eitaa logo
مروارید های خاکی
527 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
3 فایل
امت حزب الله پیرو ولایت فقیه باشید، تا برای همیشه فاتح و رستگار شوید. ولایت فقیه هست که راه کمال را به ما نشان می‌دهد. 🥀 #شهید_اسکندر_بهزادی ارتباط با ما ← کانال دوم با موضوعی بسیار متفاوت ← @Safir_Roshangari @ye_loghmeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🤚🌸 حواسـمان باشـد در میان ماسـت از ڪوچه ها و خیابان‌هاے ما عبور مےڪند ولی چشـم گناھ آلود ڪجا و دیدن یار ڪجا؟ 🤲اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🌺 🥀 @morvaridkhaky
یاران شتابـــــ ڪنید... گویند قافله ای در راه استـــــ ڪه گنهکاران را در آن راهی نیستـــــ ، آری... گنهکاران را راهی نیستـــــ ، ولی پشیمانان را می پذیرند. 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺وصـٰال حیدر و یارش مـُبارَکْ 🌼وصالِ یاس و دِلدارش مُبارکْ 🌺از الطافُ و عـِنـٰایات اِلهـی 🌼رسْیده حَقْ بِه حَقْدارَشْ مْبارَک 🌺🌼سالروز مبارکباد🌼🌺 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود خدا بر زنان محجبه ای که با حجاب خودشون لحظه لحظه در حال عبادتند... 🎤حاج آقا عالی بسیار بسیار زیبا و شنیدنی 👌🏻👌🏻 🥀 @morvaridkhaky
┄┄┅═✧❁🍁🌸🍁❁✧═┅┄ 🔰فراز《۸》 ◽️…و أقِرُّ لَهُ عَلي نَفسي بِالعُبوديَّةِ و أشهَدُ لَهُ بِالرُّبوبِيَّةِ ، وَ اُؤَدّي ما اوحي بِهِ إليَّ حَذَراً مِن أن لاأفعَلَ فتَحِلَّ بي مِنهُ قارِعَةٌ لايَدفَعها عَنّي أحدٌ و إن عَظَمُت حيلَتُهُ و صَفَت خُلَّتُهُ - لاإلهَ إلّا هُو - لِأنَّهُ قد أعلَمَني أنّي إن لَم اُبَلِّغ ما أنزَلَ إلَيَّ في حَقِّ عَليٍّ فما بَلَغتُ رِسالَتَهُ و قد ضَمِنَ لي تَبارَكَ و تَعالي العِصمَةَ مِنَ النّاسِ و هُوَ اللّهُ الكافي الكَريمُ... 🔹 …و اکنون به بندگے خویش و پروردگارے او گواهے مےدهم و وظیفه خود را در آنچه وحی شده انجام مےدهم ؛ مباد از سوے او عذابی فرود آید که کسے را یاراے دور ساختن آن از من نباشد ، هر چند توانش بسیار و دوستے اش با من خالص باشد ؛ - خداوندے جز او نیست - چرا که به من هشدار داده که اگر آنچه در حق علے نازل کرده به مردم ابلاغ نکنم ، وظیفهء رسالتش را انجام نداده ام و خود او ، تبارک و تعالے ، امنیت از آزار مردم را برایم تضمین کرده و البته که او بسنده و بخشنده است… 📢 …… ┄┄┅═✧❁🍁🌸🍁❁✧═┅┄ 🥀 @morvaridkhaky
32.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹۱۸🌹روز مانده تا عید بزرگ غدیر خم 🍃فقط حیدر امیر المومنین است 🍃 حداقل ارسال برای یک نفر 👌🏻👌🏻 🥀 @morvaridkhaky
•🖇🚶🏻‍♂• یڪ‌بزرگی‌میگفت: اگھ‌ علۍ‌ دَووم‌ آورد! اگھ‌علۍ‌ ، علۍ‌ شد! اگھ علۍ‌ امــام شد! اگھ شیعھ به اسم علۍ‌ شد! بہ خاطر این بود ڪہ زهرا پشتش بود! 🥀 @morvaridkhaky
۲۱تیر سالروز تولد شهید حججی مبارک فرازی از وصیت نامه شهید: از همه خواهران و از همه زنان امت رسوال الله می خواهم روز به روز حجاب خود را تقویت کنید مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را به خود جلب کند، مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلب توجه شود، مبادا چادر را کنار بگذارید. همیشه الگوی خود را حضرت زهرا(سلام الله علیها) و زنان اهل بیت پیامبر قرار دهید، همیشه این بیت شعر را به یاد بیاورید آن زمانی که حضرت رقیه (سلام الله علیها) خطاب به پدرش گفت: غصه حجاب من را نخوری بابا جان 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مروارید های خاکی
توجه 🛑 سلام علیکم خدمت اعضای محترم کانال🌸 ان شاءالله از دوشنبه شب قراره #رمان بسیار زیبا و براساسِ
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ان شاءالله از امشب رمان در کانال بارگزاری خواهد شد! 📚داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی‌نظیر سپهبد شهید در قالب داستانی عاشقانه روایت می شود♥️ 🌹پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم🌷 شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان 📌آمرلی به زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ است! 🥀 @morvaridkhaky
❣﷽❣ 📚 💥 1⃣ 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. 💢دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. 💢همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» 💢هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» 💢از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید: «مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» 💢از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. 💢چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. 💢از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » 💢برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ... ✍️نویسنده: 🥀 @morvaridkhaky
💚 سلام امام زمانم 💚 🌻 این روزها چقدر جاي خالي شما 😔 و ياد شما و نام شما بیشتر از پیش احساس میشود. 🥀 🌿 هر دری را میزنیم جز در خانه ی شما ...💔 🥀 @morvaridkhaky
😍💞 ظرف های شام معمولاً دو تا بشقاب و یک لیوان بود و یک قابلمه وقتی می رفتم آنها را بشویم، می دیدم همانجا در آشپزخانه ایستاده، به من می گفت: کن، یا بشور یا آب بکش😊 به او میگفتم: مگر چقدر ظرف است؟! در جواب میگفت: هر چه هست، می شوییم. یک روز خانواده مهدی همه منزل ما مهمان بودند. همه با هم سر سفره نشسته بودیم. من بلند شدم و رفتم از آشپزخانه چیزی بیاورم. وقتی آمدم، دیدم همه تقریباً نصف غذایشان را خورده اند، ولی مهدی دست به غذایش تا من برگردم. 🥀 @morvaridkhaky
┄┄┅═✧❁🍁🌸🍁❁✧═┅┄ 🔰 فراز《۹》 ◽️…فأوحي إلَيَّ : بسم اللّهِ الرحمانِ الرّحيمِ ، يا أيُّها الرَّسولُ بَلِّغ ما اُنزِلَ إليكَ مِن رَبِّكَ - في عَليٍّ يَعني فِي الخِلافَةِ لِعَليِّ بن ابيطالِبٍ - و إن لَم تَفعَل فَما بَلَّغتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعصِمُكَ في النّاسِ . مَعاشِرَ النّاس ! ما قَصَرتُ في تَبليغِ ما أنزَلَ اللّهُ تَعالي إلَيَّ و أنا اُبَيِّنُ لَكُم سَبَبَ هذه الآيةِ : ... 🔹…پس آنگاه خداوند چنین وحے ام فرمود: به نام خداوند همه مهرِ مهرورز ؛ اے فرستادهء ما ! آنچه از سوے پروردگارت دربارهء علے و جانشینے او بر تو فرو فرستادیم ، به مردم برسان ؛ و گر نه رسالت خداوندے را به انجام نرسانده اے , و او تو را از آسیب مردمان نگاه مےدارد …(مائده /٦٧) ؛ هان مردمان ! در تبلیغ آنچه خداوند بر من نازل فرموده کوتاهے نکرده ام و اکنون سبب نزول آیه را بیان مےکنم : 📢 ┄┄┅═✧❁🍁🌸🍁❁✧═┅┄ 🥀 @morvaridkhaky
35.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹۱۶🌹روز مانده تا عید بزرگ غدیر خم 🍃فقط حیدر امیر المومنین است 🍃 حداقل ارسال برای یک نفر 👌🏻👌🏻 🥀 @morvaridkhaky
☆∞🦋∞☆ ‌ شهیدانـــــه🌿 شهید‌‌ مرادے میگفتـــــ : دعا‌ ڪنید‌ که‌ مبتلا‌ بشیم با خودتون‌ میگید‌ به‌ چے مبتلا‌ بشیم؟! میگفتـــــ ؛ دعا ڪنید به‌ درد‌ِ‌ بـــــے قرار‌ شدن‌ براے امام‌ زمان مبتلا‌ بشین: )🥀 میگفتــــــــ ؛ اون‌ وقتـــــ اگه‌ یه‌ جمعه‌ دعاے ندبه‌ رو نخوندین... حس‌ ڪسے‌ رو دارین‌ ڪه.. شبانه‌ لشڪر‌ امام‌ حسین‌ "علیه السلام" رو ترڪ‌ ڪرده! 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مروارید های خاکی
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 1⃣ #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود
❣﷽❣ 📚 💥 2⃣ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💢 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. 💠عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💢مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. 💠از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» 💢رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» 💢خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد. 💢لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. 💢با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. 💢دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» 💢دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: 🥀 @morvaridkhaky
