15.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠تمام زندگیم از جلوی چشمم گذشت💠
🔰نماز کلید بهشت
#قسمت_هشتم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. پس حدس من درست بود فرهاد نزدیکم نیومد و حتی باهام حرفم نزد... آروم هق زدم که صداش رو شنید... دستم
.
بالشتشو برداشت برد انداخت وسط هال تا بخوابه...
رفتم بالا سرش ایستادم و با شک و تردید و من و من گفتم: عم... چیزیه...
نگاهش گرد شد و با دقت نگام میکرد...
کمی مکث کردم که گفت: ااااه حرفی نداری برو میخوام بخوابم...
لبامو خیس کردم و ادامه دادم: مادر شما چجوری میخوان مطمئن شن من دختر پاکیم؟
چشاشو بست و گفت: برو بکارت برس مهم نیست تو پاکی یا نه چون خودش میدونه تو زن من نیستی...
این حرفش تیر خلاصو به قلبم زد...
من با بی محلی های فرهاد روز به روز عاشقش میشدم...
نسبت به اقدس حس بدی پیدا کرده بودم.
بالاخره فرهاد شوهر و محرم من بود و اقدس وسط این رابطه بود...
هرروز رفتار فرهاد بدتر از روز قبل میشد...
دو ماه از باهم بودنمون گذشته بود...
فرهاد کله سحر از خونه بیرون میزد و شب از نیمه گذشته به خونه برمیگشت...
من خیلی کم میتونستم ببینمش وقتی خواب بودم میرفت و وقتی خواب بودم برمیگشت...
به تنهایی عادت کرده بودم...
حتی نمیتونستم به خونه پدریم هم سر بزنم چون اونجا جز پدرم و برادرم کسی منتظر من نبود...
پدرم هرروز با دست پر به دیدنم میومد و اونروز مثل همیشه به دیدن من اومده بود...
در که زده شد به خیال اینکه فرهاد پشت دره قلبم قفسه سینم رو پاره کرد...
در رو باز کردم و با دیدن پدرم تمام حسم خوابید ولی از دیدن پدرم هم خوشحال شدم...
مثل همیشه دستش پر بود...
چند کیلو گوشت و مرغ و برنج و روغن و کلی چیز دیگه...
گفتم: آقاجون چرا انقدر زحمت میکشید آخه خود فرهاد میخره دیگه...
چه دروغ بزرگی گفته بودم فرهاد از اول ازدواجمون یه تکه نون واسه این خونه نخریده بود...
پدرم گفت: بابا جان فرهاد کجاست؟
گفتم: سر کاره آقاجون...
گفت: ولی تو بازار نبود هرسری هم میام نیست...
سر به زیر انداختم و گفتم: زیاد پاپیچش نمیشم لابد کار دیگه ای گرفته برای رونق زندگیمون...
آقاجونم گفت: اعظم بیا بشین بابا کارت دارم...
رفتیم و نشستیم...
آقاجونم گفت: بابا جان هنوز چشم فرهاد دنبال خواهرته؟
اشک چشام جلوی دیدم رو تار کرد ولی خودمو کنترل کردم...
چیزی نگفتم که آقاجونم از سکوتم گفت: اوف بر من کاش از همون اولش با ازدواج هیچکدومتون با این پسر موافقت نمیکردم...
میخوای طلاقتو بگیرم بابا؟
نه من فرهاد رو دوست داشتم حتی اگه پیشم نبود همینکه اسمش تو سه جلدم بود کافی بود...
محکم گفتم: نه آقاجون...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
بنای عشق پابرجاست، چه باهجران، چه بیهجران
که هجران هم به جانِ تو زِ عشقِ تو نمیکاهد ..
*________
@mosaferneEshgh
13.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠مهمترین عمل ما نماز💠
🔰نماز کلید بهشت
#پایان
*________
@mosaferneEshgh
7.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم اوشهید شده بود. شهید گمنام😥
از خدا خواسته بود همه را پاک کند.
همه گذشته اش را. می خواست
چیزی از او نماند. نه اسم🕊.
نه شهرت نه قبر و مزار و نه 🥀😔
هیچ چیز دیگر ، اما یاد او زنده است
یاد او نه فقط در دل دوستان بلکه در
قلوب تمامی ایرانیان زنده است❤️
او مزار دارد. مزار او به وسعت همه
خاک های سرزمین ایران است.🍁
او مرد میدان عمل بود او سرباز
اسلام بود. او مرید امام بود.
شاهرخ مطیع بی چون و چرای
ولایت بود و اینان تا ابد زنده اند.
#شهیدگمنام_شاهرخ_ضرغام 🍂
مسافرانِ عشق
. بالشتشو برداشت برد انداخت وسط هال تا بخوابه... رفتم بالا سرش ایستادم و با شک و تردید و من و من گفت
.
پدرم سکوت کرد و گفت: من دخالت نمیکنم ولی این زندگی ارزش نداره من فکر میکردم فرهاد خوشبختت میکنه ولی شرمندت شدم دخترم...
با لحنی گرفته گفتم: آقاجون نباید منو وادار به ازدواج با خواستگار خواهرم میکردید که نتیجه بشه این الانم من وابسته فرهاد شدم و نمیتونم ازش جدا شم...
من وابسته تک تک اجزای این خونه ام پس ازم نخواین ازش جدا شم...
پدرم هوفی کشید و گفت: دخترم هرجور صلاحته خودت تصمیم بگیر نمیدونم چرا دلم به آینده روشن نیست...
خواستم بگم کاش دلتون رو اولش روشن میکردین نه الان که کار از کار گذشته...
ولی چیزی نگفتم تا آقاجونم ناراحت نشه...
آقاجونم بلند شد که بره موقع رفتن گفت: دخترم چرا نمیای خونه مادر و خواهرتو برادرتو ببینی؟
لبخندی زدم و گفتم: اونا منتظر من نیستن شاپورم چند باری اومده دیدنم...
پدرم دیگه چیزی نگفت و با دلی گرفته از خونم رفت...
دوباره تنها شدم...
گرامافون رو زدم و آهنگ الهه ناز بنان رو گوش دادم...
من الهه ناز کی بودم؟
چرا کسی نزدیک من نمیشد؟ چرا هیشکی منو نمیخواست؟ دلم کمی دوست داشته شدن میخواست حتی به دروغ...
دوباره تنها غذا خوردم و تنها میوه قاچ کردم...
سر جام دراز کشیدم و خوابم نمیبرد...
صدای در خبر از اومدن فرهاد میداد...
در اتاق به آرومی باز شد و طبق عادت همیشه بالشتشو برداشت و رفت جای دیگه بخوابه...
از کنار من خوابیدن حالش بهم میخورد و من تشنه ی آغوش فرهادی بودم که عاشق خواهرم بود گاهی آرزو میکردم من اقدس بودم...
چند روزی گذشت و اونروز فرهاد زود به خونه برگشت...
از تعجب نه میتونستم حرف بزنم نه سوالی بپرسم...
با اخم دنبال لباس میگشت...
پیراهنشو پرت کرد سمتمو گفت: صافش کن شب مسئول بدبختی من دعوتم کرده خونشون؟
با تعجب پرسیدم: کی؟
گفت: مسئول بدبختیم پدرم...خودتم آماده شو دستور داده با هم خونم برم...
الته اون گفت با خانومت بیا دیگه نمیدونه تو هم خونه منی نه خانومم...
هم خونه رو جوووری گفت که بهم بفهمونه من هیچ گاه نمیتونم تو قلبش نفوذ کنم...
لباسشو آماده کردمو خودمم آماده شدم...
یه کت و دامن سبز لجنی با جوراب کرم پام کردم و موهام رو ساده دورم رها کردم...
آرایشم خلاصه شد تو یه سرمه ساده و رنگی که به لبم زدم...
بعد از آماده شدنم فرهاد رو که اونجوری خوش پوش دیدم دیوونه تر شدم...
کت و شلوار کرم رنگش فیت تنش بود کراوات زرشکی که زده بود آقا بودنش رو بیشتر نمایان میکرد...
اشکم داشت درمیومد مطمئن بودم امشب خانواده پدریم هم دعوت بودن و من از بودن اقدس احساس خطر میکردم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
23.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شمایل تو بدیدم نه عقل
ماند و نه هوشم...
*________
@mosaferneEshgh