eitaa logo
مروارید های خاکی
512 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
3 فایل
امت حزب الله پیرو ولایت فقیه باشید، تا برای همیشه فاتح و رستگار شوید. ولایت فقیه هست که راه کمال را به ما نشان می‌دهد. 🥀 #شهید_اسکندر_بهزادی ارتباط با ما ← کانال دوم با موضوعی بسیار متفاوت ← @Safir_Roshangari @ye_loghmeh
مشاهده در ایتا
دانلود
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_شصت_وهفتم: عطش همیشه تا ۱۰ روز بعد از ع
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : جاده کربلا کابووس های من شروع شده بود. یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد با وحشت از خواب می پریدم. پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد. – مهران پاشو، چرا توی خواب، ناله می کنی؟ با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم. – چیزی نیست داداش، شما بخواب. و دوباره چشم هام رو می بستم. اما این کابووس ها تمومی نداشت، شب دیگه و کابووس دیگه و من، هر شب جا می موندم. هر بار که چشمم رو می بستم، هر دفعه، متفاوت از قبل هر بار می پیچید، برمی گشتند، کاروان ها جمع می شدند، جوان ها از هم سبقت می گرفتند و من، هر بار جا می موندم. هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید، با تمام وجود فریاد می زدم. دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم. من یک بار در بیداری جا مونده بودم، تقصیر خودم بود. اشتباه خودم بودم و حالا این خواب ها … کابووس های من بود؟ یا زنگ خطر؟ هر چه بود، نرسیدن، تنها وحشت تمام زندگی من شد. وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد و هرگز رهام نکرد. حتی امروز … علی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم. مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد، ابالفضل بود. ـ مهران می خوایم ، کاروان ببریم غرب، پایه ای بیای؟ بعد از مدت ها، این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود. منم از خدا خواسته: – چرا که نه، با سر میام. هزینه اش چقدر میشه؟ – ای بابا، هزینه رو مهمون ما باش. – جان ما اذیت نکن، من بار اولمه میرم غرب، بزار توی حال و هوای خودم باشم. خندید? – از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم. ناخودآگاه خندیدم، حرف حق، جواب نداشت. شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد. تمام راه مشغول و درگیر نهار، شام، هماهنگ رفتن اتوبوس ها، به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز، اتوبوس شماره فلان عقب افتاد، اینجا یه مورد پیش اومده، توی اتوبوس شماره ۲ حال یکی بهم خورده و … مشهد تا ایلام، هیچی از مسیر نفهمیدم. بقیه پای صحبت راوی، توی حال خودشون یا … من تا فرصت استراحت پیدا می کردم یا گوشیم زنگ می زد یا یکی دیگه صدام می کرد. اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم، علی خنده اش می گرفت: ـ جون ما نخواب، الان دوباره یه اتفاقی می افته. حرکت سمت بود و راوی مشغول صحبت و من بالاخره در آرامش، غرق خواب که اتوبوس ایستاد. کمی هشیار شدم، اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم که یهو علی تکانم داد: – مهران پاشو، . ... 🥀 @morvaridkhaky