{🥀🖤}
جنازه پسرشونُ که آوردند
چیزی جزء دو سه کیلو استخون نبود
پدر سرشو بالا گرفت و گفت :حاج خانم غصه نخوری ها !!!
دقیقا وزن همون روزیه که خدا بهمون هدیه دادِش ...
#شهیدانه
به روی پیراهن خاکی خود نوشتند:
"می رویم تا انتقام سیلی مادرم زهرا بگیریم... "💔🚶♂
"گویند چرا دل به شهیدان دادی؟والله کہ من ندادم ، آنها بردند. . ."
ناراحتبود)):
بهشگفتممحمدحسینچراناراحتۍ؟!
گفت:خیلۍجامعہخرابشدھ،
آدمبہگناهمۍافته..
رفیقشگفت:خداتوبہرو
براۍهمینگذاشته...
وگفتہڪہمنگناهاتونرومیبخشم...
محمدحسینقانعنشدوگفت:
وقتۍیہقطرھجوهرمۍافتہ
روآینہ،شایددستمالبردارۍ!
وقطرھروپاڪکنۍ،ولۍآینہکدرمیشه..(:
_-شهیدمحمدحسینمحمدخانۍ-_🌱
در تشرفی که آیتالله الهی طباطبائی (برادر علامه طباطبائی) به محضر حضرت بقیةالله (عج) داشتند، حضرت به ایشان فرمودند: اگر مشکل و گرفتاری داشتید خدا را قسم بدهید به ریزهخواران سفره ما.
سؤال کردم: آقا جان! ریزه خواران سفره شما چه کسانی هستند؟
حضرت فرمودند: همین طلبهها.
سؤال کردم: آقا جان! شما از آنها راضی هستید؟ حضرت سکوت کردند و بعد از تأملی فرمودند:
ما کسی را غیر از آنها نداریم!
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
#قصهدلبری
#قسمت_شصتویکم
پدر و مادرم می گفتند : « نخور فشارت می افته! »
اما محمدحسین برایم می خرید😁🤩
داخل اتاق صدایم میزد : « بیا باهات کار دارم!»
لواشک و قره قوروتها را یواشکی به من می داد و با خنده می گفت :
« زن مارو! باید مثه معتادا بهش جنس برسونیم ! » 😂😃
نمی توانستم زیاد در هیئت ها شرکت کنم .
وقتی میدید مراعات می کنم ، خوشحال می شد و برایم غذای تبرکی می آورد 😁🙃
برای خواندن خیلی از دعاها و چله ها کمکم می کرد .
پا به پایم می آمد که دوتایی بخوانیم😍😁
بعضی را خودش تنهایی می خواند 😂
زیاد تربت به خوردم میداد.
به خصوص قبل از سونوگرافی و آزمایش ها..
خودش از کربلا آورده بود و می گفت : « اصل اصله!»🙃
اسم بچه را از قبل انتخاب کرده بودیم : امیرحسین😍
در اصل ، امیرحسین اسم بچه اولمان بود .
به پیشنهاد یکی از علمای تهران ، گذاشتیم امیرمحمد .
گفته بود : « اسم محمد رو بذارید روش تا به برکت این اسم ، خدانظر كنه و شفا بگیره ! »😁🙂
می گفت :
« اگه چهار تا پسر داشته باشم ، اسم هرچهارتاشون رو میذارم حسین ! »😁
با کمک مادرم ، داخل ماشین نشستم .
راه افتاد . روضه گذاشت ، روضه حضرت علی اصغر..
سه تایی تادم در بیمارستان گریه کردیم برای شیرخواره امام حسین (ع)💔
زایمانم در بیمارستان خصوصی بود ..
لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق .
به نظرم پرسنل بیمارستان فکر می کردند الان گوشه ای می نشیند و لام تا کام حرف نمی زند..
برعکس ، روی پایش بند نبود ، هی قربان صدقه ام می رفت😂❤️
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
#قصهدلبری
#قسمت_شصتودوم
برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی و این قدر تقلا وجنب و جوش!😁😁
با گوشی فیلم می گرفت .
یکی از پرستارها می گفت : « کاش میشد از این صحنه ها فیلم بگیری ، به بقیه نشون بدی تا یاد بگیرن ! »😁😂
قبل از اینکه بچه را بشویند ، در گوشش اذان و اقامه گفت .
همان جا برایش روضه خواند ، وسط اتاق زایمان ، جلوی دکتر و پرستارها ..
روضه حضرت علی اصغر ..
آنجایی که لالایی می خوانند .
بعدهم کام بچه را با تربت امام حسین برداشت 🙃🙂
اصرار می کرد شب به جای همراه بماند کنارم .
