مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_پنجاه_وششم:سنجش یا چالش آقای علیمرادی خ
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_پنجاه_وهفتم:چند مرده حلاجی
حدود ساعت ۸ شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد. دو روز دیگه هم به همین منوال بود.
اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه، علی الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود. هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش، به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد. شیوه سوال کردن هاش، و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها…
از جمع خداحافظی کردم، برگردم که آقای افخم، من رو کشید کنار: – امیدوارم از من ناراحت نشده باشی. قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست و با سنی که داری، نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا … بقیه حرفش رو خورد.
– به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم، باید می فهمیدم چند مرده حلاجی.
خندیدم?
– حالا قبول شدم یا رد؟
با خنده زد روی شونه ام
– فردا ببینمت ان شاء الله
از افخم دور شدم در حالی که خدا رو شکر می کردم. خدا رو شکر می کردم که توی اون شرایط، در موردش قضاوت نکرده بودم. آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد، دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت. محکم می ایستاد.
روز آخر، اون دو نفر دیگه رفتن. من مونده بودم و آقای علیمرادی، توی مجتمع خودشون. بهم #پیشنهاد_کار داد، پیشنهادش خیلی عالی بود.
– هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می کنیم. حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه.
یه نگاه به چهره افخم کردم، آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره، که حتما باید بفهمم. نگاهم برگشت روی علیمرادی با احترام و لبخند گفتم:
– همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟
به افخم نگاهی کرد و خندید:
– اگه در جا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت.
از اونجا که خارج می شدیم، آقای افخم اومد سمتم.
– برسونمت مهران
– نه متشکرم، مزاحم شما نمیشم. هوا که خوبه، پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد.
خندید?
– سوار شو کارت دارم.
حدسم درست بود. اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت:
– حتما باید ازش خبر دار بشی.
سوار شدم، چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط
– نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ قبول می کنی؟
– هنوز نظری ندارم، باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم. نظر شما چیه؟ باید قبول کنم؟ یا نه؟
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_پنجاه_وهشتم:خارج از گود
حس کردم دقیق زدم وسط خال. می خواستم مطمئن بشم در همون جهت، بحث ادامه پیدا می کنه.
– در عین اینکه پیشنهاد خوبیه، فکر می کنم برای من که خیلی بی تجربه ام ورود تو این زمینه کار درستی نباشه.
ماشین رو کشید کنار و خاموش کرد.
– من بیست ساله مرتضی رو می شناسم. فوق العاده قبولش دارم. نه همین طوری کاری می کنه نه همین طوری تصمیم می گیره. نقاط ضعف و قوت افراد رو می سنجه و اگر طرف، پتانسیل داشته باشه دستش رو می گیره. اینکه بهت چنین پیشنهادی داده، شک نکن که مطمئنه از پسش برمیای.
سکوت کرد.
– به نظر حرف تون اما داره.
چند لحظه بهم نگاه کرد:
– ولی تو به درد اونجا نمی خوری، نه اینکه پتانسیل و استعدادش رو نداشته باشی. اتفاقا اگر بخوای کار کنی جای خیلی خوبیه، ولی استعدادت مهار میشه. تو روحیه تاثیرگزاری جمعی داری. می تونی توی محیط و اطرافت تغییر ایجاد کنی و اون رو مدیریت کنی. بودن کنار مرتضی بهت جسارت و قدرت عمل میده، مخصوصا که پدرانه حواسش به همه هست. اما بازم میگم اونجا جای تو نیست.
خیلی آروم به تک تک جملات و حرف هاش گوش می کردم. – قاعدتا انتخاب همیشه بین دو گزینه است. فکر می کنید کجا جای منه؟
– فقط با بچه مذهبی ها می پری؟ یا سابقه فعالیت با همه قشری رو داری؟
ناخودآگاه خنده ام گرفت.
– رزومه ای بهش نگاه کنید؛ نه، سابقه فعالیت با همه قشر رو ندارم. مثل همین جا که عملا این اولین سابقه رسمی مصاحبه من بود. اما نبوده که فقط با بچه مذهبی و هیئتی هم صحبت باشم، نون گندم هم خوردیم.
بلند خندید
– اون رو که می گفتی صفر کیلومتری، این شد. این یکی رو که میگی #خارج_از_گود هم نبودی.
