eitaa logo
مروارید های خاکی
522 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
3 فایل
امت حزب الله پیرو ولایت فقیه باشید، تا برای همیشه فاتح و رستگار شوید. ولایت فقیه هست که راه کمال را به ما نشان می‌دهد. 🥀 #شهید_اسکندر_بهزادی ارتباط با ما ← کانال دوم با موضوعی بسیار متفاوت ← @Safir_Roshangari @ye_loghmeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✳ ما هم سربازیم! 🔻 در عملیات مسلم بن عقیل دچار خونریزی معده شد و مدام خون بالا می‌آورد. به‌ناچار منطقه‌ی نظامی را ترک کرد و چند نفر همراه با او به بیمارستان اسلام‌آباد غرب رفتیم. جلوی در بیمارستان به‌دلیل ازدیاد بیماران و مراجعان ما را راه نمی‌دادند. یکی از همراهان به دهانش آمد که سردار را معرفی کند و با تشر به مسؤولی که راه‌مان نمی‌داد بگوید می‌دانید چه کسی را در این بحبوحه جنگ جلوی در بیمارستان معطل کرده‌اید... که همت جلوی او را گرفت و به آن مسؤولی که جلوی ما را گرفته بود، گفت: ما هم سربازیم برادر. از منطقه آمدیم. مثل همه‌ی بیمارها. ببین جایی برایمان پیدا می‌شود؟ بعد از چند ساعت معطلی، بالاخره تختی در بخش عمومی اورژانس بیمارستان به همت دادند. وضعیت از نظر اصول نظامی اصلا مساعد نبود. بیم ترور شدن حاج همت را داشتیم. ایشان از ما می‌خواست او را روی تخت بیمارستان در اورژانس عمومی کنار ده‌ها بیمار دیگر رها کنیم و برویم. هر چه کردیم نتوانستیم ایشان را قانع کنیم که خود را به مسؤولان بیمارستان معرفی کند و از آن‌ها بخواهد یک اتاق خصوصی در اختیارش بگذارند. هر بار که این درخواست را تکرار می‌کردیم شهید همت می‌گفت: ما هم سربازیم. 👤 راوی: سرتیپ امیر رزاق‌زاده؛ از همراهان و هم‌رزمان شهید همت 📰 منبع: روزنامه جام‌جم ۹۹/۱۱/۰۷ ❤️ 🥀 @morvaridkhaky
🌹 آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود. می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست. من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟ منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت. 🌷 💐یاد شهدا با صلوات 💐 🥀 @morvaridkhaky
🍀فکه ، سرزمینی است؛ که هر قسمت اش ، قصه گوشت و پوست و استخوان رزمنده هایی را در به یادگار دارد.دلاور مردانی که با عاقبت بخیر شدند. و خونشان ، این روزها‌، دل هر را به بازی می گیرد‌. 🍀در روز ولادت ، چشم به جهان گشود و در شناسنامه اش نام ثبت شد اما همه او را با نام حسن باقری می شناسند. 🍀فرمانده ای که هدایت را نه از پشت میز بلکه در منطقه عملیات به عهده گرفت .شناسایی مقر را به نیروهایش آموزش داد.همانی که لقب دفاع به او دادند و همیشه یک قدم جلوتر از دشمن بود.. 🍀مثل همان روز سرنوشت ساز ، که برای شناسایی مکان عملیات با همراه شدند و هردو با خمپاره دشمن و با ذکر آسمانی شدند .آسمانی از جنس که شاید مزد شب زنده داری های شهید بود .‌ ✍نویسنده: 🍁به مناسبت سالروز شهادت 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت رمان🍃
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 _پنجاه_ویکم: برکت با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی معدلم بالای هجده شده بود. پسر خاله ام باورش نمی شد خودش رو می کشت که - جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟ اونقدر اصرار می کرد که منی که اهل قسم خوردن نبودم کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم. دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد رگ های صورتم که هیچ رگ های چشم هام هم بیرون می زد. ولی از حق نگذریم، خودمم نمی دونستم چطور معدلم بالای هجده شده بود، سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم اما با درس خوندن توی اون شرایط بین خواب و بیداری خودم و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ، چرت زدن های سر کلاس، جز لطف و عنایت خدا هیچ دلیل دیگه ای برای اون معدل نمی دیدم خدا به ذهن و حافظه ام برکت داده بود ... دو ماه آخر دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت و کمک بقیه فایده نداشت ... اون روز صبح روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد تا من برم مدرسه. اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن، آب بکشن و بلافاصله خشک کنن ... تصمیمم رو قاطع گرفته بودم زنگ کلاس رو زدن اما من به جای رفتن سر کلاس بعد از خالی شدن دفتر رفتم اونجا، رفتم داخل و حرفم رو زدم ... - آقای مدیر من دیگه نمی تونم بیام مدرسه حال مادربزرگم اصلا خوب نیست با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده، دیگه اینطوری نمیشه ازش پرستاری کرد اگه راهی داره این مدت رو نیام و الا امسال ترک تحصیل می کنم ... اصرارها و حرف های مدیر هیچ کدوم فایده نداشت، من محکم تر از این حرف ها بودم و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم در نهایت قرار شد من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه درس بخونم... ... 🥀 @morvaridkhaky
: من، مرد این خانه ام ... دایی یه خانم دو استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه و توی کارها کمک کنه ... لگن گذاشتن و برداشتن و کارهای شخصی مادربزرگ ... از در که اومدم دیدم لگن رو کثیف ول کرده گوشه حال و بوش ... خیلی ناراحت شدم اما هیچی نگفتم، آستینم رو بالا زدم و سریع لگن رو بردم با آب داغ شستم و خشک کردم اون خانم رو کشیدم کنار ... - اگر موردی بود صدام کنید خودم می شورمش، فقط لطفا نزاریدش یه گوشه یا پشت گوش بندازید. می دونم برای شما خوشایند نیست ولی به هر حال لطفا مدارا کنید، مادربزرگم اذیت میشه شما فقط کارهای شخصی رو بکن، تمییز کاری ها و شستن ها رو خودم انجام میدم ... هر چند دایی انجام تمام کارها رو باهاش طی کرده بود و جزء وظایفش بود و قبول کرده بود این کارها رو انجام بده، اما اونم انسان بود و طبیعی که خوشش نیاد ... دوباره ملحفه و لباس مادربزرگ باید عوض می شد دیگه گوشتی به تنش نمونده بود ، مثل پر از روی تخت بلندش کردم ... ملحفه رو از زیر مادربزرگ کشید با حالت خاصی، قیافه اش روی توی هم کشید - دلم بهم خورد، چه گندی هم زده ... مادربزرگ چیزی به روی خودش نیاورد اما من خجالت و شرمندگی رو توی اون چشم ها و چهره بی حال و تکیده اش می دیدم، زنی که یک عمر با عزت و احترام زندگی کرده بود حالا توی سن ناتوانی ... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم که متوجه باش چی میگی اونم که به چشم یه بچه بهم نگاه می کرد. قیافه حق به جانبی به خودش گرفت و با لحن زشتی گفت - نترس تو بچه ای هنوز نمی دونی ولی توی این شرایط اینها دیگه هیچی نمی فهمن، این دیگه عقل نداره اصلا نمی فهمه اطرافش چی می گذره ... به شدت خشم بهم غلبه کرد، برای اولین بار توی عمرم کنترلم رو از دست دادم ... مادربزرگ رو گذاشتم روی تخت و سرش داد زدم ... - مگه در مورد درخت حرف میزنی که میگی این؟ حرف دهنت رو بفهم اونی که نمی فهمه تویی که با این قد و هیکل قد اسب، شعور و معرفت نداری که حداقل حرمت شخصی با این سن و حال رو جلوی خودش نگهداری.شعورداشتی می فهمیدی برای مراقبت از یه مریض اینجایی نه یه آدم سالم. این چیزی رو هم که تو بهش میگی گند من با افتخار می کشم به چشمم. اگر خودت به این روز بیوفتی چه حسی بهت دست میده که اینطوری بگن؟ اونم جلوی خودت ... ایستاد به فحاشی و اهانت دیگه کارد می زدی خونم در نمی اومد با همه وجودم داد زدم ... - من مرد این خونه ام نه اونی که استخدامت کرده می خوای بهش شکایت کنی؟ برو به هر کی دلت می خواد بگو حالا هم از خونه من گورت رو گم کن، برو بیرون ... ... 🥀 @morvaridkhaky
💚 شیرین تر از عسل بہ دل شیعیان غمٺ این رو سیاه گشتہ سیاهے ماتمٺ🍂 از نوڪرِ بدٺ بہ تو اے بهترین رفیق♥️ این را قبول ڪن "بخدا دوسٺ دارمٺ" 🌹🍃 🌷 🌙 🥀 @morvaridkhaky
شد تا باز جای خالی😔 توحس شود تا شقایق🌺 باز دلتنگ شود آفتاب پشت ابرم🌥 نام دارم به لب خواستم گرمی بخش این مجلس شود👌 🌸🍃 🥀 @morvaridkhaky
گفتند ڪہ تا ، صبح فقط یڪ راہ ست با عشق فقط فاصلہ ها ڪوتاہ است هرچند ڪہ رفتند ولے بعد از آن هر این خاڪ زیارتگاہ است 💐یادشهدا با صلوات💐 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم کجا و شما کجا؟! خضوع فرمانده عالی رتبه ایران در برابر یک سرباز! حقیقتا که شهادت هنر مردان خدا بود 🥀 @morvaridkhaky
🔵👈 موضوع "دعا و توسل" اگر هرکسی بطور واقعی درِ خانه خدا برود، به جان امام زمان (عج) قسم، امکان ندارد دست رد به سینه او زده شود؛ همه را می‌پذیرد چون خدا ما را دوست دارد. بروید در خانه خدا و خالصانه بگویید خدایا من اشتباه کردم نفهمیدم،‌ او می پذیرد.  از دعا کوتاهی نکنید؛ هرچه می‌خواهید دعا کنید؛ خیر دنیا و آخرت را از خدا بخواهید. در روایت داریم میهمان را هرکه باشد، باید احترام کرد. در اینجا باید گفت که خدایا ما با پرونده‌های آلوده میهمان تو هستیم. خدایا پرونده‌های قبلی و بایگانی شده ما را نابود کن و ما را سبک کن. فقط لازمه‌اش این است که بخواهید. 🎙🌸 حضرت آیت الله ناصری (حفظه الله) 🤲 😍 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همیشه لباس کهنه می‌پوشید. سرآخر اسمش پای لیست دانش‌آموزان کم بضاعت رفت. مدیر مدرسه دایی‌اش بود. همان روز عصبانی به خانه خواهرش رفت‌. مادر عباس بابایی، برادرش را پای کمد برد و ردیف لباس‌ها و کفش‌های نو را نشانش داد. گفت عباس می‌گوید دلش را ندارد پیش دوستان نیازمندش اینها را بپوشد 🥀 @morvaridkhaky
آخرالزمان هی تعداد خوبا کم میشه... هی سال به سال گلچین میکنن... حواسمون باشه تو این غربالگری مارو نگه دارنا... یه وقت دیدی گفتن خب فلانی و فلانی و... رو خط بزنید درسته گیر و گور زیاد داریم ولی به خودش قسم ما دوسش داریم... 🥀 @morvaridkhaky
به وقت رمان🍃
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : تاج سر من مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد ، وقتی چشمم به چشمش افتاد خیلی خجالت کشیدم - ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم. دوباره حالتم جدی شد - ولی حقش بود نفهم و بی عقل هم خودش بود شما تاج سر منی ... بی بی هیچی نگفت شاید چون دید نوه 15 ساله اش هنوز هم از اون دعوای جانانه ملتهب و بهم ریخته است ... رفتم در خونه همسایه مون و ازش خواستم کمک خواستم کاری نبود که خودم تنهایی بتونم انجام بدم ... خاله، شب اومد و با ندیدن اون خانم ، من کل ماجرا رو تعریف کردم هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد و حق رو به من داد اما توی محاسبه نفس اون شب نوشتم... - امروز به شدت عصبانی شدم ، خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو کنترل کنم، نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم ... اون شب خاله پیش ما موند هر چند بهم گفت برم استراحت کنم اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه به خاطر اون بو و شرایط به اندازه یک اخم ساده یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش حرمت مادربزرگ رو بشکنه حتی اگر دختر مادربزرگ باشه رفتم توی حمام و ملحفه و لباس ها رو شستم ... نیمه شب بود دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم هوا چندان سرد نبود اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم ... خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری. از شدت سرما فک و دندون هام محکم بهم می خورد حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره ... 3 ساعت بعد با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم دیدم خاله دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته تا بالاخره لرزم قطع شده بود ... ... 🥀 @morvaridkhaky
: میراث خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود تا مادربزرگ تکان می خورد، دلسوز و مهربان بهش می رسید. توی بقیه کارها هم همین طور حتی کارهایی که باهاشدهماهنگ نشده بود. با اومدن ایشون حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم سبک تر شده اما این حس خوشحالی زمان زیادی طول نکشید. با درخواست خاله پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم جمالتش پر از اصطلاح پزشکی بود فقط از حالت چهره خاله می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست ... بعد از گذشت ماه ها بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم خاله با همه تماس گرفت بزرگ ترها هر کدوم سفری چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد از همه بیشتر دایی محمد موند یه هفته ای رو پیش ما بود موقع خداحافظی خم شد پای مادربزرگ رو بوسید بی بی دیگه حس نداشت ... با گریه از در خونه رفت، رفتم بدرقه اش دستش رو گذاشت روی شونه ام - خیلی مردی مهران خیلی برگشتم داخل که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد - مهران بیا پسرم - جونم بی بی جان چی کارم داری؟ - کمد بزرگه توی اتاق یه جعبه توشه، قدیمیه، مال مادرم، توش یه ساک کوچیک دستیه ... رفتم سر جعبه اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد ساک رو آوردم درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد - این ساک پدربزرگت بود با همین ساک دستی می رفت جبهه. شهید که شد این رو واسمون آوردن ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد ... - وصیتم رو خیلی وقته نوشتم لای قرآنه هر چی داشتم مال بچه هامه بچه هاشونم که از اونها ارث می برن اما این ساک، نه دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه این ارث، مال توئه علی الخصوص دفتر توش ... ... 🥀 @morvaridkhaky
دستم نمیرسد به بلندای آسمان شهادت اما دست به دامان شما میشم تا شاید مرا ضمانت کنید 🌙 🥀 @morvaridkhaky
سلام امام زمانم ❣ مهدےجان، مولاے‌من... دلتنگ آمدنت هستم کاش آنگونه باشم که تو می خواهی 😔 امامم مرا از نفس، رهایم ده جز تو که طبیب قلب من باشد کسی را زین میان نمی بینم....... 🌷 اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ 🌷 🥀 @morvaridkhaky
هرگاه خواستید درمورد کسے قضاوت کنید، حتما خودتان را به جای آن شخص بگذارید و بعد قضاوت کنید ! ‌ 🌱 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای عکس معروف بغل کردن جانباز ویلچرنشین توسط حاج قاسم سلیمانی نکته اینکه در آن زمان حاج قاسم به علت وجود ترکش در کمر و نزدیک نخاعشان ۵ ماه استراحت مطلق داشته‌اند... 🥀 @morvaridkhaky
🌺 امام صبح فردا در تهران است💗 🌹امام خمینی: من یک طلبه‌ام، تشریفات را کم کنید 🔴بختیار تهدید کرد هر هواپیمایی را در آسمان ایران می‌زند❗️ ♦️بازاریان ایرانی چکی ۲میلیون دلاری به دادند و هواپیمای حامل امام خمینی را بیمه کردند.. 🥀 @morvaridkhaky
✳ این شرمندگی را چه کنم؟ 🔻 در حالات بزرگان و هست که خدایا از آن جهت که عذابم می‌کنی حالت ترس و بیمی در من نیست؛ بلکه شرمنده‌ام و خجل از آن جهت که چرا خلاف فرمان تو را انجام داده‌ام. بحث نیست. بحث و است از این‌که چرا کرده‌ام. چرا در دستگاه تو، در نظام عالم، در محضر و پیشگاه تو کار خلاف انجام دادم؛ ولو این‌که مرا ببخشی؛ ولو این‌که عذابم نکنی؛ ولو این‌که از تقصیرم درگذری اما این را چه کنم؟ 👤 (ره) 📝 📚 🥀 @morvaridkhaky
🕊 ✨‌شهــید سيد مرتضي آوینی: آرمانخواهی انسان مستلزم صبر بر رنــج‌هاست. پس برادر خــوبم، برای جان‌بازی در راه آرمان‌ها ياد بگير كه در اين سيّــاره‌ی رنــج، صبـــورترين انســان‌ها باشــی.🌷 🥀 @morvaridkhaky