مسافرانِ عشق
❕ چند وقتی میشه با خودم حرف میزنم ، البته همیشه حرف میزدم اما قبلا بی صدا تو دلم بود اما الان بلند ب
❕
آنا جان خیلی تلاش کرد که اقاجون رو راضی کنه حتی از راه همون اعتقادات شوهرش وارد شد که این ازدواج درست نیست وقتی مازیار جای پریسا پرستو رو میخواد این ظلمه خدا رو خوش نمیاد اما اقاجون راضی نشد که نشد ، خیلی شرایط سختی داشتیم از یه طرف مجید به خواهرم گیر داده بود که میخواد بیاد خواستگاری ولی بابا قبول نمیکرد از یه طرف منو مازیار حیرون بودیم سنمون کم بود انگار ترس داشتیم مخصوصا من ، چون مازیار اخرش کم اورد و سکوتش رو شکست ، یادمه بهمن ماه بود هوا سرد و برفی خانواده مجید سرزده اومدن خونمون اون شب بابام هیچ بی احترامی نکرد اما بهشون گفت دخترم نامزد داره و نامزدش پسر خواهرمه ، خانواده مجید از شنیدن این حرف شوکه شدن باورشون نمیشد اما مجید از همه چی خبر داشت که گفت البته نامزد نبستن به زور بزرگترها و از بچگی به اسم همن این حرف مجید رو بابام گزاشت به حساب پر رویی و با عذرخواهی از مهمونها بلند شد و با ناراحتی جمع رو ترک کرد ، مادر و مادر بزرگ مجید هم ناراحت شدن و همه چیز بهم خورد ، بعد رفتنشون بابا تو پذیرایی راه میرفتو بلند بلند پریسا رو دعوا و سرزنش میکرد که چشمم روشن حالا با پسر نامحرم حرف میزنی و جریانات زندگیم رو میریزی تو محل دختره بی عقل ، پسره پر رو وسط حرف بزرگترها خودش رو دخالت داد که چی ؟ این کجاش مرده ؟ چیش بهتر از بچه خواهرمه ؟ پریسا که از بچگی ادم نترس و رکی بود برعکس من که یک به دو نرسیده اشکم دم مشکم بود جواب بابا رو داد که بچه خواهرت عاشق خواهرمه خودت که بهتر میدونی بابا جون چرا نمیخوای قبول کنی ؟ من از ترسم چپیدم تو اتاقمون زود رختخواب انداختم و خودم رو زدم به خواب تا اینکه پریسا اومد با پاش زد به پهلوم که میدونم بیداری پاشو حرف بزنیم ، خیلی نکران بودیم هر دو ، پریسا گفت پرستو اگه سکوت کنی مازیار رو از دست میدی من که بمیرم زن اون نمیشم نگران خودم نیستم مجید همجوره پشتمه من نگران توام که بعد من میدونم اذیتت میکنن تا رضایت بدی به شهریار خدا میدونه اقا جون چه کنه به نظرم فردا با مازیار صحبت کن راهی بزاره جلوت ، با درماندگی گفتم اخه چه راهی بزاره ابجی مگه اقاجون قبول میکنه ؟ خدا کنه اقا جون بمیره ما راحت شیم ، پریسا حتی یه خدا نکنه هم نگفت بعد کلی سکوت یهو با یه حالت مشکوکی خم شد تو صورتم گفت راست میگی کاش بمیره اما اون که نمیمیره ولی ما میتونیم بکشیمش ، با ترس خودم کشیدم کنار گفتم دیوونه شدی
ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨ 🌺شهید_شاهرخ_ضرغام (16) 🌺 حر (راوی : آقای عباس شیرازی) ببي
🌸🍃
✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨
شهید شاهرخ ضرغام (16)
مشهد، توبه
(راوی : آقای رضا کیانپور)
سه روز از عاشورا گذشته. شاهرخ خيلی جدی تصميم گرفته بود. کار در کاباره را رها کرد. عصر بود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشين!پاشين وسايلتون رو جمع کنيد می خوايم بريم مشهد!مادر با تعجب پرسيد: مشهد! جدی میگی! گفت: آره بابا، بليط گرفتم. دو ساعت ديگه بايد حرکت کنيم.باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بوديم. در راه مشهد. مادر خيلی خوشحال بود. خيلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بوديم. در راه اتوبوس برای شام توقف کرد. جلوی رستوران جوان ديوانه ای نشسته بود. چند نفری هم او را اذيت می کردند. شاهرخ جلو رفت و کنار جوان ديوانه نشست. ديگر کسی جرات نمی کرد که او را اذيت کند!بعد شروع کرد با آن ديوانه صحبت کردن. يکی از همان جوان های هرزه با کنايه گفت: ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد! شاهرخ هم بلند داد زد؛ آره من ديوانه ام! ديوانه! بعد با دست اشاره کرد و گفت: اين بابا عقل نداره اما من ديوانه خمينی ام!فردا صبح رسيديم مشهد. مستقيم رفتيم حرم. شاهرخ سريع رفت جلو، با آن هيکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضريح! بعد هم آمد عقب و يک پيرمرد را که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضريح.عصر همان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زودتر از من رفته بود. می خواستم وارد صحن اسماعيل طلایی شوم، يکدفعه ديدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمين نشسته. رو به سمت گنبد. آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانه هايش مرتب تکان می خورد. حال خوشی پيدا کرده بود. خيره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می زد.
مرتب می گفت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می خوام توبه کنم. خدايا منو ببخش! يا امام رضا(ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم. اشک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ يک ساعتی به همين حالت بود.
توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد.
دو روز بعد برگشتيم تهران، شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاری های گذشته را رها کرد.
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 توصیف حالات روح💠
#قسمت_ششم
*________
@mosaferneEshgh
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 حرف زدن روح تجربه گر با خواهرش 💠
#قسمت_هفتم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روحم از نگرانی اطرافیان متعجب بود💠
#قسمت_هشتم
*________
@mosaferneEshgh
9.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 مطلع بودن روح از زندگی بیمار های بیمارستان💠
#قسمت_نهم
*________
@mosaferneEshgh