eitaa logo
چرک‌نویس
142 دنبال‌کننده
45 عکس
13 ویدیو
0 فایل
فهرست 📜 eitaa.com/mosavadeh/94 💬 گفت‌وگو: @mmnaderi
مشاهده در ایتا
دانلود
… I بخش ۳ از ۳ I در خلاف‌آمدِ عادت بطلب کام که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم ما عادت داریم کارها را بر حسبِ اثرات ظاهری‌شان می‌کاویم و آن‌ها را با هم مقایسه می‌کنیم و بهترینش را انتخاب می‌کنیم و نسبت به آن مصمم می‌شویم و کاممان را در این رویه دنبال می‌کنیم. به همین‌خاطر اگر نتوانیم بهترین کار را پیدا کنیم، آشفته می‌شویم یا اگر نتوانیم انتخابمان را انجام دهیم، احساس شکست می‌کنیم… اما آیا نحوه‌ای دیگر از رویارویی و نسبت‌گرفتن با کارها نیز هست که در آن نسبت، نظر به چیزی ورای ظواهر آن‌ها شود؟ تا این قدر در نسبت تردید بین «این کار یا آن کار؟» نیفتیم و گویی سخنِ هر کاری را بشنویم و حضورمان با این شنیدن‌ها رخ دهد و با همین شنیدن کام بگیریم؟ و «ما رأیت الّا جمیلاً» مگر همین نحوه رهایی از تشخیص‌ها و انتخاب‌های جزئی و ذهنی و سپس شنیدن و دیدن سخن پدیده‌ها نیست؟ دوستی می‌گفت: حقیقت در جایی دیگر نیست، که باید با انتخاب‌هایمان پیدایش کنیم و برویم آنجایی که هست. بیخ گوش خودمان است؛ تنها چشم به دیدنش باز نکرده‌ایم… عصر و شبِ ۳۰/۵/۱۴۰۲ @mosavadeh
📜 سخنی گفت؛ آمدم اشتباه سخنش را نشانش دهم و برایش آن را اثبات کنم؛ به خودم آمدم؛ من که با سخن او کاری نداشتم، دردِ خودش را داشتم… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شخصی دارد از گره‌های ذهنی‌اش حرف می‌زند، گوش می‌دهم، خوب گوش می‌دهم، حالش را درنمی‌یابم، یعنی وجودش در یک کیفیت بسیط و ساده و واحد برابرم متجلی نمی‌شود. می‌دانید؛ معمولاً یا شاید هم کلاً مشکل آدم‌ها یک کپه مشکل متکثری که در ذهنشان و گفتارشان قطار می‌کنند نیست، یک چیز بسیط و ساده است و جوابش هم یک چیز بسیط و ساده. تا یک قسمت گفتارش را می‌فهمم و یکی از آن مسائل را درمی‌یابم، عزم می‌کنم که به سخن بیایم و اشتباهی که در آن زمینه رخ داده را به تصویر بکشم، اما ندایی در وجودم می‌گوید: ساکت شو! می‌خواهی وجود این شخص را نبینی و تنها با یک پندار اشتباه که از دهان آن شخص بیرون آمده بجنگی و اشتباه‌بودنِ آن را ترسیم کنی؟ و نهایتاً به خودت بگویی «چه قدر دقیق و عمیق اشتباه فلان پندار را فهمیدم!» یا دردِ آن شخص را داری و می‌فهمی که مشکلش این یک پندار و مسئلهٔ جزئی نیست هرچند خودش هم نداند؟ آیا صبر می‌کنی و چشم می‌دوزی و تفکر می‌کنی تا مانند یک خواب وجود آن شخص بر تو پدیدار شود و تو بفهمی همهٔ این همه مشکلات متکثر از کجا آب خورده یا نه؟ می‌دانید، دوستی دارم که وقتی کسی پیشنهاد کاری را می‌دهد بیش از آنکه به ادله‌ای که می‌آورد و برتری‌های ایده‌اش دقت کند، به «برق چشم» او دقت می‌کند! اگر ببیند می‌درخشد، می‌پذیرد و همراه می‌شود… یا گاهی که کسی سخنانی پرطمطراق و پر از ادله و استدلال و جایگاه‌شناسی مفاهیم و چیزها با بیانی روان و گیرا می‌گوید، وقتی می‌بیند چشمان آن شخص از فروغ و نورِ رؤیت و شعلهٔ «چیزی دیده‌ام!» خالیست و گویی تنها دارد مفاهیم و کلمات را نسبت‌سنجیِ ذهنی و ضرب و تقسیم می‌کند، محل نمی‌دهد. اما وای اگر این فروغ و نور و شعله را در چشم کسی ببیند، حتی اگر به‌مانندِ بیان انسان‌های لال و با کلماتی منقطع و تته پته سخن بگوید آغوش می‌گشاید و من می‌بینم که چگونه چشمانش درشت می‌شود تا سخن او را دریابد؛ گویی چیزی نو و جدید و گیرا برایش متجلی شده! می‌دانید؛ من فهمیده‌ام خیلی از اوقات ما داریم با یک سری دشمنانِ ذهنی و فرضی می‌جنگیم… با یک سری ظواهر که در حقیقت دشمن ما نیستند… و با یک سری جزئیات که در حقیقت کاری به کار ما ندارند و آسیبی برای ما ندارند… چگونه این حرف را بیان کنم؟ می‌دانید؛ گویی چیزی که خیلی در زندگی ما نقش ویژه‌ای پیدا کرده «رد و اثبات» است! روی دیگرش «دلیل و استدلال» است، نام دیگرش «باید! و نباید!»… می‌دانید ما فکر می‌کنیم یک مشت گزاره و پندار دشمن ما هستند! به همین خاطر از ابزار رد و اثبات و دلیل و استدلال استفاده می‌کنیم تا با آن‌ها بجنگیم! حال آنکه همین پندار ما نگذاشته مشکل اصلی را پیدا کنیم… نمونه‌اش را در دوره‌های استدلالی اثبات عقاید ببینید. وقتی که ما فکر می‌کنیم چیزی که جوان‌ها گم کرده‌اند اعتقاد به یک سری گزاره است و شروع می‌کنیم با آن بی‌اعتقادی‌ها بجنگیم. نمونهٔ دیگرش را در بحث و استدلال‌های خانوادگی و زن و شوهری ببینید! وقتی شخص فکر می‌کند آنچه دشمنش است و مشکل ایجاد کرده، پندار همسرش است، به همین خاطر شروع می‌کند به دلیل و استدلال آوردن تا آن پندار را بشکند… اما من فکر می‌کنم آن «چه کسی گفته خدا وجود داردِ؟» آن جوان و آن گیری که همسر شما به شما می‌دهد، مشکل واقعی او نیست، هرچند آن را این‌طور بیان می‌کند و هرچند خودش فکر کند مشکلش این است. گویی گمشده در این میانه ناپدیدشدن یک نحوه نسبت و درهم‌تنیدگیِ وجودی است. پیش‌آمدنِ یک نحوه بیگانگی. نبود یک نوع دلبری در بین. و می‌دانید آدم‌ها کی با چیزها و با همدیگر بیگانه می‌شوند و درهم‌تنیدگی‌شان را از دست می‌دهند؟ وقتی ‌بی‌داستان شوند. ما نمی‌فهمیم که آن جوان داستانش را با خدا پیدا نکرده که سؤال از اثباتش می‌پرسد و آن زن و شوهر دیگر داستانی که آن‌ها را به هم متصل کند نمی‌یابند که شروع کرده‌اند به گیردادن و نق‌زدن. خدای من! آن قدر آن چیزی که گم شده لطیف است که هر اسمی رویش می‌گذارم؛ از داستان و نسبت و عهد بگیر تا حقیقت و وجود، می‌بینم باز هم چیزی دیگر است و مانند آبی لطیف از بین انگشتان دست‌ها می‌لغزد و می‌رود و به چنگ نمی‌آید! این‌ها را نمی‌دانم… اما یک چیز را می‌دانم… مشکل ما یک سری گزاره نیستند، بلکه چیزی است لطیف‌تر و والاتر… و راهی بهتر از قصه و داستان برای حاضرکردنش نمی‌شناسم… با قصه‌ها و داستان‌ها می‌شود از دشمنی‌های وهمی و درگیرشدن با اختلافات ظاهری رد شد و اصل قضیه و پای همان چیزی که همهٔ این قضایا به خاطر آن است را وسط کشید. شبِ ۲۹/۵/۱۴۰۲ @mosavadeh
📜 می‌روم در یک جلسهٔ گفت‌وگوی ‌بی‌غرض؛ پَرِ فکرم به شعلهٔ گرمای حضور حق در آن گفت‌وگو می‌گیرد؛ فکرم شعله و گرما و حیات می‌گیرد؛ سخن‌ها سراغم می‌آیند… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ گفت‌وگو و مقام دیالوگ چیز عجیبی است؛ واقعاً در بسترش سخن‌هایی نو متولد می‌شوند نه آنکه تنها با بزکی جدید شکلی نو بگیرند. مقصود از مقام دیالوگ هم صرفِ گفت‌وگوی دو نفر نیست. شاید مقام دیالوگ آن لحظه‌ای است که گوشی طالب و همدل منتظر است و زبانی متحیر که هنوز خودش نمی‌داند چه می‌خواهد بگوید و او هم متتظر است، آنگاه سخنی به میان می‌آید که هم گوینده و هم شنونده رؤیتی برایشان شکل می‌گیرد که قلبشان را جلا می‌دهد، سخنی که اگر گوینده در خلوت خودش بود یا اصلاً حضور مبهمش را هم حس نمی‌کرد یا زبانی برای در میانه کشیدنش پیدا نمی‌کرد. آری، -هر چند متن‌نوشتن خالی از مقام دیالوگ نیست اما- گاهی که متن می‌نویسم یکجا گویی سخن به درجازدن می‌رسد و دیگر قلب زندهٔ متن می‌ایستد و دیگر حیات در رگ‌هایش پمپاژ نمی‌شود؛ انگار کن تایرهای جلو قفل شده‌است و هر قدر گاز می‌دهی سر جایت می‌مانی. گویی هر قدر می‌خواهی چیزی را بگویی نمی‌شود و همان واژه‌های کهنه در میان می‌آیند و بالتبع همان روح کهنه را در میان می‌کشند و می‌لغزی در همان حرف‌های قبلی و دستت به آن سخنِ نو نمی‌رسد. اما وقتی با آدم‌ها سخن می‌گویی یا سخن‌های آن‌ها را می‌شنوی قضیه فرق دارد. گویی چیزهایی را می‌توانی بگویی که در خلوتت نمی‌شده و کلماتی بر زبانت جاری می‌شود که تنهایی نمی‌گفتی. انگار کن که آن جمع، وجود و شخصیت و حیاتی بیش از صرفِ جمع‌شدنِ آن چند نفر دارد که تو اگر به نجوای آن گوش بدهی چیزی جدید می‌فهمی و چیزی جدید می‌گویی. ما اگر بخواهیم حرف‌های خوب خودمان را بزنیم، چیزی است… اما اینکه بخواهیم دور هم جمع بشویم و به سخنِ وجود نویی که در نسبتمان با همدیگر پیش می‌آید گوش فرا دهیم و آن را به‌مانندِ خواب تعریف کنیم، چیزی دیگر است… و گویی حق در این نسبت دوم رخ می‌نماید و با حیاتش ظاهر می‌شود… از جلسهٔ گفت‌وگویی بیرون آمده‌ایم و پیش می‌آید که از چند سخنی که در جلسه گویی رؤیت کرده‌ام برای دوستم سخن بگویم… آن قدر این حرف‌ها زیاد می‌شوند و مانند امواج محکم دریا پشت سر هم می‌آیند که هم خودم تعجب می‌کنم که «این همه حرف و بارقه واقعاً در آن جلسه رخ داد؟!» و هم دوستم برای نشان‌دادنِ تواتر و تکاثرش، با خنده می‌گوید «بس است!»… می‌دانید، خیلی از اوقات که گویی سخنی پر از حیات سراغم می‌آید و با همان شوری که دارد به‌م می‌گوید: «این‌ها که می‌گویم را بنویس!» پس از این است که در جلسه‌ای شرکت کرده‌ام و در مظان دیالوگی قرار گرفته‌ام… حتی شاید آن سخن زیاد مرتبط با گفت‌وگوهای آن جلسه نباشد اما آنچه برایم مهم و عجیب است، حیات و شعلهٔ گرم سخنم بعد از شنیدن گفت‌وگوهای یک جلسه است. گویی حق در مقام آن دیالوگ حاضر شده و پَرِ فکر و سخن من هم به آن گرفته و آن هم شعله و گرما گرفته… (راستش همین متن را هم بعد از یکی از همین جلسه‌های ظاهراً بی‌ارتباط نوشتم) می‌دانم که هنوز نمی‌دانم دیالوگ چیست و کجاست و نسبتش با حق چیست، اما منتظرم… شبِ ۲۹/۵/۱۴۰۲ @mosavadeh
📜 شهری را دیدم؛ قانون عجیبی داشتند که سزای تخلفش مرگ بود؛ «جنس غذای هر کس باید با دیگران متفاوت باشد!»، به همین‌خاطر به خوردن فلزات و جمادات افتاده بودند؛ پادشاهانِ حقیقیِ آن‌ها شرکت‌های تولید چیزهای جدید بود؛ عدهٔ زیادی را به خاطر خوردن چیزهای مشابه کشته بودند؛ و زنده‌ها همه از ضعف و مریضی رو به موت بودند؛ همه از جهانشان، خسته شده بودند… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (ما از سر غرض‌ورزی و وابستگی‌ها دنبال یک سری کار خاص هستیم، به بهانهٔ حق؟ یا با حضوری بی‌غرض و با وارستگی دنبال نسبت‌پیداکردن با حق هستیم، به بهانهٔ کارها؟) کارها و امور (فی المثل سخن و نوشتن)، هم می‌توانند رساننده باشند و هم فریبنده… هم راهنما و راهبر باشند، و هم راهزن و گمراه‌کننده… بستگی دارد چه نسبتی با آن‌ها می‌گیریم… بگذار مثالی بزنم که طلیعه و شاید طلوعِ بحث هم باشد، نمی‌دانم مثال رساییست یا نه؛ اگر چاقو را وارسته در دست بگیری، می‌توانی فی‌المثل میوه‌ها را ببُری و جلو بروی، اما اگر به هر دلیلی خود چاقو برایت مهم شود و زیادی توجه و تمرکزت روی آن