#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_شصت_سه
همراهیش کنم، اما من خجالت می کشیدم و هر بار به بهانه ای از زیر بار هیئت رفتن فرار می کردم،از تعریف هایی که حمید می کرد احساس می کردم جو هیئتشان خیلی خودمانی باشد و من آنجا در بین بقیه غریبه باشم. این بار که حرف هیئت را پیش کشید،نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم و راهی هیئت شدم،با این حال برایم سخت بود،چون کسی را آنجا نمی شناختم،حتی وسط راه گفتم:«حمید!منو برگردون؛خودت برو و زود بیا»اما حمید عزمش را جزم کرده بود هر طور شده من را با خودش ببرد.اول مراسم احساس غریبگی می کردم و یک گوشه نشسته بودم،ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودند باعث شد خودم را از آن ها ببینم،با آنکه کسی را نمی شناختم،کم کم با همه خانم های مجلس دوست شدم،فضای خیلی خوبی بود،جمع دوستانه و صمیمی ای داشتند.فردای آن روز دانشگاه کلاس داشتم،بعد از کلاس،حمید طبق معمول با موتور دنبالم آمده بود،ولی این بار یک دسته گل قشنگ هم در دست داشت،گل ها از دور در آفتاب رو به غروب پاییزی برق می زدند،بعد از یک خوش و بش حسابی،گل را به من داد،تشکر کردم و در حالی که گل ها را بو می کردم،
پرسیدم:«ممنون حمید جان خیلی خوشحال شدم،مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه؟»گفت:«این گل ها که قابلتو نداره،اما از اونجا که این هفته قبول کردی بیای هیئت،برای تشکر این گل رو برات گرفتم.»از خدا که پنهان نیست،نیت من از رفتن به هیئت فقط این بود که حمید دست از سرم بردارد،ولی همین رفتار باعث شد آن شب برای همیشه در ذهنم ماندگار شود و از آن به بعد من هم مانند حمید پای ...
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_شصت_چهار
ثابت هیئت« خیمه العباس»شوم. حمید خیلی های دیگر را با همین رفتار و منش هیئتی کرده بود .
☆♡☆
با هم خودمانی تر شده بودیم. دوست داشتم به سلیقه خودم برایش لباس بخرم.
اول صبح به حمید پیام دادم که زود تر بیاید تا برویم بازار و برایش لباس بخریم .
تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد، دلم غنج رفت. امروز روز وعدهٔ ما برای محضر و خواندن عقد دائم بود؛ روز دهم آبان، ماه مصادف با میلاد امام هادی (ع). دل توی دلم نبود. عاقد گفته بود ساعت چهار بعد از ظهر محضر باشیم که نفر اول عقد ما را بخواند.
حمید برای ناهار خانهٔ ما بود هول هولکی ماکارونی را خوردیم و از خانه بیرون زدیم. سوار پیکان مدل هفتاد به سمت بازار راه افتادیم.
وقت زیادی نداشتیم. باید زودتر بر میگشتیم تا به قرار محضر برسیم. نمیخواستم مثل سری قبل خانواده ها وعاقد معطل بمانند. حمید کت داشت. برایش یک پیراهن سفید با خط های قهوه ای و یک شلوار خریدیم.چون هوا کم کم داشت سرد می شد،ژاکت بافتنی هم خریدیم. تا نزدیک ساعت سه ونیم بازار بودیم. خیلی دیر شده بود. حمید من را به خانه رساند تا به همراه خانواده خودم بیایم و خودش هم دنبال پدر ومادرش برود.
جلوی در خانه که رسیدیم، از روی عجله ای که داشت ماشین را دقیقاً کنار جدول پارک کرد. داشتم با حمید صحبت می کردم که غافل از همه جا، موقع پیاده شدن یکراست داخل جوی آب افتادم! صدای خنده اش بلند شد وگفت:"ای ول دست فرمون. حال کردی عجب راننده ای هستم.
برات شوماخری پارک کردم !"
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
آنچہ در ♡مرواریدیدربهشت ♡گذشت✨
بمونید بࢪامون:)
شبتون شهدایے🌹✋️
عاقبتتون امامـ زمانے...💙
یاعلےمددッ🌙
بی قرار توام و دردل تنگم گلہ نیست
بخدا غیبت تو علت این فاصلہ نیست
منم و چشم گنہ ڪار و غم و اشڪ مدام
نیستم لایق دیدار و جزاین مسئلہ نیست
#فاطمه_صادقی
#مرواریدیدربهشت
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🕊
سرِمزارشھـیدجھـٰانآراازمحمدرضـٰافیلم مـےگرفتم؛🎥
گفت:اینفیلمهـٰاروبعـدازشھادتمپخشکن(:💔
من همشروع بـھخندیدنڪردم😄
وگفتم حالاڪوتاشھادتچیزۍبگـواندازتباشـھ
ڪمےشوخۍکـردیموبعدگفت:
اگردمشقنشدحلبشھیدمےشوم(:♥️🕊-
•🌻🔗• #بہروایتخواهرشھید محمد رضا دهقان امیری🌙
-یادشباصلوات🌱
#مرواریدیدربهشت
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
شرط ورود در جمع شهدا #اخلاص است...!
و اگر این شرط را دارے چه تفاوتے می کند نامت چیست و شغلت؟!..🍃❤️
_شهیدآوینی
#شهیدانه 🇮🇷
#مرواریدیدربهشت
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♡••
جایۍ ڪہ تو دستت نمۍرسد
خـــدا شاخہها را پایین مۍآورد
همه این صحنہ را بـارها دیده ایمـ ...
#مرواریدیدربهشت
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
•°
در مقابل تقدیر خداوند مثلِ کودک
یک سـاله بـاش، وقتی او را به هـوا
می انـدازی میـخـنـدد؛ چـون ایمـان
دارد او را خواهی گرفت👼🏻🌿'!
+ وقتی خدا حواسش هست غصه
چیو میخوری رفیق؟ 😉:)💚 . .
•┈••✾•✨❄✨•✾••┈•
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•{💫♥️}•
#استوری
#عاشقانه
⊰وَوَصْلُكَ مُنَي نَفْسِیوَ إلَيْكَ شَوْقِي...⊱
همھداستاݩهمیناست‹طُ›آࢪزویمنی🖇
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
#امامحسین
چهکنمدستخودمنیست؛
کهیادتنکنم!
خواستےدلنبری
تابهتوعادتنکنم...♥️!
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شهدا خجالت بکشید💔😭
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
بـاورنکـنتنهـاییرا،توخداراداری !🌿
#انگیــزشـی🌸
•┈••✾•✨❄️✨•✾••┈•
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
هدایت شده از • مَـلجَأ الآمِلیـن¹²⁸•
همسنگری جانان
260 تامون نمیکنید؟! 😊♥️
یک هول بدین بشیم 260🙏🏻🙏🏻🌸🌸
@meshkatt72
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_شصت_پنج
هیچ وقت کم نمی آورد. یکجوری اوضاع را با حرف ها و رفتارها جمع و جور می کرد. با پدر و مادرم سر ساعت چهار به محضر رسیدیم؛ خیابان فلسطین، محضر خانه ی 125،روبروی مسجد محمد رسول الله(ص). بعد از نیم ساعت پدر و مادر حمید و سعید آقا رسیدند. با آن ها احوال پرسی کردم و نگاهم به در بود که حمید بیاید، ولی خبری از او نشد. خشکم زده بود. این همه آدم آمده بودیم، ولی اصل کار، آقای داماد نیامده بود! جویا که شدم دیدم بله. داستان سری قبل باز تکرار شده است! آقا وسط راه متوجه شده شناسنامه همراهش نیست! تا حمید برسد ساعت از پنج هم گذشته بود. چون پدر من نظامی بود، روی وقت حساس بود. ساعت چهار با ساعت چهارو پنج دقیقه برایش فرق داشت. ماهم به همین شکل بزرگ شده بودیم. از این دیر آمدن ناراحت شده بودم. کارد می زدی خونم در نمی آمد. حمید با پدر و مادرش یک طرف اتاق نشسته بودند، من هم با پدر و مادرم دقیقا روبروی آن ها بودیم. عاقد گفت چون به موقع نرسیدیم و بقیه از قبل نوبت گرفته اند، باید صبرکنیم تا کار همه انجام بشود و نفر آخر عقد ما را بخواند. عروس ها و داماد ها یکی یکی می آمدند و برای خطبه عقد داخل می رفتند؛ ماهم شده بودیم تماشا چی! حمید وقتی دید ناراخت هستم، پیام داد: "دارلینگ من! ناراحت نباش. حتما حکمتیه که من شناسنامه رو دوبار جا گذاشتم. "وقت هایی که می دانست ناراحتم، به من می گفت(دارلینگ)؛ به زبان انگلیسی یعنی(همسر عزیز من). آن موقع ها که وقت خالی داشت کلاس زبان می رفت. خیلی دوست داشت زبان انگلیسی را یاد بگیرد،. می گفت برای بچه شیعه لازم است.
