، به چه دردی میخوری. مثـلاً پادشاهی.»
قیافهی هارون پیش وزیران و حاضرانش قرمز شد. دوست داشت یک طور از بهلول انتـقام بگیرد و پیش حاضران خرابش کند. بهلول فهمید که هارون ناراحت شد. لبخندی زد و گفت: «ناراحت نشو. شوخی کردم؛ ولی حاضرم بدون شرط به معما جواب بدهم.»
هارون وقتی این را شنید، نفسی تازه کرد و شکمش را جلو داد. یک نوشیدنی از خدمتکارش گرفت و قلپقلپ سر کشید بعد گفت: «خب که این طور. حالا معما. یک معمایی ازت بپرسم که توی گل بمانی.
به من بگو ببینم این چه درختی است که دوازده شاخه دارد. هرشاخهاش سی برگ دارد. یک روی آن برگها روشن و روی دیگر تاریک است.»
بهلول خندید و گفت: «این بود معمای سختت؟ خب معلوم است دیگر. این درخت اسمش «سال» است. دوازده ماه دارد و هرماه سی روز و هر روزش همراه با شب است.»
بهلول جواب را که داد به حاضران نگاه کرد. نگاه حاضران میگفت: «خوب روی هارونالرشید را کم کردی.». http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d
#داستان_کودکانه
☔️ باران. 🌧⛈🌦
یکی بود یکی نبود، توی یک جنگل سرسبز و بزرگ، حیوانات کوچک و بزرگ زیادی در کنار هم زندگی میکردند.
در کنار این حیوانات و گیاهان، حشرات ریز و درشت مختلفی هم بودند. آنها خیلی با هم دوست بودند. هر روز، از صبح تا شب و از شب تا صبح اتفاقات مختلفی در این جنگل پیش می آمد.
یکی از همین روزها، باران شروع به باریدن کرد.
بعضی از حیوانات جنگل، ناراحت شدند.
آقا مگسه با خودش گفت: الان بارون می یاد. بالم خیس میشه نمی تونم پرواز کنم.
باید یه جایی پیدا کنم که بارون اونجا رو خیس نکنه.
همین طور که داشت دور و برش رو نگاه می کرد، چشمش به یک قارچ کوچکی افتاد. رفت زیر چتر قارچ ایستاد. کم کم حشرات دیگر هم آمدند تا زیر قارچ بایستند و خیس نشوند.
عنکبوت ها، مورچه ها، سوسک ها، پروانه ها، زنبورها، ملخ ها، کرم ها همه با بچه هاشون آمدند زیر قارچ ایستادند تا خیس نشوند.
اما این همه حشره چه طوری زیر یک قارچ کوچک جا بشوند؟
آقا مگسه گفت: قارچ مهربون، یه عالمه مهمون داری؟ به نظرت ما چه جوری اینجا جا بشیم؟
قارچ مهربون گفت: من الان از آب بارون میخورم، و می خورم و بزرگ میشم.
باران، بارید و بارید و بارید، قارچ کوچک ما از آب باران نوشید و نوشید و نوشید و بزرگ شد. بزرگ و بزرگ تر این طوری شد که حشرات زیادی توانستند زیر چترش بایستند و خیس نشوند.
جمعشون جمع شد. همه خوشحال بودند که باران باعث شد که دور هم جمع شوند. بچه ها دست هم را گرفتند و عمو زنجیرباف بازی کردند. میچرخیدند و شعرباران را میخواندند.
#نعمت_های_خدا
#باران. http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d
پچپچ😉😏
#داستان_کودکانه
داستان امروز ما در مورد پرنده ای کوچک به نام شاهین است که دوست داره زود پرواز کردن و یاد بگیره....
یک شب نینو بالهای کوچکش را تکان داد و گفت: «فردا میخواهم پرواز یاد بگیرم.»
شاهینِ پدر گفت: «حالا زود است دخترم. چند روز دیگر صبر کن!»
شاهینِ مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین چه ساکت نشستهاند و صدایشان در نمیآید.»
نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «اینقدر پچ پچ نکنید بچّهها، بگذارید بخوابیم!»
صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «میخواهیم پرواز یاد بگیریم.»
پدر با تعجّب نگاهشان کرد و گفت: «به این زودی؟ واقعاً؟ پس بیایید بچّهها!»
نینو ته لانه نشسته بود. مادر صدایش کرد و گفت: «تو هم بیا دخترم!»
آن روز شاهینهای کوچولو تمرینِ پرواز کردند.
شب بعد نینو گفت: «من از پرواز کردن دور لانه خسته شدم. فردا میخواهم بروم بالای کوه بازی کنم.»
پدر سر تکان داد و گفت: «نه، نه! خطرناک است. تازه پرواز یاد گرفتی. باید کمی صبر کنی!»
مادر گفت: «از برادرهایت یاد بگیر. ببین همینجا پرواز میکنند و صدایشان در نمیآید.»