برود و محکم به آن بچسبی و آن را سفت بگیری، نمی‌توانی درست با آن کار کنی… دیگر ابزارها هم همین‌طور؛ قلمو برای نقاشی، خودرو برای رانندگی، واژه‌ها برای نوشتن، و نوشته‌ها برای رؤیت حق… بحثم بر سرِ یک متعادل‌سازی روان‌شناسانه نیست، از افقی و مناسباتی دیگر حرف می‌زنم که با پندارِ تنظیم‌سازیِ روانی روان‌شناسی یکی نیست… آری، سخن و نوشتن، نیز همین است؛ بگو و بنویس که کار تنها با همین پیش می‌رود… اما هم همهٔ سخن‌هایی که می‌گویی یا گفته‌ای را جدی نگیر، هم زیادی به آن‌ها نچسب… بلکه نسبتی با حق در این بین پیش می‌آید که می‌توانی در پی همان باشی… و از خودِ نوشته‌ها وارسته باشی… گویی کلافِ سخن باز نمی‌شود و ریتم و طنینی نمی‌گیرد. خطوط پیشین را رها می‌کنم و یک بار سازهٔ سخن را خراب می‌کنم و از نو منتظر می‌شوم ببینم چه ساخته می‌شود؛ می‌دانید؛ گاهی در حقیقت خودِ کارها و امور برای ما مهم می‌شوند و حق و درستیِ آن‌ها تنها بهانهٔ ما می‌شوند تا به خود آن کارها بپردازیم… فی‌المثل می‌خواهیم سخن بگوییم یا بنویسیم و خود این سخن‌گفتن و نوشتن برایمان مهم است؛ در این نسبت با امور، خودِ چیزها برایمان مهم می‌شوند و در نتیجه حق را بهانه می‌کنیم تا به آن‌ها بپردازیم و به آن‌ها بچسبیم… این نحوه نسبتِ دربندبودن با کارها، داستانی را پیش می‌آورد که فکر می‌کنم برای همهٔ ما داستان آشنایی است؛ به بهانهٔ حق‌بودن کاری راه می‌افتیم برویم سراغ یک سری چیز خاص که در ذهن داریم، اما یک جا حق راهنما می‌زند و فرمان را کج می‌کند و می‌پیچد اما ما نمی‌پیچیم چون در واقع دنبال یک سری کار خاص بودیم و حق تنها بهانه‌مان بود، پس دزدکی -طوری که خودمان هم نفهمیم- باطلی را پیدا می‌کنیم و لباس حق به آن می‌پوشانیم و آن را با خود همراه می‌کنیم که هم وجدانمان راحت باشد و هم دیگران ما را به جدایی از حق و همراهی با باطل متهم نکنند. تا آن وقت که برسیم به مقصدمان -همان چیزهای خاص- نیز هزار مشکل و اعصاب‌خردی و دعوا و دل‌مردگی می‌کِشیم و هزار حق و ناحق می‌کنیم و اوج قضیه وقتیست که به آن مقصد می‌رسیم؛ با یک ساختمان ویران طرف می‌شویم که حیاتی ندارد و از آنجا که هزار بدبختی کشیده‌ایم و هزار ادعا کرده‌ایم باز هم کم نمی‌آوریم و با هزار ضرب و زور همان ساختمان ویران و آشفته را بزک می‌کنیم و مدام ویژگی‌های خوبش را به خودمان و دیگران تذکر می‌دهیم تا یک وقت خودمان یا دیگران احساس نکنیم که ما اشتباه آمده‌ایم و حق حضور ندارد و حیاتی در کار نیست… این همه فلاکت و دوری از حضور و حق را می‌کِشیم تا یک لحظه نگوییم «غلط کردم!» و اشتباه آمدم و دیگر این چیز خاص را نمی‌خواهم، اصلاً دیگر هیچ چیز خاصی را نمی‌خواهم… همهٔ ادعاها را پس می‌گیرم، همهٔ ساختمان‌های ویرانی که برای خودم خانه می‌کنم را رها می‌کنم و آوارگی را می‌پذیرم… آوارگی‌ای که خانه‌ای در میان نیست، اما هر آن، منتظر و آمادهٔ همراهی حق هستی و از این حضور لذت می‌بری… (بیت شعری از مولوی هست که همگان در این مقام متذکرش می‌شوند، اما به گمانم دیگر برای ما کلیشه‌ای شده و بیشتر مطلب را می‌پوشاند) دیروز یکی از دوستانم برای برنامهٔ محرمِ یک مجموعه طرحی زد که مقبول آن‌ها نیفتاد و خواستند طرحی دیگر بزند… او هم گفت «من یک روزِ کامل وقت برای این کار گذاشتم و این‌ها بدون دیدن این همه زحمت به راحتی چون سلیقه‌شان نیست آن را رد می‌کنند»، ناراحت شد و دیگر طرحی نو نزد… و من به این فکر می‌کردم که آیا نمی‌شد در حین همان طرح‌زدن، نسبتی با حق پیدا می‌کرد که او را دیگر از اینکه آن‌ها چه برخوردی خواهند کرد و آیا آن طرح را چاپ می‌کنند و عَلَمش می‌کنند یا نه، بی‌نیاز کند؟… به قول خواجه من که امروزم بهشت نقد حاصل می‌شود وعدهٔ فردای زاهد را چرا باور کنم …
