eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.2هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. خیلی خسته بودم از سر ناچاری همونجا دراز کشیدم تا لااقل یکم درد کمرم آروم بشه از بس خسته بودم خیلی
. ترس مو قورت دادم و گفتم بابا خدایار خواب بود،منم کنارش خوابیدم،خواب بد دیدم وقتی بیدار شدم خدایار نبود،در اتاق باز بود،اومدم دنبالش اینجا پیداش کردم از ترس حتی نتونستم بغلش کنم پدرم زود نگاهی به دور و اطراف انداخت و گفت کسی و ندیدی؟ گفتم نه ،فقط یه سایه رو دیوار دیدم اومدم سمت راه پله،صدای اون دوتا زن و از پایین پله ها شنیدم ولی کسی این بالا نبود،یهو خدایار گریه کرد،برگشتم دیدم اینجاست پدرم دستش و گذاشت رو شونه ام و گفت پاشو دخترم،پاشو بریم تو اتاق من بزور خودمو بلند کردم و دنبال پدرم راه افتادم هنوز به اتاقش نرسیده بودیم که مه لقا اومد با دیدن قیافه پریشون منو خدایار که تو بغل پدرم بود فهمید یه اتفاقایی افتاده زود بچه رو از پدرم گرفت و گفت چیده آقا؟ پدرم در اتاقش و باز کرد و گفت بیاین تو اتاق حرف می زنیم دستام‌ یخ زده بود،هیچ توجیحی واسه اتفاقی که افتاده بود نداشتم و این بیشتر نگرانم میکرد پدرم مه لقا رو فرستاد دنبال همون دوتا زن،به امید اینکه اونا پایین راه پله کسی رو دیده باش قلبم داشت میومد تو دهنم پدرم‌ سپرد وقتی اونا اومدن من هیچ حرفی نزدم و به هیچکس در مورد اتفاقی که افتاده چیزی نگم خیلی زود مه لقا به همراه اون دوتا زن وارد اتاق شد پدرم ازشون پرسید‌ وقتی میومدن بالا کسی و تو راه پله ها دیدن یا نه؟ اون زنا که نمیدونستن جریان از چه قراره خیلی راحت گفتن نه آقا هیچکس جز ما تو راه پله ها نبود پدرم پرسید بالا چی؟وقتی رسیدین بالا جز همدم کس دیگه ای رو دیدین یا نه؟ اونا که کم کم داشتن مشکوک میشدن گفتن نه آقا هیچکس جز همدم خانوم و بچه اونجا نبود جمله آخرشون باعث شد دلم هری بریزه با خودم گفتم منکه شاهدی ندارم،نکنه پدرم فکر کنه میخواستم بلایی سر بچه بیارم؟بعد خیلی زود خودم فکر و خیالاتم و رد کردم و گفتم محاله پدرم همچین فکری در مورد من بکنه پدرم اون دوتا زن و مرخص کرد و سپرد از ماجرای این شب کسی خبردار نشه،جای نگرانی نبود،همه کلفتا و کارگرا به پدرم مدیون بودن و بهش خیانت نمیکردن مه لقا بچه رو بغل کرده بود و دور اتاق می چرخید تا آرومش کنه یهو مثل خواب زده ها ایستاد و گفت میگم آقا نکنه کار از بهترونه؟!؟ پدرم گفت ممکنه،ولی‌ من به آدمیزاد بیشتر مشکوکم تا به ....استغفرالله
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. ترس مو قورت دادم و گفتم بابا خدایار خواب بود،منم کنارش خوابیدم،خواب بد دیدم وقتی بیدار شدم خدایا
. حسابی گیج شده بودم با تعجب گفتم شما چی دارین میگین؟چرا یکی باید بچه رو از اتاق ببره بیرون؟ مه لقا و پدرم نگاهی بهم دیگه انداختن انگار هر کدوم منتظر بودن اون یکی جواب سوالمو بده سکوتشون ترسم و بیشتر کرد با نگرانی گفتم میشه یه نفر به منم بگه اینجا چه خبره؟ مه لقا نگاهی به پدرم انداخت و گفت آقا کار خودته از من برنمیاد،یجوری حرف میزنم که دختر بیشتر هول میکنه با التماس به پدرم نگاه میکردم تا با یه توضیح خوب و منطقی من و از نگرانی بیرون بیاره اون لحظه نمیدونستم حرفایی که قراره بشنوم نه تنها آرومم نمیکنه بلکه بیشتر باعث نگرانیم میشه پدرم تکیه داد به پشتی و نفس عمیقی کشید تا حالا اینجوری ندیده بودمش،خیلی پریشون بود نخواستم بیشتر از اون پریشونش کنم،منتظر موندم خودش به حرف بیاد تو اون فاصله مه لقا بچه رو برد تا بهش شیر بده چند دقیقه که گذشت گفت هفت هشت سال بیشتر نداشتم،پدربزرگم تازه مرده بود و پدرم شده بود خان روستا،بخاطر پدرم دوستای زیادی نداشتم،یعنی اصلا هیچ دوستی نداشتم،پائیز و زمستون زود میگذشت ولی سر کردن روزای بلند تابستون کار آسونی نبود بیشتر روزارو تو دشت لاله سر میکرد،میخوابیدم لا به لای لاله ها و چشم می دوختم به حرکت ابرا خیلی وقتا همونجا خوابم می برد یکی از روزای گرم تابستون بود و طبق معمول داشت بین لاله ها خوابم می برد،چشمام داشت سنگین میشد که سنگینی یه چیزی رو روی پام حس کردم خیلی آروم در حد چند بند انگشت سرم و بلند کردم تا ببینم چیه با دیدن ماری که دور پام حلقه زده بود حسابی ترسیدم و خواستم فرار کنم ولی مار حلقه رو تنگ تر کرد و بهم حمله ور شد حسابی خودمو باخته بودم که یهو یه پسر از کنارم ظاهر شد و با یه حرکت مار و گرفت تو دستش و جونمو نجات داد اون روز اون مار شد واسطه اولین دوستی من یه دوستی پنهونی و یواشکی که هیچکس از وجودش خبر نداشت چند ماه یواشکی در ارتباط بودیم،اونم مثل من هیچ دوستی نداشت و تنها بود اصلا برام مهم نبود که کیه و خانواده اش چیکارن،تنها چیزی که برام مهم بود احساس خوبی بود که کنارش داشتم یه روز عصر که طبق معمول تو دشت لاله قرار داشتیم بی خبر از آینده شومی که در انتظارمون بود رفتم سمت دشت لاله،دشتی که به واسطه سرمای پائیز حسابی رنگ باخته بود
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسافرانِ عشق
. حسابی گیج شده بودم با تعجب گفتم شما چی دارین میگین؟چرا یکی باید بچه رو از اتاق ببره بیرون؟ مه لقا
. همیشه اول من می رسیدم،بعد اون پسر دور و اطراف یه چرخی میزد تا مطمئن بشه کسی نیست و بعد میومد پیشم اون روز یکم دیر کرد،من کم کم داشتم نگران میشدم که یهو حس کردم یه چیزی روی شونه ی سمت راستمه زیر چشمی نگاهی به شونه ام انداختم با دیدن ماری که روی شونه ام می خزید از جام پریدم و با سرعت دویدم صدمتری رفته بودم جلو که یهو پدرم جلوم سبز شد چندتا از اهالی و خدمه عمارت پشت سرش بودن،با بیل و کلنگ،قلبم تندتر از همیشه میزد نفسم که جا اومد متوجه نگاه خشمگین پدرم شدم رد نگاهش و که گرفتم‌ رسیدم به دوستم که مار تو دست نشسته بود، درست همون جایی که من چند دقیقه پیش نشسته بودم باورم نمیشد که همون پسری که یه روز منو از دست مار نجات داد،حالا با دستای خودش داشت مار و مینداخت دور گردنم اهالی افتادن دنبال دوستم،اونم از ترس فرار کرد سمت خونه شون پدرم منو همراه خودش سوار اسب کرد و رفتیم دنبالش اونقدر رفت که رسید به خرابه های بیرون روستا باورم نمیشد که اونجا محل زندگی دوستم بود تو روستا هر بچه ای همین که زبون باز میکرد یاد میگرفت که نباید سمت خرابه ها‌ بره،چون اهالی معتقد بودن اونجا خونه از ما بهترونه و رفتن به اونجاخیلی خطرناکه اهالی که رسیدن جلوی خرابه منتظر دستور پدرم موندن،پدرم اسب و برد جلوتر با اینکه کنار پدرم بودم اما حسابی از دیدن خرابه ها وحشت به جونم افتاده بود پدرم داد زد آهای قدرت بیا بیرون،بهت گفته بودم دست از پا خطا کنی از روستا بیرونت میکنم مرد ژنده پوش و ترسناکی از خرابه اومد بیرون و گفت هان؟چیه خان؟چیشده رجز میخونی؟ پدرم گفت پسر خیره سرت قصد جون پسرم و داشت،خودم با چشمای خودم دیدم که یه مار انداخت رو‌ گردن پسرم،اهالی هم شاهدن مرد ژنده پوش نگاهی بهم انداخت و قدیر و صدا زد قدیر با ترس از خرابه ها اومد بیرون و خودش و پشت سر پدرش قایم کرد با دستش قدیر و کشید جلو و گفت تو یه مار انداختی دور گردن این پسر؟؟؟ قدیر که از‌ترس زبونش بند اومده بود،برای جواب دادن به حرکت سرش بسنده کرد پدرم داد زد دروغ میگه خودم با چشمای خودم دیدم که میخواست پسرم و بکشه مرد ژنده پوش داد زد حالا که پسرت نمرده،حی و حاضر کنارت نشسته