eitaa logo
مرسلات مدیا
1.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
987 ویدیو
403 فایل
﷽ 📎 #موشن_گرافیک 📎 #کلیپ 📎 #عکس_نوشت 📎 #متن 💠 کانالی پر از آموزش‌های جذاب و ساده✅ 🇮🇷 اداره فضای مجازی، هنر و رسانه دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان eitaa.com/morsalatmedia 🌍 ارتباط با مدیر، نظرات و تبادل: https://eitaa.com/resaneh_tablighateslami
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💠 عمر ماه صفر رو به آخر است گردون، سیاه، فضا پر ز دود و آه ..... 🔹 تدوینگر: فاطمه زمانی @taaghcheh
آب و جارو می کنم با چشمم این درگاه را ای که درگاهت هوایی کرده مهر و ماه را چشم هایی را که حیرانند پشت "لااله" درخراسان تو می بینند "اِلّاالله را" این تجلی گاه سلطان ازل ، این کوه نور برده است از یادها الماس نادرشاه را بازبان بی زبانی بشنو از نقّاره ها "وال من والاه " را و "عاد من عاداه را" ای خراسانی ترین خورشید روشن کن مرا ما که می دانی نمی دانیم راه و چاه را من زیارت نامه خواندم ، شعرهایم مانده است وقت داری تا بخوانم چند دفتر آه را؟ بیت هایم خانه بردوشند مانند خودم راستش دعبل شدن سخت است این درگاه را راز پهلوی توماندن را نمی دانم ولی آخرش می پرسم از شیخ بهایی راه را می کِشی از هرطرف هر بی پناهی را به توس بچه آهو کرده ای انگار خلق الله را شعر من با دوستت دارم به پایان می رسد کاش می دادی جواب این جمله ی کوتاه را ✍ سراینده: شاعر اصفهان، استادعباس شاهزیدی @taaghcheh
✅💠 پیامبر اعظم از دیدگاه رهبری 🔹 خالق اثر : ساجده اکبری @taaghcheh
✅💠 "دلتنگی" از روزمرگی‌ها که خسته‌می‌شد، هوسِ کنج ايوانِ مقصوره‌ی مسجد گوهر شاد می‌کرد. راهی مشهد شد، اذن دخول را از تابلوی ورودی باب‌الجواد خواند، رفت صحن گوهرشاد و به منبر بلند بالای امام زمان چشم دوخت، سرش را بر گرداند تا گنبد طلائی، دست‌هایش را نیز بالا آورد و ظهور مولا را طلب‌کرد. با دیدن کبوترهای روی گنبد دلش پرکشید سمت جاده‌ی نجف تا کربلا، به یکباره چشمهایش به عشق مولا نمناک شد. کبوتر دلش مابین نجف تا کربلا نشست بر بام موکب علی‌بن‌موسی‌الرضا، دلش سرگردان بین ایران و عراق بود، صدای مؤذن کبوتر دلش را به ايوان گوهرشاد برگرداند. وقتی مؤذن به شهادتین رسید کبوتر سرگردان دلش رفت مدینه بین روضه‌ی نبوی، سلامی بر پیامبر داد و پرکشید سمت گلستان بقیع تا کنج آن مأوا بگیرد آنگاه بی‌اختیار چشمهایش بدون اینکه روضه‌خوانی روضه بخواند گریست. ✍به قلم: مرضیه‌ رمضان‌قاسم @taaghcheh
✅💠 این درو اون در بدلم برات شده همین روزا مهمونتم مهمون بی سرو پای عاشق و حیرونتم تارای وجود من، داد میزنن، رضا رضا یه صدای مهربون تُو گوش من ، میگه بیا مدتی شد که دیگه زائرتو راه ندادی آسمون تاریکِ شبزده شو ، ماه ندادی آقا جون، یه عمریه این درُ اون در میزنم هرچی زائر می بینم به عشق تو سرمیزنم کفتر دلم میگه: میخوام برم برج رضا دلِ طوفانیِ من، سوار شه بر موج رضا دلِ بیمارو میارم تا شفاش بدی آقا زبونِ توبه میارم تا تو راش بدی آقا ✍ به قلم: محمد رحیمی @taaghcheh
چرا چرا چرا.mp3
14.68M
✅💠 داستان چرا چرا چرا؟! 🏴 سری داستانهایی در مورد امام حسين عليه السلام 🔹تولید و تدوین: معصومه بلکامه @taaghcheh
✅💠 امام رئوف! سر روی شیشه ی اتوبوس گذاشت. تک درخت وسط بیابان را که دید اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد. مرد، دست لرزانش را روی دستش گذاشت و فشار داد:«نگران نباش خانوم. مگه نگفتی بریم پابوس آقا، آقا رئوفه، دست خالی ردمون نمی کنه؟!» سر از روی شیشه برداشت. دست مرد را گرفت و به موهای سفیدش خیره شد:«آره؛ ولی آخه ... اگه حکم تخلیه ی خونه تایید بشه؟ دلم خوش بود چند روز یه بار نوه هام میان خونه ام... دورم می چرخند، می خندند، بازی می کنند.» از پشت شیشه ی خیس عینک به زور چشمان خسته ی مردش را دیدزد:«حاجی ...سر بار نشیم؟! » مرد دستش را آرام رها کرد. تلفن را از توی جیبش بیرون کشید. چند ثانیه صفحه ی تلفن را با نگاه بالا و پایین کرد:« رضا است!» گوشی را آرام کنار گوشش گذاشت:«سلام بابا... الحمدلله... چی بابا؟... جدی می گی؟» -:«چی می گه حاجی؟» -:«خدا دلتو شاد کنه پسرم... بذار خبر رو به مادرت بدم ... فعلاً خداحافظ.» -:«چه خبری حاجی؟ مربوط به خونه است؟» مرد سر تکان داد. چشمانش تَر شد:«رضا می گه...» -:«چی حاجی؟» -:«می گه هیئت داوری حکم تخلیه ی خونه رو باطل کردند.» -:«یعنی خونمون بر می گرده ؟» -:«آره. امام رضا جوابمون رو داد. » زن گوشه ی روسری را زیر شیشه ی عینک برد.لرزان اشک هایش را پاک کرد:«یا امام رضا آقاجون قربونت برم حق به حق دار رسوندی .» @taaghcheh
✅💠 پیامبر اسلام و خلق و خوی نیک 🔹 خالق اثر : ساجده اکبری @taaghcheh
✅💠 «کبوتر» آرام بر زمین نشست. یکی از بالهایش به شدت درد می کرد. روی زخم پرش، خون لخته شده بود. بال دیگرش را باز کرد و با نوکش شروع به کندن بال های تازه ای که در زیر بالش روییده بود کرد و سپس دانه دانه پرها را بر بالای سنگ و در میان شیارها گذاشت. سوسک سیاهی که آن حوالی نشسته بود و داشت خاک های چسبیده شده به پاهایش را با دستش تمیز می کرد با تعجب به او گفت: چه می کنی؟ این چه کاریه؟ کبوتر در حالی که اشک می ریخت گفت: به قصد زیارتِ آقا از مشهد به اینجا اومدم. فک میکردم اینجام صحنی مثل صحن امام رضا داشته باشه. با یه عالمه کبوتر و گنبدی خیلی بزرگتر از گنبد آقا. ولی با تعجب دیدم نه زائری داره و نه گنبدی. سوسک سیاه با بی تفاوتی گفت: خب، الان چیکار کنیم؟ کاری از دست ما که بر نمیاد. کبوتر گفت :چرا بر نمیاد؟ هر چند امکان آوردن سنگ، خاک و چوب برام نیست. ولی به قدر پرهام که میتونم برای مزارش سایه بسازم. فردا ۲۸ صفره، این حداقل کاریه که میتونم براش بکنم. نسیم که صدای گفتگوی کبوتر و سوسک را می شنید، آرام از پشت سنگ عبور کرد تا مبادا با وزیدنش چیزی از پرهای کبوتر را با خود ببرد. چون این هم تنها کاری بود که نسیم می توانست بکند. ✍ به قلم : آمنه خلیلی @taaghcheh
✅💠 استقامت پیامبر صلی الله علیه و آله 🔹 خالق اثر : ساجده اکبری @taaghcheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💠 اسراف امام رضا علیه السلام می فرمایند: «چرا اسراف می‌کنید؟ مگر نمی‌دانید که خداوند اسراف‌کنندگان را دوست ندارد؟» بچه های نازنین کلیپ بالارو👆 ببینید تا با این حدیث بیشتر آشنا بشید👌 🔹 گوینده وتدوین:نفیسه شامحمدی @taaghcheh