… I بخش ۲ از ۳ I دیشب فکر می‌کردم اگر چیزهایی که ساخته‌ام را -از نوشته‌ها و عکس‌ها و تدوین‌ها و جمع‌آوری‌ها بگیر تا روابطی که به زعم خودم «ساخته‌ام»- از دست بدهم، چه قدر ناراحت می‌شوم؟ نسبت من با آن‌ها چیست؟ آیا خودشان را می‌خواسته‌ام یا به بهانهٔ آن‌ها نسبتی و حضوری را می‌طلبیده‌ام و می‌طلبم؟ ای خود! آیا از رفتن چیزهایی که ساخته‌ای، ناراحت می‌شوی؟ بدان، همان قدر که ناراحت می‌شوی، در آن کارها در نسبت با حق نبوده‌ای… بلکه به تملّک وهمی و ذهنی آن‌ها و پرکردن و تعریفِ وجودِ پوچت با آن‌ها پرداخته‌ای… اما کاش می‌دیدی… که آیا وجود تو چیزی جز «نسبت» است؟ جز یک «علقه و محبت» است؟ جز یک «آرزو و طلب» است؟ و اینکه این‌ها که ساخته‌ای، رفته‌اند و نیستند و اگر بخواهی با آن‌ها نسبتی بگیری تنها همین وهمِ تملّک عایدت می‌شود… و کاش می‌فهمیدی با اعتراف و دیدنِ اینکه چیزهایی که ساخته‌ای را نداری، چیزی را از دست نمی‌دهی… بلکه تازه راه باز می‌شود برای تنها چیزی که داری و آن هم نسبت‌گرفتنی نو و تازه به بهانه و در قالب و کالبدهایی جدید است… کاش می‌فهمیدی که نمی‌گویم چیزهایی که داری را از دست بده، بلکه می‌گویم تنها بفهم که آن چیزها را اصلاً نداری… ای دل! بیا و این اوهام را رها کن و بچسب به همین نسبتت با حق! بچسب به همین حس حضور! و از آرزوی «چیزها» دست بردار! به همین حضور «اکتفا کن» و از خیر «چیزها» بگذر و کاش بدانی این «اکتفاکردن»، قناعت‌کردن نیست، به‌دست‌آوردن همه چیز است! اینکه می‌گویم «کاش بدانی» افسوس‌خوردن و حسرت‌بردن نیست… می‌دانم می‌دانی و با همین تذکر‌ها باز حضورت را می‌یابی… تنها دارم با این کاش‌ها دریغ و دلسوزی‌ام را عیان می‌کنم… می‌دانی اگر «چیزها» برای تو مهم نباشند و تنها در پیِ نسبتی با حق باشی، به یک معنا آواره می‌شوی (آوارگی‌ای شیرین‌تر از هزار ساکن‌شدن) دیگر نمی‌توانی خودت را صاحب یک شغل واحد بدانی و خودت را با آن تعریف کنی. تنها دنبال آن نسبت و آن حضور هستی، هر جا که یافت شود و در هر کاری که باشد. به همین خاطر به رسمِ زمانه که می‌گوید «یک شغل و تخصص پیدا کن و خودت را -هم نزد خودت هم نزد دیگران- در دایرهٔ آن چیز تعریف کن» تن نمی‌دهی… شاید روزی بنویسی اما نویسنده نیستی، شاید حتی آن قدر بنویسی یا خوب بنویسی که دیگران نویسنده‌ات بدانند اما خودت، خودت را نویسنده نمی‌بینی. شاید فیلم بسازی یا داستان بنویسی و شاید آن قدر، که فیلم‌ساز و داستان‌نویس معرفی شوی. ولی خودت، دایره‌ای به اسم فیلم‌ساز و داستان‌نویس دورت نمی‌بینی و هر روز چشم می‌دوزی تا ببینی برای آن حضور باید چه کنی… نمی‌گویم در عمل هر روز کاری متفاوت می‌کنی، شاید کل عمرت مشغول چند حیطهٔ محدود دیده شوی، اما سخن این است که در درونت بندی به آن چند حیطه نداری… البته شاید هم روزگاری را نزد دیگران آشفته‌کار دیده شوی، اما از آشفته‌کاری بیمی نداری… کسی که در پی الماس و طلاست اگر هر روز آن را در جایی دیگر بیابد این آشفته‌کاری نیست… می‌دانید اینجا چه قدر آن سخن حاج‌قاسم پرفروغ و عظیم می‌شود، که می‌گفت: «من خدا را انتخاب کرده‌ام و راه او را. اولین بار است که به این جمله اعتراف می‌کنم؛ هرگز نمی‌خواستم نظامی شوم، هرگز از مدرّج‌شدن خوشم نمی‌آمد.» (در نامه به دخترش فاطمه). وحشتناک عجیب است! یک ژنرال در مقیاس بین‌المللی که همهٔ جهان در عرصهٔ نظامی نامش را بر زبان دارند و دلی در گروش یا دلی در هراسش، دارد می‌گوید من از مناسبات نظامی خوشم نمی‌آمد… یعنی شغل من نظامی‌گری نیست، شغل من سپاهی‌بودن نیست، من از سرِ چیزی دیگر و رؤیت رویی دیگر سراغ نظامی‌گری آمده‌ام نه آنکه قصد و مقصدم همین نظامی‌گری باشد. یا آن سخنان آتش‌گونهٔ حسن باقری که با نیروهایش در میان می‌گذارد: «چرا کار ما داره عوض میشه؟! نکنه خدایی‌ناکرده ما جنگیدن را به عنوان یه حرفه بهش نگاه کنیم! یعنی نکنه ما هم حس کنیم «کار ما جنگیدنه… حالا می‌خواد معنویتی در داخل این جنگ باشه، می‌خواد نباشه، می‌خواد این جنگ با توسل و توکل بر خدا انجام بشه، می‌خواد نشه»! این جو می‌خواد در تیپ‌های ما حاکم بشه؟! یا نه؛ همون جوّی که روزهای اول جنگ بود؟ همون جوّی که بچه‌ها واقعاً فقراء الی الله بودند؟!…» حال ما می‌خواهیم چه کنیم؟ باز می‌خواهیم در شغلی و عنوانش پناه بگیریم تا مبادا در جامعه به ما نگویند بی‌کار و آشفته‌کار…؟ نمی‌خواهیم محور کارهایمان رؤیت حق باشد؟ …
… I بخش ۳ از ۳ I می‌دانید؛ وقتی دیدگان ما تنها ظواهر و چیستی چیزها را دید (که من نیهیلیسم را همین می‌فهمم) همه چیز شبیه هم و پوچ می‌شود، آنگاه انسان به هزار جان‌کندن روانی می‌افتد و به یأس و افسردگی می‌رسد. اما این یأس و افسردگی مبارک است! مبارک است چون مقدمه‌ای می‌شود و راهی باز می‌کند تا گمشدهٔ اصلی شناخته شود! وقتی چیزها از آن همه فروغ و عظمتی که داشتند نزد ما فرومی‌افتند و دیگر طمطراق و عظمت و دلبریِ ظاهریشان چشم ما را پر نمی‌کند، ممکن است برخی اسم این را بگذارند افسردگی و نکوهشش کنند… اما این آمادگی است برای پیداکردن گمشدهٔ اصلی انسان یعنی حضور! و وقتی حضور، سر و کله‌اش پیدا شد دیگر چیزها چندان اهمیتی ندارند… یعنی دیگر انسان فکر نمی‌کند یک سری چیزِ خاص است که اگر آن‌ها مهیا و محصّل شوند، خوشبخت می‌شود بلکه می‌فهمد حضورش گم شده و در پیِ این حضور از هزار آرزوی زیبنده و رفاه فریبنده و مقصدهای دور از دسترس گسسته می‌شود و گمشده‌اش را در چیزهایی ساده و نزدیک می‌جوید. آری، در این زمانهٔ پوچی، هستیِ چیزها به چیستی‌شان فروکاسته شده… پس اگر چیزی با چیزها تمایز داشت، هست و اگر تمایزی نداشت و بر حسبِ ظواهرش تکراری بود گویی نیست! در این فضا و افق تو اگر بخواهی باشی باید جان بکَنی تا متمایز باشی و اینجاست که «برتری» و «موفقیت» جان می‌گیرد و قوتی پیدا می‌کند تا همهٔ زندگی ما را به سیطره و تصرف خودش دربیاورد و خدای خدایان شود! در این فضا همه تلاش می‌کنند موفق شوند و موفقیت نیز تنها یک نقطهٔ تمایز ذهنی است و نسبتی با حضور و وجود ندارد! این‌جاست که تو نمی‌توانی همانجایی که هستی «باشی» و «زندگی کنی» بلکه در همهٔ عمر باید سگ‌دو بزنی تا بلکه به نقطهٔ تمایز برسی و وقتی آن نقطه هم مشابه‌هایی پیدا کرد که البته می‌کند، باز باید نقطهٔ تمایزی پیدا کنی که سمتش بدوی و بگویی هستی، و در این راه اگر خسته شوی و نتوانی به اندازهٔ کافی به نقاط تمایز دست پیدا کنی، دیگر نخواهی بود و یحتمل از این فشار روانی نبودن، خودکشی خواهی کرد. می‌دانید؛ ما گاهی که کارهای دیگر آدم‌ها را می‌بینیم ناگهان احساس می‌کنیم «آن شخص، آن چیز و آن کارش را از ما دزدیده!» به این معنا که فی‌المثل ایده‌ای را کسی در جایی مطرح می‌کند و می‌بینیم این ایده را ما هم داشته‌ایم اما مطرحش نکرده بودیم و حرص می‌خوریم و حس می‌کنیم آن ایده از ما دزدیده شده! یا مثلاً یک مطلب یا یک سبک نو از نوشتن، طراحی، تدوین یا یک راه‌حلِ کارا، را که در ذهن داشته‌ایم شخصی دیگر پیاده می‌کند و به نام خودش ثبت می‌کند و ما حرص می‌خوریم که چرا ما این کار را نکردیم… (در این راستا بیشتر می‌شود به فضای حقوق معنوی، کپی‌رایت و ثبت اختراع و هزار قانون مشابه دیگر فکر کرد؛ اینکه چه شد بشر به فکر این افتاد که امور معنوی مثل «علم» را هم به نام کسی ثبت کند) و شاید بترسیم یا تعجب کنیم از خودمان که چرا در ما حسد یا هزار عنوان دیگر وجود دارد و شاید بخواهیم با خودسانسوری به خودمان بگوییم این احساسات در ما وجود ندارند! اما به شما اطمینان می‌دهم تا وقتی در این افق هستیم و امور را این‌گونه می‌بینیم این احساسات در ما هستند و با هزار کار اخلاقی و نمازخواندنِ صرف و روزه‌گرفتنِ صرف هم قابل حذف نیستند… تنها می‌شود مثل آتشِ زیرِ خاکستر آن‌ها را پوشاند… می‌بینید؛ ما دیگر نمی‌توانیم در چیزهای تکراری حیاتی بیابیم و حتماً باید متمایز باشند تا آن‌ها را چیزی بدانیم… ما دیگر کارهایی که به ما تنها حس حضوری می‌دهند و در ظاهر تکراری و بسیار ساده و ابتدایی هستند را نمی‌خواهیم، چراکه دیگر چشمی که بتواند ورای ظواهر و ویژگی چیزها، حضوری را بیابد و ببیند، نداریم… تنها «چیزها و تمایزها» را می‌بینیم، پس فقط «چیزها و تمایزها» را می‌خواهیم… ظهر تا نیمه‌شبِ ۱/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
گاهی حس می‌کنم معترف به حسینم، اما با حسین نیستم… آنگاه می‌فهمم عافیت و آسایش با همراهی حسین نمی‌سازد… آنگاه درمی‌یابم که باید سری، دستی، مالی، چیزی، در حد خودم بدهم تا در داستان وارد شوم… و از خیلِ آن سیاهی‌لشگرهای گریَندهٔ شاهد کربلا بیرون آیم و با حسین باشم… گرینده‌های بر حسین دو دسته‌اند: دسته‌ای بیرون از داستانش و شاهد کربلایش… و دسته‌ای رقم‌زنندهٔ داستان کربلا در هر زمانه‌ای و یاریگرش… ۱/۵/۱۴۰۲ @mosavadeh
رد می‌دهم؛ چیزی در برابر دیدگانم نیست، حضوری احساس نمی‌کنم، واژه‌ها بی‌معنی می‌شوند، ترس‌ها آمده‌اند و حاکم شده‌اند… همه چیز بی‌طعم‌ومزه شده… می‌خواهم تغییری ایجاد کنم… فکر می‌کنم آخر دنیاست و اگر کاری نکنم آخر دنیا باقی می‌ماند… می‌گوید: نمی‌خواد… این قدر به در و دیوار نزن… انصراف نده و به امید پیداکردن حضور فرار نکن… سراغ هزار و یک چاره نرو، چاره‌اندیشی فایده نداره… به قدرِ یک روز بی‌خیال باش و منتظر بمون… حضورت رو دوباره پیدا می‌کنی… کشتی‌شکستگانیم ای باد شُرطِه برخیز باشد که باز بینم دیدار آشنا را ۲/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
📜 شهری را دیدم که آدم‌هایش داشتند از گرسنگی می‌مردند، اما لب به خوردنی‌ها نمی‌زدند؛ تنها با هم گفت‌وگو می‌کردند که خوردن کدام غذا درست و کدام غذا غلط است… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (ما دربارهٔ عبرت‌ها سخن می‌گوییم و درست و غلطشان را مشخص می‌کنیم اما دیگر هیچ‌کس عبرتی نمی‌گیرد! دیده‌ای که می‌تواند فکر کند و سخن امور را بشنود و عبرت‌گرفتنی در کارش است، حتی از سخنانی که می‌داند غلط است هم چیزی می‌فهمد!) 