نینو جواب نداد و رفت ته لانه پیش برادرهایش تا بخوابد. کمی بعد پدر گفت: «پچ پچ نکنید بچّهها، بگذارید بخوابیم.!»
صبح روز بعد، سه برادر نینو گفتند: «امروز میخواهیم برویم بالای کوه بازی کنیم.»
پدر با تعجّب پرسید: «به این زودی خسته شدید؟ خب، بروید، ولی خیلی مواظب باشید!»
مادر به نینو گفت: «حالا تو هم برو دخترم!»
شاهینهای کوچولو بالای کوه بازی کردند و این طرف و آن طرف پریدند.
شب بعد نینو گفت: «فردا میخواهم بروم پشت کوه را ببینم.»
پدر و مادر به هم نگاه کردند و با مهربانی خندیدند. مادر، برادرهای نینو را صدا کرد و گفت: «فردا همه با هم میرویم پشت کوه را ببینیم.»
پدر سر تکان داد و گفت: «آنجا را فعلا تنهائی نباید بروید!»
نینو با دلی پر از شادی خوابید. آن شب هیچ کس پچپچ نکرد. @morabikodak5159
#داستان_کودکانه
🐍🐍🐍🐍
عصام کو؟
جیغ جیغو از سوراخ تپه اش آمد بیرون. دو زانو نشست روی زمین و با دست های پشمالویش این طرف را گشت، آن طرف را گشت.
چشم های جیغ جیغو ضعیف بود. خوب نمی دید. یک دفعه از خوش حالی جیغ کشید: پیدا کردم. عصام رو پیدا کردم.
عصا که یک مار دراز خاکی بود، فیشی کرد و گفت: فیش، نیش می زنم نیش. چی داری می گی واسه خودت؟ ولم کن بذار برم و خزید و رفت.
جیغ جیغو با پوزه درازش بو کشید. یک دفعه با خوش حالی جیغ کشید: آخ جون عصام رو پیدا کردم. و دم الاغ راکه مثل سیخ شده بود کشید.
الاغ عر عری کرد و گفت: چی چی رو عصام رو پیدا کردم، دمم رو ول کن. و یک جفتک جانانه ای پراند.
جیغ جیغو چند متر پرت شد آن طرف و افتاد، روی عصایش . با دم نرم و نازکش روی عصا کشید.
با خوش حال جیغ کشید: خود خودشه. این دیگه عصامه. ارث بابامه.
بعد عصایش را برداشت و عصا عصا را افتاد رفت عروسی دختر خاله اش
نام داستان: نون و پنیر و زاغچه:
#داستان_کودکانه
🐥🐣🐥🐣🐥🐣🐥🐣🐥
یکی بود یکی نبود. یک روز صبح زود مامان کلاغه رفت کنار رود. کنار رود یه درخت بود.
نون و پنیر و زاغچه
یک درخت با گردوهای تازه. مامان کلاغه پَر و پَر و پَر زد. به هر کدام از شاخه هایش سر زد. بعد شروع کرد به چیدن گردوها.
مامان کلاغه گفت: یه قارتا، دو قارتا، سه قارتا. فکر کنم برای صبحانه زاغچه کافی باشه.
سپس به لانه اش رفت. بَنگ و بَنگ و بَنگ با یک سنگ شروع به شکستن گردوها کرد. بعد هم زاغچه را صدا کرد.
مامان کلاغه نان و پنیر و گردو را پیش زاغچه آورد، اما زاغچه صبحانه اش را نخورد.
مامان کلاغه گفت: ای قار، ای بی قار! پس حداقل نون و پنیرت را بردار. توی کوله پشتی ات بذار.
زاغچه از لانه بیرون رفت. کم کم بقیه جوجه کلاغ ها از توی باغ بیرون آمدند. آن ها هر روز بعد از خوردن صبحانه کنار رودخانه جمع می شدند تا همگی با هم به مدرسه بروند. یکی از جوجه کلاغ ها گفت: ای دوستان، دوست های مهربان موافقید امروز تا مدرسه مسابقه بدهیم؟
همه جوجه کلاغ ها گفتند: بله، کلاغ جان. قار و قار و قار می شمریم سه بار. کلاغی برنده است که زودتر به مدرسه برسه.
کلاغ ها قار و قار و قار تا سه شمردند. بعد شروع به پرواز کردند.
اما همان اول مسابقه، زاغچه سرش گیج رفت و توی باغچه افتاد. او از پشت گل ها و درخت ها پرواز کلاغ ها را می دید. از طرف دیگر هم صدای قار و قور شکمش را می شنید. یک دفعه یا نان و پنیر توی کوله اش افتاد. او نان و پنیرش را خورد و به پروازش ادامه داد. @morabikodak5159
#داستان_کودکانه
#داستان_قرانی
#داستان_آموزه_قرانی
#کتاب_های_قران_یارمهربان
#نویسنده_استاد_حسین_همتی
#سوره_تبت
💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅
توی شهر مكه پيرمردي بد اخلاق و عصباني زندگي مي كرد . بهش به خاطر عصبانيت زياد ابولهب مي گفتن، چون بيشتر وقتا از عصبانيت صورتش مانند آتش سرخ بود.
