💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#هوالحکیم
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
#مقدمه_قسمت_اول
📖 کتاب شریف مثنوی مولانا جلال الدین محمد بلخی ثمّ الرومی، از زمانی که توسط خود آن وجود شریف تقریر شد و توسط شاگرد و مرید جلیل القدرش، جناب حسام الدین چلپی تحریر گردید، الی زماننا هذا، مورد اعتنای عارفان بزرگ و حضرات اهل الله بوده و در مجامع بسیاری، از مجامع علمی و خانقاهی و مراکز تجمع صوفیان و مدارس و حوزههای علمیه گرفته تا بین مردم عوام به آسانی راه پیدا کرده و جای خود را باز نمود و شاید به حقیقت بتوان گفت که بعد از قرآن و کتب مذهبی، مثنوی تنها کتابی است که از سوی تودۀ مردم گرفته تا عالمان و عارفان، بدان اقبال شد و تا قبل از اینکه مظاهر کاذب و مجازی تمدن مثل تلویزیون و ماهواره و اینترنت جای خود را در آغوش خانوادهها باز کنند، کتاب مثنوی در هر خانهای در کنار قرآن به چشم میخورد، برخلاف امروز که اقبال به دنیا و گرفتاریهای فراوان دنیایی به مردم فرصت مطالعهی هیچ کتابی را نمیدهد.
🔥💐 در گذشته مردم نسبت به مثنوی دو گروه بودند: عده ای قلیل از عالمان، که اکثرا از میان فقیهان و محدثان بودند و مخالف با مثنوی بودند (که یا با فلسفه و عرفان و مبانی قویمهی عرفان، از قبیل وحدت وجود، مخالف بودند و یا از جهت سنّی بودن مولوی با او بر سر نزاع بوده و گاه حتی کتاب مثنوی را نجس میدانستند.) و عدۀ کثیری از عالمان و عامیان که موافق آن بودند.
☀️🕊 البته یک گروه سوم هم بودند که عبارت بودند از عارفان و صوفیان و اهل اللّهی که توشهی خود را از این کتاب بر میگرفتند و اسرار و حِکَمی که مولانا در این کتاب آورده، حلّال بسیاری از مشکلات سلوکی آنها بوده و سالکان را طی اسفار انفسی خود کمک میکرده است.
🍂🍂 اما امروزه مثنوی نمود دیگری پیدا کرده است. از یک طرف مخالفان گذشتهی آن، امروز هم هستند، و اما در میان اقبال کنندگان به مثنوی، دیگر نمیتوانیم کسی را بیابیم که از این کتاب، برای احیای شخصیت روحانی خود و به عنوان نسخهای برای درمان دردهای روح خویش استفاده کند.
همانطور که مثنوی در میان مردم عامه دیگر جایگاهی ندارد، در حوزههای علمیه نیز تدریس کتاب های عرفانی همچون مثنوی مولوی، فصوص الحکم حضرت شیخ بزرگ ابن عربی، تمهید القواعد ابن ترکه و مصباح الانس ابن فناری، منسوخ شده است. و اگر در دانشگاهها، مثنوی رونقی دارد، به هدف خواندن و گرفتن مدرک و کسب درآمد از آن است.
🥀🥀 این وضعیت اسفباری است که امروزه این کتاب پیدا کرده است و ما به خواست خداوند متعال خواهیم گفت که جناب مولانا در خطاب خود که می گوید:" بشنو"، چه کسانی را مخاطب خود قرار داده است که متأسفانه چنین افرادی امروز شاید بندرت پیدا شوند.
⁉️ به راستی اگر امروز کسی را درد روحانی پیدا شود، برای معالجۀ این درد به که رجوع کند؟ آیا امروزه هستند آنهایی که خاک را با یک نظر کیمیا کرده و صد درد را به گوشۀ چشمی دوا کنند؟
🕌 خداوند متعال فرصتی را از سال ١۳٨۴ تا ١۳۹۴، به مدت ده سال برای این عبد عاصی حقیر فراهم فرمود که در شهرستان سبزوار، تفسیر مثنوی بگویم و این رساله را در تفسیر اولین بیت مثنوی یعنی:
بشنو از نی چون حکایت میکند
وز جدائیها شکایت میکند
و اولین داستان آن، یعنی داستان پادشاه و کنیزک به نگارش درآوردهام.
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#حجت_الحق_حضرت_شیخ_حمیدرضا_مروجی_سبزواری
#شرح_داستان_اول_مثنوی
🆔 @moravej_tohid
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#هوالحکیم
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
#مقدمه_قسمت_دوم
📖 بشنو از نی چون حکایت میکند
❓مراد مولانا از 'نی' چیست؟
همانگونه که نی، زمانی که از مواد چوب پنبهایِ داخلش خالی میشود، قابلیت پیدا میکند که بر لب های نوازنده گذاشته شود و از دَمهای او پر گردد، انسان هم اگر از زواید نفس حیوانی و رذایل نفسانی و توجهات به دنیا و غفلات از خدا پاک شود، به جایی میرسد که خداوند او را قابل میبیند که نَفَس خود را در او جاری کند و سخنان و پیامهای خود را از طریق او به خلقش برساند.
در اینجا به قول مولانا، این انسان دو دهان دارد. یک دهانش بر دهان خداست و دهان دیگرش به سوی مردم است؛ درست مثل نی که دارای دو دهنه است. یک دهانش بر لبهای نوازنده است و دهان دیگرش به سوی مردم است که نفسهای نوازنده از طریق این دهان به مردم میرسد.
البته نی (فقر انسان)، عرضی عریض و دامنهای وسیع دارد. ابتدای آن از زمانی آغاز میشود که انسان خودش را مالک هیچ چیز نداند. نه مالک عَرَض خود و نه مالک جوهر خودش. هیچ استقلالی برای خودش نبیند و خود را بالکل مملوک خدا و عبد خدا بداند: « لایقدر علی شیء و هو کَلٌ علی مولاه» بر هیچ چیزی قدرت ندارد. نه مالک حیات خودش است و اگر حیّ و زنده است، از خداست که حیات را در او بر پا نگه داشته، نه خودش را قادر بر نگاه کردن میبیند و نه حتی نگاه کردن خودش را به اختیار خودش میداند و کاملا ادراک میکند که اگر نگاه میکند به اذن الله نگاه میکند، یعنی با قدرتی که خدا در او نهاده قدرت نگاه کردن دارد. این است که عبد عبارت است از اینکه: « لایقدر علی شیء»
« هو کَلٌ علی مولاه» و او به طور تام و بالکل، کَلّ(۱) بر مولایش و متوجه خدایش است که خدایش به او قدرت نگاه کردن بدهد. قدرت فکر کردن بدهد، قدرت بر ادامۀ حیات و ادامۀ وجود بدهد.
اینجاست که کاملا احساس میکند که اگر نگاه میکند، خداست که نگاه میکند. اگر میشنود، خداست که میشنود و اگر نطق میکند، خداست که از زبان او نطق میکند. لذا بالله میبیند. بالله میشنود و بالله سخن میگوید. این همان 'قرب نوافل' است.
چنین انسانی میشود نی؛ و نی هر چه گوید و هر صدایی از او خارج می شود، از خودش نیست و از نوازنده است.
-------------------------------------------------
(۱) کَل: سربار، تحت تکفل، نان خور
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#شرح_داستان_اول_مثنوی
🆔 @moravej_tohid
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#هوالحکیم
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
#مقدمه_قسمت_سوم
📖 گاهی یک نی آنقدر توجه به خودش دارد که از نوازنده غافل است. خیال میکند که صداهایی که از او خارج میشود از خودش است. لذا گرفتار عجب و ریا و سایر رذائل نفسانی میشود و این خودبینی است که انسان را گرفتار آن ناهنجاریهای نفسانی میکند.
اما یک جور نی هست که متوجه «نی» بودن خود و لا بودن خود هست و میداند که هیچ است و اگر هست به اوست، و اگر وجودی دارد به اوست. اگر صفاتی دارد، به اوست. به او میشنود، به او میبیند و به او نطق میکند.
آنگاه که انسان این مطالب را در خود ادراک کرد، به اول درجۀ فقر و به اول مرتبۀ عبودیت رسیده است و میشود او را فقیر و عبد نامید. در اینجاست که این آیات را شهود میکند: «لایقدر علی شیء و هو کل علی مولاه» (نحل/۷۶)، «یا ایها الناس انتم الفقراء الی الله و الله هو الغنی الحمید» (فاطر/ ۱۵)، « ایاک نعبد و ایاک نستعین» (حمد/۵)
البته در این مرتبه، انسان هنوز خودش را ادراک میکند و میگوید 'من'، ولی منِ خود را بالحق میبیند. وجودش را و صفاتش را و افعالش را از خدا میداند و هیچ استقلالی را برای خود احساس نمیکند. این اولین مرتبۀ فقر است.
اینجاست که به قول مولانا:
ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی
زاری از ما نی تو زاری میکنی
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز توست ای خوش صفات ...
چون انسان در این فقر خود شروع به سیر کرد، به جایی میرسد که عالم اطلاق و لاحدی و لا تعیّن است. این سیر در واقع سیر از هشیاری به بیهوشی و سیر از مقید به مطلق است. سیر از خود به بیخودی است. یعنی در این سیر مرتب قید کم میشود و کم میشود تا اینکه به خداوند میرسد و چون خداوند مطلق است، یکباره همۀ قیودش در هم میشکند و در نتیجه این انسان ناگهان خودش را گم میکند.
چرا که قبلا این انسان، از یک وجود مقید و محدود و دارای حد برخوردار بود، و همین حد و قید، شناسنامهاش بود و خودش را در میان موجودات به همین قید میشناخت، و حتی خودش را در مقابل خداوند به همین قید میشناخت.
اما چون در عالم اطلاق میافتد، قیدش از بین میرود و شناسنامهاش باطل میشود و اینجاست که بهتش میزند و خودش را گم میکند و این وادی حیرت است.
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#شرح_داستان_اول_مثنوی
🆔 @moravej_tohid
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#هوالحکیم
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
#مقدمه_قسمت_چهارم
در عربی ضربالمثلی است تحت عنوان «احمقُ مِن حَبَنَّقَه»
یعنی احمقتر از حبنّقه. این حبنّقه شخصی سفیه بوده که کدویی را سوراخ کرده و نخی از داخل آن عبور داده و بر گردن خود انداخته بود که خودش را گم نکند و علامت او بود! شبی که او خوابیده بود، رندی نخ را از گردن او درآورده و بر گردن خود میآویزد. چون حبنّقه بیدار میشود و کدو را در گردن خود نمیبیند و آن را بر گردن دیگری میبیند متعجب شده و میگوید: اگر من من هستم، پس کدوی من کو؟ و اگر او من است پس من کیستم؟! ...
خلاصه کدوی او علامت او بود که خودش را گم نکند. اما کدویش که رفت، او هم خودش را گم کرد.
کدوی انسان و بلکه هر موجودی، مقدار وجودی او و قَدَر اوست. که: «اِنّا کلَّ شئ خلقناهُ بِقَدَر» قمر۴۹ (ما هر چیزی را با قَدَر آفریدیم) یعنی با مقداری معین از وجود آفرید.
آنگاه انسان در سیر فقری و عروج عبودیِ خود و سفر خود از عالم قدر و مقدار به عالم بیقدری و لامقداری، چون قدر و مقدار خود را از دست داد، دیگر تشخص و هویتش را از دست میدهد و لذا در واقع «خود»ش را در بحر لایزال الهی گم میکند، و دیگر خودش را نمیشناسد.
زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم
گوش بده عربده را دست منه بر دهنم
چون که من از دست شدم در ره من شیشه منه
گر بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم
اصل تویی من چه کسم آینهای در کف تو
هر چه نمایی بشوم آینۀ ممتحنم
از آن جا که خدا نه مذکر است و نه مؤنث، نه سیاه و نه سفید، نه فارس و نه ترک، انسان هم که در این مرتبه رسیده نه مذکر است و نه مؤنث. نه فارس است و نه ترک.
چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم
نه ترسا نه یهودیّم نه گبرم نه مسلمانم
نه شرقیّم نه غربیّم نه عِلویّم نه سِفلیّم
نه ز ارکان طبیعیّم نه از افلاک گردانم
نه از هندم نه از چینم نه از بلغار و سقسینم
نه از ملک عراقینم نه از خاک خراسانم
نشانم بینشان باشد مکانم لامکان باشد
نه تن باشم نه جان باشم، که من خود جان جانانم
الا ای شمس تبریزی چنان مستم در این عالم
که جز مستی و سر مستی دگر چیزی نمیدانم
این مرتبه، آخرین مرتبۀ فقر است که نامش فناء فی الله است. یعنی فنای وجود مطلق در وجود مطلق. اینجا نه انسان خداست (چنان که در قرب فرائض چنین است)، و نه خدا انسان است (چنان که در قرب نوافل چنین است).
چرا که قرب در جایی است که دوئیت برقرار بوده و فاصله وجود داشته باشد. اما چون فاصله از بین رفته و هر دو یکی شدهاند پس قرب معنی ندارد ...
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
🆔 @moravej_tohid
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#هوالحکیم
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
#مقدمه_قسمت_پنجم
به طور کلی سفر دوم یک سفر در فقر است که از اول مرتبۀ فقر آغاز میشود که دوئیت بین انسان و خدا وجود دارد، منتها چون انسان فقر خود و غنای خدا را به شهود دیده، پس خودش را بالله و بالحق میبیند و این جاست که ندای «انا الحق» سر میدهد، یا «لیس فی جُبَّتی الا الله» میگوید، و این سیر همچنان پیش میرود تا این که در بحر بیکران حق افتاده و تمام قیود و حدود و مقدار و ماهیتش مضمحل میشود و در این جاست که سفر دوم که فنای ماهیت و قدر انسان است در عالم اطلاق و لا تعینی، تمام میشود و سالک خودش را گم میکند و ماهیتش را از دست میدهد، اما صاحب هویت جدید میشود. شناسنامۀ جدیدی میگیرد که عبارتست از وجود اطلاقیِ بالاذن و وجود مطلق ظلّی.
در این جا فقیر، غنی میشود، و این عبد، مولا میشود. منتها غنی بالاذن و مولای بالاذن.
از ابتدای سفر دوم تا آخر، این فقیر و این نی هر چه میگوید از او میگوید. نه این که از زبان او بگوید، بلکه خود اوست که از زبان این فقیر صحبت میکند. یعنی چنین نیست که او بگوید: بگو فلان، این هم بگوید فلان. بلکه اصلا خود اوست که صحبت میکند.
آن گاه این فقیر مادام که دور است از حق، و هنوز در اوائل سفر خود است، نواهای غریبانه سر میدهد و به یاد یار و دیار غمگنانه از حق میخواهد که او را به سر منزل خودش که عالم غِنا و اطلاق است برساند.
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویههای غریبانه قصه پردازم
به یاد یاد و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم
اما چون به آخر سفر رسید و در دریای اطلاق الهی افتاد و در آن جا از خودش فانی شد و تشخصی را که از سوی قدر و ماهیتش داشت از دست بداد، از خود بیخود میشود و باز این جا نواهای این فقیر یا این نی فرق میکند:
من این ایوان نه تو را نمیدانم نمیدانم
من این نقاش جادو را نمیدانم نمیدانم
مرا گوید مرو آن سو تو استادی بیا این سو
که من آن سو و این سو را نمیدانم نمیدانم
همیگیرد گریبانم همیدارد پریشانم
من این خوشخوی بدخو را نمیدانم نمیدانم
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
🆔 @moravej_tohid
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#هوالحکیم
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
#مقدمه_قسمت_ششم
گاهی و البته به ندرت اتفاق میافتد که بر فقیری که در اول راه است و مدام نواهای غریبانه ساز میکند و از غربت و دور افتادن از اصلش مینالد، میزان جذبه افزایش پیدا کرده و او را برای مدت کوتاهی به آخر خط و آخر سیرش میبرند و در فنایش میاندازند. ولی به زودی دوباره او را از این عالم بهدرآورده و بر سر جای اول خود میبرند. در این جا میگوییم فنا برای او در حد «حال» است. زیرا حال آن است که سالکی را که هنوز استعدادش برای ورود به منزل والاتر به حد فعلیت نرسیده، برای لحظاتی یا ساعاتی و یا ایامی به آن منزل میبرند ولی باز میگردانند. این جا میگوییم آن منزل (مثلا رضا یا تفویض یا تسلیم ...) برای او در حد حال است.
اما اگر کسی استعدادش برای ورود به آن منزل تام باشد، این جا وقتی وارد آن منزل شد برای همیشه در آن میماند و این جاست که میگوییم آن منزل برای او «مقام» است.
برای همین است که در مثنوی گاه شاهد این هستیم که مولانا یک مطلب علمی را درست تجزیه و تحلیل علمی میکند و عاقلانه آن را به سرانجام میرساند.
اما گاه هم چنان بیخود میشود که عنان قلم از دستش بهدرمیرود. به همین دلیل متاسفانه بعضی کسانی که قدم راسخی در عرفان ندارند آن را تناقض میخوانند. مثل بحث مفصلی که در مورد اختیار انسان در دفتر پنجم آورده و انسان را موجودی مختار و دارای اختیار میداند.
گفت توبه کردم از جبر ای عیار
اختیار است اختیار است اختیار
اما در دفتر اول، انسان را به کلی از اختیار خود مسلوب ساخته و افعال عباد را به کلی به خدا اسناد می دهد.
ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی
زاری از ما نی تو زاری میکنی
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز توست ای خوش صفات
اما باید دانست که فقیر در سیر فقری خود در صعود و نزول است. چون در حد نازل فقر خویش است پس خودش را میبیند و افعال خودش را میبیند منتها آن ها را بالحق و بالله میبیند. اما چون به اوج مراتب فقری و عبودی خود میرسد دیگر خودش را نمیبیند و افعالش را نمیبیند و همه را خدا و از خدا میبیند.
مطلب دیگری که در مورد مقام فقر لازم است بیاورم این که انسان تا به مقام فقر نرسد، محبت خدا را پیدا نمیکند، و مجذوب خدا نمیگردد. (در قسمت بعدی شرح این مطلب را خواهیم آورد.)
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
🆔 @moravej_tohid
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#هوالحکیم
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
#مقدمه_قسمت_هفتم
نکتهی دیگری که در مورد مقام فقر لازم است گفته شود این است که انسان تا به مقام فقر نرسد، محبت خدا را پیدا نمیکند، و مجذوب خدا نمیگردد.
مادامی که انسان در حالت حیوانیت به سر بَرَد و دارای نفس حیوانی و اماره باشد، اولاً مجذوب دنیاست و ثانیاً محبّ دنیاست.
مجذوب دنیاست یعنی به دلیل سنخیتی که بین او و دنیا وجود دارد، مرتب از سوی دنیا بر او جذبه وارد میشود. زیرا انسان در این مرتبه، از نفس طبیعی با خصوصیات ماده برخوردار است.
همچنین محبّ دنیا هم هست. زیرا انسان -و به طور کلی هر موجودی- خودش را دوست دارد. چون دنیا به درون وجود انسان نفوذ کند، و تبدیل به انسان شود، یا انسان تبدیل به دنیا شود، پس انسان دنیا را هم دوست دارد.
حال اگر انسان توانست در طی سفر اول که بر مبنای ریاضات و مجاهدات است خودش را از دنیا خالی کند، پس اولاً دیگر جذب دنیا بر او اثری ندارد، و ثانیاً دنیا را دوست نمیدارد.
ما به طور خلاصه میگوییم سفر اول بر مبنای نوافل و مستحبات است.
در روایت قرب نوافل، غایت و نتیجۀ نوافل را محبت خدا دانسته؛ یعنی خدا او را دوست میدارد. «وَ إِنَّهُ لَیَتَقَرَّبُ إِلَیَّ بِالنَّافِلَةِ حَتَّى أُحِبَّه» عبد من به من نزدیک میشود با نوافل «تا اینکه دوستش میدارم». (کلمۀ حتی برای غایت و نتیجه است.)
انسانی که در سفر اول، با نفس اماره و حیوانی در بیفتد و با مجاهدات و ریاضات او را بکشد، در این جا به جایی میرسد که خدا او را دوست میدارد، و چون خدا او را دوست بدارد آنگاه «چشمش میشود که با آن ببیند، و گوشش میشود که با آن بشنود و دستش میشود که با آن کار انجام دهد». (فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ کُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِی یَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِی یُبْصِرُ بِهِ وَ لِسَانَهُ الَّذِی یَنْطِقُ بِهِ وَ یَدَهُ الَّتِی یَبْطِشُ بِهَا).
این که خدا انسان را دوست میدارد به آن معناست که خدا او را در تحت جذب خودش قرار میدهد. چرا که این شخص خود را تخلیه کرده و سبک شده، این شخص روح شده، و روح انسان روح خداست، پس با خدا اشدّ سنخیت را دارد و لذا جاذبۀ خدا بر او تأثیر کرده و او را به سوی خود میکشد و این است که میگوییم این سفر دوم، سفری بر مبنای جذب است. لذا این که فرمود عبد رو به نوافل میآورد و جهاد اکبر میکند و ریاضت میکشد و عبادت میکند، تا جایی که تخلیه میشود و از نفس حیوانی و ثقالت و کثافت نفس حیوانی پاک میشود و در نتیجه «من او را دوست میدارم».
از سوی دیگر انسان هم خدا را دوست میدارد. چرا که وقتی خدا انسان را در تحت جذب خود قرار میدهد معنایش این است که خدا وجود انسان را پر میکند و چون انسان خودش را از خدا پر دید و به هر گوشه و زاویهای از وجود خودش که نگاه کرد خدا را دید، از آنجا که انسان خودش را دوست میدارد، پس اکنون خدا را دوست میدارد و این شد که وقتی مرید وارد آغاز سفر دوم میشود، این مرید هم فقیر میشود، هم مجذوب میشود و هم محبوب؛ این که میفرماید: «یحبهم و یحبونه» مائده ۵۴ (خدا بندگان را دوست دارد و بندگان هم خدا را دوست دارند).
برای همین است که سفر دوم را سیر حبی نیز میگویند.
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
🆔 @moravej_tohid
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#هوالحکیم
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
#مقدمه_قسمت_هشتم
قبلا گفته شد که سفر دوم، سفر از تقیید به اطلاق است و از تعیّن به لاتعیّنی. در این سفر، انسان همین طور که جلو میرود مرتب به مقدار وجودش افزوده میشود تا جایی که مطلق میشود و وجود مطلق، خداست. یعنی سالک موفق به خلع نعلین شده (از بین رفتن دوئیت بین خود و خدا) و فناء فی الله میگردد.
در مرحلۀ بعد که سفر سوم است از آن فنا باز میگردد و از بیهوشی در آمده و هشیار میشود، و از محو به صحو می آید و از فنا به بقا میرسد و در این جا البته خودش را میبیند، ولی خود خدائیش را، نه خود خالی و فقیرش را که خدا او را پر کرده و چشم و گوش و زبان او شده، بلکه برعکس؛ در این جا انسان میشود زبان خدا و انسان میشود دست خدا و گوش خدا و وجه خدا. چنان که قبلا روایتش را آوردیم و از آن تحت قرب فرائض نام بردیم.
این که میگویند سفر سوم سفر از حق به خلق است، یعنی سفر از حق مطلق است که در او فانی شده، به خویشتن خودش و به وجود خلقیش.
سپس سفر چهارم این است که از وجود خلقی خودش که در واقع یک وجود حقی است به میان خلق بر میگردد. در این جا اگر حرف میزند از زبان خدا حرف میزند زیرا این شخص زبان خداست. اگر جنگ میکند، خداست که جنگ میکند.
چنین شخصی صاحب مقام ولایت است. زیرا وقتی به خدا رسید و با اسماء الله وحدت یافت، قدرتهای اسماء به او منتقل میشود و او صاحب قدرتهای اسماء میشود و میتواند آثار اسماء را به نحو "کُن فَیَکون" از خود ظاهر سازد.
باز آمدم باز آمدم از پیش آن یار آمدم
در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم
شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم من درّ شهوار آمدم
چنین شخصی با قدرت ولایت میآید تا قفلهایی را که بر در زندانهای ارواح زده شده بشکند. چنین انسانی مثل عید میماند. وقتی اعیاد مهم میآمد پادشاهان، زندانیان را آزاد میکردند. شخصی هم که دارای قدرت اسمائی، یا قدرت ولایت است، مثل عید میماند که ارواح را آزاد میکند.
باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بیآب را کاین خاکیان را میخورند
هم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم ...
آری، کار ولیّ و مولا آزاد کردن است. آزاد کردن ارواح زندانی.
زین سبب پیغمبر با اجتهاد
نام خود وآنِ علی "مولا" نهاد
گفت هر کو را منم مولا و دوست
ابن عمّ من علی، مولای اوست
کیست مولا، آن که آزادت کند
بند رقیّت ز پایت وا کند
🔸این بود توضیح اسفار اربعه.
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
🆔 @moravej_tohid
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#هوالحکیم
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
#مقدمه_قسمت_نهم
خلاصه بعد از همۀ این بحثهای مفصل، معنای نی معلوم شد و مولانا دارد شکایت میکند و حکایت میکند از دوری خودش از آن مقام اطلاق و لاتعیّنی.
اکنون برویم بر سر این که خطاب مولانا به کیست که میگوید بشنو؟
قبل از اینکه وارد این بحث شویم یکی دو مطلب را تذکر دهیم.
بلاتشبیه و بلاتشبیه قرآن هم با حرف باء شروع میشود، و مثنوی هم با همین حرف شروع شده است.
این که میگوید بشنو، مسئلهی شنیدن در اصلاح نفوس انسانها بسیار مدخلیت دارد. قرآن میفرماید: «وَ إِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ» اعراف۲۰۴ (پس هرگاه قرآن قرائت میشد، پس گوش دهید شاید مورد رحمت قرار گیرید) دو عبارت آمده؛ استمعوا له، و انصِتوا. استمعوا یعنی گوش دهید. انصتوا یک نوع گوش دادن خاص است. نَصتُ به معنای این است که انسان توقف کند و سکوت کند به جهت شنیدن مطلبی. زیرا که چه بسا انسان دارد در حین انجام کاری به صدای رادیو هم گوش میدهد. این استماع و گوش دادن، یک استماع کامل و مفید فایده نیست. کلمات به گوشش میخورد، اما چه بسا درک معنای آن کلمات را نکند و لذا اگر کسی بر او وارد شود و بپرسد که الآن رادیو چه گفت؟ میگوید نمیدانم متوجه نبودم.
اما فرض کنیم ناگاه گویندۀ رادیو گفت: شنوندگان عزیز! به خبر مهمی که هماکنون بدست من رسید توجه فرمایید. در اینجا ناگاه همه دست از کار میکشند و درجای خود توقف میکنند و تمام قوای خود را در قوۀ سامعه متمرکز میکنند که نفس با قوت بیشتری مطلب را درک کند. این میشود انصات و نصت.
قرآن می فرماید استماع کنید و انصات کنید. یعنی گوش کردن شما به قرآن با توجهی کامل و حواسی جمع باشد و قلبتان را فارغ از هر امر دنیایی نمایید، لعلّکم ترحمون، شاید مورد توجه و عنایت اسم الرحمن قرار گیرید که بعد از اسم اعظم الله است. همۀ این آثار اسم الرحمن زمانی برای انسان حاصل میشود که انسان قرآن را گوش دهد. اما گوش دادنی که با قلب باشد نه گوش ظاهر که انسان در این گوش و در این قوۀ سامعه با حیوان شریک است. چرا که صدا دو صداست. یکی صداهایی که از اشیاء مادی به گوش میرسد مثل صدای حرف زدن آدمها، صدای حیوانات، صدای باد، باران، و این صداها را هم انسان میشنود هم حیوان.
اما صداهایی هست که گوش ظاهر آنها را نمیشنود که در قسمت بعد مورد بحث قرار خواهد گرفت.
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
🆔 @moravej_tohid
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#هوالحکیم
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
#مقدمه_قسمت_دهم
در قسمت پیش اشاره شد که صداهایی هم هست، که گوش ظاهر آنها را نمیشنود. مثل صدای جبرئیل که کلام خدا را قرائت میکند، یا صدای ملائکهای که خدا را تسبیح میکنند.
این صداها را مطمئنا با گوش قلب باید شنید و برای همین خداوند در قرآن برای انسان دو نوع گوش ثابت میکند؛ یکی گوش ظاهر و دیگری گوش قلب: «و لاتکونوا کالّذین قالوا سمعنا و هم لایسمعون» انفال۲١ (و مباشید مثل کسانی که گفتند شنیدیم، درحالیکه نمیشنوند). یعنی اینها فقط با گوش ظاهر شنیدند در صورتی که شنیدن کلام خدا با گوش ظاهر فایده ندارد.
در جای دیگر میفرماید: «وَ مایَستَوِی الاَعمَی وَ البَصِیر وَ لاَ الظُّلُماتُ وَ لاَ النُّورُ وَ لاَ الظِّلُّ وَ لاَ الحَرُورُ وَ ما یَستَوِی الاَحیاء وَ لَا الاَمواتُ اِنَّ الله یُسمِعُ مَن یَشاءُ وَ ما اَنتَ بِمُسمِعِِ مَّن فِی القُبُور» فاطر ١۹-۲۲ (کور و بینا یکسان نیستند، و نه تاریکی و نور، و نه سایۀ خنک و گرمای طاقت فرسا، و نه زندگان و مردگان. همانا خداوند کسی را که بخواهد می شنواند، و تو نمیتوانی کسانی را که در قبور هستند بشنوانی). یعنی کسانی که با قلبشان نمی توانند بشنوند، مردهاند گویی که در قبر هستند. افرادی که آثار اعمال باطل، و صفات رذیله و اعتقادات فاسد، مرتب بر روی قلبشان جمع می گردد رفته رفته قلبشان در زیر آنها مدفون شده و لذا قلب میمیرد. حال از آنجا که حقیقت وجود انسان قلب اوست، بنابراین قلبی که در زیر رسوبات اعمال و صفات و اعتقادات مدفون شده، بیانگر این است که در واقع انسان مدفون شده است گویی که انسان در قبر است پس طبیعی است که نمیشنود، لذا انسان یک مردۀ متحرک است.
البته در اینجا انسان زنده است اما به حیات حیوانی زنده است.