🤍 🌺🍃 یا رحمت للعالمین جبریل می خواند تو را 🌺🍃 ای منجی کل بشر بیرون بیا از این سرا 🌺🍃 تو شهریار عالمی تا چند در غار حرا 🌺🍃 ای یوسف مصر وجود از چاه تنهایی درآ 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🤲 بســـوے ظــــــــهور💫✨ 🥀 @morvaridkhaky
┄┄┅═✧❁🍁🌸🍁❁✧═┅┄ 🔰فراز《۱۰》 ◽️…إنَّ جَبرَئيلَ هَبَطَ إلَيَّ مِراراً ثَلاثاً يَامُرُني عَنِ السَّلامِ رَبّي - و هو السّلامُ - أن أقومَ في هذا المَشهَدِ فَاُعلِمَ كُلَّ أبيَضٍ و أسوَدٍ : أنَّ عَليَّ بنَ ابيطالِبٍ أخي و وصيي و خَليفَتي عَلي اُمَّتي و الإمامُ مِن بَعدي ، ألَّذي مَحَلُّهُ مِنّي مَحَلُّ هارونَ مِن موسي إلّا أنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدي و هُو وَلِيِّكُم بَعدَ اللّهِ و رَسولِهِ ، و قَد أنزَلَ اللّهُ تَبارَكَ و تَعالي عَلَيَّ بِذلكَ آيَةً مِن كِتابِهِ هِيَ :"إنَّما وَليّكُمُ اللّهُ وَ رَسولُهُ وَ الّذينَ آمنوا الّذين يُقيمونَ الصَّلوةَ و يُؤتونَ الزَّكاةَ و هُم راكِعونَ" ، و عليُّ بنُ ابيطالِبٍ الّذي أقامَ الصَّلوةَ و آتي الزَّكاةَ و هو راكِعٌ يُريدُ اللّهَ عَزّوجلَّ في كُلِّ حالٍ .… 🔹…همانا جبرییل از سوے سلام , پروردگارم - که تنها او سلام است - سه مرتبه بر من فرود آمد و فرمانے آورد که در این مکان به پاخیزم ، و به هر سفید و سیاهے اعلام کنم که: علے بن ابیطالب ، برادر و وصے و جانشین من در میان امت و امام پس از من است ؛ همو که جایگاهش نسبت به من به سان هارون نسبت به موسے است ، مگر اینکه پیامبرے پس از من نخواهد بود ؛ و او پس از خدا و رسول او ، صاحب اختیار شماست ؛ و خداوند تبارک و تعالے بر من نازل فرموده که: "همانا تنها ولے و سرپرست و صاحب اختیار شما خداوند و پیامبرش و مؤمنانے اند که نماز به پا مےدارند و در رکوع زکات مےپردازند …" (مائده/٥٥) و قطعاً علے بن ابیطالب نماز برپاداشته و در رکوع زکات پرداخته و پیوسته خداخواه است…. 📢 …… ┄┄┅═✧❁🍁🌸🍁❁✧═┅┄ 🥀 @morvaridkhaky
29.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹۱۵🌹روز مانده تا عید بزرگ غدیر خم 🍃فقط حیدر امیر المومنین است 🍃 حداقل ارسال برای یک نفر 👌🏻👌🏻 🥀 @morvaridkhaky
دستورالعمل ساده ی شهید مطهری برای رسیدن به موفقیت 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 همسر شهید مطهری می‌گفت: ۲۶ سال با مرتضی زندگی کردم ، در این مدت نیم ساعت هم بی‌وضو نبود، و همیشه تاکید می‌کرد که با وضو باشید... استاد مطهری در نامه‌ای به فرزندش نوشت: حتی‌الامکان روزی یک حزب قرآن بخوان و ثوابش رو تقدیم کن به روح پیامبر (ص) ، چون موجب برکت عمر و موفقیت میشه... 🌷خاطره‌ای از زندگی استاد شهید مرتضی مطهری 📚 منبع: کتاب جلوه‌های معلمی استاد مطهری 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مروارید های خاکی
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 2⃣#قسمت_دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان،
❣﷽❣ 📚 💥 3⃣ 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. 💢با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» 💢از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» 💢حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» 💢ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» 💢از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. 💢مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. 💢حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. 💢انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. 💢شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ✍️نویسنده: 🥀 @morvaridkhaky