✅💠 دین جدید! روی پشت بام ها پر بود از مردان. زنان در کوچه، پس کوچه ها ایستاده بودند. وارد حیاط شد. عصا به دست! پاچه ها تا ساقِ پا تا خورده! دنباله ی عمامه ی سفیدش روی سینه افتاده! پا برهنه قدم برداشت. به آسمان نگاه کرد:« الله اكبر، الله اكبر، لااله الاالله، و الله اكبر، الله اكبر و لله الحمد، الله اكبر علی ماهدانا! » -:«ذکرش با ذکری که سال های پیش از پیشوای نماز عید می شنیدیم فرق دارد.» -:«لباس هایش را ببین! چقدرساده!» -: « با پای برهنه. انگار نه انگار ولیعهد است.» سر به زیر انداخت. آرام قدم برداشت. در را باز کرد. در آستانه ی در ایستاد. به آسمان نگاه کرد: «اللَّهُ اکْبَرُ، اللَّهُ اکْبَرُ، اللَّهُ اکْبَرُ عَلی‏ ما هَدانا وَ لَهُ الشُّکْرُ عَلی‏ ما اوْلانا!» -:«این همه سال در مرو نماز عید فطر برگزار می شد؛ اما امسال، انگار برای اولین بار است که به نماز عید فطر می روم.» -:«او امام است. سال های پیش نماز به آدابِ شاهانه ی مأمون بود، نه به آداب دین اسلام.» پیرمرد خم شد و کفش ها را از پا در آورد:«گویی دین جدیدی آروده است!» جوان نگاهش را دور تا دور جمعیت چرخاند:«اگر مأمورانِ مأمون این حرف ها را بشنوند... » مرد به انتهای جاده اشاره کرد:« آن جا... در حال رفتن به سمت کاخ مأمون هستند. از آن روزی که امام وارد خراسان شد؛ طبل رسوایی مأمون هم زده شد.» ✍ به قلم: عصمت مصطفوی @taaghcheh
✅💠 پیامبر اعظم از دیدگاه دانشمندان اسلام 🔹 خالق اثر : ساجده اکبری @taaghcheh
✅💠 پیامبر در جمع مردم 🔹 خالق اثر : ساجده اکبری @taaghcheh
✅💠 « عمو ایوب» همه به آن طرف خیره شده بودند و اشک می ریختند. جمعیت آنقدر زیاد بود که جای سوزن انداختن نبود. افرادی با لباس نظامی ایستاده بودند و با خشونت مردم را با چوب و گاهی دست خالی پس می‌زدند. بچه ای نحیف، دست پدرش را چسبیده بود و سعی می‌کرد روبه‌رو را ببیند. گویی اولین بار است که چنین جایی می آید. در نظرش شاید یک شهربازی بزرگ آن طرفِ جمعیت بود و یا شاید جمعه بازاری شبیه به جمعه بازار شهرشان. در ذهنش مدام دنبال جواب میگشت. دست دیگرش را به لباس پدر کشید و گفت: بابا دارم خفه میشم، بغلم کن. پدر بی درنگ او را در آغوشش گرفت. پسرک سرهای تراشیده شده و حتی پرموی مردان و چادر های رنگارنگ زنان را به خوبی می‌دید. انگار بالای قله کوه رفته بود. حالا می توانست آن دور دورها را ببیند. با دقت به محل توجه مردمی که گریه میکردند نگاه کرد. ولی نمی فهمید چه خبر شده است. آنجا که چیزی نبود. فقط چند قبر خاکی...! نسیمی آرام، ولی گرم شروع به وزیدن کرد و آویز پشت سربند پسرک را که روی آن نوشته شده بود « یا حسن مجتبی» به تکان خوردن وادار کرد. پسرک نگاهی به پدر کرد و گفت: برای این مرده ها دارید گریه می کنید؟ پدر که اشک روی گونه هایش تیله وار می غلطید گفت: اینا آدمای بزرگی هستن. درسته قبرشون خاکیه ولی این چیزی از خوب بودنشون کم نمیکنه. ما دوباره براشون گنبد خوشگل میسازیم، مثل گنبد امام حسین. اونجا رو که یادته؟ پسرک گفت: آره یادمه. لبخندی زد و ادامه داد: خونه رفتیم به عمو ايوب بگو‌ بیاد براشون درست کنه، مگه خونه ی ما رو اون درست نکرده؟ اما سکوت پدر او را هم ساکت کرد. و هر دو به قبر های بدون بارگاه و نگهبانان بددهان و بی ادب خیره شدند. ✍ به قلم: آمنه خلیلی @taaghcheh
✅💠 وجود کهکشان وار 🔹 خالق اثر : سمیرا حاج محمدی @taaghcheh
AUD-20211003-WA0024.mp3
8.39M