قرآن مثال جالبی می زند؛ می فرماید: «وَ مَثَلُ الَّذینَ کَفَروُا کَمَثَلِ الَّذِی یَنعِقُ بِمَا لَایَسمَعُ اِلَّا دُعاءً وَ نِداءً» بقره١٧١، وقتی چوپانی گله را هدایت می کند برای هدایت گوسفندها از صداها و آواهای خاصی استفاده میکند مثل هی هی و هی های. اما اگر چوپانی برای هدایت آنها چنین بگوید: ای گوسفندها! از سمت چپ نروید که آنجا پرتگاه است. آن سمت پایین هم نروید که گرگ وجود دارد. آیا گوسفندان از این سخنان چیزی می فهمند؟ گوسفندان از این جملات جز یک مشت صداهای نامفهوم چیزی درک نکرده و لذا هیچ توجهی به آنها نمیکنند. در واقع، گوسفندان چیزی به جز همان صداهای های و هی نمیفهمند.
انسانها نیز کلمات و جملاتی بین خود به طور رایج دارند مثل اینکه من گرسنه هستم، من تشنه هستم، من میخواهم یک اتومبیل بخرم، و سخنانی از این دست که مربوط به زندگی دنیایشان است.
حال وقتی که انبیا میآیند و سخنانی غیر از آن سخنان میآورند که مربوط به هدایت روح آنهاست، می خواهند روح آنها را با این سخنان از ظلمات به در آورده و وارد نور سازند، می خواهند با این سخنان، قلب را از مرتبۀ قلب ساقط به مرتبۀ قلب سلیم برسانند، مردم این سخنان را جز یک مشت آواها و سخنان نامفهوم تلقّی نمیکنند، و لذا قوم شعیب، به آن حضرت میگفتند: « یا شُعَیبُ مَا نَفقَهُ کَثِیراً مِّمّا تَقُولُ » هود۹١ (ای شعیب! ما نمیفهمیم بسیاری از سخنانی را که تو میگویی). چنانکه وقتی چوپان به گوسفندان میگوید : که ای گوسفندان چنین کنید و چنان مکنید و از این راه بروید و از آن راه مروید، گوسفندان به او میگویند که ای چوپان ما این سخنان تو را نمیفهمیم، و چه بسا چوپان را مسخره میکنند و او را مجنون و دیوانه میدانند.
آری، سخن وحی را باید با گوش دیگری شنید. آن گوشی که حضرت موسی کلمات خدا را در آن شب در وادی طور با آن گوش شنید: «فَلَمّا اَتاها نوُدِیَ یا مُوسَی اِنّی اَنَا ربُّکَ فَاخلَع نَعلَیکَ اِنَّکَ بِالوادِ المُقَدَّسِ طُویً وَ اَنَا اختَرتُکَ فَاستَمِع لِما یوُحَی اِنَّنی اَنَا الله لا اِلهَ الاّ اَنَا فَاعبُدنِی وَ اَقِم الصَّلوةَ لِذِکرِی اِنَّ السّاعَةَ آتِیَةُُ اَکادُ اُخفِیهَا لِتُجزَی کُلُّ نَفسِ بِما تَسعَی» طه١١-١۵
این مطلب ادامه دارد...
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
🆔 @moravej_tohid
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#هوالحکیم
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
#مقدمه_قسمت_یازدهم
آری خداوند به آن حضرت میفرماید: استمع لما یوحی. گوش بده به آن چه وحی می شوی. آیا اگر کسی دیگر در کنار موسی (ع) می بود، این کلمات را می شنید؟ هرگز، چنانکه رسول اکرم (ص) هرگاه جبرئیل بر ایشان وارد می شد و وحیی می آورد کسانی که در اطراف ایشان بودند سخنان جبرئیل را نمی شنیدند. چرا؟ زیرا وحی بر قلب نبی وارد می شود: «نزّله علی قلبک» بقره ۹۷ و پیامبر خدا سخنان خدا را با گوش قلب خود می شنیدند. پس ایشان هم که آن وحی را برای امت بیان می کنند، در واقع آن سخنان را بر قلبهای امت وارد می کنند و هرکس قلبش باز باشد، آن سخنان را می شنود، و هرکس قلبش بسته بوده و گوش قلبش بسته باشد از شنیدن وحی و خطاب الهی محروم می ماند و این است که قرآن فقط برای کسانی هدایت است که می شنوند: «ان فی ذلک لذکری لمن کان له قلب او القی اسمع و هو شهید» ق۳٧ (همانا که قرآن ذکر است و یادآوری برای کسی که دارای قلب است، یا گوش بیندازد در حالیکه شاهد هم هست).
آری! قرآن برای کسانی که فقط با گوش ظاهر می شنوند و با زبان ظاهر آنرا قرائت می کنند و با چشم ظاهر الفاظ و آیاتش را می بینند هیچگونه هدایتی نمی آورد. در قلب اینها هیچ نورانیتی ایجاد نمی کند. آنها را به سعادت نمی رساند. از جهنم دنیا و آخرت نجات نمی بخشد.
حتی عالمانی که در حد وهم (که او را عقل ساخط می گویند) توقف کرده اند و وهم را با بردن به مدرسه و نشاندن پای درس استاد و خواندن کتاب قوی ساخته اند و مفسر قرآن شده اند، باز هم قلبشان از نورانیت قرآن بهره ای ندارد. چراکه انسان مفسری بزرگ باشد یا فقیهی عالیقدر، یا محدث و متکلمی عظیم الشأن، اما اینها باعث نمی شوند که قلب این انسان به نور قرآن دسترسی پیدا کرده باشد و در قیامت جزء محرومین از قرآن محشور نشود.
این است که وقتی مولانا می گوید بشنو از نی، این بشنو یک شنیدن دیگر است. شنیدن با قلب است. شنیدن با گوشی است که به این آسانیها باز نمی شود مگر با عنایت خداوندی. خلوت نشینی ها لازم است و عبادتها و مجاهدتها تا انسان از این وجود حیوانی و چشم و گوش حیوانی بمیرد، تا به وجود روحانی و نورانی زنده شود و چشم و گوش روح او باز گردند.
این است که اولین کلمۀ مثنوی، کلمۀ بشنو است و مولانا در مثنوی با افرادی گفتگو می کند که قلبی باز دارند. مؤید بر مطلب اینکه در بیت دوم می گوید:
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
یعنی مخاطب می باید چنین کسی باشد که او هم مثل من نی باشد و فقیر و عبد باشد و از خود حیوانی و خود ظلمانی تخلیه شده باشد، و روحش آزاد شده باشد و آن گاه چنین انسان روحانی خود را در فراق ببیند و قلبش از درد فراق از خدا و از اصل خود پاره پاره و شرحه شرحه شده باشد. مخاطب من چنین کسی است.
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
🆔 @moravej_tohid
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#هوالحکیم
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
#مقدمه_قسمت_دوازدهم
در ابتدای دفتر اول مثنوی، مولانا هم در ابتدای وادی فقر است، سینهاش شرحه شرحه شده از فراق.
برای همین است که محور دفتر اول و اساس آن بر ذکر همین مطلب است که انسان باید به مقام فقر برسد. انسان از خودش باید خالی شود. از صفات بشری باید تهی گردد و مولوی در این دفتر میخواهد خواننده را با خود همراه سازد. خودش به مقام فقر رسیده و یک نی میان تهی گشته، و میخواهد خواننده را هم به مرتبۀ خود برساند. لذا در داستان پادشاه و کنیزک میگوید که ای خوانندۀ مثنوی دل بر عشقهای دنیوی مبند که این عشقها عاقبت ننگی هستند. ما این داستان را مفصل شرح خواهیم کرد و اساس آن بر همین است که انسانی که در مرتبۀ نفس حیوانی است، این نفس را نابود سازد و رو به سوی روح آورد و با کمک اولیاء خدا زندان روح را بشکند و روح را آزاد ساخته و در نتیجه ببیند خودش را که چگونه خالی است و هیچ ندارد و هر چه که از دنیا جمع کرده بود و معتقد بود که دارد، همۀ آنها سرابی بیش نبودهاند و امروز بر او معلوم گشته که نادار است و فقیری بیش نیست. باز که به خویشتن نگاه کند خود را روح خدا، نفخۀ خدا و پارهای از وجود خدا بیند که از اصل خود دور افتاده و لذا فراق خود را احساس کند و خلاصه میخواهد خواننده را مثل خودش نی کند و لا کند.
و یا در همین دفتر اول، داستان شیطان را میآورد که در مقابل آدم خود را دید و گفت من بهتر از آدم هستم، و از طرفی دیگر گمراهی خود را به خدا نسبت داد و گفت: «بما اغویتنی». اما آدم خود را ذلیل دید و فعل خوردن میوه را به خود نسبت داد و توبه کرد. در نتیجه شیطان که خود را در مقابل آدم و خدا دید، ذلیل شد و رانده گشت و آدم برگزیده شد و مقرب شد.
همین طور در دفترهای بعد، به تناسب این که در وادی فقر پیش میرود و به مرتبۀ اطلاق و فنا نزدیکتر میشود محتوای مطالب دقیقتر و سنگینتر میشود تا آن جا که در دفتر پنجم مطالب عرفانی و ریزهکاریهای سلوک دقیقتر و پیچیدهتر شده و حتی بعضی از اعاظم اهل الله همچون علامۀ بی بدیل سید محمد حسین طباطبایی قدّس الله سرّه القدوس دفتر پنجم را برای اخص تلامذۀ خود تدریس مینموده است و قطعا این دفتر پنجم را باید نزدیک عارف راه پیموده و به مقصد رسیده خواند و تعلیم گرفت.
اما در دفتر ششم دیگر به آخر مراتب اطلاق و فنا میرسد و در نیستان اطلاق که سر منزل اصلی خودش بوده فانی شده و لذا دفتر ششم ناقص ماند و آخرین داستان مثنوی که داستان آن سه پسر پادشاه است ناتمام ماند و بدین وسیله مثنوی بطور ناقص رها شد، و این حکایت از آن دارد که مولانا به آخر سفر دوم رسید و در نیستان علم خدا فانی گشته و عقلش در این دریا مضمحل گشت و در نتیجه زبانش بند آمد.
اینک آن عبد، خودش مولا شده بود، و آن فقیر، غنی شده بود، و آن مقید، مطلق گشته بود و بدین ترتیب سفر دومش را تمام کرد.
اما آیا از این سفر بیرون آمد و سفر سوم را که سفر از فنا به بقاست و از آن بیهوشی به هشیاری، و از سکر به صحو است آغاز کرده بود؟ این مطلبی است که بعد در موردش صحبت خواهیم کرد به عون خداوند متعال.
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
🆔 @moravej_tohid
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#هوالحکیم
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
#مقدمه_قسمت_سیزدهم
اشتباه است اگر گمان کنیم مولوی هفتصد سال پیش کتابی را نوشت و از دنیا رفت و امروز ما هستیم و چندین هزار بیت شعر که در بحر سروده شدهاند، و دیگر هیچ. چنانکه اشتباه است اگر گمان کنیم رسول خدا (ص) هزار و چهارصد سال پیش قرآن را آورد و با ارتحالش از این دنیا، وجودش از بین ما جمع شد و پر کشید و رفت و امروز ما هستیم و کتابی با شش هزار آیه.
بله مسلّماً و قطعاً روح رسول عزیز در باطن این کتاب حضور دارد و انسان خوشبخت و بختیار اوست که هرگاه قرآن را میگشاید روح آن عزیز و آن سرور با او صحبت کند و آیات قرآن را از او بشنود.
رسول خدا به دو جور قرآن را برای مردم قرائت میکرد؛
یکی با همین زبان معمولی، و دیگری با زبان قلبش. آنگاه اکثر و کثیر مردم آیاتی را از ایشان میشنیدند که ایشان با زبان معمولی خود تلاوت میکرد، و اگر در میان همۀ مردمان آن روز پنج یا ده یا پانزده و یا نهایتاً بیست نفر پیدا میشدند که قرآن را با گوش قلب خود، از زبان قلب ایشان میشنیدند.
البته آن زبان معمولی که تکه گوشتی است در دهان در هزار و چهارصد سال پیش خاموش شد و دیگر نطقی نکرد، اما زبان روح ایشان همچنان زنده است و مرتب دارد آیات قرآن را تلاوت میکند و امروز هم افراد اقل و قلیلی هستند که دارند با گوش قلب خود از زبان روح ایشان میشنوند، و اینها هستند که از سعادت واقعی برخوردارند. اینهایی که امروز هم که قرآن میخوانند اگرچه زبانشان آیات را تلاوت میکند، گوش قلبهاشان بر دهان روح آن عزیز است و همان آیاتی را که با زبانشان تلاوت میکنند با گوش قلبشان از زبان روح ایشان میشنوند.
بلاتشبیه، و بدون اینکه ذرّهای قصد تشبیه مثنوی را با قرآن داشته باشیم، چراکه او کلام خداست که از زبان پیامبرش که زبان او زبان خداست و صاحب ولایت مطلقه است جاری و صادر شده است، و این از زبان یک ولیّ خداست و صاحب ولایت مقیده است جاری و صادر شده، و هرگاه محدود را در مقابل نامحدود بگذاری و و مقید را در مقابل مطلق بنهی این محدود و مقید تبدیل به صفر میگردد (این یک قاعدۀ ریاضی هم هست که هر عددی که در مقابل بینهایت قرار میگیرد، صفر میشود و ارزش عددی او برابر صفر میگردد) . ولی به هرحال مثنوی نیز از جهتی که محصول کشف است، با قرآن سنخیت دارد با این تفاوت که قرآن کشف تام ولیّ مطلق است، و مثنوی کشف ناقص ولیّ مقید است.
بنابراین مولوی مثنوی را با دو زبان سروده، یکی همین زبان معمولی که گوشت پاره است در دهان، و دیگری با زبان روحش. آنچه بر زبان معمولی او جاری شد همین ابیات است که در دسترس هرکسی هست حتی آدم کافر. آن زبان در سال ۶۷۲ قمری بسته شد و از نطق افتاد، اما زبان روح او همچنان باز است و ناطق و گویا است.
چرا که اسرار و حکمتهایی که در مثنوی وجود دارد از لوح محفوظ بر روح مولانا نازل میشد و زبان روح آنها را میگفت و تنزل میداد بر زبان جسم و این مثنوی پدید آمد. پس آنچه را که زبان جسمانی مولوی بیان میکرد ترجمان آن چیزهایی بود که زبان روح بیان میکرد.
چون روح آدمی حقیقتی است ماورای زمان و مکان، پس منحصر در قرن هشتم نیست و این زبان فقط در مدت پانزده سال که مولوی مشغول سرودن مثنوی بوده فعال نبوده، بلکه زبان روح تا ابد ناطق است و لذا امروز هم همان زبان دارد میسراید و دارد آن اسرار و حکمتها را بیان میکند. منتهی چه کسی میتواند بیانات روح مولانا را بشنود، مسلّما کسی که خودش به مقام روح رسیده باشد و گوش روحش باز شده باشد و مولانا به چنین کسی میگوید: بشنـــو!
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
🆔 @moravej_tohid
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#هوالحکیم
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
#مقدمه_قسمت_چهاردهم
پیش از این در اینباره بحث شد که در دفتر پنجم و ششم، مولانا در آخر مراتب اطلاق و فنا بوده است، اما آیا از این سفر بیرون آمد و سفر سوم را که سفر از فنا به بقاست، آغاز کرده بود؟
اگر ما از مثنوی فاصله بگیریم و به دیوان غزلیات مولانا نزدیک شویم، ناگاه مواجه میشویم با یک شخصیت پر شور و پرهیجان که چنان در تحت جذبات ربوبی از خود بیخود میشود که مرتب مجالس سماع تشکیل میدهد و بی اعتنا به متعصبان و متشرعان، قوالان و نوازندگان را به مجلس خود میخواند و به پایکوبی و دست افشانی میپردازد.
این حالات به حالات یک آدم در فراق مانده نمیماند.
ثانیاً غزلیات او دارای یک ریتم شاد و مهیج است و انسان را به وجد و سرور میآورد، درست برخلاف غزلیات حافظ و سعدی که همواره بوی فراق از آنها میآید.
ثالثاً در غزلیاتش، به نمونههایی برمیخوریم که تصریح دارد بر اینکه سفر سوم را طی کرده و از فنا به در آمده و از بیهوشی به هوش آمده و اکنون در طی سفر چهارم است و از نزد حق، با وجودی به اندازۀ حق باز گشته و آمده تا دیگران را نیز در رسیدن به چنین شخصیتی یاری کند.
نمونهای از این اشعار که قبلا نیز ذکر کردیم و با عبارت باز آمدم شروع می شد؛
باز آمدم باز آمدم از پیش آن یار آمدم
در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم
شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من بگفتار آمدم ...
در اینجا صریحاً اشاره میکند به اینکه باز آمدم. انسان دوبار از سوی خدا به این دنیا میآید. بار اول مربوط به همۀ موجودات است که خداوند آنها را از مقام عرش یا همان علم خود تنزل داده و به این دنیا میآورد.
این را نمیگویند باز آمدم. زیرا این کلمه را در جایی بکار میبرند که انسان از اینجا به پیش خدا رفته و دوباره آمده باشد.
بلکه یک آمدن دیگر هست که مخصوص سالکان است. آنها که سفر اول و دوم را طی کرده و به خدا رسیدند و صاحب ولایت شدند و حالا در سفری دیگر «باز میآیند» تا انسانها را یاری کنند، و برای همین میگوید بهر تو غمخوار آمدم.
و یا در این جا مولانا صریحاً مقام ولایت خود را بیان میکند:
ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم
ای مطربان ای مطربان دفّ شما پر زر کنم
ای تشنگان ای تشنگان امروز سقّایی کنم
وین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر کنم
ای بیکسان ای بیکسان جاء الفرج جاء الفرج
هر خستۀ غمدیده را سلطان کنم سنجر کنم
ای کیمیای کیمیا در من نگر زیرا که من
صد دیر را مسجد کنم صد دار را منبر کنم
ای کافران ای کافران قفل شما را وا کنم
زیرا که مطلق حاکمم مؤمن کنم کافر کنم
تو نطفه بودی خون شدی وانگه چنین موزون شدی
سوی من آ سوی من آ تا زینت نیکوتر کنم
من غصه را شادی کنم گمراه را هادی کنم
من گرگ را یوسف کنم من زهر را شکّر کنم
تا اینجا سه مؤید آوردیم بر اینکه مولانا قطعاً در سفر چهارم بوده است. او به مقام فنا رسیده و در آنجا به اسرار عالم اسماء، عالم ربوبیت، عالم الوهیت، و عالم هوهویت دست یافته است.
ما مؤید چهارمی هم داریم بر اینکه مولانا یک عارف کامل بوده نه ناقص. کسی که در عالم فنا بماند ناقص است و اجازۀ تربیت مرید ندارد و شیخش به او چنین اجازهای نمیدهد. اما میبینیم که او خود مریدانی داشته مثل صلاح الدین زرکوب و حسام الدین چلپی. پس معلوم میشود که او از فنا بیرون آمده و پس از به خود آمدن بسوی خلق برگشته و با هشیاری کامل به تربیت شاگرد پرداخته است.
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
🆔 @moravej_tohid
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#هوالحکیم
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
#مقدمه_قسمت_پانزدهم
عارفانی که به مقام وصل میرسند و در حق فانی میگردند دو جورند؛ یکی عارف واصل ناقص، و چنین عارفی کسی است که چون سفر دوم را طی کرد و به مرتبۀ فنای فی الله رسید و واصل به حق شد، آن جذبهای که در سفر دوم او را به سوی الله میکشید و در الله فنا کرد، رهایش نکرده و همچنان در حالت فنا نگه میدارد. به این افراد میگویند مجذوبین، مجانین العقلا، یا والهین. در اثر شدت جذبه اینها از خود بیخود شده و عقل در اینها کار نمیکند و لذا مانند آدمهای دیوانهاند؛ مثل شبلی و ذوالنون مصری. اینها عرفای واصل ناقصند.
اما عارف واصل کامل کسی است که سفر سوم را انجام میدهد یعنی از فنا بیرون آمده و عقلشان به آنها برمیگردد، و البته اینها هم دو جورند.
یک عده عارف واصل کامل غیر مکمل هستند و آنها کسانی هستند که بعد از به خود آمدن، سفر چهارم ندارند و وظیفه ندارند از خود به سوی مردم بروند. بلکه آن اسرار و حکمتهایی را که در زمان وصال به دست آوردهاند فقط برای خودشان است. اینها اولیائی هستند که پنهانند و کسی آنها را نمیشناسد و خود نیز حق آشکار کردن خود را ندارند، گرچه وجود اینها برای جامعهای که در آن زندگی میکنند آثار تکوینی دارد مثل دفع بلا. البته ممکن است بعضی اهل الله آنها را بشناسند ولی باید مخفی کنند.
