eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
240 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🔖 خـُــــــــــدا؛ وسطِ‌غمـ‌هات‌یهـ‌گل‌مۍڪارھ[مطمئن‌باش..] ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوقِ ࢪوزگار ڪودڪے🌿♥️ ༄࿓༄࿓༄࿓༄࿓༄ ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🦋 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🎈 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گل های خوشگل با روبان 🌸🎀 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
سلام سلام اول از همه خسته نباشید بخاطر امتحانا اگر ما تا عید غدیر به ۴۰۰نفر برسیم یک هدیه شگفت انگیز برای همگی داریم پس دست به کار بشید تا دیر نشده 😍🤩❤️🌺🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مرصاد خواست از جمع دور شود که حاج مصطفی دستش را کشید و اجازه نداد در تنهایی خودش را محکوم کند ... ـ بیا بابا جان ... بعدا برام تعریف کن ... همگی در سالن نشسته بودند و منتظر دکتر .... دکتر بسمتشان آمد و گفت : اقوام درجه یک بیمار تشریف بیارید اتاق من براتون توضیح بدم پدر و مادر مهدا و محمدحسین به اتاق پزشک رفتند و منتظر به او چشم دوختند . دکتر : اون دختر خانم ۱۵ ، ۱۶ ساله که اول آوردن ، حال عمومیش خوبه ... بخاطر دود و گاز های سمی هنگام آتش سوزی یکم مشکل تنفسی خواهد داشت که طبیعیه ولی مقطعیه شاید یه هفته ... کف دستشون سوختگی داشت که خیلی خفیف بود و پانسمان شده ... پماد ، دارو و هر چه لازم باشه براشون تجویز میشه ... نگرانی نداشته باشید ... بعید میدونم اثری از سوختگی بجا بمونه ... وقتی بهوش اومدن بعد از یکسری معاینه های پزشکی احتمالا بعد یک شب بستری معمول ، مرخص میشن حاج مصطفی : الحمدالله ... ممنون دکتر ، آقای حسینی چطور حال ایشون چطوره ؟ با این حرف حاج مصطفی چشم های مطهره خانم مشتاق میز دکتر را کاوید تا از پسرش بشنود ... پسری که با سختی و مشکلات جنگ و ... متولد شده بود و اکنون بخاطر نبوغ و علمی که داشت جانش در خطر بود ... دکتر : اون آقا هم مقطعی از بازوشون سوخته ... مثل اینکه به یه چیز داغ برخورد کردن ... مساحت سوختگی زیاد و جدی نیست ... فعلا با مشکل تنفسی مواجه هستن اما این مشکل تنفسی نسبت به دختر خانم شما یکم جدی تر هست ، چون بیشتر در معرض گاز سمی بودن ... و یکسری مراقبت های پزشکی لازمه شاید کمتر از دو روز مرخص باشن ... اما اون خانومی که آخر از بقیه اومدن .... انیس خانم ‌: خب آقای دکتر حال دخترم چطوره ؟ ـ زیاد خوب نیستن خانم ... سوختگی جزئی روی دستشون بود قسمت ساعد ..... اما خب اون سوختگی زیاد جدی نیست ... کمرشون آسیب دیده ، سوختگی کمی وسیع و عمیق هست اما مشکل بزرگتر اینکه متاسفانه در اثر ضربه ای که به کمرشون وارد شده مهره های کمرشون دچار مشکل شده ... حاج مصطفی : این مشکل چقدر جدیه ... نیاز به عمل داره ؟ ـ ببینید ما در حال حاضر آزمایش و MRI انجام ندادیم و من نمیتونم با قاطعیت چیزی بگم ... بنظر نمیرسه مشکل کمرشون ساده باشه .... فقط در حد پیش بینی هست ... ولی ... باید بگم ممکنه مدتی نتونن راحت راه برن ... انیس خانم با شنیدن این حرف از دکتر شروع به گریه کرد که دکتر گفت : در حد یه پیش بینیه خانم ... احتمال اینکه بخاطر ضربه ای که به کمرشون وارد شده نیاز به جراحی باشه خیلی کمه ... اما بخاطر سوختگی هایی که هست باید اعزام بشن تهران بیمارستان های اونجا پیشرفته تر هستن ... برای این جراحی درنگ نکنین همین که به هوش اومدن ببریدشون تهران ... طول درمان بخاطر سوختگی کم هست ... کمتر از یک ماه ... این اطمینانو میتونم بهتون بدم . اما اینکه از کی میتونن راه برن .... نمیتونم نظری بدم ... مطمئنا چندین جلسه فیزیوتراپی میتونه بهشون کمک کنه ... انیس خانم با احوالی آشفته اتاق دکتر را ترک کرد و بعد از تلاش هایی که برای دیدن مهدا کرد ، اجازه گرفت از پشت شیشه بخش مراقبت های ویڗه دخترکش را تماشا کند . ـ مصطفی نگا بچمو مثل کبوتر زخمی افتاده اینجا ! . مصطفی ینی بچم خوب میشه ؟ ـ معلومه خوب میشه دیدی که دکتر گفت طول درمانش کوتاهه الحمدالله ...خدا رو شاکر باش انیسم ـ ... اصلا ربطی به بچم مهدا نداشت مرصاد و مائده شوخیشون گل کرده بود ... ـ الان نمیخواد دنبال مقصر بگردی .... سید محمدحسین هم بخاطر مهدا و مائده تو دردسر افتاده بنده خدا ... یه دلجویی از مادرش بکن ... ـ من الان خودم مستحق دلجوییم ... خودت مدیریت کن مصطفی من اصلا حوصله حرف زدن ندارم .. ـ زشته انیس جان من نهایت با سیدحیدر صحبت کنم شما خودت باید با مادرش صحبت کنی ... بیا خانومی ... بیا بریم الان بیرونمون میکنن ... یه سر به بچم مائده هم بزنیم ... الاناست بهوش بیاد ـ هر چی میکشم سر همین بچه لوسته ... حرفی با جفتشون ندارم ... ـ باشه حق با شماست ... منم دلم واسه مهدا کبابه ولی اونم الان بهوش بیاد به ما نیاز داره ... &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مطهره خانم آرام و محکم نشسته بود و خبری از آشفتگی ساعت پیشش نبود و انگار از بی تابی که داشته است پشیمان بود ، رو به حسنا گفت : حسنا مامان ؟ من برم نماز بخونم ... شما حواست به بابات باشه ! من نمازمو خوندم شما برو بخون ـ چشم مامان . صورت دخترش را بوسید دستی به روسری کج شده ی روی سرش کشید و گفت : حسنا جان ، ظاهرتم مرتب کن ... یه خانم در هر شرایطی مرتب و مراقبه ... مراقب همه چیز و همه کس . سکوت بین جمع نگران که گاهی با اشک و ناله ی انیس خانم شکسته میشد با حرف مطهره خانم برچیده شد . ـ یه یا علی بگین ، برین دست و صورتتونو بشورین نماز بذارین اذون دادن ... این جا رو کردیم ماتم کده ، الحمدالله بچه ها سالمن و مشکلی نیس ... آقا سید ؟ ـ جانم ؟ ـ من خونه شام گذاشتم آماده هست ، یه زنگ به آقا امیرحسین بزن بیاره شامو همین جا بخوریم ... فقط سیدجان به بچم نگو ممکنه نگران بشه ... ـ خانم خودش اون وضعو ببینه متوجه میشه ... ـ شما زیاد قضیه رو باز نکن ـ چشم . ـ انیس خانم ؟ ـ بله حاج خانم ؟ ـ بیاین بریم یه وضو بگیرین یکم آروم شین ... پاشین ـ من تا بچم بهوش نیاد دلم آروم نمیگیره ... ـ مائده خانم که بهوش اومدن دیدین شون ... مهدا خانمو بسپارین به حضرت مادر ... ضمنا باید سالم باشین تا بتونین مراقب دسته گلتون باشین این جوری که خودتون زودتر از پا میافتین ... حسین منم هنوز بهوش نیومده حتی نتونستم ببینمش ولی اونا بیش از هر چیز به حضور معنوی ما نیاز دارن .. دست انیس خانم را گرفت و رو به همسرش گفت : آقا سید ما رفتیم نمازخونه سید سری تکان داد و رو به حسنا گفت : دختر بابا شما هم برو ـ چشم ... خانم ها که راهی شدند ، سیدحیدر رو به مرصاد کرد و گفت : آقا مرصاد پسرم ؟ میشه برید دنبال آقا امیرحسین ؟ امیرحسین هول میشه دست گل به آب میده ، خودتم یه لباس مناسب بپوش بابا ـ چشم الان میرم ............ــــــــــــ♦ـــــــــــــ............ ـ امیر جان داداش کارای دانشگاهو انجام داده بودم ... چون نصف ترم رو گذرونده بود باید امتحانات رو میداد نرفتن سر کلاس ها رو پذیرفتن بخاطر شرایطش ... ولی همین جا دو تا امتحانشو داده .... الان که خانوم میگه نمیخوام عقب بیافتم باید برگردیم وگرنه ترم جدیدو مرخصی میگرفت ... شرمنده دیگه زحمتی شده برا شما ... ممنون ... باشه ... قربانت ... آره ما هم احتمالا امروز ظهر راه میافتیم ... آره خونه سیدهادیه ... قربانت ... یاعلی مهدا : آقا امیر بود ؟ ـ آره ، میگه دانشگاه یه سری نامه و اینا داده رفته گرفته ... بعد همون طوری که خواستی پرسیده گفتن میتونی باقی امتحاناتو دانشکده خودت بدی ... استاد هاتم مشکلی با چند جلسه غیبتی که داشتی مشکلی نداشتن ... بخاطر پیشینه اته ... اگه من بودم محل ... بهم نمیذاشتن ... ـ خودشون لطف کردن ـ تو دوباره شکست نفسی کردی ؟ یه چیزی ذهنمو درگیر کرده ، چرا محمدحسین اینقدر شرمنده تو بود ؟!! ... چرا تا میومد حرف بزنه میپیچوندی ؟ تو این یه ماهه کلی رفته و اومده بهت سر زده من درک نمیکنم ...! &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 مهدا بحث را عوض کرد و گفت : بنده خدا خونشو در اختیارمون گذاشته ... حالا میاد یه سری میزنه .. ـ نه خب سجاد کمتر پیگیره ... اون استاد سیریشت هم پدرمونو در آورده ... مهدا یه چیزی ؟ ـ جانم ؟ ـ اون همکارت خانمه بودا ! نمیخواستم گوش وایسم ... ولی شنیدم گفت جانبازی بگیر ... چرا این طوری گفت ؟ مهدا انتظار شنیدن این حرف را نداشت با اینکه کمی متعجب شده بود اما خونسرد گفت : ایشون کلا اهل روحیه دادنه ... شوخی زیاد میکنه ... داشت میگفت هنوز استخدام نشدی و یه عملیاتم نرفتی تو خونه خودتون مجروح شدی ... برو جانبازی بگیر مرصاد با اینکه قانع نشده بود گفت : نمیدونم چی بگم ... آقا سیدحیدر هم خیلی هواتو داشت ... ـ تو الان دنبال راز داوینچی هستی ؟ بسمت میز خیز برداشت تا کیفش را بردارد که مرصاد مواخذه گر گفت : یک ماهه دارم بهت میگم اینقدر ورجه وورجه نکن ... مگه چقدر از عملت گذشته میپری اینور اون ور ... ؟! ـ یه جوری میگی ، هر کی ندونه فکر میکنه چه حرکتا میزنم ... یه کیف میخواستم بردارم با صدایی که غم داشت ادامه داد ؛ فعلا اسیر صندلی چرخدارم مرصاد شرمنده سرش را پایین انداحت و گفت : نمیدونی چه زجری میکشم وقتی این جوری میبینمت ... خدا لعنت کنه منو ... ـ بسه مرصاد چه ربطی به تو داشته ؟ اینکه موتورخونه مشکل داشته تو مقصری ؟ بار آخرت باشه ها ... ـ شرمندتم ... تا آخر عمرم شرمندتم آبجی ـ پاشو لوس بازی درنیار ، اون چادرمو بیار بریم دیر شد ... این جلسه آخریه که اینجا فیزیوتراپی میرم ... باید نامه و اینا بگیریم بدو فیزیوتراپیست مردی میان سال با قدی کوتاه و اخلاقی که شهره ی خاص و عام بود ، نفهمید کی و چگونه با این دختر با انگیزه اینقدر خوش برخورد شده بود ! انگار امواج مهربانی و صمیمت ذاتی اش همه را بهرمند میکرد ... نمیدانست چرا از رفتن دختر جوان ویلچر نشین ناراحت است ؟! شاید روزی که برای اولین بار او را دید گمان میبرد مانند تمام جوانانی که دچار معلولیت میشوند ، افسرده باشد ... یا حداقل اهل لوس بازی های دخترانه ... اما مهدا آنقدر راحت این تقدیر را پذیرفته بود و با آن کنار آمده بود که انگار از بدو تولد معلول بوده است ....! دکتر با یادآوری وضعیت مهدا به او یادآور شد هنوز شرایط یک زندگی معمولی را ندارد . بعد از توصیه های ضروری رو به مرصاد گفت : آقا مرصاد مراقب خواهرت باش ... یکم زیادی خوشحال و راضیه . رو به مهدا کرد و گفت : ... دخترم خیلی دوست داشت باهات خداحافظی کنه ولی چون کلاس زبان داشت نتونست بیاد ... خیلی باهات صمیمی