هدایت شده از دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان
🔰 پویش نذر شعار
🔹با موضوع ملت امام حسین علیه السلام
💡 تمدید تا ۱۵ مهرماه
📝 ثبت نام و ارسال آثار: dte.bz/esrr
🇮🇷 دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان
🌐 @Morsalat_ir
🌐 @Eshragh_dte
✅💠 مهندسی فرهنگی قرآن
قرآن از طریق دگرگونی باورها و ارزشها به مهندسی فرهنگی جامعه میپردازد. مثلاً در زمان جاهلیت، دختران زندهبهگور میشدند؛ زیرا داشتن فرزند دختر مایهی ننگ آنان و ضد ارزش محسوب میشد. نزول آیات سورهی تکویر «وَ اِذَا المَوُودَهُ سُئِلَت، بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت» سبب شد که آنها به بزرگی این گناه پی برده و بدانند که در قیامت در مورد آن بازخواست خواهند شد.
🔹 الهه دهقانی، عضو گروه تبلیغی صریر
https://hawzahnews.com/xbmvZ
#یادداشت
#قرآن
#گروه_تبلیغی_صریر
@taaghcheh
هدایت شده از دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان
🌹 «کارگاه آموزشی تولیدی نوشتن با فونت آزادگی» سوگواره بینالمللی ملت امام حسین علیه السلام در اصفهان برگزار میشود
🔹 مهدی پایون، سرپرست اداره فضای مجازی، هنر و رسانه دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان خبر داد؛
📝 مرسلات: dte.bz/144mo
📝 خبرگزاری حوزه: dte.bz/144hw
📝 خبرگزاری ایکنا: dte.bz/144iq
📝 خبرگزاری شبستان: dte.bz/144sh
📝 خبرگزاری موج: dte.bz/144mj
📝 صاحب نیوز: dte.bz/144sa
📝 ندای اصفهان: dte.bz/144ne
🇮🇷 دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان
🌐 @Morsalat_ir
18.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅💠 یادگار امیر
🔹تولید و تدوین: علی نوربخش
اداره فضای مجازی، هنر و رسانه
#آوانمایی
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 خودم بهش آب می دم
سرش را روی پای مادر گذاشت و دراز کشید و پاهای کودکانه اش را در هوا تکان داد.
مادر چادر را روی صورتش کشید اشکهایش پهنای صورتش را طی کرد و روی صورت کودک چکید.
ناگهان صدای کودک بلند شد
«خودم بهش آب می دم ،خودم بهش آب می دم »
مادر با دست اشکهایش را پاک کرد وبا تعجب پرسید:«به کی آب می دی ابوالفضل »
«مگه نمی شنوی مامان »
«چی را پسرم»
«آقاهه میگه : نی نی آب می خواست باباش رفت براش آب بگیره بهش ندادند تیرش زدند .»
هق هق مادر بلند شد.
«گریه نکن مامان خودم بهش آب می دم»
کودک را به بغل چسبانید و بوسید :« تو چهار سالته ،چطوری این روضه را فهمیدی . »
✍ به قلم : مریم حقیری
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 اندکی با ما مدارا کن که ما را می کشد
این فراق کربلا، امروز و فردا یا حسین...
🔹 خالق اثر : نفیسه شامحمدی
#عکس_نوشت
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
22.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅💠 دلی که جا گذاشتم
1⃣ قسمت چهارم
🔹 گوینده و تدوین گر : زهره بهرامی
#کلیپ_تصویری
#قصه_گویی
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 «نذار بگن»
سراسیمه به دنبال گوشی همراهش گشت. آنقدر مضطرب بود که گوشی از دستش رها شد و روی زمین افتاد.
چشم هایش قنات وار اشک می جوشاند و دلو دلو روی چهره اش خالی می کرد.
صدای بوق شنیده می شد ولی کسی پاسخگو نبود.
پیرمرد کلاه آفتابی رنگ و رو رفته اش را روی سرش تکان داد. قلبش گوشت کوبی شده بود که میخواست قفسه سینه اش را له کند.
نفسش به شماره افتاده بود. رو به حرم کرد و گفت: یا علی، من سوادی ندارم که بفهمم الان کجام و از کجا برم. برادرمم گم کردم. جواب تلفنمم نمیده، وسایلمم پیش اونه، تو این کشور غریبم، کسی رو ندارم .
هق هق گریه اش بلند شد. از میان جمعیت به زور خودش را بیرون کشید. گویی دست از همه چیز شسته بود.
در ذهنش خودش را ته دنیا می دید. در دلش گفت : بر می گردم. تو این غربت با بودن داعش و ناامنی بمونم چیکار؟ اگه داعشیا گرفتنم چی؟؟
از کنارش مردم گروه گروه رد میشدند. پرچمهای سرخ، سبز و سفید با اسماء و تصاویر زیبای کربلا، یک لحظه دلش را منقلب کرد. بی درنگ رو به سوی حرم امام حسین علیه السلام کرد : آقاجان، قربونت برم. من اولین بارمه اومدم پیاده روی اربعین. نذار نیومده به حرمت از نجف برگردم ایران.
صدایش را بلند کرد و مثل مار گزیده ها در خودش پیچید. دکمه ی بالایی لباسش را باز کرد تا بتواند کمی نفس بکشد.
سپس ادامه داد : نذار مردم بگن، رفت کربلا، ولی حسین تو حرمشم راش نداد. نذار شکایت به بابات علی کنم. داری به من گوش می کنی؟
گونه هایش خیس اشک شده بود.
