🌷 فرمانده شهید سید محمد شفیع حسینی (۲۲ساله)
🍃تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۳
🕊محل شهادت: جفیر، تیپ المهدی گردان کمیل
❇️ پیام شهید بزرگوار:
روی سینه ام یک آرم کوچک سپاه بگذارید، تا دنیا بداند که در زیر خاک هم میخواهم ولایت فقیه بر من حکومت کند
🥀 @morvaridkhaky
خدایا هدایتم کن،
زیرا میدانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است
خدایا هدایتم کن که ظلم نکنم،
زیرا میدانم که ظلم چه گناه
نابخشودنی است..:)🍃💛
#شهید_مصطفیچمران🌱
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_حساب
🎙🌸حضرت آیت الله حق شناس (ره)
⭕️ شیطان سه طایفه را وسوسه میکند:
1⃣ کسانی که از یاد خدا اعراض میکنند، مانند کسی که صبح مغازهاش را باز میکند و عصر هم میبندد و میرود، به هیچچیز هم کاری ندارد! اگر هم حرفی به او بزنی، میگوید: کسب حلال است! اما نمیداند که کسب حلال مقرراتی دارد، احکامی دارد که باید یاد بگیرد. انگار برای این ساخته شده است که صبح بیاید مغازه را باز کند و شب هم ببندد! از هیچ یک از احکام اسلامی خبر ندارد، آقاجان!
2⃣ طایفه دیگری که در معرض وسوسه شیطاناند، کسانیاند که احکام خدا را یکدستی گرفتهاند. نماز را تند میخوانند. پروردگار به ملائکه میفرماید: چرا این بنده من با عجله نماز میخواند؟! مگر رزق و روزی او به دست غیر من است؟! چرا اینطوری نمازش را میخواند؟! باید نماز را مقدمه حفظ اموالش بداند.
3⃣ طایفه دیگری که در معرض وسوسه شیطاناند، کسانیاند که در مقام غفلت بهسر میبرند، خودشان را در حضور و محضر پروردگار نمیبینند.
🥀 @morvaridkhaky
💚 سلام امام زمانم 💚
از شما می گویم!
برای شما!
به خاطر شما!🌙
به امید دیدن
لبخندی که روز ظهور
بر لبانتان خواهد نشست!💫
هیچ کس و هیچ چیز
مهمتر از شما نیست...♥️
🥀 @morvaridkhaky
🌷شهید حبیب الله قاسمی فلاورجانی (۱۷ ساله)
🍃تاریخ شهادت:۱۳۶۵/۱۲
🕊محل شهادت:شلمچه. کربلای۵
❇️ بخشی از وصیتنامه شهید:
🔹 خواهش من این است که در درجه ی اول خداوند متعال، پیامبران و امامان معصوم را ترک نکنید و در درجه ی دوم اینکه امام امت را تنها نگذارید؛ زیرا اینها همه باهم ارتباط دارند.
✊ وحدت و یکپارچگی را حفظ کنید تا دشمن در شما نفوذ نکند.
#سلام_صبحتون_شهدایی
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#یاامامحسن(علیهالسلام )
میسازیم....😔
یه روزی به هر قیمتی این #حرم رو میسازیم 😢
حریم پر از نور#شاه کرم
رو میسازیم 😭
سید امیر حسینی 🎙
#پیشنهاد_دانلود👌
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_حساب
✳️ کولر بیتالمال
🔻 یک روز با دو تا از همرزمانش آمده بود خانه. خانه کوچک بود و تا دلت بخواهد، گرم. تابستان بود و عرق، همینطور شُر و شُر از سر و رویمان میریخت. یکی از دوستهای #عبدالحسین سینهای صاف کرد و گفت: «حاج آقا کولری را که دادید به آن بندهی خدا، برای خانهی خودتان که خیلی واجبتر بود!» کنجکاو شدم. با خودم گفتم: « پس شوهر ما هم کولر تقسیم میکند!» خندید و گفت: «شوخی نکن بابا! الآن خانم ما باورش میشود و فکر میکند اجازهی تقسیم تمام کولرهای دنیا دست ماست!» انگار فهمیدند عبدالحسین دوست ندارد راجع به این موضوع صحبت شود. دیگر چیزی نگفتند.
🔸 بعد از شهادتش، همان رفیقش میگفت: «آن روز، وقتی شما از اتاق بیرون رفتید، حاج آقا گفت: میشود آن خانوادهای که #شهید دادند، آن #مادر_شهید که جگرش داغدار است، توی گرما باشد و بچههای من زیر کولر؟! خانوادهی من در انقلاب سهمی ندارند که بخواهند کولر #بیتالمال را بگیرند.»
📚 #خاکهای_نرم_کوشک | خاطرات #شهید_عبدالحسین_برونسی
📖 صفحات ۱۳۸ و ۱۳۹
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
📛 #بیتالمال
🥀 @morvaridkhaky
🌺 نمازِ شبخوانِ مخلص...
#متن_خاطره
شب عملیات بچهها رو تقسیم کردم تا هر کدوم ساعتی
رو بیدار باشند.گفتم: چون غلامعلی میخواد نمازشب بخونه،
پاسِ آخر از ساعت 3 تا 5 برای او غلامعلی خندید و گفت: اگه میخوای امشب من رو مجبور به نماز شب کنی، اشکال نداره. گفتم: اگه اعتراض کنی ، به همه میگم هر شب وقتی خسته از مانور بر میگردیم، تو چراغها رو خاموش میکنی و مینشینی به راز و نیاز... غلامعلی پرید وسطِ حرف ، و بحث رو عوض کرد...
🇮🇷خاطرهای از زندگی سردار شهید غلامعلی دستبالا
📚منبع: کتاب همسفر تا بهشت۲ ، صفحه ۹۸
#محسن_پوراحمد_خمینی
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_شصت_وپنجم: ساعت ۱۰ دقیقه به … رسیدم خو
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_شصت_وششم: بی تو میمیرم
ضربان قلبم به شدت تند شد. تمام بدنم می لرزید، به حدی که حتی نمی تونستم، علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم.
– بفرمایید
– کجایی مهران؟
بغضم ترکید، صدای #سید_عبدالکریم بود. از بین همهمه عزاداران
– چیزی به ظهر عاشورا نمونده
سرم گیج رفت، قلبم یکی در میون می زد. گوشی از دستم افتاد.
دویدم سمت در، در رو باز کردم. پله ها رو یکی دو تا می پریدم. آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین.
از در زدم بیرون، بدون کفش، روی اون زمین سرد و بارون زده. مثل دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی.
حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم و این صدا توی سرم می پیچید.
– کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده.
خیابون سوت و کور بود، نه ماشینی، نه اتوبوسی. انگار آخر دنیا شده بود. دیگه نمی تونستم بایستم. دویدم، تمام مسیر رو تا حرم…
رسیدم به شلوغی ها، و هنوز مردمی که بین راه و برای پیوستن به جمعیت، می رفتن
بین جمعیت بودم که صدای اذان بلند شد و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم، چه برسه به شهدا
دیگه پاهام نگهم نداشت، محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت. اشک هام، دیگه اشک نبود، ضجه و ناله بود … بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین، گریه می کردم. چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن و از بین جمعیت کشیدن بیرون.
سوز سردی می اومد، ساق هر دو شلوارم خیس شده بود. من با یه پیراهن و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم.
کز کردم یه گوشه خلوت، تا #عصر_عاشورا
توی وجود من، قیامت به پا بود. – یه عمر می خواستی به کربلا برسی. کی رسیدی؟ وقتی سر امامت رو بریدن؟ این بود داد کربلایی بودنت؟ این بود اون همه ادعا؟ تو به توحید هم نرسیدی…
اون لحظات، دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود. میدان توحید، شهدا، حرم …
برای رسیدن باید به توحید رسید و در خیل شهدا به امام ملحق شد.
تمام دنیای من، روی سرم خراب شده بود. حتی حر نبودم که بعد از توبه، از راه شهدا به امامم برسم.
عصر عاشورا تمام شد و روانم بدتر از کوه ها، که در قیامت، چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن.
پام سمت حرم نمی رفت، رویی برای رفتن نداشتم. حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن، من تا صبح توی خیمه امام بودم. اما بعد … رفتم سمت حسینیه، چند تا از بچه ها اونجا بودن، داشتن برای #شام_غریبان حاضر می شدن.
قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم. آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه، یه گوشه خودم را قایم کردم.
تا آروم می شدم. دوباره وجودم آتش می گرفت. من، امامم رو تنها گذاشته بودم.
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_شصت_وهفتم: عطش
همیشه تا ۱۰ روز بعد از عاشورا، توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم.
روز سوم بود. توی این سه روز، قوت من اشک بود. حتی زمانی که سر نماز می ایستادم.
نه یک لقمه غذا، نه یک لیوان آب، هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت. تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست.
– تو از کدوم گروهی؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی …
یا از اونهایی که … روز سوم بود و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند.
ظهر نشده بود، سر در گریبان، زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم. تکیه داده به دیوار، برای خودم روضه می خوندم. روضه حسرت…
که بچه ها ریختن توی حسینیه، دسته جمعی دوره ام کردن که به زور من رو ببرن بیرون. زیر دست و بغلم رو گرفته بودن.
نه انرژی و قدرتی داشتم، نه #مهر_سکوتم شکسته می شد. توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه “ولم کنید” رو نداشتم.
آخرین تلاش هام برای موندن و چشم هام سیاهی رفت. دیگه هیچ چیز نفهمیدم.
چشم هام رو که باز کردم، تشنه با لب های خشک، وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم. به هر طرف که می دویدم جز عطش، هیچ چیز نصیبم نمی شد. زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد.
توان و امیدم رو از دست داده بودم. آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم:
– خدا …
مهر زبانم شکسته بود. بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست، هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم.
امید تازه ای وجودم رو پر کرد، بلند شدم و شروع به دویدن کردم. هر لحظه قدم هام تند تر می شد. سراب و خیال نبود، جوانی بالای بلندی ایستاده بود.
با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد.
– سلام … خوش آمدید … نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد و جملاتش، آب روی آتش بود. سلامش رو پاسخ دادم و پاهای بی حسم به زمین افتاد.
– تشنه ام، خیلی … با آرامش نگاهم کرد.
– تشنه آب؟ یا دیدار؟ … صورتم خیس شد، فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده.
– آب که نداریم، اما #امام توی #خیمه #منتظر شماست …
و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد، تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم.
مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود. پاهای بی جانم، جان گرفت. سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم. از بین خیمه ها و تمام افرادی که اونجا بودن، چشم هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید.
پشت در خیمه ایستادم، تمام وجودم شوق بود و سلام دادم. همون صدای آشنا بود، همون که گفت: حسین فاطمه ام …
دستی شونه ام رو محکم تکان می داد
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
سلام امام زمانم ❣
پشت دیوار بلند زندگی،
مانده ایم چشم انتظار یک خبر...
یک اناالمهدي بگو یابن الحسن
تا فرو ریزد حصار غصه ها🌹
🤲 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
🥀 @morvaridkhaky
🌷شهید غلام عباس ملک نیا
🍃تاریخ شهادت :۱۳۵۹/۱۰/۲۷
🕊محل شهادت: هویزه
❇️ قسمتی از وصیت نامه شهید:
🔸ما میرویم که در جبهه حق با باطل روبرو شویم. شما هم میتوانید با کارهایتان و عملتان در خط مقدم جبهه باشید که این جهاد اکبر است.
#سلام_صبحتون_شهدایی
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ استاد #رائفی_پور
📃 «شهید زنده است»
📥لینک دانلود سخنرانی کلیپ👇
🌐 https://t.me/Masafbox/2863
📥 لینک دانلود با کیفیتهای مختلف👇
🌐 aparat.com/v/UemoW
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_حساب
✳️ تکفیریها و معجزهی امام رضا
🔻 گفت: «قراره ۴۸ اسیر ایرانی معاوضه بشن، باید برم.» اسرا رو که آوردن همهشان نحیف و لاغر شده بودند. قیافهی اسرای ایرانی رو داشتن که بعد ۸سال اسارت از زندانهای صدام آزاد شدن اما اینا فقط چندماه تو اسارت تکفیریها بودن.
🔸 اسرا از آنچه به اونا گذشته بود گفتن. از اینکه هرروز شکنجه میشدن و از غذایی که بهاندازهی زندهنگهداشتنشون به اونا میدادن. یکی تعریف کرد «وقتی اسیر شدیم توی لباسهام کارت عضویت سپاه رو پیدا کردن. چندبار لب حوض درازم کردن و تبر روی گردنم گذاشتن و گفتن بگو غیر از تو کی نظامیه. به حضرت زینب متوسل شدم و شهادتین رو گفتم. برای تکفیریها گردن زدن یه کار عادی بود اما میخواستن من بقیه رو لو بدم. یکیشون که سرکرده بود و فحش میداد برای آخرین بار از من خواست اقرار کنم. حرف نزدم. منتظر بودم با تبر گردنم رو بزنه که خمپارهای نزدیکش منفجر شد. ترکش به سرش خورد و افتاد. تکفیریها عصبی شدن و جنازهی فرماندهشون رو از جلوی ما دور کردن و از اون به بعد روزانه فقط سهمیهی کتکخوردن داشتیم تا یه شب تو خواب #امام_رضا علیه السلام رو جایی دیدم که برف سنگینی میاومد. حضرت اومد و گذرنامهی ما رو امضا کرد و فرمود شما آزاد خواهید شد. فردا از خواب بیدار شدم، خبر آزادی رو شنیدم؛ در حالی که همون برفی که تو خواب دیدم میاومد.»
📚 از کتاب #خداحافظ_سالار | خاطرات همسر سرلشکر پاسدار #شهید_حسین_همدانی)
📖 صفحات ۸۴ و ۸۵
🥀 @morvaridkhaky
#سلام_امام_زمانم 💚
دنیای ما دیگر
چیز با ارزشی ندارد
برای امید داشتن...
که صبح ها به امیدش برخیزی ...
من تنها
به امید سلام به شما
هر روز صبح
چشم باز می کنم....
🦋 صبحت بخیر آقا 🦋
🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸
🥀 @morvaridkhaky
🌷شهید هاشم علی احمدی
🍃تاریخ شهادت: رمضان ۱۳۶۶
❇️ فرازی از وصیت نامه شهید بزرگوار:
🔸 مرگ با عزت بهترین و ارزنده ترین راه است و زندگی با ذلت و خواری ننگ است در جامعه اسلامی .
مردانه مردن در راه خدا و یا در سنگر مردن بهترین راه است من از خداوند بهترین مردن را می خواهم در راه خدا و مردانه
🔹من از همه برادران و خواهران می خواهم دعا به جان امام را فراموش نکنند زیرا امام بودند ملت مظلوم و مسلمان دنیا را آبرو دادند و جنایتکاران را زیر پای مسلمانان نهادند
🔸 من از خداوند می خواهم تمام عمرم را بگیرد و لحظه ای به عمر امام بیافزاید.
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 کشف پیکر مطهر یک شهید در جزیره مجنون
🔹️گروههای تفحص شهدا موفق شدند در روز پنج شنبه مورخ ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ پیکر مطهر یک شهید دوران دفاع مقدس را در جزیره مجنون کشف نمایند.
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_حساب
✅حضرت آیت الله بهجت قدس سره:
🔴 آقای عزیز، ظلم نکن ... معصیت هم ظلم به نفس است،
🔹 معصیت مانند آن است که انسان لب چاه هزارمتری برود و بگوید: میتوانم خود را به داخل چاه بیندازم، و به نظرش معصیت کار آسانی است، ولی عاقبت و فرجام آن، چه؟
🔹 و چهبسا انسان را به اسفلسافلین و دَرَکات جهنم برساند.
📚 در محضر بهجت، ج١، ص١٩١
#درس_اخلاق
🍃🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️چرا این انتخابات مهم است؟
⭕️مدیون خون شهدا هستیم....
👤 حاج حسین یکتا
♥️ کانال شیرین ترازعسل ذکرحسین ع
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_شصت_وهفتم: عطش همیشه تا ۱۰ روز بعد از ع
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_شصت_وهشتم: جاده کربلا
کابووس های من شروع شده بود. یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد با وحشت از خواب می پریدم. پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق
بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد.
– مهران پاشو، چرا توی خواب، ناله می کنی؟
با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم.
– چیزی نیست داداش، شما بخواب.
و دوباره چشم هام رو می بستم.
اما این کابووس ها تمومی نداشت، شب دیگه و کابووس دیگه
و من، هر شب جا می موندم. هر بار که چشمم رو می بستم، هر دفعه، متفاوت از قبل
هر بار #خبر_ظهور می پیچید، #شهدا برمی گشتند، کاروان ها جمع می شدند، جوان ها از هم سبقت می گرفتند و من، هر بار جا می موندم. هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید، با تمام وجود فریاد می زدم.
دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم.
من یک بار در بیداری جا مونده بودم، تقصیر خودم بود. اشتباه خودم بودم و حالا این خواب ها …
کابووس های من بود؟ یا زنگ خطر؟
هر چه بود، نرسیدن، تنها وحشت تمام زندگی من شد. وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد و هرگز رهام نکرد. حتی امروز … علی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم.
مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد، ابالفضل بود.
ـ مهران می خوایم #اردوی_راهیان، کاروان ببریم غرب، پایه ای بیای؟
بعد از مدت ها، این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود. منم از خدا خواسته:
– چرا که نه، با سر میام. هزینه اش چقدر میشه؟
– ای بابا، هزینه رو مهمون ما باش.
– جان ما اذیت نکن، من بار اولمه میرم غرب، بزار توی حال و هوای خودم باشم.
خندید?
– از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم.
ناخودآگاه خندیدم، حرف حق، جواب نداشت. شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد.
تمام راه مشغول و درگیر نهار، شام، هماهنگ رفتن اتوبوس ها، به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز، اتوبوس شماره فلان عقب افتاد، اینجا یه مورد پیش اومده، توی اتوبوس شماره ۲ حال یکی بهم خورده و …
مشهد تا ایلام، هیچی از مسیر نفهمیدم. بقیه پای صحبت راوی، توی حال خودشون یا … من تا فرصت استراحت پیدا می کردم یا گوشیم زنگ می زد یا یکی دیگه صدام می کرد. اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم، علی خنده اش می گرفت:
ـ جون ما نخواب، الان دوباره یه اتفاقی می افته.
حرکت سمت #مهران بود و راوی مشغول صحبت و من بالاخره در آرامش، غرق خواب که اتوبوس ایستاد. کمی هشیار شدم، اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم که یهو علی تکانم داد:
– مهران پاشو،#جاده_کربلاست .
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky