eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
240 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
واماامروز!.. دری‌ازآسمان‌.. به‌روی‌کربلای‌حسین‌برای‌همه‌بازشده، آقاخواسته‌برات،.. صدات‌کرده‌که‌عرفهٔ‌امسال‌رودیدی، وقتی‌نشستی‌یه‌جادعای‌عرفه‌روخوندی، آقامنتظربوده‌صداتوبشنوه! هرجاکه‌هستی‌دستت‌روبزارروی‌قلبت‌ وسلام‌بده: «صلی‌الله‌علیک‌یااباعبدالله» یادت‌باشه‌داری‌جواب‌سلام‌آقارومیدی، خیلی‌زودترازتوسلامت‌کرده.! +برای‌همدیگه‌دعاکنیم. بـِنــْتُ الٰحُسَـــیــــ🌱ن
دعای عرفه- ترجمه روان.pdf
1.82M
✅ متن «دعای عرفه» بر اساس «جمله بندی» و ترجمه ساده و توضیحی و خط درشت
دلنوشتھ شهید حججۍ دࢪ ࢪوز عࢪفھ 🦋﴿خدایا امࢪوز عࢪفھ بود و الان شب عید قࢪبان...﴾🦋
امروز روز عرفه است بچه به ما خیلی دعا کنید التماس دعا فراوان دارم هرجا که هستید برای ماهم دعا کنید🌹🙏🦋
امروز اول برای دیگران دعا کنیم بعد برای خودمون🌿💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╰❥. .•.╰❥. ⟮ ما‌ در قِبال‌تمام‌ڪسانی‌کہ‌ راه‌ڪج‌‌می‌روندمسئــول‌‌هستیم‌‌ وحق‌‌نـداریم‌‌باآنهــا‌بـرخورد‌تندڪنیم ازڪجــامعلوم‌‌ڪه‌ما‌ درانحراف‌اینهــانقش‌‌نداشتہ‌باشیم؟! ⟯ <||> <||>🌱 ‌‌ ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
<🌻🌝> _ _ میگمـا . . . اِی ڪاش انقدر ڪھ تࢪس از گرفتن ڪرونا داریم؛ یکمی‌ هم ترس از نیومدن آقا داشتیم/: تیتر‌تموم‌خبرهاشُده‌ڪـرونا هممون‌بہ‌خاطر‌این‌بیماری‌داریم پیشگیرۍمی‌ڪنیم. ولی‌کدوممون‌تاحالا‌ازگناهمون‌ پیشگیری‌کردیم‌کھ،دِل‌مـولامون‌نشکنھ؟! وقتشھ‌یه‌تِکونی‌به‌خودمون‌بدیم!!✋🏼 _ _ <🌻🌝> ‴ <🌻🌝> ‴ ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
‌ مومـن‌‌بـودن‌جسـارت‌میخواد اینکه‌وسط‌یـه‌عده‌بـی‌نمـاز‌؛نماز‌بخونی اینکه‌وسط‌یه‌عـده‌بی‌حجاب‌؛حجاب‌داشته‌باشی اینکه‌حد و حدود‌‌نامحـرم‌ و محرم؛رورعایت‌ڪنی اینکه‌تو‌فاطمیه‌مشکی‌بپوشی‌؛ بقیه‌عروسی‌بگیرن به‌خودت‌افتخار‌کن‌ به‌شیعه‌بودنت‌ به‌منتظرفرج‌بودنت به‌گریه‌کن‌حسین‌بودنت بزار‌ھمه‌مسخره‌کنن! می‌ارزه‌به‌لبخند‌مھـدیِ‌فاطمـھ ‌الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤍 :) ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
۞اَللّهُمَّ۞ ۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞ ۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞ ۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞ ۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞ ۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞ ۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞ *۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞ ۞طَویلا۞ 🌼اللــہــم عجــل لــولیک الفـــرج🌼 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 🥀 ✍ به قلم : 🍃 به موتور خانه که رسید خواست در را باز کند که دید در انگار گیر کرده باشد ، باز نمی شود فکر کرد شاید کلید روی در بوده و مائده در را قفل کرده است . ـ مائده ؟ .... مائده ؟ .... . باز کن این درو ببینم .... . مائده ؟ ـ آبجی مرصاد عصبیه ـ نیست دیوونه باز کن این درو ببینم ـ آبجی ؟ ـ آبجیو ... لا الل.... باز کن مائده جان ، مرصاد نیست ـ قول دادیا ؟! ـ مائده بهتره بیشتر از این عصبانیم نکنی ، سریع باز کن + چرا بهش نمیگین خطرناکه ؟ ـ اگه بهش بگم میترسه یه بلایی سر خودش میاره ... + لوله های آب هم مشکل پیدا کرده قرار بود منو سجاد درستش کنیم ... مهدا خانوم لوله آب جوش متصل به رادیاته که حسگرش دما و فشار رو تنظیم میکنه و با سیم به در و بعضی از تجهیزات وصله اگه فشارش تغییر کنه ممکنه آژیر بزنه یا در رو قفل کنه ، من نمی دونستم میرن درو میبیندن وگرنه نمیذاشتم برن ... ـ درستش میکنم ، مائده چیکار میکنی ؟ باز کن دیگه ـ آبجی با کی حرف میزنی ؟ ـ شما بیا بیرون میفهمی خودت ، مرصاد نیس ـ آبجی میخوام درو باز کنم ولی باز نمیشه .... وای آبجی قفله ... ـ یا صاحب الزمان ... با وحشت به محمدحسین نگاه کرد که با صدای مائده بیشتر نگران شد ... ـ آبجی من میترسم ـ نترس الان بازش میکنم ... آقا محمدحسین ؟ ـ بله ؟ ـ میشه درو شکست ؟ محمدحسین کلافه دستی به موهایش فرو برد و گفت : نه نمیشه اگه درو بشکنیم حسگرا فعال میشه ممکنه لوله ها بترکن ـ نههه .. خب چیکار کنیم ؟ ـ آبجی ؟ صدای وحشت زده مائده توجهش را جلب کرد . ـ وای آبجی سوسکه محمدحسین با عصبانیت گفت : دختر خانوم اون خطری که درش قرار داری خیلی ترسناک تر از سوسکه یه لحظه حرف نزن بذار فکر کنم مائده با گریه گفت : آبجی کجا رفتی ؟ ـ هستم فدات بشم الان درو برات باز میکنم ، آروم باش . آیه الکرسی بخون قلبت آروم شه نترس من نمیذارم اتفاقی برات بیافته ـ باشه ـ آقا محمدحسین کاش برقو قطع میکردیم تا بشه درو شکست ! ـ منبع برق داخل همین موتور خونه است چطوری قطعش کنیم ؟! نمیدونین این جریان برق به یه منبع یا به موتور خونه بلوک های دیگه وصل هست یا نه ؟ ـ نمیدونم اگه وصل باشه با اتصال موازی یه سیم میشه برق این بلوک رو قطع کرد ؟! ـ آره منم پیشنهادم همینه ـ ببخشید تلفنتون باهاتونه ؟ به پسر عموم زنگ بزنم مهندس برقه حتما میدونه ـ آره ، بفرمایید با تلفن محمدحسین به سجاد زنگ زد . ـ الو سلام پسر عمو ، منم مهدا ممنون ... آقا سجاد یه مشکلی پیش اومده ... مائده ......... قضیه را برای سجاد توضیح داد و او گفت به خانه نزدیک است و میاد بررسی میکنم ـ آبجیییی ؟ ـ چیشده ؟ ـ آبجی برق اینجا قطع شد... ـ چرا اینجوری شده ؟ ـ حتما میزان یه چیزی داره میسوزه که برق موتورخونه رو قطع کرده ... الان به آتشـ... هنوز جمله محمدحسین تمام نشده بود که در پارکینگ بسته شد ... ـ وای این دیگه چرا بسته شد ؟ ـ خیلی غیر منتطره داره جلو میره ... ـ بخاطر افزایش دما و کاهش فشار در موتور خونه بسته شده ولی سامانه دچار نقض شده که در پارکینگ هم بسته شد ـ حالا باید چیکار کنیم ... ؟ &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 محمدحسین که ترس را در چهره ی مهدا دید کلافه گفت : باید با سوختن ناقص و کمبود اکسیڗن یه چیزی ، حسگر کربن مونو اکسید رو فعال کنیم تا در ها رو باز کنه بتونیم مائده خانومو نجات بدیم البته آتش سوزی اتفاق افتاده ولی وسعتش کمه .... باید از اینجا بریم ممکنه زیاد وقت نداشته باشیم هم لوله های آب خطرناکن هم آتش سوزی ممکنه به ماده ی سوختنی برسه و .... ـ فهمیدم الان ماده ی سوختنی میخوایم .... کمی دور خودشان چرخیدند که مهدا گفت : آقای حسینی اینجا چیزی نیست ، ماشین ما نیست ماشین شما نیست که حداقل کبریت برداریم ؟ ـ نه ماشین من بیرونه . بجز پارچه یا کاغذ یه چیز غیر مشتعل لازم داریم که بتونم آتیشو خفه کنم تا کربن مونواکسید بیشتری تولید بشه و حسگر رو فعال کنه ... این حسگرا خیلی قدیمیه با سوختن کامل و مقدار کم کربن مونواکسید فعال نمیشه ـ مجبوریم در یکی از ماشینا رو باز کنیم ... ـ من نمیتونم که ـ من بلدم محمدحسین هر چند خیلی متعجب شد اما سعی کرد فعلا به این موارد اهمیت ندهد و بعدا از مهدا را جویا شود . مهدا نگاهی به ماشین ها انداخت نمیدانست کدام ماشین را انتخاب کند ... چند ثانیه تمرکز کرد و از میان ماشین هایی که مدل بالاترین شان لیفان بود بسمت پرشیای سفید رنگی رفت که دزدگیر نداشت و با مهارت همیشگی در را با سنجاق سرش باز کرد و محمدحسین توانست ماده ی غیر اشتعال زا و کبریت پیدا کند . ـ خانم فاتح ، باید یه ماده ی سوختنی هم داشته باشیم ـ شاید از هیچ ماشینی چیزی گیرمون نیاد ! نگاهی به سرتا پای خودش کرد به چادرش اشاره کرد و گفت : فقط میمونه این ... ـ نه آتش زدن چادر کراهت داره ... ـ بله ... چادر را از سرش بیرون آورد و همان قسمتی که یک سوراخ روفو شده وجود داشت را پاره کرد ... . . بله چادر کراهت داره ولی پارچه چادر نه ... و دوباره به جان چادر افتاد و آن را پاره کرد که کاملا به تکه پارچه تبدیل شد . ـ بگیریدش نجات جون آدما از واجباته فعلا باید به این توجه کنیم محمدحسین با تلاش سعی در اعمال نقشه اش داشت اما گریه مائده و صدا زدنش هایش که گاه بی گاه خواهرش را خطاب قرار میداد تا از حضورش مطلع شود تمرکز را از او میگرفت ... صدای ماشین آتش نشانی و گفت گوی آنها نشان میداد آنها هم دست به کار شدند ... با زحمت حسگر را فعال کرد اما فقط آژیرش به آنها رسید و در ها باز نشد ـ نمیشه سیم هاش اتصالی کرده ... از یه مقطعی سوخته درو باز نمیکنه ـ اگه سیم بخاطر آتیش سوخته ، شکستن در خطر زیادی نداره درسته ؟‌ ـ نمیشه مطمئن حرف ز... + آبجی تو رو خدا نجاتم بده آتیش داره زیاد میشه .... ـ الان میام پیشت عزیزم نترس .... بخدا توکل کن + من تو رو هم بخطر انداختم منو ببخش مهدایی ـ باشه عزیزم آروم باش رو به محمدحسین ادامه داد : آقای حسینی ، باید در رو بشکنیم چاره ای نیست ممکنه آتیش خواهرمو بسوزونه ـ باشه ... محمدحسین خواست در را بشکند که مهدا با عجله تکه پارچه ای که از چادر باقی مانده بود را بسمتش گرفت و گفت : در بخاطر آتیش داغه ببندیدن به دستتون ... بعدشم تنهایی نمیتونین در رو بشکنین محمدحسین مطمئن بود تنهایی راه به جایی نمیبرد به همین دلیل با مهدا مخالفت نکرد . . . . ۱ ، ۲ ، .. هر دو به در تنه زدن اما در زنگ زده موتور خانه سنگین تر از آنی بود که در برابر نیروی آن دو جوان را مغلوب شود ... مهدا : نه نمیشه ... بسمت کپسول رفت و گفت : برین کنار باید تکیه درو از دیوار بگیریم .... مائده ؟ تا میتونی از در فاصله بگیر ... انقدر سریع عمل کرد که محمدحسین را مبهوت کرد ... ضرباتی کاری به در زد و یک طرف آن را آزاد کرد که صدای وحشتناکی ایجاد شد و مائده ی درون آتش را بشدت ترساند ... آتش زبانه کشیده بود و سدی سوزان میان مائده و مهدا ایجاد کرده بود ... مائده تاب نیاورد و بی حال روی زمین افتاد ... &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا با ترس به خواهرش نگاه کرد و محمدحسین را که بسمت آتش میرفت پس زد و با فریاد گفت : برو بیرون ... برو کپسول بگی...ر ... ای..ن ..... صدایش در آن آشوب گم شد ... محمدحسین لحظه ای گیج اطرافش را نگاه کرد و با دقت به وضعیت پیش آمده بدون مخالفت به کپسول را بسمت مهدای درون آتش گرفت ... کپسول کمتر از یک دقیقه به آن وضعیت کمک کرد مشخص بود ضرباتی که با در و دیوار داشته آن را هم از کار انداخته است ..... محمدحسین میدانست وقت زیادی ندارند و آتش نشانان پشت در هم نمیتوانند کمک زیادی به این شرایط بکنند ... نگاهی به آن دو دختر کرد و دلش بحالشان سوخت انگار آن لحظات هیچ چیز جزء آن دو مهم نبودند ... مهدا در میان شعله های آتش گرفتار شده بود خواهرش را در آغوش گرفت و دید محمدحسین ناامید از کپسول برای نجات دختران فاتح پا به منشا آتش گذاشته و او هم در مداری از آتش گرفتار شده است ... تحهیزات در حال سوختن موتور خانه دید آنها را با مشکل رو به رو کرده بود ... مائده ، خواهرش بود و محمدحسین وظیفه اش . او نمی خواست به هیچ وجه کمترین مشکلی برای آقای متفاوتش بیافتد .... مسئول زندگی محمدحسین بود .... مسئول حفاظت از او .... نمیتوانست اجازه دهد بخاطر مشکل خودش آسیبی ببیند .... آقای میم . ح به هیچ دلیلی نباید آسیب میدید .... مائده را بلند کرد سرش را در آغوش گرفتو به خود فشرد با آخرین نیرویی که برای تن نحیفش مانده بود بسمت محمدحسین دوید تا خواهرش آسیبی از شراره های آتش نبیند .... رو به محمدحسین غرید : کی گفت بیای تو ؟ ضمیر ها و شناسه ها تغییر کرده بود شرایطشان به گونه ای نبود که بتواند به این موارد توجه کند ... لوله ای آتشین از سقف آویزان بود و هر لحظه ممکن بود به محمدحسین اصابت کند و او را بشدت بسوزاند ... لوله طویل تقریبا از سقف جدا شده بود در تصمیمی ناگهانی مائده را بسمت محمد حسین گرفت و وقتی از وضعیت خواهرش مطمئن شد ... با تمام قدرتش آن دو را به بیرون از حلقه آتش هل داد ... محمدحسین با سرعت به عقب پرت و با چیزی برخورد کرد و افتاد .... در آن لحظه فقط توانست مائده را از مهلکه نجات بدهد ... لوله ی آویزان زمین یا محمدحسین روی زمین افتاده را نشانه گرفت و افتاد .... محمدحسین دستش را جلوی صورتش گرفت تا دستانش محافظی در برابر آسیب به صورتش باشد .... منتظر برخورد آن جام اتشین با خودش بود که تن رنجور مهدا مانع از برخورد آن جسم سوزان با محمدحسین شد .... او خودش را سپر کسی کرد که یک ماه پنهانی از او محافظت میکرد .... فریاد دل خراش مهدا نشان میداد مساحت زیادی از کمرش در تماس با آن شیئ آتشین سوخته .... از درد و کمبود اکسیڗن بیهوش شد ... محمدحسین در حالی که اشک دیدش را تار کرده بود با سختی و زجری که ناشی از قلب داغ دارش بود لوله ی سنگین را از روی کمر دختر بی جانی که آغوش مهربانش نابغه ی ایران را از مرگ نجات داده بود ؛ برداشت . مهدا را با دست هایی لرزان بلند کرد وهمین که خواست از آن ورطه مرگ آور بیرون برود ، سرگیجه امانش را برید و در کنار دختر شجاع مقابلش از حال رفت .... &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 حاج مصطفی در پی آماده سازی حسینیه و هماهنگی های لازم در کنار فرمانده ای بود که سال ها پیش در مرزهای سوسنگرد او را در میان سنگر های به اشغال در آمده ی عراق جا گذاشته بود ... همشهری و استادی که حاج مصطفی زندگی را از او آموخته بود ... هنگامی که مصطفی جوانی پر از شور و شوق رفتن بود و دل به در گروی انیس گذاشت و جاذبه ی جبهه او را بسمت خود می کشید ، سید حیدر مرحم قلب آشوبش شد ...... در کنار حاج حیدر نشسته بود و از آهنگ جوانی میگفت و می شنود که تماس انیس وجودش را پر از ترس و نگرانی کرد .... دخترانش در آتش میسوختند و او بی خبر در حال برپایی جشن میلاد حجت بود ... نام مهدا را که شنید آتشی به جانش افتاد ، نکند امانت رفیق پر کشیده اش را از دست بدهد .... ـ سید حیدر ؟ با چنان وحشتی نام فرمانده اش را صدا زد که حاج حیدر از موج حزن صدای رفیقش ترسیده به او خیره شد ـ چیشده مصطفی ؟ حالت خوبه ؟ ـ بچه ها... بسمت ماشینش رفت ، خواست رانندگی کند که سید حیدر مانع شد و با او راهی شد .. ـ سید بچه هام ... دخت... همین که خواست از مهدا بگوید بغض گلوگیرش ، سیل اشک را مهمان چشمانش کرد و از ادامه سخنش بازداشت .... سید حیدر که حالش را دید سکوت کرد و با حداکثر سرعت مطمئنه به سمت شهرک راند و نمی دانست پسر رشیدش هم در میان همان شعله ها گرفتار است .... حاج مصطفی حس میکرد این مسافت چقدر طولانی شده است و مقصد چقدر دور .... به محض رسیدن آمبولانسی شهرک را ترک کرد حاج مصطفی خیره به آن اما بسمت پارکینگی که آتش نشانان با تمام تلاش سعی در خاموشی شعله های سوزنده اش داشتند رفت ... مرصاد و انیس را که دید بسمتشان پرواز کرد و رو به مرصاد گفت : مرصاد بابا ‌... ؟‌ انیس خانم : مصــــــــطـــفی ؟ بــــچه ام .... هق هقش در شهرک پیچید و حاج مصطفی با چشمان خیس به پارکینگ چشم دوخت . با سختی رو به مرصاد که با ظاهری آشفته و ژولیده ایستاده بود ، گفت :‌ ـ بچــــه ها کجان ؟‌ ـ مائده رو آوردن بیرون آمبولانس همین الان بردش .... مه.. مهدا و ... محمدحسین هنوز داخلن .... ـ حال.. مائد... ـ حالش خوب بود بابا ولی مهد...ا ... حاج مصطفی تازه متوجه شد چرا همسر سید حیدر و دخترش این گونه زجه میزنند با چهره ای که از داغ دخترش نزار شده بود به سیدحیدر نگاه کرد ، او هم حال روز خوشی نداشت و آن مرد محکم گویی کمرش خمیده شده بود ... با دلی خون با رفیق شهیدش نجوا کرد : محسن ... میبینی ؟ جگر گوشت توی این آتیشه ... رفیق تو که تا الان خودت مراقب این امانتی بودی ... از این به بعد هم مراقبش باش ... محسن دخترت تو این شعله هاست ... تو رو به حضرت زهرا قسمت میدم سلامتی بچتو از بانو بخواه ... نجاتش بده محسن ... مادرش دیگه طاقت ندار... ــ یه نفر رو آوردن بیرون ... آمبولانس کجاست ... ؟! ....بیاین ... با این فریاد مرد قرمز پوش همه بسمتش رفتند و منتظر شدند که انیس خانم با دیدن محمدحسین بر دوش آتشنشانان ، دلش بار دیگر آتش گرفت .... خانواده حسینی پسرشان را در آغوش گرفتند و بسمت آمبولانس روان شدند ... زجه های انیس خانم دل همه را آتش میزد ... ـ پس بچه من کو ؟ بچم کجاست مصطفی ؟ دست گل من چی شد ؟ جگر گوشه من داره تو اون آتیش میسوزه ... ؟ برین نجاتش بدین ... خواست بسمت آتش برود که مرصاد او را در آغوش گرفت و نگذاشت بی قراریش او را به خطر بیاندازد .... &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 حاج مصطفی خیره به آتش اشک میریخت که دستانی پر قدرت را روی شانه هایش احساس کرد به صاحب دست نگاه کرد که چشمان پر از جذبه ی سید حیدر امید را در دلش بیدار کرد ارام در گوشش خواند ... گر نگه دار من آن است که خود میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد امیدت به خدا باشه مصطفی ما سخت تر هاشو پشت سر گذاشتیم مرد .... همسرت الان به یه مرد مقتدر نیاز داره ... دخترت رو بسپار دست صاحب رمان ... خودش مراقب شیعه هاش هست و در پیشگاه خدا شفاعتشون میکنه ... متعجب به سید حیدر زل زد و گفت :‌ سید پسرتون ... نرفتید ؟ لبخند سید او را به یاد رفتار های پیشین این شخص انداخت که ادامه داد : ــ اگه اتفاقی برا... ـ برا خدا تعیین تکلیف نکن مصطفی ... آینده دست تو نیست اتفاقات و تقدیر هم دست تو نیست ... سرش را رو به آسمان گرفت و از ته دل از حق خودش گذشت و رو به پادشاه آسمان ها گفت : خدایا از عشقی که از رحمتت تو دلمه .... از حق پدریم میگذرم ... خدایا برای سربازی پسر فاطمه نگهش دار .... خدایــــا از حقم گذشتم .... راضیم به رضای خودت ..... با دلی مطمئن بسمت همسرش رفت و خواست حرفی بزند که فریادی سخن شروع نشده اش را خاتمه داد : بیاید پیداش کردیم ... سالمه ... معجزه است ... بیاید ... الله اکبر ... این آتیشی که من دیدم زنده موندن خیلی عجیبه حاج آقا ... خدا رو شکر کنین همه بسمت مهدایی که بی حال روی دستان مبارزان آتش بود، رفتند که انیس خانم با دیدن جسم بی جان و کمر برشته شده اش از ته دل زجه زد . ـ خداااا بچم سوخته ... مصطفی کمرش ... مصطفی ... دیگر نتوانست ادامه دهد و اشک و ناله اش محوطه را پر کرد ... پرستاران آمبولانس با سرعت شروع به فعالیت کردند همین که خواستند به سمت بیمارستان بروند ، انیس خانم با عجز گفت : تو رو خدا بذارید منم بیام ... خواهش میکنم ـ نه خانم نمیشه ... برید ... با رفتن آمبولانس همه بسمت ماشین رفتند ... حاج مصطفی هر چه دنبال سید حیدر گشت او را ندید و با خودش گفت این مرد انگار میماند برای زدودن آتش غم و بعد مثل آبی بر آتش بخار میشود و میرود ... انیس خانم : مصطفی بچمو دیدی ؟ دیدی چقدر بی حال بود ... کمرشو دیدی ؟ آخه این بچه مگه چقدر قد و هیکل داره که این جوری سوخته بود ... ـ انیس جان مگه نشنیدی اون آقا چی گفت ؟ همین که زنده و سالمه باید خدا رو شکر کنیم ... ان شاء الله کمرشم زیاد آسیب ندیده ... ما که پزشک نیستیم ... اونجا رفتیم خواهشا زیاد بی قراری نکن ... انیس خانم بسمت مرصاد که در سکوت و عذاب وجدان فرو رفته بود برگشت و گفت : همش تقصیر توئه ... بلایی سر بچم بیاد نمی بخ... ـ انیس بسه ... بعدا به این موضوع رسیدگی میکنیم ، بذار رانندگی کنم میدانست انیس خانم در چه حالی است اما دیدن حال گرفته مرصاد دلش را سوزاند و نخواست غرور جوانش شکسته شود ... مخصوصا اینکه از چیزی خبر نداشت و دل خون مادر مقابلش قاضی خوبی نبود ... &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا