eitaa logo
مروارید های خاکی
512 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
3 فایل
امت حزب الله پیرو ولایت فقیه باشید، تا برای همیشه فاتح و رستگار شوید. ولایت فقیه هست که راه کمال را به ما نشان می‌دهد. 🥀 #شهید_اسکندر_بهزادی ارتباط با ما ← کانال دوم با موضوعی بسیار متفاوت ← @Safir_Roshangari @ye_loghmeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✳ اعمالی که ترک آن‌ها از وجود انسان کم می‌کند 🔻 برخی از اعمال هستند که اگر انسان آن‌ها را انجام دهد، موجب او می‌گردد اما ترک آن‌ها به او لطمه‌ای وارد نمی‌کند. اما برخی اعمال هستند که اگر ترک شوند، چیزی از وجود انسان کم می‌شود که دیگر قابل جبران نیست و او را از مرتبه‌ی انسانیت خارج می‌کند. لذا خدای متعال برای این دسته از اعمال، فرصت قضا کردن قرار داده و زمینه را برای جبران آن‌چه از دست رفته، آماده ساخته است. از جمله‌ی این اعمال، و و با است. 👤 📚 📖 ص ۲۲ 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
36.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک بار برای همیشه ؛ پاسخ به شبهه ای تکراری 🎥 آیت‌الله قتل عام و اعدام‌های وحشتناک سال۶۷ ⭕️صفر تا صد اعدام های ۶۷ بدست و پاسخگویی ۱۰۰٪ قانع کننده از زبان لطفاً با تمام توان منتشر کنید تا دوباره مردم دچار شک و تردید نشوند. مراقب منافق نما های داخلی و تبلیغات دشمن باشید که به راحتی می‌توانند رأی را به رأی تبدیل کند! 👉 ۱۴٠٠ 🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_شصت_ودوم: فروشی نیست بعد از نماز، آقای
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : آشیل توی راه برگشت، شب توی قطار، علیمرادی یه نامه بهم داد. – است برای * مرتضوی گفت: تو حیفی با این روحیه و این همه استعداد، توی مجتمع ما بمونی. برات توصیه نامه نوشت. گفت از تهران هم زنگ میزنم سفارش می کنم میگم کدوم قسمت بگذارنت. نامه توی دستم خشک شد. – آقای علمیرادی. – نترس نیست، اینجا افراد فقط گزینش شده میرن، این به حساب گزینشه. حاجی مرتضوی از اون بچه های خالص جنگه که هنوزم اون طوری مونده. خیلی هم از این طرف و اون طرف، اذیتش می کنن، الکی کاری نمی کنه. انتخاب بازم با خودته، فقط حواست باشه با گزینش مرتضوی و تایید اون بری، هم اونهایی که از مرتضوی خوش شون نمیاد سر به جونت می کنن و سنگ می اندازن، هم باید خیلی مراقب باشی مرتضوی نشی. هنوز توصیه نامه توی دستم بود. بین زمین و آسمون و غوغایی توی قلبم به پا شد. – پس چرا واسم توصیه نوشت؟ اینطوری بیشتر روش حساس نمیشن، سر به سرش بزارن؟ تکیه داد به پشتی – گفتم که از بچه های قدیم جنگه. اون موقع، بچه ها صاف و صادق و پاک بودن و نترس. کار که باید انجام می شد؛ مرده و زنده شون انجام می داد. هر کی توانایی داشت، کسی نمی گفت کی هستی؟ قد و قواره ات چقدره؟ میومد وسط، محکم پای کار، براساس تواناییش، کم نمی گذاشت. به هر قیمتی شده، نمی گذاشتن کار روی زمین بمونه و الا ملت تازه انقلاب کرده و حکومت نوپا. مرتضوی هنوز همون آدمه، تنهایی یا با همراه، محکم می ایسته میگه این کار درسته باید انجام بشه. انتخاب تو هم تو همون راستاست. ولی دست خودت بازه. از تو هم خوشش اومد گفت: این بچه اخلاق بچه های اون موقع رو داره، اهل ناله و الکی کاری نیست. می فهمه حق الناس و بیت المال چیه. مثل بچه های اون موقع که مشکل رو می دیدن، می رفتن پای کار، نمیشینه یه گوشه بقیه شرایط رو مهیا کنن. این از دور کف بزنه. تمام مدت سرم پایین بود و به اون نامه فکر می کردم. انتخاب سختی بود. ورود به محیطی که روی حساب گزینش کننده ات، هنوز نیومده، یه عده شمشیر به دست، آماده له کردن و خورد کردنت باشن. از طرفی، اگر اشتباهی می کردم، به قیمت زمین خوردن مرتضوی تموم می شد. ریسک بزرگی بود، بیشتر از من، برای مرتضوی. غرق فکر بودم. – نظر شما چیه؟ برم یا نه؟ و در نهایت تمام اون حرف ها و فکرها،تصمیم قاطع من، به رفتن بود. ... 🥀 @morvaridkhaky
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 :جا مانده از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود. حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت: – حق نداری بری. رو هم هر بار که نیت رفتن کردم، یه اتفاقی افتاد و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت، همه چیز بهم ریخت. حالم خراب بود، به حدی که کلمه خراب، براش کم بود. حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته، لب تشنه، چند قدمی آب، سرش رو می بریدن. این بار که به هم خورد، دیگه روی پا بند نبودم. اشک چشمم بند نمی اومد. توی هیئت، اشک می ریختم و ظرف می شستم. اشک می ریختم و جارو می کردم. اشک می ریختم و …? حالم خیلی خراب بود. – آقا جون، ما رو نمی خوای؟ اینقدر بدم که بین این همه جمعیت، نه عاشورات نصیبم میشه، نه … هر چی به عاشورا نزدیک تر می شدیم، حالم خراب تر می شد. مهدی زنگ زد. – فردا ، کربلاییم، زنگ زدم که … دیگه طاقت نیاوردم، تلفن رو قطع کردم. – چرا روی جیگر خونم نمک می پاشی؟ اگه حاجت دارم؟ من،خودم باید فردا کربلا می بودم. در و دیوار داشت خفه ام می کرد. بغض و غم دنیا توی دلم بود. از هیئت زدم بیرون، رفتم حرم. تمام مسیر، چشم هام خیس از اشک… – آقا جون، این چه قسمتی بود نصیب من شد. به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟ یه بار اعتراض نکردم. اما اینقدر بدبخت و رو سیام، که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید؟ اینقدر به درد بخور نیستم؟ به کی باید شکایت کنم؟ دادم رو پیش کی ببرم؟ هر بار تا لب چشمه و تشنه؟ هر دفعه یه هفته به حرکت، ۱۰ روز به حرکت، این بار ۲ روز به حرکت. آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی من، الان دق کرده بودم. دلم به شما خوشه، تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید. خیلی سوخته بودم، دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود. می سوختم و گریه می کردم. یکی کلا نمی تونه بره، یکی دم رفتن… اونم نه یه بار، نه دو بار، این بار، پنجمین بار بود. بعد از اذان صبح، دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت. حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته می شد. جمعیت داشتن وارد می شدن که من ... 🥀 @morvaridkhaky
❤️ روزی دیگر از روز ها🗓شروع شد 🌹 این روز را میخوام با یاد و نام شما شروع کنم‌💐 چون نام شما زیبا ترین نام است🎉 (عج) 🥀 @morvaridkhaky
🌷شهید سید هادی موسوی 🍃تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۱۲/۲۳ 🕊محل شهادت: منطقه سلیمانیه ❇️ فرازی از وصیت‌نامه شهید بزرگوار: 🔸فقط به فرمان امام گوش دهید و فرامین امام را با گوش جان شنوا باشید و در انجام آن کوشا باشید. جبهه را فراموش نکنید از آمدن فرزندان خود به جبهه جلوگیری نکنید بلکه تشویق هم بکنید، چون جنگ بین اسلام و کفر است و مبارزه و جلوگیری از ظالم و تجاوز کفار بر هر مسلمانی واجب است 🔹ای مردم احترام خانواده های شهدا را داشته باشید. چون این عزیزان بودند که چنین جوانانی را تربیت کردند که از دین و ناموس شما دفاع کردند و خون خود را در این راه ریختند. 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی سید کاظم میتونه معنا و مفهوم رو به خوبی براتون معنی کنه😉 🎥از دستش ندید😊❤️ 🥀 @morvaridkhaky
✳️ سه آفت دین 🔻 امام صادق علیه‌السلام فرمودند: «آفَةُ الدّينِ الْحَسَدُ وَ الْعُجْبُ وَ الْفَخْر»؛ آفت دين، و و است. عنايت بفرمایيد که روايات را از چه زاويه‌ای نگاه می‌کنيم، موضوع بر سر بد بودن حسد و عجب نيست، موضوع بر سر تأثير آن‌ها نسبت به دين است، که با بودن اين صفات، دين ما دين زنده‌ای نيست و در راستای آفت دين بودن اين رذائل، بايد آن‌ها را از خود دفع کرد و تکليفمان را با آن‌ها روشن کنيم. 🔸 معلوم است که حسد و عجب و فخر بد است، ولی چقدر بد است؟ می‌فرمايد در حدّی بد است که دين تو را نشانه می‌رود. وقتی متوجه چنين جايگاهی برای اين‌گونه رذائل شديم ديگر نمی‌آييم بپرسيم چرا نداريم، می‌رويم سراغ رذيله‌هايی که دين ما را آفت‌زده کرده است و معلوم است تا آن‌ها را از بين نبريم، نور در ما ظاهر نمی‌شود و نفسِ بيکرانه‌ی ما نمی‌تواند با انوار حقيقت مرتبط شود زيرا هر سه صفتی که در آن روايت مطرح است، صفاتی است که روح انسان را در موضوعاتی محدود گرفتار می‌کند و از گستردگی او می‌کاهد. 👤 📚 برگرفته از کتاب «چگونگی فعلیت‌یافتن باورهای دینی» 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_شصت_وچهارم:جا مانده از وقتی یادم میاد،