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_شصت_شش
یک روزی به دردمان میخورد گاه و بیگاه از این کلمات استفاده می کرد. پیام را خواندم؛ ولی جواب ندادم. واقعاً ناراحت شده بودم. دوباره صدای پیامک گوشی من بلند شد. وقتی نگاه کردم دیدم این باربرايم جک فرستاده بود! نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. حمید تا خندهٔ من را دید لبخند زد. همینطوری خیلی راحت از دل هم درمیآورديم. اگر هم بحثی یا ناراحتیای پیش میآمد؛ ساده میگذشتیم؛ خیلی ساده. حمید کت قهوهای روشن با شلوار قهوهای تیره و لباسی که خریده بودیم را پوشیده بود. پرسیدم: «پیراهن اندازه شد؟ خوب بود؟ عمه تا این سوال من را شنید به حمید نگاهی کرد و خندید. مادرم پرسید: آبجی میخندی؟ چیزی شده؟» عمه گفت: «حمید که خونه رسید. بهش گفتم پیراهنت رو اتو کردم آماده است. بپوش تا دیر نشده بریم سمت محضر زیر بار نرفت. گفت همین پیراهنی که تازه خریدیم رو می خوام بپوشم. هر چی گفتم این پیراهن اتو شده آماده است به خرجش نرفت. کلی هم وقت گذاشتیم این پیراهن رو اتو کردیم!» خیلی خوشحال شدم که سلیقه من تا این اندازه برای حمید مهم است. هفت عروس و داماد قبل ما عقدشان خوانده شد. محضر زیبایی بود با پردههای کرم قهوهای که دو طرف عروس و داماد چیده شده بود. بالای سر سفرهٔ عقد هم حجلهای با پارچههای نباتی رنگ درست شده بود. نوبت ما که شد. داخل رفتیم و کنار سفرهٔ عقد نشستیم. عاقد پرسید:« عروس خانم مهریه رو می بخشید که صیفهٔ موقت رو فسخ کنیم؟»
هر هفت عروسی که قبل از ما داخل رفته بودند مهریه عقد موقت را بخشیده بودند .
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔
آنچہ در ♡مرواریدیدربهشت ♡گذشت✨
بمونید بࢪامون:)
شبتون شهدایے🌹✋️
عاقبتتون امامـ زمانے...💙
یاعلےمددッ🌙
•
اگھ میگینعاشقیمو...
خببایدیہقدمےبرداریبراش
درکنارشتوڪلڪنيبهخدا
نه اینکه بگی تقدیروسرنوشٺمون جدايی بوده\:
هیچڪارینمیکنیتوقعداریخودشبیاددمخونه؟!
•
#خدامیگهازٺوحرکتازمنبرکت
#چهعشقزمینیچهآسمونیشツ
#گرفتیمشتی؟!!
#آرہباشمام💔
•
•┈••✾•✨❄✨•✾••┈•
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
#چادرانه🍃
خوشحـ😍ـالم ڪہ
از بین تمام موجودات
انسان آفریدهـ شده امــ❣
و چہ چیز بهتر از اینڪہ
من هم از بین
تمام این دخترها👧🏻
#حجاب را دارم😌
و از بین حجاب ها🙃
چادرم را😍
چه خوب میشود اگر....😌
این خوشحالی را...🥰
این حال خوب را😇
با دیگر خواهرانمان تقسیم کنیم🙃
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
•••🔗🌻"
|ـحجـآبـ🌸
|ـظاهرعاشقانہدختریستـ
|ـکھدلشبرآۍخدایش
|ـبآتماموجودمےتپد♥️
.
.
.
.
🔗⃟🖤¦⇢ #چادرانه
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
حاجقاسمدرونممیگہ:
شماتومجاز؎خودتوڪنترلڪن
نمیخادنصفِشب..!
بیداربشۍیادانتقامسختبیوفتۍ:)💔
#تلنگر 🍃
#حاج_قاسم 🍃
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
ای عترت پاک پیمبر
ای شیعه زهرا و حیـدر
شادی نمائید شد عید میلاد
آمد به دنیا امام سجّاد
میلاد سید الساجدین(علیه السلام) مبارک باد☘
#میلاد_امام_سجاد
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
♧♧♧
@Morvaariddarbehesht
♧♧♧
~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~