ابولهب خيلي پولدار و ثروتمند بود. اونو دوستاش با سنگ و چوب چند تا مجسمه درست كرده بودن و به مردم مكه مي گفتن كه آن مجسمه ها خدان.
بيشتر مردم هم كه بي سواد و نادون بودن ، گول حرفاي اونا را مي خوردن و براي عبادت خداهاي سنگي و چوبي به اتاقي كه مجسمه ها در اون جا بود، مي رفتن و اونا را مي پرستيدن.
ابولهب به مردم مي گفت: بايد براي خداهاي خودتون پول و طلا بياريد و مردم نادونم پول و طلا و چيزاي ديگه اي براي خداهاي سنگي مي آوردن. شبا موقعي كه مردم مي رفتن ابولهب و دوستاش ، طلاها و پولا را بر مي داشتند و به همين خاطر اونا جزو ثروتمندان شهر مكه بودن.
پيامبر مهربون اسلام ، هر روز صبح براي ياد دادن كاراي خوب و دعوت كردن اونا به دين اسلام بين مردم مي رفت و با اونا صحبت مي كرد و به مردم مي گفت كه مجسمه ها خدا نيستند و مردم نبايد به حرفهاي ابولهب و دوستاش گوش كنند.
ابولهب كه عموي پيامبر بود به همراه همسرش كه مثل خودش آدم بدي بود، تصميم گرفتن پيامبر رو اذيت كنند تا از ياد دادن حرفهاي خوب به مردم دست برداره، به همين خاطر ابولهب به كودكان فقير شهر مكه كه پيامبر رو نمي شناختن پول مي داد تا اونا پيامبر رو با سنگ بزنن، اونا هم كه گرسنه و فقير بودن براي بدست آوردن مقداري غذا به حرفاي ابولهب گوش مي كردن و وقتی كه پيامبر مشغول صحبت كردن براي مردم بود به طرفش سنگ پرتاب مي كردن.
سر و صورت پيامبر زخمي مي شد و از صورت و دهان پيامبر خون می یومد.
بعضي وقتها هم ام جميل زن بدجنس ابولهب به بياباناي مكه مي رفت و خارا و تيغا رو جمع مي كرد و در تاريكي شب بر سر راه پيامبر مي ريخت تا وقتي پيامبر از اونجا عبور مي كنه تيغا و خارا توی پاي پيامبر بره و پاهاش زخمي شود.
ابولهب و همسرش به آزار و اذيت خود ادامه دادند تا اينكه يك روز فرشته وحي حضرت جبرئيل پيش پيامبر آمد و سوره ي مسد را براي ايشان خواند ، پيامبر هم مسلمانان را جمع كرده و سوره را برايشات تلاوت كرد.
خبر نازل شدن سوره ي مسد به سرعت در شهر مكه پيچيد و مردم يكی يكی سوره رو برا همدیگه مي خوندن تا اينكه به گوش ابولهب و همسرش رسيد.
ام جميل كه طاقت نگاهاي مردم شهر رو نداشت از شهر مكه بيرون رفت.
ابولهب هم بعد از آمدن سوره ي مسد كمتر از خونه خارج مي شد و حتي دوستانش هم به خونه او نمي رفتند تا اينكه يه روز همسايه ها ديدن بوي بدي از خونه ابولهب مي آد.
هر چقد در زدن كسي در و باز نكرد، در خونه رو شكستن و به داخل خانه رفتن و ديدن كه ابولهب در كنار سكه ها و طلاهاش مرده .
به خاطر بوي بد حتي دوستان و نزديكان ابولهب حاضر نبودن به اون نزديك بشن، برا همين به چند كارگر سياه پوست ، پولي دادند تا جنازه ي او نو در بيرون از شهر به خاك بسپارند.
💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅 @morabikodak5159
#داستان_آموزه_قرانی
#داستان_کودکانه
#داستان_قرانی
#کتاب_های_قران_یارمهربان
#نویسنده_استاد_حسین_همتی
#تعاونوا_علی_البر_و_تقوی
چند روزی بود توی مدرسه علیرضا درس ساعت رو یاد گرفته بود و دمی تونست بگه که ساعت چنده. مامان هم برای همین برای اتاق علیرضا یه ساعت دیواری خیلی قشنگ خریده بود. علیرضا هم از روزی که ساعت خریده بودند همه ی کارهاش رو از روی ساعت انجام می داد.🕐
ساعت علیرضا سه تا دونه عقربه داشت، تپلی که از همه عقربه ها چاقتر بود ساعت رو نشون می داد، چارشونه که قد بلندی داشت و خیلی هم صدای خشنی داشت دقیقه رو نشون می داد و دوردوری که خیلی قد بلند بود ولی لاغر و باریک ثانیه ها رو نشون می داد.🕘
یه روز صبح که عقربه ها با هم حرف می زدند تپلی رو کرد به چارشونه و گفت: من نمی دونم این دوردوری چرا باید اینجا باشه، اینقدر دور میزنه و راه میره من سرگیجه گرفتم. چارشونه هم گفت: اره بابا الکی اینقدر شلوغ می کنه. بهتره بره و یه گوشه اروم بشینه. آخه علیرضا هیچوقت وقتی می خواد ساعت رو بخونه اونو صدا نمی کنه. اولش اسم تو رو میاره بعدشم شماره ی منو.
از اون روز به بعد، تپلی و چارشونه همش با دوردوری دعوا می کردن و اونو اذیت می کردن و می گفتن تو اصلا فایده ای نداری و علیرضا اصلا تو رو دوست نداره.
تا اینکه یه روز صبح دوردوری تصمیم گرفت دیگه حرکت نکنه و دور نزنه و سرجای خودش وایساد.🕔🕓
تپلی و چارشونه که اولش خیلی خوشحال شده بودن بعد از چند لحظه دیدن که اونها هم نمی تونند حرکت کنند و انگار اونها رو با میخ چسبوندن به زمین.
شروع کردن به تلاش کردن ولی اصلا فایده نداشت.
شماره ها که داشتن تلاش عقربه ها رو می دیدن گفتند: خیلی تلاش نکنید، فایده ای نداره تا دور دوری
حرکت نکنه شما دو تا هم نمی تونید حرکت کنید.
چارشونه و تپلی که تازه فهمیده بودن دور دوری چقدر کارش مهم بوده از اون معذرت خواهی کردن و فهمیدن که برای انجام کارها باید با هم دیگه همکاری کنند.
#نویسنده_استاد_حسین_همتی
#تعاونوا_علی_البر_و_تقوی
🕑🕒🕓🕔🕔🕕🕖🕗🕘🕐🕑🕓🕔🕖
#داستان_آموزه_قرانی
#داستان_کودکانه
#کتاب_های_قران_یارمهربان
#نویسنده_استاد_حسین_همتی
#وبالوالدین_احسانا
به پدر ومادر خود نیکی کنید
علی وقتی از خواب بلند شد دید خانه چقدر بهم ریخته است
یادش اوند که دیشب تولدش بود ومهمانهای زیادی به خانه انها امده بودند وتا اخر شب هم مانده بودند
مامان علی هم چون معلن بود صبح خیلی زود رفتع بود مدرسع تابه بچه ها درس بده
علی رفت تلوزیون را روشن کرد تا کارتون ببیند که یکدفعه دید خانم مجری میگفت بچه ها پدرها مادرها از صبح تاشب برای ما زحمت می کشند بیایید امروز یک کاری کنیم تا مامات وبابا خوشحال بشن
علی یاد زحمتهای مامان وبابا افتاد وبا خودش گقت من چکار می تونم بکنم تا مامانم شاد وخوشحال بشود ؟
یک دفعه فکری به ذهنش رسید وشروع کرو به مرتب کردن اتاق
بعد اسباب بازب هارو سرجاش گذاشت
کاغذها واشغالهای که روی فرش ریخته بود رو جمع کرد وهمه جا را تمیز کرد
ظهر شده بود ومامان موقعی که داشت از مدرسه به خانه برمیگشت پیش خودش میگفت
وای چقدر کار دارم با این همه خستگی باید خونه رو مرتب کنم
ولی مامان وقتی در رو باز کرد و وارد خونه شد دید همه جا مرتب شده
خیلی خوشحال شد واز علی به خاطر ای کمک بزرگ تشکر کرد
مارمولکه و ماه پر نور
#داستان_کودکانه
🌛🌛🌛
یکی بود یکی نبود. در روزی از روزهای گرم مارمولکی کوچولو در بیایان زندگی می کرد که خیلی گرمش شده بود
مارمولکه رفته بود زیر ماسه ها تا گرمش نشود. بعد همان جا خوابش برد.
مارمولکه از خواب بیدار شد و خوش حال شد، چون شب شده بود و دیگر هوا گرم نبود.
مارمولکه با خودش گفت :اما این نور از کجا می آمد؟
مارمولکه این ور را نگاه کرد، اون ور را نگاه کرد؛ یک مرتبه چشمش افتاد به بالا.
ماه را دید و گفت: وای.... چه ماه پر نوری.
ماه، صدای او را شنید پایین را نگاه کرد و گفت: چه مارمولک با مزه ای...
مارمولکه گفت: چه نور قشنگی داری ماه!
ماه پر نورماه گفت: نورم را دوست داری؟
مارمولکه گفت: آره نور تو هم سفیده هم قشنگه و هم خیلی خنکه.
تازه اصلا هم مثل نور خورشید نیست، نور خورشید هم زرده و هم خیلی گرمه.
ماه پر نورماه با نورش مارمولکه را ناز کرد، مارمولکه خیلی خوشش اومد و کلی خندید.
ماه از مارمولکه پرسید: خونه تو توی همین بیابونه؟
مارمولکه هم گفت: آره من تو همین بیابون زندگی می کنم.
ماه پر نورماه گفت: پس چرا من اولش که اومدم تو را ندیدم؟
مارمولکه به ماه گفت: آخه من قایم شده بودم.
ماه پرسید: یعنی داشتی قایم موشک بازی می کردی؟
مارمولکه هم یه کم فکر کرد و گفت: شاید.
ماه دوباره از مارمولکه پرسید: با کی قایم موشک بازی می کردی؟
مارمولکه گفت: با هوای بسیار گرم.رفته بودم زیر ماسه ها، که هوای گرم من و پیدا نکنه.
ماه پر نورماه پرسید: پیدات نکرد؟
مارمولکه گفت: نه که پیدام نکرد، عوضش من هوای خنک را پیدا کردم.
ماه گفت: پس تو برنده شدی؟
مارمولکه گفت: فکر کنم.
ماه پر نورماه گفت: آفرین. و باز با نورش
مار مولکه را ناز کرد.
🌛🌜🌙🌙🌛🌛🌛
#داستان_کودکانه
🆔
یکی بود یکی نبود
یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.
صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.
موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود.
موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.
او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.
با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟»
او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ بیرون برد.
موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد.
به طرف آن رفت، یک آینه کوچک با قاب طلایی بود.
موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.
خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.
خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.
می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟»
دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.
موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد.
بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:«آهای موش کوچولو، اون آینه است.
تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.»
موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید.
پرسید:«یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟»
بلبل جواب داد:« بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.»
موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد.
او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.
چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.
گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.
غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان در هوا پیچید.بلبل شروع کرد به خواندن:
من بلبلم تو موشی
تو موش بازیگوشی
ما توی باغ هستیم
خوشحال و شاد هستیم
گل ها که ما را دیدند
به روی ما خندیدند
آن روزموش کوچولو دوستان زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید.
قصه ی ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید. http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d
#داستان_کودکانه
#داستان_قرانی
#داستان_آموزه_قرانی
#کتاب_های_قران_یارمهربان
#نویسنده_استاد_حسین_همتی
#ولاتنازعوا
#بایکدیگردعوانکنید
💓💕💓💕💓💕💓💕💓💕💓💕💓💕
در يك جنگل بزرگ و قشنگ ، آقا خرگوشي زندگي مي كرد كه خيلي هنرمند بود . كار او آرايشگري بود و موهاي حيوانات جنگل را كوتاه مي كرد. يك روز آقا روباهه رفت آرايشگاه آقا خرگوش تا موهاي خودش را كوتاه كند به آقا خرگوش گفت: امروز تولد منه و همه دوستهام را دعوت كردم خونه، موهاي منو خيلي قشنگ كوتاه كن.🐰🐱
خرگوش خواست موهاي سر روباه را خيس كند كه كمي آب ريخت روي لباس روباه، روباه عصباني شد و گفت: چيكار مي كني؟ من تازه لباسم را از خياط گرفتم.
آقا خرگوش عذرخواهي كرد و قيچي را برداشت تا موهاي روباه را كوتاه كند اما آنقدر هول شده بود كه يك تكه از موي روباه را از ته قيچي كرد ، روباه عصباني شده بود و هي غر مي زد .
آقا خرگوش مي خواست با سشوار تيكه اي كه از ته كوتاه كرده بود را درست كند كه پوست سر روباه سوخت. روباه خيلي عصباني شد و دنبال خرگوش كرد ، آقا خرگوش هم كه خيلي ترسيده بود پا گذاشت به فرار.روباه هر چقدر گشت خرگوش را پيدا نكرد.
حيوانات جنگل كه از ماجرا با خبر شدند تصميم گرفتند تا چاره اي پيدا كنند ، غاز سفيد با پرهايش يك كلاه قشنگ براي روباه درست كرد و سنجاب هم با گل كلاه را تزيين كرد و به روباه دادند تا روي سرش بگذارد، آقا خرگوش هم هديه قشنگي خريد تا از دل روباه در بياورد.
همه حيوانات و آقا خرگوش در تولد روباه شركت كردند و آقا خرگوش از روباه عذرخواهي كرد و گفت: من نمي خواستم اين اتفاق بيافتد. روباه هم با آقا خرگوش آشتي كرد و از همه حيوانات براي آمدن به جشن تولد تشكر كرد.
#ولاتنازعواhttp://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d
💓❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣.
#داستان_کودکانه
#داستان_آموزه_قرانی
#کتاب_های_قران_یارمهربان
#نویسنده_استاد_حسین_همتی
#انما_المومنون_اخوه
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
محمد حسين با بابا براي عزاداري امام حسين(ع) به حسينيه رفته بودند.
بعد از اينكه سينه زني تمام شد، محمد حسين با بابا و بقيه ي مردم نشسته بودند تا غذاي نذري را پخش كنند.
در اين موقع يكي از مسئولين حسينيه به باباي محمد حسين رو كرد و گفت: اخوي، زحمت مي كشيد در پخش كردن غذا كمك كنيد؟ بابا هم گفت: اگر لايق باشم حتما .
بابا به همراه چند نفر ديگر غذاها را پخش كردند و محمد حسين هم ليوانهاي آب را پخش كرد تا اگر كسي تشنه بود، آب ميل كند
بعد از اينكه غذاها كامل پخش شد، باباي محمد حسين دو تا غذا برداشت و با محمد حسين مشغول خوردن غذا شدند. بعد از غذا، محمد حسين رو كرد به بابا و گفت: آن آقا به شما گفت اخوي، يعني چه؟بابا گفت: يعني برادر.
محمد حسين كه تعجب كرده بود به صورت بابا نگاه كرد و گفت: ولي قيافه ي شما اصلا شبيه آن آقا نيست.پس چطوري با هم برادريد؟ آخ جون، يعني من به غير از عمو مهدي، يك عموي ديگر هم دارم؟
بابا كه خنده اش گرفته بود گفت: نه. محمد حسين گفت: يعني برادر شماست ولي عموي من نيست؟
بابا گفت: نه پسرم، ما دو جور برادر داريم،نوع برادر كه پدر و مادرشان يكي است مثل من و عمو مهدي و يك نوع برادر مومن مسلمان. همه كساني كه به خدا ايمان دارند و كارهاي خوب انجام مي دهند با هم برادرند.
محمد حسين گفت: شما چند تا برادر داريد؟ بابا گفت: خيلي زياد، به اندازه ي همه انسانهاي مومن. خود تو هم برادرهاي زيادي داري.
محمد حسين كه خيلي خوشحال شده بود گفت: امير علي ، سعيد، حميد و ... همه برادر من هستند.
بابا گفت: بله به خاطر اينكه آنها بچه هاي خيلي مودب و مهرباني هستند. محمد حسين كه خيلي خوشحال شده بود گفت: پس من مي روم به بچه ها خبر بدهم. راستي بابا آن آقا به شما چي گفت: بابا با لبخند گفت: اخوي.😊
انما المومنون اخوه
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d🌹.
#داستان_کودکانه
گنجشک فراموشکار
http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d
#داستان_کودکانه
موش کوچولو و آینه
یکی بود یکی نبود.
یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.
موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.
او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ بیرون برد.
موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد.
به طرف آن رفت، یک آینه کوچک با قاب طلایی بود.موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد.
بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:«آهای موش کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.»
موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید. پرسید:«یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟» بلبل جواب داد:« بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.»
موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان در هوا پیچید.
بلبل شروع کرد به خواندن:
من بلبلم تو موشی
تو موش بازیگوشی
ما توی باغ هستیم
خوشحال و شاد هستیم
گل ها که ما را دیدند
به روی ما خندیدند
آن روزموش کوچولو دوستان زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید.
🐭🐭🐭🐱🐱🐭🐭🐭🐱🐱
🌸🌔🌸🌔🌸
#قصه
#داستان_کودکانه
قصه 🐧 شکموترین پنگوئن
یکی بود یکی نبود، یه پنگوئن کوچولویی بود که توی یه جزیره ی بزرگ و قشنگ زندگی می کرد. پنگوئن فقط به فکر خوردن بود. اون هی از دریا ماهی می گرفت و می خورد، نه با دوستاش بازی می کرد و نه با اونا به گردش می رفت. اون تمام وقتشو مشغول خوردن ماهی بود.
پدر و مادر پنگوئن کوچولو که خیلی از دستش ناراحت بودند، بهش می گفتند: چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟
می گفت: مامان جون وقت ندارم، باید ماهی بگیرم.
مامانش می گفت: عزیزم تو باید هر کاری رو به وقتش انجام بدی.
پنگوئن کوچولو جواب می داد: مامانی نگران من نباش، من می دونم چی کار کنم.
هر چی بابا و مامان پنگوئن کوچولو نصیحتش می کردند، اون گوش نمی کرد و فقط می خورد.
یک روز بهاری قشنگ، چند تا پنگوئن به جزیره ی پنگوئن کوچولو اومدند. اونا کارای خیلی بامزه ای انجام می دادند، مثلاً طناب رو به دو تا میله می بستند و روش راه می رفتند.