مدیر بخش می گفت : « شما متوجه نیستین اینجا بخش زنانه؟!»
دکتر را راضی کرده بود با مادرم بماند ، اما کادر بیمارستان اجازه ندادند .
تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد . به زور بیرونش کردند 😂🤦🏻♀️
باز صبح زود سروکله اش پیدا شد 😂😅
چند بار بهش گفتم :
« روز هفتم مستحبه موهای سربچه رو بتراشیم!» راضی نشد ..
بهش گفتم : « نکنه چون خودت درد بی مویی کشیدی ، دلت نمیاد؟! »😁
می گفت : « حیفم میاد!»😕🙁
امیر حسین سیزده روزه بود که بردیمش هیئت ، تولد حضرت زینب (ع) بود و هوا هم خیلی سرد و هیئت شلوغ ، مدام به من میگفت :
« بچه رو بمال به درودیوار هیئت!» 😂
خودش هم آمد بردش قسمت آقایان و مالیده بودش به درودیوار هیئت😁
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
#قصهدلبری
#قسمت_شصت_وسوم
برایش دو بار عقيقه کرد : يك بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد ، یکی هم برد حرم حضرت معصومه (ع) 😍
برای خواندن اذان و اقامه در گوشش ، پیش هرکس که زورمان رسید بردیمش . در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد 😁🤩
در تهران هم حاج آقا قاسمیان ، حاج منصور ارضی و حاج حسین مردانی..
باهم رفتیم منزل حاج آقا آیت اللهی .
حرف هایی را که ردوبدل میشد ، میشنیدم .
وقتی اذان واقامه حاج آقا تمام شد ، حمدحسین گفت :
« دو روز دیگه میرم مأموریت ، حاج آقا دعاکنین شهید بشم!»
هری دلم ریخت 😰
دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمد حسین و شروع کردند به دعاخواندن..
بعد که دعا تمام شد ، گفتند : « ان شاء الله خدا شما رو به موقع ببره ،.
مثل شهید صدوقی ، مثل شهید دستغیب! »
داخل ماشین بهش گفتم : « دیدی حاج آقا هم موافق نبودن حالا شهید بشی؟! »
سری بالا انداخت و گفت : « همه این حرفا درست ، ولی حرف من اینه :
لذتی که علی اکبر امام حسین برد ، حبیب نبرد! »
روزی که می خواست برود مأموریت ، امیرحسین ۴۷ روزش بود .
دل کندن از آن برایش سخت بود😢
چند قدم میرفت سمت در ، برمی گشت دوباره نگاهش می کرد و
می بوسیدش😍😢
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
#قصهدلبری
#قسمت_شصتوچهارم
وقتی میرفت مأموریت ، با عکس های امیرحسین اذیتش می کردم😁😂
لحظه به لحظه عکس تازه می فرستادم برایش.
می خواستم تحریکش کنم زودتر برگردد 🤦🏻♀️
حتی صدای گریه و جیغش را ضبط می کردم و می فرستادم که ذوق کند😍😁
هر چی استیکر بوس داشت فرستاد ..😂
دائم می پرسید :
« چی بهش می دی بخوره؟! داره چی کار می کنه؟!
وقتی گله می کردم که اینجا تنهام و بیا ، می گفت :
«برو خدا رو شکر کن حداقل امیرحسین پیش تو هست ، من که هیچ کس پیشم نیست!»
می گفت : « امیرحسین روببر تموم هیئتایی که باهم میرفتیم! »
خیلی یادش می کردم در آوردن و بردن امیرحسین به هیئت ..
به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش😢😍
هیچ وقت نمی گذاشت هیچ کدام را بردارم ، چه یک ساک ، چه سه تا ..
به مادرم می گفتم : « ببین چقدر قده .. نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم!»
امیرحسین که آمد ، خیلی از وقتم را پر می کرد و گذر ایام خیلی راحت تر بود😍😁
البته زیاد که با امیرحسین سروکله میزدم ، یاد پدرش می افتادم و اوضاع برایم بدتر میشد ..
زمان هایی که برای امیرحسین مشکلی پیش می آمد ، مثلا سرماخوردگی ، تب و لرز و همین مریضی های معمولی ، حسابی به هم می ریختم 😣
هم نگرانی امیرحسین را داشتم و هم نمی خواستم بهش اطلاع بدهم ، چون می دانستیم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته می شود😢
می گذاشتم تا بهتر شود ، آن موقع می گفتم : « امیرحسین سرما خورده بود ، حالا خوب شده! »
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
#قصهدلبری
#قسمت_شصتوپنجم
امیر حسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت😁🤩
می خواست ببیند امیر حسین او را می شناسد یا نه؟
دستش را دراز کرد که برود بغلش ..