حالا مرد و مردونه، صادقانه می پرسم جواب بده. وضع مالیت چطوره؟
چند لحظه جدی بهش نگاه کردم. مغزم داشت همه چیز رو همزمان محاسبه می کرد. شرایط و موقعیت، چیزهایی رو که ممکن بود ندونم و … اونقدر که حس کردم الان می سوزه. داشتم قدم هایی بزرگ تر ظرفیتی که فکرش رو می کردم، برمی داشتم.
– بستگی داره به اینکه سوال تون واسه کار فی سبیل الله باشه یا چیزی که من اهلش نباشم.
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
💚سلام امام زمانم💚
اِلهى عَظُمَ الْبَلاء ...
نبودنت ،
همان بلایِ عظیم است ؛
که زمین را تنگ کرده!
و اینک...
بـــــهار و...
یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَار...
با تحول قلبهایمان به أَحْسَنِ الْحَال ...🍃🌸
از میلههای غربت هزار ساله رهایت میکنیم!
و زمین را ؛
از بلایِ هزار لایه... 🥀
روزمان را با تو ؛ نو میکنیم ...❤️
❀
🥀 @morvaridkhaky
گردشِ خون
در رگهایِ زندگی شیرین است
اما ریختن آن
در پایِ محبوب شیرینتر است
و نگو شیرینتر
بگو بسیار بسیار شیرینتر..❤
#شهیدمحمودرضابیضایی🌿🕊
#سلام_صبحتون_شهدایی
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره جالب از شوخی با نوحه معروف حاج صادق آهنگران در دوران دفاعمقدس
🥀 @morvaridkhaky
بیانیه اعلام حضور #رییسی در انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۰
🔹اینجانب فرزند ملت بزرگ ایران و سرباز کوچک انقلاب اسلامی، با استعانت از خداوند قادر متعال و توسل به امام عصر(عج) و ارواح طیبه شهیدان برای ایجاد تحول در مدیریت اجرایی کشور، و مبارزه بیامان با فقر و فساد، تحقیر و تبعیض، با احترام به همه نامزدها و گروه های سیاسی، به صورت مستقل به صحنه آمده ام و تنها در برابر ذات اقدس الهی و پیشگاه ملت ایران، خود را متعهد و مسؤول میدانم.
🔹با شناختی که از چالش ها، ظرفیتها، استعدادها و سرمایه های این کشور کسب کرده ام، آمده ام تا با کمک همه مردم ایران، و در طلیعه گام دوم،"دولتی مردمی برای ایرانی قوی" تشکیل دهم
#انتخابات ۱۴٠٠
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️لحظه نام نویسی "سید ابراهیم رئیسی" برای انتخابات ریاست جمهوری
#انتخابات ۱۴٠٠
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷استقبال دختر شهید مدافع حرم از سیدابراهیم رئیسی در هنگام ورود به ستاد انتخابات کشور
دولت مردم؛ برای ایران قوی 🇮🇷
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_پنجاه_وهشتم:خارج از گود حس کردم دقیق زد
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_پنجاه_ونهم: جوان ترین چهره
لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد.
– پس اینطوری می پرسم، حاضری یه موقعیت عالی کاری رو، فدای کار فی سبیل الله کنی؟
نگاهم جدی تر از قبل شد.
– اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه، بله هستم. دستم به دهنم می رسه، به داشته هامم راضیم، ولی باید ببینم کاری که می گید مثل خیلی چیزها، فقط یه اسم رو یدک نکشه. موثر و تاثیرگزار باشیم؛ چرا که نه.
من رو رسوند در خونه، یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم.
– شنبه ساعت ۴ بیا اینجا، بیا کار و موقعیت رو ببین، بچه ها رو ببین، خوشت اومد، قدمت روی چشم، خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم.
شنبه، ساعت ۴، پام رو که گذاشتم، آقای علمیرادی هم بود. تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد.
– رو هوا زدیش؟
خندید
– تو که خودت هم اینجایی، به چی اعتراض می کنی؟
آقای افخم حق داشت. اون محیط و فعالیتش و آدم هاش، بیشتر با روحیه من جور بود. علی الخصوص که اونجا هم، می تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم.
بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت و انگیزه بیشتری برای #مطالعه توی تمام مسائل و جنبه های مختلف بهم می داد، تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و سایر فعالیت ها، روزی ۳۰۰ تا ۴۰۰ صفحه کتاب می خوندم و خودم و یافته هام رو در عرصه عمل می سنجیدم.
هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید.
نشست تهران و یکی از اون دعوتنامه ها به اسم من، صادر شده بود. آقای علیمرادی، ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه های گروه راهی شدیم. کارت ها که تقسیم شد، تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان #گروه_مشهدی، اعلام کرده بود. با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک
– خدایا ! رحم کن، من قد و قواره این عناوین نیستم.
وارد سالن که شدم. جوان ترین چهره ها بالای سی و چند سال داشتن و من، هنوز ۲۳ نشده بودم.
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_شصتم: حرف هایی برای گفتن
برنامه شروع شد. افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن و بعد از معرفی خودشون، شروع به #رزومه دادن می کردن.
و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم. هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم، انگار مغزم خواب رفته بود. نوبت به من نزدیک تر می شد، و لیست کارها و رزومه هر کدوم، بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل. نوبت من رسید. قلبم، وسط دهنم می زد. چی برای گفتن داشتم؟ هیچی…
نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد، چشم که چرخوندم همه به من نگاه می کردن.
با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم و میکروفون مقابلم رو روشن کردم:
– مهران فضلی هستم، از مشهد. و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا هیچ کار ارزشمندی برای خدا نکردم.
میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم. حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود.
– این همه سال از خدا عمر گرفتی، تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟هیچی … حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود این فشار و سنگینی ای که حس می کنم از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه.
سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد، نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم، روی اونها هم سایه انداخته بود. یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود.
برنامه اصلی شروع شد. صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن و من سعی می کردم تند تند، تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم.
هر کدوم رو که می نوشتم، مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت. این خصلت رو از بچگی داشتم. #مومن_ناله_نمی_کنه. این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم و شروع کردم به گشتن. هر مشکلی، راه حلی داشت، فقط باید پیداش می کردیم.
محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه، حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد.
– شما چیزی برای گفتن ندارید؟ چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره.
شخصی که حرف می زد ساکت شد و نگاه کل جمع، چرخید سمت من.
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
💚سلام امام زمانم💚
باور دارم
🍃یکی از همین #صبح ها
🌼که بی هوا و خسته چشم باز میکنم،
🍃بوی نرگسدر همه #عالم دمیده است...
آمدن، برازنده ی #توست!
🌺 یا صاحبالزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🥀 @morvaridkhaky
🌷شهید محمد عسگری نیا (نوزده ساله)
🌱 از قم
📜خاطره ای از خواهر زاده ی شهید بزرگوار:
🔸خواهرشهید تعریف می کردند که یکبار ایشان با یک نفر دعواشون میشه که گویا اون شخص هم مقصر بوده، عصبانی میشن و به اون شخص سیلی میزنن.
مدتی از این قضیه میگذره، بار آخری که پیش خانواده بودند تصمیم میگیرند که حلالیت بگیرند. اون شخص فامیل یکی از آشنایان ایشان بوده که همدان زندگی میکردند و برگشته بودند شهر خودشان.
🔹شهید بزرگوار از قم به همدان می روند و درب منزل اون فردی که می خواستند حلالیت بگیرند حاضر می شوند. پدر اون شخص دم در می آید... شهید بزرگوار خطاب به ایشون می گویند که من به پسر شما سیلی زدم، این صورت من....یا بزنید یا حلال کنید...که ایشان، صورت شهید رو می بوسند.
شهیدی که این راه رو فقط برای گرفتن حلالیت آمده بود...
🌷بار دیگری که ایشان راهی جبهه میشوند، به شهادت میرسند
#سلام_صبحتون_شهدایی
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با شهدا باش تا با شهدا محشور بشی!
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تهیه کننده گاندو در ویژه برنامه عیدفطر:
💭با امنیت مردم شوخی نکنیم...
#گاندو
🔳 به جمع ما بپیوندید👇🏻😉
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_حساب
✳ نکتهی بسیار آموزندهی مقام معظم رهبری
📌 #مقام_معظم_رهبری یک منشی داشتند به نام آقای «محمدیدوست». به ما خبر دادند که ایشان فوت کردهاند. خبر را به آقا دادیم. خیلی درهم شدند. بعد نکتهای فرمودند که بسیار آموزنده بود. فرمودند آقای محمدیدوست رفت و هرچه تلاش کند دیگر نمیتواند به این دنیا برگردد.
💎 بعد مثالی زدند و فرمودند که این قضیه مانند این است که ما یک اسب راهوار با یک خورجین بزرگ داشته باشیم و به ما بگویند از اینجا تا گمرک که حدود یک کیلومتر است، زمین پر از اشرفی و طلا و جواهر است و شما تا رسیدن به گمرک میتوانید هرچه بخواهید جمع کنید اما وقتی به گمرک رسیدید، دیگر نمیتوان برگشت. شما سوار بر اسب هستید و میخواهید پیاده شوید و جواهر جمع کنید اما میگویید بگذار قدری جلوتر بروم. وقتی به خود میآیید که به گمرک رسیدید و هیچ چیزی جمع نکردید و اجازه برگشت هم نمیدهند. این #دنیا مانند همان اسب است و باید هر چه میتوانید #ثواب جمع کنید.
👤 ناگفتههای سردار حسین نجات از زندگی رهبر انقلاب
🌐 منبع: #خبرگزاری_فارس
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ *چه کسی را انتخاب کنیم*؟
جواب را از رئیس مذهب شیعه امام جعفر صادق علیه السلام دریافت کنیم:
شخصی از امام صادق (ع) پرسید:
بین دو حاکم در تردید هستم، چکنم؟
امام فرمود: عادل، صادق، فقیه و باتقواترین را انتخاب کن.
شخص گفت: اگر به تشخیص نرسیدم؟
امام فرمود: ببین افراد متدین به کدام مایلند.
شخص گفت: اگر نفهمیدم؟
امام فرمود: بنگر مخالفان آیین ما کدام را بیشتر میپسندند، او را کنار بگذار و ببین کدام بیشتر آنها را خشمگین میکند، او را برگزین.
« اصول کافی جلد ۱ص ۶۸»
#مشارکت_حداکثری
#ایران_قوی
#انتخابات ۱۴۰۰
🔳 به جمع ما بپیوندید👇🏻😉
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بازسازی صحنه ترور شهید شهریاری
مجموعه تلویزیونی «صبح آخرین روز» با موضوع زندگی دانشمند هستهای شهید شهریاری از روز ترور این شهید توسط صهیونیستها آغاز شد.
#موساد #ترور
#صبح_آخرین_روز
#شهید_مجید_شهریاری🥀
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
🎥 بازسازی صحنه ترور شهید شهریاری مجموعه تلویزیونی «صبح آخرین روز» با موضوع زندگی دانشمند هستهای شه
🔸داستان این سریال از صبح روز ترور شهید مجید شهریاری آغاز میشود و به گذشته برمیگردد و ۴۶ سال زندگی او را روایت میکند.
«صبح آخرین روز» شنبه تا پنجشنبه ساعت ۲۱:۳۰ از شبکه دو سیما روانه آنتن میشود و بازپخش آن ۲ بامداد، ۹ صبح و ۱۶:۲۰ عصر خواهد بود.
همچنین این سریال ساعت ۲۳ از شبکه «شما» پخش میشود و بازپخش آن ساعت ۱۱ خواهد بود.
#صبح_آخرین_روز
#شهید_مجید_شهریاری
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_شصتم: حرف هایی برای گفتن برنامه شروع شد
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_شصت_ویکم: ایده های خام
بدجور جا خورده بودم. توی اون شرایط، وسط حرف یه نفر دیگه.
ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی، نیم خیز شدم و دکمه میکروفون رو زدم.
– نه حاج آقا، از #محضر_بزرگان استفاده می کنیم.
با لبخند خاصی بهم خیره شد. انگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود، نشست بود، عادی و خودمونی:
– پس یه ساعته اون پشت داری چی می نویسی؟
مکث کوتاهی کرد:
– چشم هات داد می زنه توی سرت غوغاست. می خوام بشنوم به چی فکر می کنی؟
دوباره نگاهم توی جمع چرخید. هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود، با یه حرکت به چرخ ها، صندلی رو کشیدم جلو.
– بسم الله الرحمن الرحیم
با عرض پوزش از جمع، مطالبی رو که دوستان مطرح می کنن عموما تکرارایه. مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف، بعد از ۳، ۴ نفر اول، مطلب جدید دیگه ای اضافه نشد. قطعا همه در جریان این #مشکلات و موارد هستند و اگر هم نبودن الان دیگه در جریانن. برای این نشست ها، وقت و هزینه صرف شده و ما در قبال ثانیه هاش مسئولیم و باید اون دنیا جواب بدیم. پیشنهاد می کنم به جای تکرار مکررات، به #راهکار فکر کنیم و روی شیوه های حل مشکلات بحث کنیم تا به نتیجه برسیم
سالن، سکوت مطلق بود، که آقای مرتضوی، سکوت رو شکست: – خوب خودت شروع کن. هر کی پیشنهاد میده، خودش باید اولین نفر باشه. اون پشت، چی می نوشتی؟
کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم.
– هنوز خیلی خامه، باید روشون کار کنم.
– اشکال نداره، بگو همین جا روش کار می کنیم. خودمون واست می پزیمش.
ناخودآگاه از حالت جمله اش خنده ام گرفت. بسم الله گفتم و شروع کردم:
مشکلات و نقدها رو دسته بندی کرده بودم. بر همون اساس جلو می رفتم و پشت سر هر کدوم، پیشنهادات و راهکارها رو ارائه می دادم.
چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود. بعضی ها تهاجمی به نظراتم حمله می کردن. یه عده با نگاه نقد برخورد می کردند و خلاء هاش رو می گفتن، یه عده هم برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد می دادن.
و آقای مرتضوی، در حال نوشتن حرف های جمع بود.
اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد. حس می کردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم. کاملا له شده بودم، اما تمام اون ثانیه های سخت، ارزشش رو داشت.
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_شصت_ویکم: ایده های خام بدجور جا خورده ب
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_شصت_ودوم: فروشی نیست
بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کرد. بقیه رفتن نهار، من با ایشون و چند نفر دیگه توی نمازخونه دور هم حلقه زدیم.
شروع کرد به حرف زدن، علی الخصوص روی پیشنهاداتم، مواردی رو اضافه یا تایید می کرد. بیشتر مشخص بود نگران هجمه ای بود که یه عده روی من وارد کردن و خیلی سخت بهم حمله کردن. من نصف سن اونها رو داشتم و می ترسید که توی همین شروع کار ببرم.
غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد. تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد.
– این نیروتون چند؟ بدینش به ما?
علمیرادی خندید.
– فروشی نیست حاج آقا، حالا امانت بخواید یه چند ساعتی، دیگه اوجش چند روز
– ولی گفته باشم ها، مال گرفته شده پس داده نمی شود.
و علمیرادی با صدای بلند خندید.
– فکر کردی کسی که #هوای_امام_رضا رو نفس بکشه، حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریه اش؟
مرتضوی چند لحظه ای لبخند زد و جمعش کرد.
– این رفیق ما که دست بردار نیست؟ خودت چی؟ نمی خوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی؟
پیشنهاد و حرف هایی که زد خیلی خوب بود. اما برای من مقدور نبود. با شرمندگی سرم رو انداختم پایین
– شرمنده حاج آقا، ولی مرد خونه منم. برادرم، مشهد دانشجوئه، خواهرم هم امسال داره دیپلم می گیره و کنکوری میشه. نه می تونم تنها بیام و اونها رو بزارم، نه می تونم با اونها بیام.
بقیه اش هم قابل گفتن نبود، معلوم بود توی ذهنش، کلی سوال داشت. اما فهمیده تر از این بود که چیزی بگه و حریم نگفتن های من رو نگهداشت.
من نمی تونستم خانواده رو ببرم تهران، از پس خرج و مخارج بر نمی اومدم. سعید، خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت می کردم. و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا می شد.
خودم هم اگه تنها می رفتم، شیرازه زندگی از هم می پاشید. مادرم دیگه اون شخصیت آرام و صبور نبود. خستگی و شکستگی رو می شد توش دید و دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچه ها رو نداشت و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش می اومد. مثل همین چند روزی که نبودم، الهام دائم زنگ می زد که:
– زودتر برگرد. بیشتر نمونی.
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
اے ڪه روشن✨ شود
از نـور تو هر #صبح جهان
روشنـــاے دل من♥️
حضرتـــ خورشـید #سلام
#اللﮩم_عجل_لولیڪ_الفـرجـ🌸
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب الشهدا
میگفتند: تنها چیزى كه
همهٔ دردها را دوا ميكند
عشق است. پيدا بود كه
هنوز مبتلا نشده بودند!
#دلتنگم
#دلم_هوایت_را_کرده_ای_رفیق
#هادی_ذوالفقاری
#سلام_صبحتون_شهدایی
🥀 @morvaridkhaky