اما عدۀ دیگری که سفر سوم را طی میکنند و به خود بر میگردند، اجازه دارند که سفر چهارم را نیز انجام داده و به سوی خلق بروند و هرجا نفس مساعدی دیدند، در او یقظه ایجاد کرده و در آنها شوق این سیرِ از خلق به حق را به وجود آورده و بعد آنها را وارد این سیر نمایند. اینها را میگوییم عارف واصل کامل مکمل.
مولانا مسلماً در مقام تربیت شاگرد بوده و از نفوس مستعد دستگیری میکرده و دو شاگرد بزرگ او، صلاح الدین زرکوب و حسام الدین چلپی معروفند.
باز مؤید پنجمی هم داریم بر این که مولانا یک عارف واصل کامل مکمل بوده و آن داستانی است که شمس الدین احمد افلاکی در مناقب العارفین میآورد، که خلاصۀ آن این است که روزی حضرت مولانا با جمعی از معتقدان و مریدان به باغ حسام الدین چلپی رفته بودند. مولانا پاهایش را در جوی آب گذاشته و برای اصحاب، معارف میفرمودند. یکی از اصحاب آهی کشید و گفت حیف که مولانا شمس الدین تبریزی در بین ما نیست. مولانا ناراحت شد و اعتراضاً و انکاراً علیه گفت چرا حیف؟ در مذهب ما حیف و کاش و دریغ نیست. چرا که هر چه هست و هر چه بوده ارادۀ خدا بوده. آن شخص گفت منظوری نداشتم، فقط گفتم اگر در بین ما میبود از او استفادۀ بیشتری میکردیم. مولانا میگوید: چه میگویی که اکنون کسی در مقابلت نشسته است که از سر هر موی او صدهزار شمس تبریزی آونگان است و در ادراک سرّ سرّ او حیران، انتهی.
در اینجا مولانا میخواهد صریحا بگوید که دیگر من از شمس گذشتهام، و بسی از شمس فراتر رفتهام، و دیگر خودت ببین چه از کلمات مولا استنباط میکنی، ولی هرچه هست این را میگویند گذر از شیخ.
آری مولانایی که روزی در غیاب شمس آن بیتابیها را میکرد و عشق و تعلقش به شمس الملک داد تبریزی چنان آتشین و پرشور بود که شهرۀ عام و خاص شده و تاریخ در کتاب بزرگ خود، این عشق را جز عشقهای ماندگار ثبت کرد، اما همین جلال الدین، سالها بعد از رفتن شمس، در زمان غیبت کبرای او روزی در باغ حسام الدین چنین برای شمس میگفت!
در اینجا بد نیست جهت معرفت بیشتر مطلبی را تحت عنوان گذر از شیخ بنگارم تا ان شاالله هم خواننده را مزید معرفتی باشد نسبت به طریق و هم شاید که ما را از دعای خیر فراموش نکنند.
◀️ ادامه دارد...
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#شرح_داستان_اول_مثنوی
🆔 @moravej_tohid
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#هوالحکیم
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
#مقدمه_قسمت_شانزدهم
اما در حرکت از ظلمت به نور، لازم است که انسان خود را در میدان مغناطیس یک انسان نورانی و یک ولیّ خدا قرار دهد و برای اینکه این کار را بکند باید روح خود را حداقل با ضعیفترین مرتبۀ نوری روح آن ولیّ متصل کند. البته هرکسی نمی تواند چنین اتصالی با یک ولی پیدا کند، بلکه باید حداقل نورانیتی در شخص باشد و به اصطلاح نسبت به مرکز روح ولی، کلمۀ طیبه باشد. آن ولی، نور است. شخصی می تواند با او اتصال وجودی برقرار کند که از حداقل نورانیتی برخوردار باشد و اگر روح آن ولی از هزار درجه نورانیت برخوردار است، روح این شخص حداقل پنج یا ده درجه نورانیت داشته باشد.
اما کسی که وجودش در اثر غفلتهای فراوان ظلمت محض شده که نمیتواند اتصال وجودی و اتحاد نوری با ولی یا شیخ طریقت پیدا کند.
چون اتصال نوری بین روح این شخص مستعد یا این کلمۀ طیبه با روح شیخ برقرار شد، در اینجا وارد میدان جذب و مغناطیس روح او شده و حرکت جذبی آغاز میشود، ولی دو مانع وجود دارد. یکی اینکه این روح، ناخالص است و دوم اینکه ضعیف. پس ابتدا با کم کردن طعام و کلام و منام و ریاضات بسیار برای زدودن آثار پلید غفلت و گناه و آثار دنیا، روح را خالص کرد و نیز با گرفتن دستوراتی از شیخ، روح را قوی کرد و در نتیجه با خالص شدن روح و تقویت روح، جذبی که از مرکز روح وارد میشود بر روی او اثر بیشتری میکند و یک درجه او را جلو میکشد و روح او از مرتبۀ هزارم روح استاد به مرتبۀ نهصد و نود و نهم روح او منتقل میشود و این شخص، دو درجه تبدیل به استاد شده است. باز در اثر تصفیۀ بیشتر و انجام دستورات دیگر، روح قویتر شده و جذب به طور قویتر بر او تأثیر میکند و او را به مرتبۀ نهصد و نود و هشتم پیش میراند و این شخص از سه درجه نورانیت برخوردار میشود و خلاصه این شخص یک سیر نورانی در مراتب روح شیخ را در پیش میگیرد.
در اینجا آن سه حالتی که در قبل گفتیم پیش میآید.
یک گروه آنها که از ظرفیت کمی برخورداند که پیر طریقت آنها را در مراتب وجودی خود پیش میآورد و در حدی که ظرفیتش در نور تکمیل شود متوقفش میکند.
اما بعضیها هستند که از چنان ظرفیتی برخوردارند که میتوانند با مرتبۀ نوریِ امام ( علیه السلام ) اتصال یابند. در اینجا پیر طریقت چنین سالکی را در مراتب نوری خودش سیر میدهد تا او را به نور امام که نور الله است و روح امام که روح الله است برساند و در اینجاست که پیر، دست سالک را در دست امام میگذارد و از اینجا به بعد سالک در حیطۀ جذب امام قرار میگیرد و در مراتب وجودیِ امام پیش میرود ولی عمل صالح او در اینجا فقط انجام واجبات است و بس.
یعنی سفری را که ایشان در مراتب روح شیخ به پیش میرود، عمل صالح او، غیر از انجام واجبات و ترک محرمات، عبارتست از انجام مستحبات و ترک مکروهات و ترک حلالهای لغو و انجام اذکار و اورادی که شیخ دستور میدهد.
اما چون سالک از روح شیخ و از مراتب نوری او گذر کرد و وارد منطقۀ جذب امام شد و در درجات نوری امام قرار گرفت، در اینجا عمل صالحش، فقط انجام واجبات است. بنابراین سیر در مراتب نوری شیخ، بر اساس قرب نوافل است و سیر در مراتب نوری امام بر اساس قرب فرائض است.
انسان وقتی وارد مراتب نوری شیخ شد، با هر درجهای که در این مراتب پیش میرود، از ظلمتش کاسته و بر نورانیتش افزوده میشود تا به جایی که ظلمتش کاملا از بین رفته و یک پارچه نور میشود.
اگر کسی بخواهد بفهمد که با شیخ یک اتصال روحی و نوری و اتصال وجودی برقرار کرده باید به قلب خود رجوع کرده و ببیند که آیا در قلب خود نسبت به شیخ عشق و علاقهای پیدا شده یا نه؟ زیرا قلب محلی است که اتصال و انفصال وجودی خود را در آنجا به صورت حب و بغض ظاهر میکند. یعنی وقتی وجود انسان (در مرتبۀ خیال یا عقل و یا روح) با وجود دیگری اتصال و اتحاد یافت پس او، من شده و از آنجا که من خودم را دوست دارم پس او را هم دوست دارم. اما اگر وجود من با کسی متصل و متحد نشد و او، من نشد، من نسبت به او بیتفاوت هستم. اما اگر ابتدا بین من و او وحدت وجودی پیدا شد و سپس من و او از هم بریدیم و اتصال برطرف شد، این انفصالِ بعد از اتصال بصورت تنفر و بغض روی قلب ظاهر میشود.
◀️ ادامه دارد...
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#شرح_داستان_اول_مثنوی
🆔 @moravej_tohid
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#هوالحکیم
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
#مقدمه_قسمت_هفدهم
گفتیم که علامت ایجاد اتصال وجودی، پیدایش محبت است در قلب کامل و ناقص. کامل، ناقص را دوست میدارد، چون ناقص اکنون مرتبهای از او شده و تبدیل به او شده، و ناقص هم کامل را دوست میدارد چون کامل هم در مرتبهای از وجودش عین ناقص شده است.
لذا در سیر وجودی وقتی ناقص با یک درجه از وجود کامل وحدت پیدا میکند، ناقص در یک درجه عین کامل شده و چون با دو درجه از وجود کامل وحدت پیدا کرد، پس ناقص در دو درجه از وجود کامل عین کامل شد. و هکذا.
پس هر چه که ناقص در مراتب وجودی کامل پیشتر میرود، چون جذبهای که از سوی مرکز وجود وارد میشود بیشتر است، پس ناقص اثر این جذب را در خود احساس میکند و لذا عشقش نسبت به کامل هر روز بیشتر میشود.
بنابراین اگر شاگردی دید که نسبت به استادش هیچ محبت و علاقهای ندارد بداند که با او هیچ اتصال وجودی پیدا نکرده و وارد وجود استاد نشده و وجودش در خارج از وجود استاد است و نسبت به استاد، کلمۀ طیبه نیست و وجودش تناسب و سنخیتی با وجود استاد ندارد. و یا اگر دید که در اولین برخورد نسبت به او در قلبش محبتی پیدا شد، اما این محبت رو به افزونی نیست بداند که هر چند به درون وجود استاد راه یافت، اما در وجود استاد متوقف است و سیری ندارد و این دو دسته در رشتۀ تحصیلی خود موفق نیستند و نمیشوند.
اما اگر مرید نسبت به مراد احساس عشق و محبت کرد و این عشق را همواره در حال تزاید میدید، بداند که در وجود او دائما در حال سیر است و چنین شخصی موفق شده و به جایی میرسد.
تا به جایی میرسد که ناگاه متوجه میشود عشقی و محبتی دیگر نسبت به امام در قلبش پیدا شد که مرید از اینجا باید بفهمد که از مراتب روح شیخ گذشت و با روح امام اولین اتصال را برقرار کرده است و شیخ او را در رودخانۀ بزرگ و بیانتهای روح امام آزاد کرده است و این حدیث گذر از شیخ است.
ای عزیز خداوند تو را از شر آفات آخرالزمان محفوظ بدارد! بدان که اگر مردم میگویند ما عاشق امام زمان هستیم، یا عاشق اهل بیت و یا عاشق امام حسین (علیهم السلام) هستیم، این عشق یک عشق خام ابتدایی است که همۀ شیعیان چون از فاضل طینت آنها خلق شدهاند لذا چنین عشقی خام و ابتدایی و ناپخته را نسبت به ایشان دارند و برای همین است که در کنار این عشق، عشقهای فراوانی هم به دنیا دارند و حاضر نیستند ذرهای در دنیاشان خلل ایجاد شود. علاوه براینکه در تمام طول عمرشان متوقف هستند و هرگز احساس نمیکنند که نمازهایشان نسبت به گذشته نورانیتر شده و میل و علاقۀ آنها به دنیا کمتر و به مرگ بیشتر شده و دیگر دنیا برایشان لذتی ندارد و اگر مالشان یا اولادشان یا مقام و منصبشان از دستشان رفت غمگین نمیشوند، و اگر مالی و مقامی به دستشان آمد خوشحال نمیشوند.
آخر مگر نه اینکه عشق، خود یک سیر است و کسی که عاشق یک حقیقت غیر دنیایی است (مثل اینکه عاشق امامی از ائمه معصومین (علیه السلام)، یا ولیی از اولیاء الله باشد)، اگر بخواهد در این مسیر جذبی حرکتی داشته باشد و به جلو برود، از آنجا که ضعیفترین مرتبۀ نوری اینها در دنیاست اما مراتبِ قوی نوریِ اینها در بیرون عالم دنیا و در عوالم ملکوت اعلی و عوالم جبروتی و لاهوتی است، پس اگر کسی در مراتب نوری اینها سیر کند، این سیر، او را از عالم دنیا بالاخره خارج میکند و به عوالم نور میبرد و معلوم است کسی که از عالم ظلمت ماده بیرون رفت و وارد عوالم نور شد، خود را چنان گرم و نورانی میبیند که اصلا حاضر نیست لحظهای را در ظلمتکدۀ دنیا به سر برد و لذتهای عوالم لاهوتی چنان او را مست میکند که دیگر لذت غذا و لباس و منزل و همسر، پول و مقام بسیار پست و بی ارزش مینمایند.
درحالیکه به خوبی میبینیم کسانی که این همه دم از عشق ائمه اطهار(علیه السلام) و امام حسین (ع) میزنند، دنیا را دوست دارند و لذتهای دنیا را دوست دارند. پس اینها در مسیر حبی و جذبی قرار نگرفتهاند....
◀️ ادامه دارد...
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#شرح_داستان_اول_مثنوی
🆔 @moravej_tohid
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#هوالحکیم
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
#مقدمه_قسمت_هجدهم
در قسمت قبل اشاره شد به درخت طوبی که هر شاخه آن در خانه یکی از شیعیان است و این تعبیری است از نازلترین مرتبهی وجودی ائمه اطهار و ضعیفترین مرتبهی نور ولایت که در وجود همه شیعیان هست و گفتیم که در زیارت جامعه نیز میفرماید: «و ارواحکم فی الارواح» چنانکه خورشید در آسمان است، اما نازلترین مرتبۀ نور او که در کف زمین قرار دارد، در هر خانهای پرتوی از این نور وجود دارد.
همچنین روح امام (ع) گرچه مرکز شدید و قوی و متراکم او همان است که ذات امام را تشکیل داده، اما این نور دارای اذیال و دامنهها و پرتوهای ضعیفی هم هست که در باطن هر شیعهای پرتو ضعیفی از این نور است. البته در باطن هر موجودی پرتوی از این نور هست ولی اینکه در باطن همۀ موجودات است یک نور عام و یک رحمت رحمانی است، و آنکه در وجود شیعیان است یک نور خاص و رحمت رحیمی است.
از این مطلب ممکن است این سؤال پیدا شود که اگر چنین است، پس همۀ موجودات در منطقۀ جاذبۀ امام قرار دارند و همه مجذوب و عاشق امامند. پس چه معنا دارد که میگویید انسان با پیدا کردن اتصال نوری با امام عاشق امام میشود.
بله، مطلب همین است که همۀ انسانها و همۀ موجودات عالم، دارای پرتوی از نورانیت امام هستند و لذا امام از آنجا که بر همۀ مراتب نور خود جاذبه وارد میکند پس همۀ انسانها و بلکه همۀ موجودات عاشق امامند.
اما مطلبی که هست این است که انسانها این مرتبۀ نوری خود را درک نمیکنند و جذبی را که دارد مرتب و پی در پی بر آنها از سوی امام میرسد حس نمیکنند، به دلیل اینکه: «کلا بل ران علی قلوبهم ما کانوا یکسبون» روی قلبهای آنها را لایههای ضخیمی از آثار اعمال گناه، آثار اعمال حلال لغو، آثار تعلقاتی که به اشیاء و افعال و افراد دنیوی دارند، غفلتهای بسیاری که از خدا دارند، پوشانده است و لذا ایشان از قلب خود در حجابند.
قبلاً برایت گفتم که قلب، آن مرکزی است در انسان که اتصال و انفصال روح در آنجا ظاهر میشود. اگر انسان روحش با روحی متصل بود، این اتصال به صورت محبت و عشق بر روی قلب ظاهر میگردد و اگر انفصال پیدا کرد، این انفصال به صورت بغض بر روی قلب ظاهر میگردد. چون انسان از قلبش در حجاب بود، پس اثر جذبی را که مرتب از مرتبۀ شدید روح امام بر روح او ظاهر میشود احساس و ادراک نمیکند.
اینکه گفتیم انسان در حوزۀ مغناطیس و کشش امام قرار بگیرد، یعنی حجابهای روی قلب از بین بروند و انسان یک مهاجرت از خودِ ظلمانی به خود نورانی بکند و با ویران کردن و تخریب نمودن وجود دنیایی و منطقۀ ظلمانی، که حجاب اکبر هستند بر روی خودِ روحانی و منطقۀ نورانی، انسان به آن خود روحانی و منطقۀ نورانی خود برسد، و خود را روح ببیند و خود را نور ببیند (و به عبارت دیگر، خود را او _ یعنی امام _ میبیند منتها در مرتبۀ نازلهاش. مثلا اگر روح این انسان، هزارمین مرتبۀ روح امام است، پس خود توانست به این خود نورانیش برگردد، خودش را امام میبیند و خودش را فانی در امام میبیند و «من» این انسان از او رخت بر میبندد، و «او» در جای این من مینشیند و این شخص، «من» خود را در «او» ی او در میبازد و گم میکند. به عبارت دیگر انسان چون از نفس حیوانی و من دنیائیش گذشت و به من نورانی و اخرویِ خود دست یافت خود ظلمانیش را در خود نورانیش درباخت، چون خود نورانی همان مهدی است (عج) پس خود ظلمانی و من دنیایی و نفس حیوانی خود را در خود نورانی مهدوی و خود اخرویِ مهدی و نفس قدسی مهدوی درباخته و فانی کرده است و از خود حیوانی رسته و به خود الهی و مهدی سر درآورده و خود را در هئیت جدید مهدوی میبیند. از خود مرده و به او زنده شده. از خود فانی و به او باقی شده.
بنابراین قرار گرفتن در شعاع جذب، یعنی تغییر ادراک. یعنی اگر قبلا خودش را چنین درک میکرد که من همین جسم هستم و مشتی خواستهای مربوط به جسم، اکنون در اثر یقظه و بیدار شدن از این خواب به این حقیقت پی برد که من جسم نیستم و نیازهای اصلی و واقعی من آب و نان نیست، بلکه من یک حقیقت نوری هستم و من ظهور اسماء الله هستم و مرتبهای و پرتوی از نورانیت مهدی هستم و وطن اصلی من، مراتب اعلای روحانیت و نورانیت مهدی است که آن مراتب اعلا، در عالم طبیعت نیستند بلکه در ذات الله هستند، چون این ادراکات جدید از عقل او در قلب او وارد شد (اینکه میگوییم از عقل در قلب، برای این است که ما مسلمانها و غالب الهیون این مطالب را در حد عقلی میدانند، اما دانستن اینها در حد عقل، درد ایجاد نمیکند، بلکه باید این ادراکات در قلب انسان راه پیدا کنند) در اینجاست که انسان را دردی عارض میشود از اینکه از خود حقیقیش، یعنی خود مهدویش و خود الهیش در فراق است و در خود حیوانی و خود شیطانیش دارد زندگی میکند.
💎📖💎📖💎
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
🆔 @moravej_tohid
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#هوالحکیم
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
#مقدمه_قسمت_نوزدهم
در قسمت قبل گفته شد که قرار گرفتن در شعاع جذب، یعنی تغییر ادراک.
اگر انسان در اثر یقظه یک ادراک قلبی پیدا کرد که من ظلمت نیستم و نورم و دارم در میان ظلمات زندگی میکنم، سرچشمۀ آب حیات که مستقیما از اسم الحی میجوشد، در باطن من است و من دارم از آبهای شور دنیا مینوشم، دردی او را فرا میگیرد که این درد سبب طلب میشود، طلب کسی که بتواند این سیر از ظلمت به نور را در او ایجاد کند و او را از منطقۀ ظلمانیش به منطقۀ نورانی و مهدوی و الهیش برساند.
اگر طلب این انسان از روی صدق باشد، خداوند حتما ولییّ از اولیائش را به سراغ او میفرستد تا او را در پناه خود گرفته و تربیت او را بر عهده بگیرد.(چنانکه شمس از دمشق به قونیه آمد تا مولانا را دریابد) و او را بتدریج از منطقۀ ظلمانی وجودش به منطقۀ نورانیش برساند و اگر این شخص دردمند بدرستی در نزد آن ولی و آن شیخ سرسپرده باشد و خود را بکلی تسلیم او کرده باشد و دستوراتش را مو به مو رعایت کرده باشد، رفته رفته که در همین منطقۀ ظلمات وجودش ره میسپرد ناگاه میبیند که از کرانههای دوردست قلبش نوری لائح شده و خورشیدی در حال طلوع است.