شده ... شمارتو که داره بهت زنگ میزنه ... تو هم اینقدر با همه گرم نگیر ... با دختر منم طوری رفتار کن وابسته نشه .... دکتر خوب میدانست احیای قلب آشفته ی دخترش کار سختی بود که مهدای جوان از عهده اش برآمده بود ... بازگشت به شهر و دیار بزرگترین آرزوی روزهای درمان مهدا شده بود . زندگی حتی چند روزه در بیمارستان سوختگی عذاب آور ترین لحظات زندگی او بود . سرگردانی و آشفتگی پدر و مادرش ، دانشگاه تعطیل شده ی خودش و مرصاد . مائده ی بی قراری که بخاطر مدرسه ، اصفهان مانده بود و روز های تعطیل ماه را برای دیدنش می آمد ... همه باعث شد دلش برای شهر تنگ شود ... ــ وای خداا هیچ جا شهر خود آدم نمیشه ... با... ـ آبجی .... ؟! صدای پر ذوق مائده شهرک را از آمدن مهدا با خبر کرد . ـ الهی فدات بشم.... دلم برات یه ذره شده بود ـ خدا نکنه صورتی خانم ، بیا بغلم ببینم ... اشکش فرو ریخت و با بغض گفت : آبجــــــــــی ؟ ـ جونم ‌؟ ـ همش تقصیر منه ... اگ ... ـ وای تو و مرصاد منو دیوونه کردین ... بابا هیچ ربطی به شما نداشته ... اگه خدایی نکرده به جای من این اتفاق برای یکی از بچه ها یا خدایی نکرده چند تا خانواده می افتاد خوب بود ؟! خداروشکر بخیر گذشت ... انیس خانم : علیل شدن خودتو میگی بخیر گذشتن ؟ مهدا از حرف مادرش دلگیر شد و همان طور که با دست صندلی را به حرکت در می آورد گفت : علیل اونی نیس که پای قوی برای راه رفتن نداره ... علیل اونیه که با پای قوی هم راهی برای رفتن نداره .... به آرامی صندلی را به حرکت در آورد ... &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 به ورودی ساختمان رسید که صدای پر از شادی فاطمه او را شگفت زده کرد : فاطمه : سلام مهدعلیـــــــای خودم ... فداتشم زشت من ـ علیک السلام بر خواهر فاطمه ... خانم شما آخر نام ما رو یاد نگرفتین ؟ ضمنا زیاد به آینه نگا کردین دچار اختلال بینایی شدین خانم ! ـ نه میبینم آب و هوای تهران بهت ساخته ... همین که متراژ زبونت کاهش نداشته ینی سالم سالمی ... + نامرد بدون من داری خوشامد میگی ؟ مهدا صندلی را چرخاند تا حسنا در دیدش قرار بگیرد . ـ سلام حسنـــــــا بانو ... احوال شما سرورم ؟ +سلام عشقم ... خوبی گلم ؟ تو نبودی این دل بیقر.... فاطمه : دروغ میگه مهی ... تازه صبح ها که میرفتیم دانشگاه میگفت چه خوبه مهدا نیس مجبورمون کنه قبل دانشگاه بریم اطراف محوطه ورزش کنیم .... ـ آره حسنـــــا ؟ + ‌نه داره الکی میگه عشقم این حسود عناد ورزِ ... ـ بسه یکم زیادیش شد رود دل میکنه بچه ... فاطمه : نه بذار بگه ... بگو حُسی جون خودت خلاص کن .... قشنگ این عُقده هاتو بریز بیرون موبد بزرگ بعد از سفری طاقت فرسا به شهر خود بازگشته است و پذیرای توست .... + خب حالا انگار خودش دلش تنگ نشده ... ـ ممنونم بچه ها واقعا نفس کشیدن تو هوایی که رفیق آدم توش شریک نباشه ، عذابه . حسنا با حالتی تمسخر آمیز تعظیم کرد و گفت : بانو ؟ اجازه میدید این جمله رو طلا بگیریم و به گردن غلام مغربی خود ، فاطمه ، بیاویزیم ....!؟ فاطمه : حســــــــــــنــــــــــا ؟ میکشمت ! این دمپاییه هست باهاش هادی رو تنبیه میکنم ... خیلی دردناکه ... به هادی بگو برات تعریف کنه .... میخوام ازت پذیرایی کنم مهدا : وای بچه ها بسه چقدر حرف میزنین .. در عوض یکم منو کمک کنین از اینجا برم بالا ... فاطمه : من این کارو به غلام زنگی خود میسپارم ... ـ اصلا جفتتون ندیمه مخصوص شاهدخت هستین و به خودش اشاره کرد که فاطمه گفت : اوه اوه شاهدخت ... یکم خودتو تحویل بگیر مهی .. حسنا : مهدا نوشابه ضرر داره بخدا بفهم ! ــــــــــــــــــــــ♥️ــــــــــــــــــــــ پدر و مادر فاطمه و سجاد ‌، برای دیدن مهدا به اصفهان آمده بودند و انیس خانم بشکرانه سلامتی دخترش شب های قدر افطاری را در حسینیه محله ترتیب داده بود . همگی در تدارک بودند و مهدا با وجود مشکلی که داشت به جمع کمک میرساند . مطهره خانم ( مادر محمدحسین ) : مهدا جان مادر شما برای چی اومدی ؟ بیا برو استراحت کن دخترم ـ نه خاله جان من مشکلی ندارم ... من که بخاطر این دارو ها روزه نیستم شما روزه هستین ضعف میکنین بفرمایید ... تزئین حلوا رو میتونم انجام بدم ... ـ قربون تو برم من مطهره خانم نمیدانست چرا مهر این دختر به دلش نشسته و اینقدر برایش عزیز شده ... ! وقتی با همسرش از این احساس محبت گفت ، سید در جوابش از عزتی گفت که در دستان عزّ زمین و آسمان است ... حسنا با صدایی تحلیل رفته رو به مادرش گفت : وای مامان اینو لوسش نکنین بذارین کمک بده ... یه شکم سیر خورده چیزیش میشه ؟! من بدبخت از گرسنگی دارم شهید میشم منو دریاب ... فاطمه : تو هیچیت نمیشه ... بقول مرصاد بادمجان دیار زلزله زده ای شما حسنا : فاطمه تا حالا به شباهت خودت و خاک انداز دقت کردی ؟ فاطمه ابتدا متوجه منظور حسنا نشد که با خندیدن مهدا فهمید او را دست انداخته و با ملاقه ی داغ بسمت حسنا رفت تا او را تنبیه کند ... همین که حسنا خواست از در آشپزخانه حسینیه خارج شود سجاد سینی بدست وارد شد و در همان حین گفت : یا الله ، اینم از حاصل اشک های ریخته شده آقایو.... &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 جمله سجاد تمام نشده بود که با حسنا برخورد کرد و سینی حامل پیاز های نگینی شده پخش شد ... سجاد سینی را در هوا گرفت تا به حسنا نخورد ... ـ خانم حسینی ؟ حالتون خوبه ؟! حسنا ترسیده و رنگ پریده سری تکان داد و گفت : من خوبم همه بسمت حسنا رفتند و کمی به او رسیدند که مادر سجاد گفت : حالا پیازو چیکار کنیم ؟ یه گونی پیاز بود ... سجاد در همان حین گفت : اشکالی نداره الان با مرصاد میریم میخریم و یه دبه اشک دیگه از سید هادی و سید محمدحسین میگیریم با این حرف سجاد همه خندیدند که فاطمه میان خنده با اشاره به حسنا که شدیدا سر در گریبان فرو برده بود گفت : حسنا خانم هم ببر تنبیه بشه ... دفعه دیگه از این حرکتا نزنه با جدیت کارد را بسمت سجاد گرفت و گفت : وایسا ببینم سید هادی من داره پیاز خورد میکنه ؟ پس تو چی کاره هستی اونجا ؟؟ ـ خب دو تا سید بهم گرفتن با یادآوری ایام گذشته نشستن پیاز خورد میکنن خودشون گفتن ، بعدشم امروز چهارشنبه است کی جرئت میکنه به اینا نزدیک بشه ، چیزی بگه ... کارد هم دستشونه ... فاطمه بزور خنده اش را کنترل کرد و گفت : بیا برو اینقدرم حرف نزن شب قدری برا من بلبل زبونی میکنه .... بیا برو دیگه ندی به سید هادیا چشماش حساسه خودت کمک کن امیرحسین وارد شد و گفت : آقا سجاد ؟ چیشد ؟ محمدحسین میگه .... با دیدن آن وضعیت و رنگ پریده خواهرش نگران گفت : چیشده ؟ حسنا سادات خوبی ؟ مهدا : چیزی نیس یکم برخورد فیزیکی بین حسنا و پیاز های بخت برگشته صورت گرفت ... امیرحسین شیطون خندید و چشمکی به حسنا زد و گفت : خوبه ... همزاد پنداری کردن حسنا چشم غره ای جانانه نثار برادرش کرد و فهماند بعدا حسابش را میرسد . مطهره خانم : محمدحسین چی میگه مامان ؟ ـ هیچی میگه پیاز و بیارین همون بیرون داغ میکنیم خانوما اینجا درگیرن بعد اینجا تهویه نداره گرمتون میشه ـ فعلا که پیاز نداریم ... مامان با آقا مرصاد برین سریع بخرین بیارین همین جا خورد میکنیم ، افطار نزدیکه آش و حلیم بادمجان بدون پیاز داغ نمیشه که ... ـ اگه محمدحسینتون گذاشت ، چشم نزدیک به افطار بود که رضوان همراه نازنین ، همسر محمدرضا و ندا به آشپزخانه آمدند . رضوان هم عمه محمدحسین به حساب می آمد هم زن داییش و با ازدواج محمدرضا ، برادر بزرگترش ، با نازنین این پیوند میان آنها قوی تر شده بود . رضوان علاقه ی خاصی به سیدهادی ، خواهرزاده اش ، داشت و مشتاق ازدواج او و نازنین بود اما دختر ناز پرورده اش بخاطر شغل سیدهادی و درآمد کم قبول نکرد و به محمدرضا بله گفت . رضوان : سلام بر همگی ... نماز روزه هاتون قبول منو دخترام اومدیم کمک حسنا آرام زیر گوش فاطمه دهانش را کج کرد و گفت : اومدین کمک یا خود نشون دادن ؟ فاطمه : حسنا روزه ایا ! ـ آخه ... فاطمه همان طور که سفره را بر میداشت تا به قسمت بانوان برود گفت : آخه نداره ... غیبت نکن ـ ایش ... من اینا رو میبینم زبونم بی اراده فعالیت میکنه انیس خانم لبخندی زد و گفت : لازم به زحمت نیست بفرمایید ... الان میرسیم خدمتتون حسنا : ایول انیس بانو زد بهش مهدا : کمتر بگو حسنا امیرحسین و مرصاد طبق خواسته مطهره خانم پیاز ها را به آشپزخانه آوردند که مهدا گفت : دستتون دردنکنه بچه ها ، لطفا این سفره رو ببرین قسمت آقایون پهن کنین ... مرصاد این سینی که داخلش شربت عسل هست ببر بده به فاطمه ، الان رفت ـ الان سجاد و امیرو صدا میکنم ... سیدمحمد گفته بیایم اینجا کمک شما انیس خانم : ما کمک نمیخوایم شما برو همون جا امیرحسین : نه خاله ... محمد ما گفته بیایم پیاز پوست بکنیم سرخ کنیم ، الان بریم بیرون کبابمون میکنه &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
شب‌جمعست ... هوایت‌نکنم‌میمیرم((:
ترکمون نکنید دیگه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک رمان باور نکردنی زیبا در راه هستش بعد این این رمان در حال بارگذاری پس ترک نکنید تا از دستتون نره😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹🌙✨› بِــســمِ اللّٰه اَلرَحــمٰنِ اَلرَحیمـ♥️ اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفِيعِ وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ وَ مُنْزِلَ التَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّلِّ وَ الْحَرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ [الْفُرْقَانِ‏] الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبِينَ وَ الْأَنْبِيَاءِ [وَ] الْمُرْسَلِينَ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِوَجْهِكَ [بِاسْمِكَ‏] الْكَرِيمِ وَ بِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنِيرِ وَ مُلْكِكَ الْقَدِيمِ يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذِي أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرَضُونَ وَ بِاسْمِكَ الَّذِي يَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ يَا حَيّا قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا حِينَ لا حَيَّ يَا مُحْيِيَ الْمَوْتَى وَ مُمِيتَ الْأَحْيَاءِ يَا حَيُّ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ، اللَّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمَامَ الْهَادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقَائِمَ بِأَمْرِكَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ عَلَى آبَائِهِ الطَّاهِرِينَ عَنْ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا وَ عَنِّي وَ عَنْ وَالِدَيَّ مِنَ الصَّلَوَاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ وَ مَا أَحْصَاهُ عِلْمُهُ [كِتَابُهُ‏] وَ أَحَاطَ بِهِ كِتَابُهُ [عِلْمُهُ‏] اللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْدا وَ عَقْدا وَ بَيْعَةً لَهُ فِي عُنُقِي لا أَحُولُ عَنْهَا وَ لا أَزُولُ أَبَدا اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ وَ الْمُسَارِعِينَ إِلَيْهِ فِي قَضَاءِ حَوَائِجِهِ [وَ الْمُمْتَثِلِينَ لِأَوَامِرِهِ‏] وَ الْمُحَامِينَ عَنْهُ وَ السَّابِقِينَ إِلَى إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ اللَّهُمَّ إِنْ حَالَ بَيْنِي وَ بَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِي جَعَلْتَهُ عَلَى عِبَادِكَ حَتْما مَقْضِيّا، فَأَخْرِجْنِي مِنْ قَبْرِي مُؤْتَزِرا كَفَنِي شَاهِرا سَيْفِي مُجَرِّدا قَنَاتِي مُلَبِّيا دَعْوَةَ الدَّاعِي فِي الْحَاضِرِ وَ الْبَادِي اللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ وَ اكْحُلْ نَاظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُكْ بِي مَحَجَّتَهُ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ وَ اعْمُرِ اللَّهُمَّ بِهِ بِلادَكَ وَ أَحْيِ بِهِ عِبَادَكَ فَإِنَّكَ قُلْتَ وَ قَوْلُكَ الْحَقُّ ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ فَأَظْهِرِ اللَّهُمَّ لَنَا وَلِيَّكَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمَّى بِاسْمِ رَسُولِكَ، حَتَّى لا يَظْفَرَ بِشَيْ‏ءٍ مِنَ الْبَاطِلِ إِلا مَزَّقَهُ وَ يُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُحَقِّقَهُ وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مَفْزَعا لِمَظْلُومِ عِبَادِكَ وَ نَاصِرا لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ نَاصِرا غَيْرَكَ وَ مُجَدِّدا لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْكَامِ كِتَابِكَ وَ مُشَيِّدا لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِينِكَ وَ سُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِينَ اللَّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّدا صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلَى دَعْوَتِهِ وَ ارْحَمِ اسْتِكَانَتَنَا بَعْدَهُ اللَّهُمَّ اكْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيدا وَ نَرَاهُ قَرِيبا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ، آنگاه سه بار بر ران خود دست میزنى، و در هر مرتبه می‏گويى: ♥️ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا مَوْلايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ❤️ ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🍃🌸صبحتـون زیبـا 🌷🍃 امیدوارم یه روز خوب 🍃🌸با کلی انگیزه 🌷🍃پیش رو 🍃🌸داشته باشین 🌷🍃با کلی خبرای خیلی خوب 🍃🌸آدینه تـون پُـر انـرژی ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🦋⃟🧿 سلام‌امام‌زمانم💙 تقصيرماست‌غيبت‌طولانےشما بغض‌گلوگرفتہ‌ےپنهانےشما برشوره‌زارمعصيتم‌گريہ‌ميڪنے جانم‌فداے‌ديده‌‌ےبارانےشما... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
امام صادق (ع) فرمودند: صلوات از مستحبات است و خداوند به کسی که در روز جمعه بر محمد(ص) و آل محمد صلوات بفرستد هزار برابر و در غیر جمعه صد برابر ثواب میدهد 📿 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