خوشحال شده بود که « خون ، خون رو می کشه!»😍😂
وقتی دید موهای دور سر بچه دارد می ریزد ، راضی شد با ماشین کوتاه کند😅
خیلی ناز و نوازشش می کرد ..
دیگر از بوسیدن گذشته بود ، به سروصورتش لیس میزد😐
می گفتم : یه وقت نخوریش! »🙄😂
تا در خانه بود ، خودش همه کارهای امیرحسین را انجام می داد😁
از پوشک عوض کردن و حمام بردن تا دادن شیشه شیر و گرفتن آروغش😂
چپ و راست گوشی اش را می گرفت جلویم که :
« این کلیپ رو ببین ..
زنی لبنانی بالای جنازة پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز می خواند!
گفت : « اگه عمودی رفتم افقی برگشتم ، گریه زاری نکن مثل این زن محکم باش !»
نصیحت می کرد بعد از من چطور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش..
به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامه خودش را تنظیم کرده بود 😣
در قالب شوخی و گاهی هم جدی حرف هایش را می زد .
می گفت : « اینکه این قدر توی سوریه موندم یا کم زنگ می زنم ، برای اینه که هم شما راحت تر دل بکنین هم من!»💔
#کپیباذکرصلواتمانعیندارد
داریم به روزهای فرار شاه نزدیک میشیم
هر کی گفت شاه نکشت ، این عکس رو بزنید تو صورتش
با اسلحه جنگی انقلابیون رو محاصره کردند و یک نفر رو زنده نگذاشت.
شاه تا میتونست کُشت ، ولی حریف ِ "ایدئولوژی " و "لیدر" انقلابیها نشد.
#لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موشکهایفتوشاپاز زبانرهبری😅
#حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
ولیتـوتاریخمینویسنکهکلدنیـایِغربوشرق
بااونهمهسلاحوتجھیـزاتوجمعیـتورسـانهای
کهدارنزورشـونبهایندونفـرنرسیـد!(:
#لبیک_یا_خامنه_ای
وقتی کودکی یک ساله را به هوا میاندازی، میخندد چون ایمان دارد تو او را خواهی گرفت!
در مقابلِ تقدیرِ خداوند، کودکی یک ساله باش :)❤️ #شبانه
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
#کلام_شهدا 🥀
🍃خدایا❗️
#شَهادٺرا نَصیبمڪُن😍
دِلم❣️بَراےحُسینخرازےپَرمیڪِشد
دِلمبراے #شُهـَـداپَرمیڪِشد
🍁دنیارا رَها ڪُنید
#دُنیارا وِل ڪنید
هَمهـ چیز را دَر آخِرَٺ #پیدا ڪُنید
و رِضاے خُدا را
بر رِضاے #مَخلوق ارجَحیٺ دَهید...✔️
#شهید_احمد_کاظمی
🔴 "وقتی یه نفر روحش آسیب ببینه دیگه به این راحتیا نمیتونه لذّت ببره"😑
🚫 مجبوره مثلاً با هیجانِ شهرِ بازی یا هیجانهای خطرناکِ دیگه یه ذره لذّت ببره!
🚫 مجبوره برای یه لذّت کوچک هزینه های زیادی کنه. 💵
👆اینجوری هم هزینه کرده و هم لذّت نبرده!
🚸 خب عزیز دلم این چه وضعیه برای خودت درست کردی؟؟
شاید بگی
مگه میشه که آدم از تک تکِ لحظاتِ زندگیش لذّت ببره؟؟
🔹 بله که میشه! 😌☺️
✅ آدم باید "از همۀ حرکاتش توی زندگی" لذّت ببره.
💖 شما باید از خوابیدن، نهایتِ لذّت رو ببری.
از بیداری، از غذا خوردن،
نگاه کردن، فکر کردن، از همه چیز...
🔵 تو باید خیلی لذّت ببری. حق نداری کم لذّت ببری.
-- خب چطور میشه از همه چیز لذّت برد؟
🔶 تنها راهش اینه که "قدرت و ظرفیتِ" خودت رو برای لذّت بردن افزایش بدی.
که این با ترک گناه بدست میاد✌️
خدمت به مادرتون باعثمیشه
خیر دنیا و آخرت نصیبتون بشه..🌸
{شهیدمرتضیمسیبزاده✨
#حـجـاب سنگریاسـتآغشتھبه
خـونِمَـنکھاگـرآنراحـفـطنکـنید
بـهخـونِمنخـیانـتڪردهاید💔