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : ساعت ۱۰ دقیقه به … رسیدم خونه. حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم. مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن. مادر با نگرانی بهم نگاه کرد، سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود. – اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟ چشم های پف کرده ام رمق نداشت، از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت. خشک شده بود، انگار روی سمباده پلک می زدم و سرم… نفسم بالا نمی اومد. – چیزیم نیست، شما برید، التماس دعا … سعید با تعجب بهم خیره شد. – روز عاشورا، خونه می مونی؟ نگاهم برگشت روش، قدرتی برای حرف زدن نداشتم. دوباره اشک توی چشم هام دوید. آقا، من رو می خواد چه کار؟ بغضم رو به زحمت کنترل کردم. دلم حرف ها برای گفتن داشت، اما زبانم حرکت نمی کرد. بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده. اون جوان شوخ و خندان همیشه، که در بدترین شرایط هم می خندید. بالاخره رفتن. حس و حال جا انداختن نداشتم، خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم. ساعت، هنوز ۹ نشده نبود. فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد. یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال. دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم، بین اشک و درد خوابم برد. ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱ گوشیم زنگ زد، بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم. از جا بلند شدم رفتم سمتش شماره ناشناس بود. چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم، قدرت حرف زدن نداشتم. نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم. – بفرمایید. – کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده. چند لحظه مکث کردم. – شرمنده به جا نمیارم. شما؟ و سکوت همه جا رو پر کرد. – من، ام… تمام بدنم به لرزه افتاد، با صورتی خیس از اشک، از خواب پریدم. ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱، صدای گوشی موبایلم بلند شد. شماره ناشناس بود. ... 🥀 @morvaridkhaky
❣ ای بلندترین واژه هستی شما در اوج💫 حضور ایستاده ای و را می نگری و بر غفلت ما می گریی😔 از خدا میخواهیم🤲 پرده های جهل و از دیدگان ما کنار رود تا جمال دلربای شما💖 را بنگریم 🥀 @morvaridkhaky
🌷 فرمانده شهید سید محمد شفیع حسینی (۲۲ساله) 🍃تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۳ 🕊محل شهادت: جفیر، تیپ المهدی گردان کمیل ❇️ پیام شهید بزرگوار: روی سینه ام یک آرم کوچک سپاه بگذارید، تا دنیا بداند که در زیر خاک هم میخواهم ولایت فقیه بر من حکومت کند 🥀 @morvaridkhaky
خدایا هدایتم کن، زیرا می‌دانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است خدایا هدایتم کن که ظلم نکنم، زیرا می‌دانم که ظلم چه گناه نابخشودنی است..:)🍃💛 🌱 🥀 @morvaridkhaky
🎙🌸حضرت آیت الله حق شناس (ره) ⭕️ شیطان سه طایفه را وسوسه می‌کند: 1⃣ کسانی که از یاد خدا اعراض می‌کنند، مانند کسی که صبح مغازه‌اش را باز می‌کند و عصر هم می‌بندد و می‌رود، به هیچ‌‌چیز هم کاری ندارد! اگر هم حرفی به او بزنی، می‌گوید: کسب حلال است! اما نمی‌داند که کسب حلال مقرراتی دارد، احکامی دارد که باید یاد بگیرد. انگار برای این ساخته شده است که صبح بیاید مغازه را باز کند و شب هم ببندد! از هیچ یک از احکام اسلامی خبر ندارد، آقاجان! 2⃣ طایفه دیگری که در معرض وسوسه شیطان‌اند، کسانی‌اند که احکام خدا را یک‌دستی گرفته‌اند. نماز را تند می‌خوانند. پروردگار به ملائکه می‌فرماید: چرا این بنده من با عجله نماز می‌خواند؟! مگر رزق و روزی او به دست غیر من است؟! چرا این‌طوری نمازش را می‌خواند؟! باید نماز را مقدمه حفظ اموالش بداند. 3⃣ طایفه دیگری که در معرض وسوسه شیطان‌اند، کسانی‌اند که در مقام غفلت به‌سر می‌برند، خودشان را در حضور و محضر پروردگار نمی‌بینند. 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 سلام امام زمانم 💚 از شما می گویم! برای شما! به خاطر شما!🌙 به امید دیدن لبخندی که روز ظهور بر لبانتان خواهد نشست!💫 هیچ کس و هیچ چیز مهمتر از شما نیست...♥️ 🥀 @morvaridkhaky