سالک سفر از ظلمت به نور را با سختی به پیش میآید و با اکراه. این سفر بر مبنای نفی و طرد است و خود را نفی کردن و خود ظلمانی را ویران کردن و خود حیوانی را کشتن و معلوم است که انسان که سالها که با این خود زندگی کرده سخت است که دست از آن بردارد. ولی چارهای نیست و کسی که میخواهد به نور برسد و از جهنم خود و از خودِ جهنمی برهد باید این خودسوزی و خودکشی را انجام دهد. ولی در این سفر است که باید با عمل به پیش رفت: انجام اعمال واجب، انجام اعمال مستحب، انجام دستوراتی که شیخ معین میکند، ترک محرمات، ترک مکروهات، ترک حلالهای لغو و هکذا.
آنگاه سالک از این خود ظلمانی، سیرش را آغاز کرده و شیخ او را در مراتب ظلمت خود سیر میدهد و سالک بر دو اساس جذبی که از سوی نور شیخ بر او وارد میشود و اعمال و افعالی که انجام میدهد تا زمینۀ جذب را در خود بیشتر کند، در مراتب ظلمتش به پیش میرود، ظلمت کمتر میشود تا به نقطۀ نور میرسد که این نور، نور شیخ است و سالک در این نور فانی شده و از خود مرده و به شیخ زنده شده و عشق شدیدی را به شیخ احساس میکند. زیرا وقتی با خود حساب میکند که چه بود و چه شد، و ظلمت بود و نور شد، جهنم بود و بهشت شد، حیوان بود و انسان شد، شیطان بود و فرشته شد، معلوم است که چه عشقی نسبت به شیخ خود که او را منجی خود میبیند احساس میکند.
پس سیر از ظلمت به نور، تحت تأثیر جذبی است که از ناحیۀ نورانیت و روحانیت شیخ بر او وارد میشود.
چون سالک به نقطۀ نورانیت شیخ رسید، اکنون در تحت جذب امام سیر خود را انجام میدهد. پس میگوییم سالک مادام که در مراتب نوری وجود شیخ حرکت میکند، جذبی از سوی امام او را میکشد.
و چون شیخ سالک را در سیر نوری خود، وارد روح اعظم امامش نماید، از آن به بعد جاذبهای از جانب الله بر سالک اعمال میشود.
پس حرکت از ظلمت به نور، یا به عبارت دیگر حرکت در مراتب ظلمت و حرکت از مرتبۀ قوی ظلمت خودش به مرتبۀ ضعیف ظلمت خودش، در اثر جذب شیخ است.
حرکت از نور به نور، و حرکت در مراتب نور و حرکت از مرتبۀ ضعیف نور شیخ به مرتبۀ قوی نور شیخ، در اثر جذبی است که از سوی امام بر سالک وارد میشود.
حرکت از نور به نور، یعنی حرکت از مرتبهای از نور امام که همان مرتبۀ قوی روح شیخ است، به ذات خدا، که نورالانوار و روح الارواح و حقیقه الحقایق است، در اثر جذبی است که از سوی الله بر سالک وارد میشود. (این سفر زین پس همه جذب خداست)
پس سالک سه سفر دارد:
١) سفر از ظلمت خود به نور شیخ. (این نور شیخ در واقع همان روح سالک هم هست).
۲) سفر از نور شیخ به نور مهدی.
۳) سفر از نور مهدی به نور الله.
در سفر اول، سالک عاشق شیخ است.
در سفر دوم عاشق مهدی است.
و در سفر سوم عاشق خداست.
ولذا معلوم می شود که سیر انفسی بر مبنای جذب و عشق است و همۀ این اسفار ثلاثه در خود سالک انجام میگیرد و با عوض شدنهای متوالی و مردنهای پی در پی است و بدست آوردن حیاتهای جدید.
آری شیخ، مرید را از مراتب ظلمانی خودش سیر داده تا به نور خودش (یعنی به نور شیخ) برساند، و در مراتب نوری خودش هم آنقدر او را سیر داده که به نور امام برساند، و سپس تحویل امامش میدهد و این معنای گذر از شیخ است که در عرفان شنیدهای...
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
🆔 @moravej_tohid
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#هوالحکیم
#خلاصه_شرح_داستان_اول_مثنوی
#مقدمه_قسمت_بیستم
عشق مجازی عبارت است از همان عشق مرید به مراد و عشق سالک به پیر طریقت. مجاز از لحاظ دستور زبان در اصل مَجَوز بوده و اسم مکان است و به معنای مکان گذر و محل عبور است و این عشقی که مرید به مرادش دارد یک عشق مجازی است.
این جذب که از روح شیخ بر روح مرید وارد می شود به تدریج او را از مراتب روح شیخ عبور داده تا به جایی می رسد که وارد عالیترین مرتبۀ روح شیخ می شود که مرتبهای از روح امام است و هرچند که سالک از اینجا به بعد در مراتب روح امام حرکت میکند و عشقهای جدیدی همچون عشق به امام و عشق به خدا در او پیدا میشود ولی این بدان معنا نیست که عشق به شیخ را فراموش کند. بلکه شیخ خودش را و منجی خودش را همیشه دوست دارد. مثل اینکه اگرچه در کودکی پدر و مادر، کودک را تربیت کرده و او را سیر جسمانی میدهند و نیازهایش را برآورده میسازند، ولی وقتی که این کودک بزرگ میشود و از تحت ولایت آنها خارج میشود، اما تا هنگام پیری و مرگ آنها را دوست میدارد.
سخن ما در این بود که وظیفۀ شیخ و پیر طریقت این است که سالک را از خود گذر داده و به امام برساند. این مطلب را در مورد حضرت مولانای بزرگ پیاده نمودیم که او ابتدا سر به درگاه شمس سپرد و چه عشق سوزانی نسبت به او پیدا کرد که این عشق شهرۀ آفاق است.
اما چه شد که بعد از غیبت کبرای شمس، مولوی در مقابل کسی که می
گوید حیف شد شمس از میان ما رفت، میگوید: اگر به خدمت مولانا شمسالدین تبریزی عظّم الله ذکره نرسیدی، به روان مقدس پدرم به کسی رسیدی که در هر تار موی او صد هزار شمس تبریزی آونگانست و در ادراک سرّ او حیران!؟
این داستان را قبلا برایت نقل کردم و این همان گذر از شیخ است و گذر از عشق مجازی و رسیدن به امام است و پیدا کردن عشق حقیقی، و مولانا به این عشق حقیقی و وجود امام رسیده بود و این مطلب را وی در آخر دفتر دوم میآورد. مولانا در آخر دفتر اول، داستانی را میآورد که در ضمن آن مقامات حضرت مولیالموحدین و امیرالمؤمنین یعسوب الدین اسدالله الغالب علی بن ابی طالب را شرح میکند و ما این اشعار را در رسالهای علی حده شرح کردهایم.
اما در آخر دفتر دوم، داستانی را میآورد که در آن به معرفی قطب آخرالزمان، مهدی صاحب العصر( عج) میپردازد و در آخر آن داستان موقعیت خودش را نسبت به مهدی بیان میکند. البته مولانا به دلایلی از بردن نام مهدی خودداری کرده و از او به سلیمان یاد میکند.
میگوید مردی یک درهم به چهار نفر داد که یکی از آنها فارس بود و یکی عرب و یکی ترک و یکی رومی. فارس گفت من با این پول میخواهم انگور بخرم، عرب گفت خیر، میخواهم عنب بخرم، ترک گفت خیر، میخواهم اوزوم بخرم و رومی گفت خیر، استافیل میخواهم.
آنها بر سر این مطلب با هم به نزاع برخاستند، ولی غافل از اینکه هر چهار نفر انگور میخواهند اما اختلاف الفاظ موجب شده که هریک گمان کند آنچه را دیگران میخواهند غیر از خواستۀ اوست. در اینجا اگر کسی پیدا میشد که چهار زبان را میدانست، یک درهم آنها را میگرفت و برایشان انگور میخرید و آنها میفهمیدند که نزاعشان بی مورد بوده و همه یک چیز میخواستهاند.
بعد میگوید چنانکه حضرت سلیمان نبی (ع) که آمد، در زمان او چنان عدالت برقرار شد که آهو با پلنگ و کبوتر با شاهین در صلح شدند، همچنین سلیمانی هم در آخرالزمان خواهد آمد که او بین عقلها و اندیشهها صلح برقرار خواهد کرد و چون او بیاید دست خود را بر سر انسانها گذاشته و عقول آنها را چنان کامل میکند که بببیند هر که هر کسی را میپرستیده و رو در هر قبلهای داشته، در واقع خدای یکتای بیهمتا را میپرستیده و رو در قبلۀ او داشته است.
مولانا معتقد است که این سلیمان هم اکنون در دوران ما نیز هست اما از فرط توجهی که به دنیا و آینده دنیایمان داریم و از شدت علاقه ای که به گره گشاییهای علمی داریم او را نمیبینیم.
در آخر این اشعار، مولانا حال خود را نسبت به این سلیمان (و به عبارت بهتر مهدی) بیان میکند که مقصود اصلی ما همین مطلب است:
ما همه مرغابیانیم ای غلام
بحر میداند زبان ما تمام
پس سلیمان بحر آمد ما چو طیر
در سلیمان تا ابد داریم سیر
و بدین ترتیب حضرت مولانا بیان میدارد که من به این سلیمان و امام رسیدهام و این است سرّ اینکه در باغ حسامالدین چلپی، مولانا علیرغم عشق شدیدی که در قلبش از شمس وجود داشت ولی بر آن شخص اعتراض کرد که چرا از نبودن شمس اظهار حیف و تأسف و تلهّف میکنی؟ درحالیکه در مقابل تو کسی نشسته است که از هر سر تار موی او صد هزار شمس تبریزی آونگان است. تا انسان به چیز بهتری نرسد که از آنچه داشته دست بر نمیدارد.
💎📖💎📖💎📖💎📖💎
#شرح_داستان_اول_مثنوی
🆔 @moravej_tohid