ناگهان دستی روی شانهاش خورد. پیرمرد با صورت چروکیده و دستان پینه بسته ای که خبر از کشاورز بودنش میداد به سمت عقب برگشت، جوانی را دید که سربند یا حسین داشت. جوان لبخندی زد و گفت: پدرجان، نگات به گنبد اقا افتاد، دعامون کن. بیا با کاروان ما بریم. این چند روز مهمون من، زائر حسین که بی پناه و غریب نمیشه، میشه؟
🔹 برگرفته از یک داستان کاملا واقعی
✍ به قلم: آمنه خلیلی
#داستانک
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 شوقِ دیدار
شوق زیادی برای رسیدن داشتند خستهی راه بودند، گرد و غبار تمام صورتشان را پوشانده بود، از اینکه با وجود عمر بیشتری که داشتند از بین سایر دوستانشان آقا حمید آنها را برای این سفر انتخاب کرده بود به خود میبالیدند، ولی چون رنگ و رویی برایشان نمانده بود، خجالت میکشیدند وارد دیار عشق شوند، نیاز داشتند کسی دستی به صورتشان بکشد و گرد و غبارشان را بزداید، اما آقا حمید بدون هیچ توجهی به آنها خیلی با عجله قدمهایش را بلندتر برمیداشت و با سرعت بیشتری حرکت میکرد.
در کنار جاده پیرمردی عراقی با صورتی آفتاب خورده و ریشهای سفید با نگاه ملتمسانهاش قدمهای آقا حمید را سست کرد و ایستاد، برق شادی در چشم کفشها و لبخند رضایت بر لبهای پیرمرد نشست. پیرمرد خم شد سمت کفشها و گفت: الحمدلله امسال هم آقا مرا به خادمی پذیرفت، امسال اوضاع خوبی نداشتم و تنها دارائیام اینهاست و با چشمهایش به واکس و فرچه اشاره کرد.
پیرمرد کفشها را برداشت و دمپاییها را مقابل پای آقا حمید گذاشت.
حالا یکی پیدا شده بود تا دستی به صورت کفشهای آقا حمید بکشد تا آنها نفسی تازهکنند، کفشها دیگر زیر دستهای پینه بستهی پیرمردِ عراقی حسابی نو شده بودند و رنگ و رویشان باز شده بود و خستگی راه از تنششان درآمده بود، انگار دوپینگ کرده بودند و انرژیشان بیشتر شده بود و شوق مضاعفی برای زیارت داشتند، دلشان میخواست به جای راه رفتن پرواز کنند.
آقا حمید رفت و با دو چای عراقی برگشت.
اطراف پیرمرد شلوغ شده بود، پیرمرد کفشها را تحویل داد و چائی را از آقا حمید گرفت، اما دیگر فرصت سر خاراندن نداشت چه برسد به نوشیدن چای.
✍ به قلم: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💠 برداشت هایی از قران درباره امام حسین علیه السلام
🏴جلسه سوم
⚡️آیه اول سوره های نجم، ضحی وبروج
⚡️آیات 1تا3سوره طارق
⚡️آیات 1تا3سوره شمس
📗خصائص الحسینیه
🔹 تدوینگر : مریم صالحی
#اکولایزر
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 شوقِ دیدار
شوق زیادی برای رسیدن داشتند خستهی راه بودند، گرد و غبار تمام صورتشان را پوشانده بود، از اینکه با وجود عمر بیشتری که داشتند از بین سایر دوستانشان آقا حمید آنها را برای این سفر انتخاب کرده بود به خود میبالیدند، ولی چون رنگ و رویی برایشان نمانده بود، خجالت میکشیدند وارد دیار عشق شوند، نیاز داشتند کسی دستی به صورتشان بکشد و گرد و غبارشان را بزداید، اما آقا حمید بدون هیچ توجهی به آنها خیلی با عجله قدمهایش را بلندتر برمیداشت و با سرعت بیشتری حرکت میکرد.
در کنار جاده پیرمردی عراقی با صورتی آفتاب خورده و ریشهای سفید با نگاه ملتمسانهاش قدمهای آقا حمید را سست کرد و ایستاد، برق شادی در چشم کفشها و لبخند رضایت بر لبهای پیرمرد نشست. پیرمرد خم شد سمت کفشها و گفت: الحمدلله امسال هم آقا مرا به خادمی پذیرفت، امسال اوضاع خوبی نداشتم و تنها دارائیام اینهاست و با چشمهایش به واکس و فرچه اشاره کرد.
پیرمرد کفشها را برداشت و دمپاییها را مقابل پای آقا حمید گذاشت.
حالا یکی پیدا شده بود تا دستی به صورت کفشهای آقا حمید بکشد تا آنها نفسی تازهکنند، کفشها دیگر زیر دستهای پینه بستهی پیرمردِ عراقی حسابی نو شده بودند و رنگ و رویشان باز شده بود و خستگی راه از تنششان درآمده بود، انگار دوپینگ کرده بودند و انرژیشان بیشتر شده بود و شوق مضاعفی برای زیارت داشتند، دلشان میخواست به جای راه رفتن پرواز کنند.
آقا حمید رفت و با دو چای عراقی برگشت.
اطراف پیرمرد شلوغ شده بود، پیرمرد کفشها را تحویل داد و چائی را از آقا حمید گرفت، اما دیگر فرصت سر خاراندن نداشت چه برسد به نوشیدن چای.
✍ به قلم: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 ای یزید هرگز نتوانی یاد و نام ما را محو کنی...
🔹 خالق اثر : سمیرا حاج محمدی
#عکس_نوشت
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh