قسمت۱
آخرین روزای تابستون بود،پائیز زودتر از همیشه دست به کار شده بود
بی صبرانه منتظر بودم برداشت محصولات تموم بشه و دوباره رنگ جشن و شادی به عمارت برگرده
هوای شهریور همیشه برام خفه بود دلم میخواست زودتر بارو بندیلش و جمع کنه و راه و برای پائیز قشنگم باز کنه
با اینکه تو تابستون بدنیا اومده بودم ولی از تابستون بیزار بودم
دلم برای کارگرا خیلی میسوخت،محصول امسال خیلی خیلی زیاد بود،چندباری دور از چشم رحیم رفتم تا بهشون کمک کنم ولی نمیدونم کدوم از خدا بی خبری زود گذاشت کف دستش و رحیم اومد افتاد به جونم
همیشه وقتی آقام نبود شیر میشد و جرئت میکرد روم دست بلند کنه ولی همین که آقام میومد میشد مثل یه موش آب کشیده
از پنجره اتاقم چشم دوخته بودم به جعبه های سیبی که یکی یکی روی هم قد علم می کردند
با صدای ریزه سنگی که به شیشه خورد از جام پریدم
با دقت نگاهی به دوروبر انداختم تا ببینم کیه
زهرا که جسه کوچیک و ریزش و پشت درخت توت قایم کرده بود برام دست تکون داد
لبخندی نثارش کردم،با اشاره دستش ازم خواست برم پیشش
یبار دیگه با دقت نگاهی به حیاط انداختم
رحیم تو آلاچیق نشسته بود،وقتی مژگان قلیون به دست نشست کنارش مطمئن شدم همه حواسش میره سمت اون
با اینکه میدونستم اگه به گوشش برسه با دخترا رفتم سر چشمه یه کتک مفصل در انتظارمه ولی نمی تونستم پا رو شیطنت های بچگونه ام بزارم
چشمکی به زهرا زدم و از در پشتی رفتم بیرون
یواشکی دور از چشم رحیم و زنش از عمارت زدم بیرون
جز زهرا پنج تا از دخترای دیگه هم اومده بودن
دست تو دست هم با شعر و آواز خودمون و رسوندیم لب چشمه
دلم میخواست مثل همیشه پاهامو بندازم تو آب،نشستم کنار آب و دستم و بردم داخل آب
سرمای پائیز بیش از پیش آب چشمه رو سرد کرده بود،تا حدی که بیشتر از چند لحظه نتونستم دستم و داخل آب نگه دارم
دخترا مثل همیشه یه ریز حرف میزدن،از خواستگار زن مرده نرگس گرفته تا خاطرخواه زهرا
ولی من مثل همیشه ترجیح میدادم گوش کنم تا اینکه حرف بزنم
چشم دوخته بود به رقص قطرات آب که یهو سیب قرمزی جلوم سبز شد
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
قسمت۱ آخرین روزای تابستون بود،پائیز زودتر از همیشه دست به کار شده بود بی صبرانه منتظر بودم برداشت م
.
قسمت۲
سرم و بلند کردم و اطراف و با دقت برانداز کردم
تا اینکه چشمم افتاد به پسرک ژولیده ای که خودشو بالای درخت گردو قایم کرده بود
وقتی نگاه مون بهم گره خورد صورتش از ترس رنگ باخت و به قدری هول شد که از درخت افتاد پایین
با صدای افتادنش نگاه بقیه دخترا برگشت سمتش
نرگس که از همه بهش نزدیک تر بود با صدای بلندی گفت ایوای خاک تو سرم اینکه خاطرخواه توئه زهرا بمیرم برات عروس نشده بیوه شدی
همه مون جز زهرا زدیم زیر خنده
پسرک با دستپاچگی ازجاش بلند شد و زود خاک های لباسشو تکوند و هول هولکی سلامی داد و پا به فرار گذاشت
زهرا سری از روی تاسف تکون داد و گفت شانس منو ببین توروخدا آدم قهط بود این دیوونه خاطرخوام شده
دخترا یکم سربه سرش گذاشتن ولی من وقتی دیدم از حرفاشون داره دلخور میشه خواستم جوّ و عوض کنم بدون اینکه به عاقبتش فکر کنم گفتم تا باغ مش رجب مسابقه بدیم
فاطمه مثل همیشه زودتر از همه شروع کرد به دویدن
بقیه هم پشت سرش
چشمه این سر روستا بود و باغ مش رجب اون سر روستا،تا برسیم اونجا حسابی از نفس افتادیم
مثل همیشه فاطمه برنده شد و زودتر از همه رفت سمت خونشون که همون نزدیکیا بود
نفسی که تازه کردیم برگشتیم سمت چشمه
وقتی زینب و رقیه وسط راه ازمون جدا شدن تازه غرغرای نرگس شروع شد و گفت چرا بی هوا مسابقه گذاشتی؟ما که مثل تو از صبح لم ندادیم به پشتی،تا همین یه ساعت پیش داشتیم تو باغ کار میکردیم
با اخم گفتم فکر میکنی من خیلی دلم میخواد لم بدم به پشتی؟منم دلم میخواد بیام پیش شما و کار کنم
نرگس بازم با همون زبون تند و تیزش گفت خری دیگه،من اگه دختر خان بودم...وای حتی خیالشم قشنگه...کاش من بجای تو دختر خان بودم
میدونستم دلش از کجا پره برای همین بحث و ادامه ندادم
نصف راه و رفته بودیم و دیگه نایی برام نمونده بود
رسیدیم کنار جاده ابریشم،نه که واقعا جاده ابریشم باشه ها نه،من و دخترا اسمش و گذاشته بود جاده ابریشم
چون یه طرفش دشت لاله بود و یه طرفش مزرعه آفتاب گردون، بی شک اونجا قشنگ ترین جای روستا بود برای همین اسمشو گذاشته بودیم جاده ابریشم چون برامون خیلی باارزش و دوست داشتنی بود
همون جا وسط جاده نشستم تا نفسی تازه کنم
اسمش جاده بود وگرنه پرنده هم توش پر نمیزد چه برسه به اسب و قاطر
با خیال راحت نشسته بودم که یه سوار بهمون نزدیک شد،نیازی به دیدن چهره اش نبود از اسبش معلوم بود که غریبه است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. قسمت۲ سرم و بلند کردم و اطراف و با دقت برانداز کردم تا اینکه چشمم افتاد به پسرک ژولیده ای که خودش
.
خسته تر از اونی بودم که بتونم از جام جُم بخورم
قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم سوار رسید جلوی پام
نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و گفت اونقدر به انتظار نشستی که بالاخره اومد
با تعجب گفتم کی؟
خندید و گفت مرد رویاهات
با عصبانیت بلند شدم ولی زود خشمم و فرو خوردم و نگاهی به اطراف انداختم و گفتم کو؟منکه این دور و برا مردی نمی بینم؟
ابروهای سیاه و پهنش بهم گره خورد و گفت یکم زبون درازی ولی من بلدم رامت میکنم
اینو که گفت افسار اسب و کشید و با سرعت راه افتاد
از اینکه نتونسته بودم جواب بی ادبی شو بدم خیلی از دست خودم شاکی بودم
وقتی متوجه گذر زمان شدیم که آفتاب پشت کوه خزید به قول خدابیامرز مادربزرگم تو پائیز فاصله بین روز و شب فقط قدر یه وجبه
بقیه مسیر و دوباره دویدیم تا قبل از تاریکی هوا به خونه هامون برسیم
جلوی امام زاده که رسیدیم از دخترا جدا شدم و رفتم سمت عمارت،هر چی به عمارت نزدیک تر میشدم قدم هامو آروم تر برمیداشتم تا کسی متوجه حضورم نشه
پاورچین پاورچین خودمو رسوندم جلوی در پشتی
دستمو دراز کردم سمت در ولی قبل از اینکه دستم به در برسه در باز شد و قامت رحیم روم سایه انداخت
از خشم پشت چشماش میشد فهمید که خیلی وقته متوجه غیبتم شده
بازومو محکم گرفت و منو کشید داخل عمارت
بدون اینکه بپرسه کجا بودم افتاد به جونم یه لحظه از کتک زدنم دست نمی کشید و زیر لب به جونم غر میزد و می گفت باز کدوم گوری رفته بودی؟صد دفعه بهت نکفتم حق نداری پاتو از عمارت بیرون بزاری؟به خیال دیدن کی دم به دقیقه میری سر چشمه؟هان؟
مژگان دستشو گذاشته بود روی شکمش و با لذت کتک خوردن مو تماشا میکرد
با اینکه زبون درازی داشتم ولی تجربه بهم ثابت کرده بود اگه سکوت کنم کمتر کتک میخورم
سروصدای رحیم تو کل عمارت پیچیده بود ولی کسی جرئت نمیکرد نزدیک مون بشه
تا اینکه بازم مه لقا به دادم رسید و خودشو انداخت بین من و رحیم
رحیم با عصبانیت گفت استغفرالله....مه لقا خانوم صدبار گفتم انقدر بی خود از این دختر چشم سفید طرفداری نکن،بفرما اینم نتیجه اش
مه لقا دستی به سرم کشید و گفت مگه چیشده آقا؟
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. خسته تر از اونی بودم که بتونم از جام جُم بخورم قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم سوار رسید
.
رحیم بیشتر کفری شد و گفت دیگه چی میخواستی بشه؟مگه دفعه قبل نگفتم یبار دیگه این دختر بره سمت چشمه یه بلایی سرش میارم
مه لقا گفت یه صلوات بفرستین آقا شیطون و لعنت کنید این چه حرفیه؟این دختر غریبه که نیست هم خون شماست
رحیم پوفی کشید و گفت کاش نبود،کاش جای این ننگ یه برادر داشتم که پشتم بود،خوش به حال ابراهیم که پشت و پناه داره
مژگان که دید معرکه تموم شده راهشو کشید و رفت
مه لقا گفت خدا به مرادخان عمر طولانی و با عزت بده تا همیشه خودشون پشت و پناه همه مون باشن
رحیم گفت دِ درد منم همینه دیگه،الان دیگه آقام باید تکیه بده پشتی و قد کشیدن ریشه هاشو تماشا کنه
نگاهی به پشت سرش انداخت تا از رفتن مژگان مطمئن بشه،بعد صداشو آروم تر کرد و گفت اگه اینم پسر نشه مجبورم تا دیر نشده یه فکری بکنم دلم نمیخواد آقام بدون دیدن رگ و ریشه اش از دنیا بره
مه لقا چشم غره ای رفت و گفت آقا این چه حرفیه؟دختر و پسر فرقی نداره،هر دو نعمت خداست
رحیم با دستش منو نشون داد و گفت فرقش همینه که میبینی،اگه پسر بود پشت و پناهم میشد ولی الان شده مایه عذابم،می ترسم از اون روزی که این عمارت بی ارباب بمونه
مه لقا که دید بحث باهاش بی فایده است ادامه نداد،رحیم هم اونقدر غرق درد بی پسریش شد که تنبیه منو به کل فراموش کرد و بی اونکه چیزی بگه رفت
مه لقا با مهربونی دستی به سرم کشید و گفت دردت به جونم دخترم چیزیت که نشد؟
بلند شدم و گفتم به لطف تو نه
مه لقا گفت تو برو تو اتاقت زیاد تو چشمش نباش من شامتو میارم تو اتاقت
ازش تشکر کردم و رفتم بالا، وقتی از جلوی اتاق پدرم رد میشدم دیدم در اتاقش بازه
یواشکی رفتم جلو ، مشغول خوندن نماز بود،دل سیر تماشاش کردم
وقتی نمازش تموم شد با مهربونی گفت اومدی دخترم؟بیا بشین پیشم
با دقت نگاهی به سرتاپام انداخت وگفت الهی دستش بشکنه،سر نماز بودم نتونستم بیام جلوشو بگیرم چیزیت که نشد دخترم؟
لبخندی زدم و گفتم نه خوبم مه لقا نجاتم داد
گفتم بابا اگه یه چیزی ازتون بپرسم راستشو میگین؟
لبخندی گوشه لبش نشوند وگفت چرا نگم؟
وقتی لبخند میزد خیلی دوست داشتنی تر میشد
پرسیدم سر نماز برای کی دعا میکردی؟
بعداز اینکه لبخند از صورت پدرم پرکشید گفت برای مژگان