🌷شهید حبیب الله قاسمی فلاورجانی (۱۷ ساله) 🍃تاریخ شهادت:۱۳۶۵/۱۲ 🕊محل شهادت:شلمچه. کربلای۵ ❇️ بخشی از وصیتنامه شهید: 🔹 خواهش من این است که در درجه ی اول خداوند متعال، پیامبران و امامان معصوم را ترک نکنید و در درجه ی دوم اینکه امام امت را تنها نگذارید؛ زیرا اینها همه باهم ارتباط دارند. ✊ وحدت و یکپارچگی را حفظ کنید تا دشمن در شما نفوذ نکند. 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 شهادت شهید مهدی باکری ویارانش در عملیات بدر سال ۶۳. و ریخته شده است تا ما اکنون داشته باشیم ان شاء الله باشیم را با میهمان فرمایید 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(علیه‌السلام ) میسازیم....😔 یه روزی به هر قیمتی این رو میسازیم 😢 حریم پر از نور کرم رو میسازیم 😭 سید امیر حسینی 🎙 👌 🥀 @morvaridkhaky
✳️ کولر بیت‌المال 🔻 یک روز با دو تا از همرزمانش آمده بود خانه. خانه کوچک بود و تا دلت بخواهد، گرم. تابستان بود و عرق، همین‌طور شُر و شُر از سر و رویمان می‌ریخت. یکی از دوست‌های سینه‌ای صاف کرد و گفت: «حاج آقا کولری را که دادید به آن بنده‌ی خدا، برای خانه‌ی خودتان که خیلی واجب‌تر بود!» کنجکاو شدم. با خودم گفتم: « پس شوهر ما هم کولر تقسیم می‌کند!» خندید و گفت: «شوخی نکن بابا! الآن خانم ما باورش می‌شود و فکر می‌کند اجازه‌ی تقسیم تمام کولرهای دنیا دست ماست!» انگار فهمیدند عبدالحسین دوست ندارد راجع به این موضوع صحبت شود. دیگر چیزی نگفتند. 🔸 بعد از شهادتش، همان رفیقش می‌گفت: «آن روز، وقتی شما از اتاق بیرون رفتید، حاج آقا گفت: می‌شود آن خانواده‌ای که دادند، آن که جگرش داغدار است، توی گرما باشد و بچه‌های من زیر کولر؟! خانواده‌ی من در انقلاب سهمی ندارند که بخواهند کولر را بگیرند.» 📚 | خاطرات 📖 صفحات ۱۳۸ و ۱۳۹ ❤️ 📛 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 نمازِ شب‌خوانِ مخلص... شب عملیات بچه‌ها رو تقسیم کردم تا هر کدوم ساعتی رو بیدار باشند.گفتم: چون غلامعلی می‌خواد نمازشب بخونه، پاسِ آخر از ساعت 3 تا 5 برای او غلامعلی خندید و گفت: اگه می‌خوای امشب من رو مجبور به نماز شب کنی، اشکال نداره. گفتم: اگه اعتراض کنی ، به همه میگم هر شب وقتی خسته از مانور بر می‌گردیم، تو چراغ‌ها رو خاموش می‌کنی و می‌نشینی به راز و نیاز... غلامعلی پرید وسطِ حرف ، و بحث رو عوض کرد... 🇮🇷خاطره‌ای از زندگی سردار شهید غلامعلی دست‌بالا 📚منبع: کتاب همسفر تا بهشت۲ ، صفحه ۹۸ 🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_شصت_وپنجم: ساعت ۱۰ دقیقه به … رسیدم خو
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : بی تو میمیرم ضربان قلبم به شدت تند شد. تمام بدنم می لرزید، به حدی که حتی نمی تونستم، علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم. – بفرمایید – کجایی مهران؟ بغضم ترکید، صدای بود. از بین همهمه عزاداران – چیزی به ظهر عاشورا نمونده سرم گیج رفت، قلبم یکی در میون می زد. گوشی از دستم افتاد. دویدم سمت در، در رو باز کردم. پله ها رو یکی دو تا می پریدم. آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین. از در زدم بیرون، بدون کفش، روی اون زمین سرد و بارون زده. مثل دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی. حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم و این صدا توی سرم می پیچید. – کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده. خیابون سوت و کور بود، نه ماشینی، نه اتوبوسی. انگار آخر دنیا شده بود. دیگه نمی تونستم بایستم. دویدم، تمام مسیر رو تا حرم… رسیدم به شلوغی ها، و هنوز مردمی که بین راه و برای پیوستن به جمعیت، می رفتن بین جمعیت بودم که صدای اذان بلند شد و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم، چه برسه به شهدا دیگه پاهام نگهم نداشت، محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت. اشک هام، دیگه اشک نبود، ضجه و ناله بود … بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین، گریه می کردم. چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن و از بین جمعیت کشیدن بیرون. سوز سردی می اومد، ساق هر دو شلوارم خیس شده بود. من با یه پیراهن و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم. کز کردم یه گوشه خلوت، تا توی وجود من، قیامت به پا بود. – یه عمر می خواستی به کربلا برسی. کی رسیدی؟ وقتی سر امامت رو بریدن؟ این بود داد کربلایی بودنت؟ این بود اون همه ادعا؟ تو به توحید هم نرسیدی… اون لحظات، دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود. میدان توحید، شهدا، حرم … برای رسیدن باید به توحید رسید و در خیل شهدا به امام ملحق شد. تمام دنیای من، روی سرم خراب شده بود. حتی حر نبودم که بعد از توبه، از راه شهدا به امامم برسم. عصر عاشورا تمام شد و روانم بدتر از کوه ها، که در قیامت، چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن. پام سمت حرم نمی رفت، رویی برای رفتن نداشتم. حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن، من تا صبح توی خیمه امام بودم. اما بعد … رفتم سمت حسینیه، چند تا از بچه ها اونجا بودن، داشتن برای حاضر می شدن. قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم. آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه، یه گوشه خودم را قایم کردم. تا آروم می شدم. دوباره وجودم آتش می گرفت. من، امامم رو تنها گذاشته بودم. ... 🥀 @morvaridkhaky
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : عطش همیشه تا ۱۰ روز بعد از عاشورا، توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم. روز سوم بود. توی این سه روز، قوت من اشک بود. حتی زمانی که سر نماز می ایستادم. نه یک لقمه غذا، نه یک لیوان آب، هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت. تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست. – تو از کدوم گروهی؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی … یا از اونهایی که … روز سوم بود و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند. ظهر نشده بود، سر در گریبان، زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم. تکیه داده به دیوار، برای خودم روضه می خوندم. روضه حسرت… که بچه ها ریختن توی حسینیه، دسته جمعی دوره ام کردن که به زور من رو ببرن بیرون. زیر دست و بغلم رو گرفته بودن. نه انرژی و قدرتی داشتم، نه شکسته می شد. توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه “ولم کنید” رو نداشتم. آخرین تلاش هام برای موندن و چشم هام سیاهی رفت. دیگه هیچ چیز نفهمیدم. چشم هام رو که باز کردم، تشنه با لب های خشک، وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم. به هر طرف که می دویدم جز عطش، هیچ چیز نصیبم نمی شد. زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد. توان و امیدم رو از دست داده بودم. آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم: – خدا … مهر زبانم شکسته بود. بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست، هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم. امید تازه ای وجودم رو پر کرد، بلند شدم و شروع به دویدن کردم. هر لحظه قدم هام تند تر می شد. سراب و خیال نبود، جوانی بالای بلندی ایستاده بود. با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد. – سلام … خوش آمدید … نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد و جملاتش، آب روی آتش بود. سلامش رو پاسخ دادم و پاهای بی حسم به زمین افتاد. – تشنه ام، خیلی … با آرامش نگاهم کرد. – تشنه آب؟ یا دیدار؟ … صورتم خیس شد، فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده. – آب که نداریم، اما توی شماست … و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد، تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم. مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود. پاهای بی جانم، جان گرفت. سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم. از بین خیمه ها و تمام افرادی که اونجا بودن، چشم هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید. پشت در خیمه ایستادم، تمام وجودم شوق بود و سلام دادم. همون صدای آشنا بود، همون که گفت: حسین فاطمه ام … دستی شونه ام رو محکم تکان می داد ... 🥀 @morvaridkhaky