✅💠 روایت پیامبر اکرم و اهل بیت مطهرش صلوات الله علیهم اجمعین 🔹تولید و تدوین : علی نوربخش @taaghcheh
✅💠 "سوزِ دل" صدای نقّاره‌خانه را دوست داشت فکر می‌کرد آهنگ موسیقیائی نقاره دارد درد و دلِ سوزناکِ خود را با سوز و گداز با امامش در میان می‌گذارد. غبطه خورد به حال نقاره‌ها و نقّارهزن‌ها. دلش می‌خواست مثل نقّاره‌ها تمام دردهای ناگفته‌اش را بلند فریاد بزند اما کسی از راز و رمزش آگاه نشود. زمان زدن نقاره‌ها در صحن آزادی ناله‌اش را آزاد کرد و در بلبشوی صداهای در هم افتاده‌ی نقاره‌ها او هم دردهای خود را واگویه کرد. نقّاره زدن که تمام شد، سبک شده بود همچون قاصدکی سبکبال. ✍به قلم: مرضیه‌ رمضان‌قاسم @taaghcheh
✅💠 گردن کلفت 🔹قسمت اول گنده لات محل بود. گردنشو تبر هم نمی زد. صدای خش دار دوحنجره ای، بدنی زیادی ورزیده و قوی. قدی بلند و صورتی گندمی، با سبیلی ناصرالدین شاهی، تا همین اندازه کافیه. فیلم قیصر که تحلیل نمی کنیم!!!. اسمش حسین بود . تازگی ها، محض قلدری، زده بود، گردن یه بنده خدایی رو عیب دار کرده بود و اهل محل، گرچه ازش می ترسیدن، اما بمحض دیدن جمال دلربای داش حسین، همه جوره، پاچه خواری و چرب زبانی، ازش تعریف و تمجید می کردند و با دستپاچگی می رفتند دنبال کارشون. یک روز، حسین، مثل روزهای قبل، سر کوچه ایستاده بود‌‌ تا زورگیری کنه و نسق بگیره. ولی ناگهان، پیرمردی لاغر اندام ، به اسم کوچکش، حسین آقا صدایش کرد. حسین اومد بخودش بیاد، پیر مرد، دوبار دیگه هم ، حسین آقا حسین آقا ، گفت و حسین با چهره ای در هم، در حالی که بزور خودش رو کنترل می کرد گفت: فرمایش، ؟پیرمرد، آدرسی رو بصورت شفاهی، به حسین تفهیم کرد .‌ و ازش خواست تا یا دنبالش بره ، یا خودش فورا هرطوری می تونه بره. حسین تا بخودش بیاد، دید دم در یه خونه خشت و گلی قدیمیه. درب آهنی و کوچک خونه نیمه باز بودو حسین، با هل دادن در ، هیکل قناصشو چپوند توی خونه. اولش با بی حوصلگی، صدای نخراشیده شو گذاشت روسرش که : های کسی نیست؟ جواب مارو بده؟ که همون پیرمرد نحیف جلوش سبز شدو بی مقدمه بطرف اتاقی ساده اما تمیز و مرتب، راهنماییش کرد. حسین می خواست با کفش وارد اتاق بشه که پیرمرد، ازش خواهش کرد تا کفشاشو در بیاره و داخل اتاق بشه. حسین با دلخوری کفشاشو درآورد و داخل اتاق شد. به محض ورودش، یه پیرمرد لاغر اندام نورانی از جاش پاشدو بهش سلام کرد .بقدری سیمای جذاب پیرمرد در حسین اثر کرد که برای اولین مرتبه عمرش، به اته پته افتاد و سلام نجویده ای کرد و یادش رفت بشینه. پیرمرد نورانی، با لبخندی ازش خواست بره و نزدیکش روی پتو بشینه. پیرمرد یه چایی خوشرنگ به حسین تعارف کرد و بی مقدمه گفت: حسین آقا، همین امشب پای پیاده راه میوفتی و میری سمت مشهد. حسین زل زده بود به پیرمرد ولی زبونش یارای حرکت نداشت تا یه فحشی بده یا دلیل این دستور پیرمردو بپرسه.‌پیرمرد ادامه داد: به مشهد که رسیدی، میری کله پزی بامداد. پیش اوس حبیب آقا نامی. اون بهت میگه چکار کنی. بعدش، از زیر پتوی خودش، بیست تومن درآوردو به حسین داد. آخرشم گفت: دست خدا بهمراهت. ما ازت بی خبر نیستیم. ✍ به قلم: محمد رحیمی @taaghcheh
پیامبر.jpg
5.35M
✅💠 فایل اینفوگرافی پیامبر اعظم از دیدگاه رهبری @taaghcheh
اینفوگرافی.jpg
6.46M
✅💠 فایل اینفوگرافی پیامبر اعظم از دیدگاه دانشمندان اسلام @taaghcheh