پنگوئن کوچولو خیلی از کار اونا خوشش اومد. اونا خیلی فرز و چابک بودند. برای همین براشون دست می زد و تشویقشون می کرد.
اون دلش می خواست این بازی رو امتحان کنه، اما همین که رفت روی طناب، تلپی افتاد روی زمین و همه بهش خندیدند. پنگوئن کوچولو یادش رفته بود که خیلی چاقه و نمی تونه از این بازیا بکنه.
پنگوئن کوچولوی بیچاره که خیلی خجالت کشیده بود، تندی از اون جا دور شد و تا چند روز پیداش نبود. اون انقدر ناراحت بود که حتی نمی تونست غذا بخوره. چند روز بعد پنگوئن کوچولو به خونه برگشت. اون دیگه به اندازه ی بقیه ی پنگوئن ها شده بود.
پنگوئن کوچولو قصه ی ما بعد از این قضیه درس خوبی گرفت، اون فهمید که نباید خیلی زیاد غذا بخوره، چون اون می خواد مثل بقیه ی پنگوئنا باشه.
🌺🍀🍀🌺🍀🍀🌺🍀🍀🌺
🐔🐥🐔🐥🐔🐥🐔🐥
#قصه
#داستان_کودکانه
قصه 🐓 آقا خروسه و شهر بازی🐓
آقای خروس، در شهربازی حیوانات، صاحب یک چرخدستی کوچک بود و بچهها را در شهربازی میچرخاند، اما امروز، وقتی از خواب بیدار شد، سرش خیلی درد میکرد و تب داشت.
اگر پیش بچهها میرفت، آنها هم مریض میشدند، اگر هم نمیرفت، دلش پیش بچههایی بود که به آنها قول داده بود امروز، آنها را سوار چرخدستی کند؛ اگر نمیرفت، آنها حتما ناراحت میشدند.
آقای کلاغ، مثل همیشه، لنگه جورابش را گم کرده بود. با خودش گفت: «شاید پیش خروس باشد.» رفت تا از او سوال کند که دید خروس بیچاره، بیمار و خیلی ناراحت بچههاست.
آقای کلاغ، آنقدر برای خروس ناراحت شد که جورابش را فراموش کرد و به آقای خروس گفت: «باید استراحت کنی تا خوب بشی. نگران بچهها نباش. خب، یک روز دیگه، اونها رو در شهربازی میچرخونی.» آقای خروس گفت: «من به اونها قول دادهام و نمیخوام اونها ناراحت بشن.» خروس، این را گفت و با درد، آب دهانش را قورت داد.
آقای کلاغ، کمی قدم زد و بعد، با هیجان، به خروس گفت: «تو، اصلا نگران نباش و استراحت کن. من میتونم امروز، بهجای تو، اونها رو به گردش ببرم؛ خوبه؟» آقای خروس خیلی خوشحال شد و از آقای کلاغ خیلی تشکر کرد.
آقای کلاغ، سریع، به شهربازی رفت. بچهها، همه منتظر بودند تا سوار چرخدستی شوند. آقای کلاغ، به هر کدام از آنها، یک بادکنک زیبا داد و شروع کرد به آواز خواندن برای آنها.
آن روز، هم بچهها گردش کردند، هم آقای خروس استراحت کرد و هم آقای کلاغ کاری کرد که آقای خروس، بدقولی نکرده باشد.
تو چی کار میکنی تا بدقول نشی؟
🌺💖🌺💖🌺💖🌺💖🌺💖
http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d
#داستان_کودکانه
#قصه_درمانی
🐒🙊🙉🙈🐒🙊🙉🙈🐒🙊🙉🙈
یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چندتا میمون وسط درختها زندگی میکردند
در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود.
همیشه روی شاخه ای می نشست وبه یک نفر اشاره میکرد وباخنده میگفت
اینوببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو وزشته وبعد قاه قاه می
خندید.
هر چه مادرش اورانصیحت میکرد فایده ای نداشت.
تااینکه یک روز درحال مسخره کردن بود که شاخه شکست وقهوه ای روی زمین افتاد.
مادرش اوراپیش دکتریعنی میمون پیربرد.
دکتر اورامعاینه کرد وگفت دستت آسیب دیده و توباید شیرنارگیل بخوری تا خوب شوی.
چند دقیقه بعد قهوه ای بقیه میمونها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند.
اوخیلی خجالت کشید وشرمنده شد وفهمید که ظاهر وقیافه اصلا مهم نیست بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره،
برای همین ازآن ها معذرت خواهی کرد وهیچوقت دیگران را مسخره نکرد.
#داستان_کودکانه
#قصه_درمانی
#بهانه_گیری
مهسا یه عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه ی روی شکمش رو فشار می داد می گفت :"مامان ... مامان من به به می خوام"بعد مهسا یه شیشه شیر اسباب بازی بهش می داد .عروسکش شیرشو می خورد و با لبخند از مهسا تشکر می کردمهسا چند روز با خوشحالی با عروسکش بازی می کرد و از خوش اخلاقی عروسکش لذت می برد..اما یواش یواش عروسک مهسا بداخلاق شد .یه روز صبح وقتی مهسا دکمه ی عروسکشو زد عروسکش حرف نزد اخم کرد.مهسا دوباره دکمشو زد باز عروسکش حرف نزد. بار سوم که مهسا می خواست دکمه ی عروسکشو بزنه عروسکش جیغ زد!مهسا می خواست شیشه ی شیرشو بهش بده اما عروسک دلش نمی خواست بخوره .می خواست بهانه بگیره که اینو نمی خوام اونو دوست ندارم .آقای دکتر از مهسا پرسید عروسکتون چی شده برای چی آوردینش دکتر؟مهسا گفت خیلی بداخلاق شده می ترسم مریض شده باشه!
دکتر ، عروسک مهسا رو معاینه کرد و گفت فکر کنم مریضی بهانه گیری رو از کسی گرفته . شاید یه نفر تو خونه ی شما خیلی بهانه می گیره و عروسک شما ازش یاد گرفته.
مهسا خجالت کشید و هیچی نگفت .
بعد دکتر گفت دوای درد عروسک شما اینه که دیگه کسی توی خونه غر نزنه .همه باید خوش اخلاق و مهربون باشن تا عروسکتون دوباره حالش خوب بشه و خوش اخلاقی و مهربونی دوباره بهش برگرده.
مهسا برگشت خونه و سعی کرد خودش عروسکشو درمان کنه. شب که نشست سر سفره ی شام عروسکش رو هم کنار خودش گذاشت تا عروسکش کارهای مهسا رو ببینه و یاد بگیره .
مامان یه بشقاب غذا برای مهسا کشید. مهسا از مامان تشکر کرد و همه ی غذاشو خورد .
بعد با آب و صابون دست و صورتشو شست و توی جمع کردن سفره به مامان کمک کرد.
عروسک مهسا هیچی نمی گفت ولی داشت همه ی کارهای خوب رو از مهسا یاد می گرفت. بعد از چند روز که دیگه مهسا توی خونه بد اخلاقی و بهانه گیری نمی کرد ،عروسکش دوباره خوش اخلاق و مهربون شد .حالا دوباره می گفت : مامّان .... مامّان .... من به به می خوام .
مهسا با خوشحالی شیشه ی شیرش رو بهش می داد .عروسکش همه ی شیرشو می خورد و خیلی زیبا لبخند می زد و تو بغل مهسا آروم آروم به خواب می رفت
💖🍀💖🍀💖🍀💖💖🍀
#داستان_کودکانه
#قصه_کودکانه
🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎
نام داستان: مثل باد
اسب كوچولو حوصله اش سررفته بود. دلش می خواست با یك نفر بازی كند. رفت كنار بركه.
توی بركه چند اردك بود. اردك ها آب بازی می كردند . با شادی دنبال هم شنا می كردند، با بال های شان به هم آب می ریختند و می خندیدند.
اسب كوچولو پرسید: «می شود بیایم با شما بازی كنم؟»
یكی از اردك ها جواب داد: «نه، نمی شود. تو خیلی بزرگ هستی، اگر بیایی برکه را خراب می-كنی.»
اسب كوچولو ناراحت شد. از بركه دور شد.
همان طور كه می رفت یك درختِ بزرگ را دید. چند سنجاب روی درخت بودند. سنجاب ها با خوش حالی ازاین شاخه به آن شاخه می پریدند.
اسب كوچولو پرسید: «من هم بیایم بازی؟»
یكی از سنجاب ها جواب داد: «نه، نمی شود. تو نمی توانی از درخت بالا بیایی. »
اسب كوچولو سرش را پایین انداخت و رفت.
رفت و رفت تا به یك دشت زیبا رسید. دشت، پُربود از علف های تازه و گل های رنگارنگ.
چند تا اسب روی علف ها دنبال هم می دویدند.
اسب كوچولو نزدیك شان رفت وگفت: «می شود با شما بازی كنم؟»
یكی از اسب ها گفت: «بله، تو هم بیا!»
اسب كوچولو گفت: «چه خوب! دوست دارم مثل شما تند بدوم. از این طرف به آن طرف بروم و شادی كنم.»
یكی از اسب ها جواب داد: « دشت، خیلی بزرگ است. هرقدر دلت خواست می توانی درآن بدوی.»
اسب كوچولو خوش حال شد. حالا جایی را پیدا كرده بود كه می توانست با دوست هایش در آن جا بازی كند. دلش می خواست بدود؛ سریع و تند ...مثل باد
🐿🐿🐿🐎🐎🐎🐎
http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d