🔸 شخصی این مطلب را در گروهی حدوداً صدنفره از طلابِ به‌قولی نخبه فرستاد: «ارزش وقت نزد علامه میرحامد حسین هندی» علامه میرحامدحسین (رحمه‌الله)، یک کتابی از حاجی نوری خواست. وی پس از اینکه آن کتاب را فرستاد، گفت: من تعجب می‌کنم که چگونه این کتاب در خانهٔ شما نیست؟! علامه میرحامدحسین گفت: یقیناً چند نسخه از این کتاب در کتابخانهٔ من موجود است، ولی باید وقت زیادی تلف شود تا آن را پیدا کنم، لذا این کتاب را از شما خواستم که وقت ضایع نشود... 🔸 طلبهٔ جوانی در جواب می‌گوید: «می‌شد» از اون طرف تیتر زد که «ارزش نظم در عدم درخواست از دیگران و انجام کار شخصی» 🔸 طلبهٔ جاافتاده‌ای به او جواب می‌دهد: «شاید» حجم کتب زیاد بوده و محیط لازم برای تنظیم دقیق کتب نداشتند، لذا چشم‌بسته نمیشه تیتر زد. 🔹و من که از این همه شایدشایدگفتن‌های ذهنی این جماعت در هزارجا ملول شده‌ام، به حرف می‌آیم: وقتی ما چشمِ دیدنِ پدیده‌ها و گوشِ شنیدنِ سخنشان را از دست بدهیم، با هر امری و هر خاطره‌ای که مواجه شویم، مشغول می‌شویم به همین برشمردنِ حالاتِ محتمل… و تنها با ظواهرِ یک پدیده درگیر می‌شویم… این برشمردنِ حالات محتمل هر چیزی را عقیم می‌کند و سخنش را ضایع… دیگر تفکر به جانِ پدیده‌ها بی‌معنا می‌شود و عبرت‌گرفتن محال… و تنها مشغول می‌شویم به «به جانِ هم انداختنِ مفاهیم و گزاره‌ها» و گویی خودمان هم در اعماق وجودمان می‌فهمیم ثمره‌ای نخواهد داشت و دعوای زرگریست… ایستگاه آخرِ این فضا هوش مصنوعی است؛ نمی‌دانم اصلاً فکر می‌کنیم که خروجی‌های هوش مصنوعی چه قدر شبیه است به بسیاری از خروجی‌های اکنون ما و ما دیگر چه معنایی خواهیم داد، یا نه… «چشمه‌ای را دیدم که عده‌ای بر سرِ ویژگی‌هایش دعوا می‌کردند و همه‌شان تشنه بودند؛ مردی را دیدم که آمد، تشنه بود، دقیقه‌ای به دعوایشان گوش داد، خم شد، آب خورد و رفت…» 🔸 طلبه‌ای که شاید بیست‌سالی است در حوزه است، دقیقه‌ای از ارسال پیام پیشین نگذشته می‌نویسد: جانِ پدیده‌ها دقیقا یعنی چی؟ یعنی «برداشتِ من»؟! 🔹 می‌گویم: می‌دانم از چه‌ چیزی نگرانید و می‌ترسید، که این سؤال را مطرح می‌کنید (معنای مذموم ترس مقصودم نیست)، من هم نگران آن هستم. اما: ما دیگر از ترسِ مردن، مرده‌ایم! اینکه از تفسیر به رأی پروا دارید، ستودنی است اما اینکه از پروای آن، گرفتار چه مهلکه‌ای شده‌ایم هم دیدنی… به نظرم سؤالتان غلط است؛ به این سؤال و درد کمی توجه کنید؛ «آیا ندیده‌اید و نمی‌بینید چه طور طلبه‌ها (به عنوان نمونه)، هر پدیده‌ای را با هزار احتمال‌سازیِ ذهنی و به بهانهٔ بحث علمی از مقامِ عبرت‌گرفتن می‌اندازند؟!» «عبرت‌گرفتن، فهمیدن و متذکرشدن» غیر از «نتیجهٔ منطقی گرفتن» است؛ گویی زندگی ما نیز میز شیمی و زیست و جامعه‌شناسی شده… می‌خواهیم با ردیف‌کردنِ احتمالات و یک به یک خط زدن آن‌ها به یک نتیجهٔ منطقی و با پشتوانهٔ استدلال‌ها برسیم… اما آن نتیجه، عبرت نخواهد بود، ما را تکان نخواهد داد و در ادامه چیزی را عوض نخواهد کرد… «بینش» غیر از «دانش» است، اما مدت‌هاست این دو یکی پنداشته می‌شوند، حوزه هم پیش از این در لابه‌لای همین علوم جای بینش بود و دلبری و حیاتش هم از همین… مدت‌هاست مُرده و ما سال‌هاست می‌پنداریم با تشدید فعالیت‌های دانشی می‌توانیم آن را احیا کنیم، پس بیشتر فرو می‌رویم و به غرب -همان چیزی که از آن فرار می‌کردیم- نزدیکتر می‌شویم… (دفع دخل مقدّر: مقصودم از بینش، چیزی عرفانی و شهودی نیست، چیزی است در بین همین فعالیت‌ها و زندگیِ معمول) 🔸می‌گوید: توجه شما هم برای خروج قیل و قال به‌جاست. نیمه موافقم… مثلا در محل نزاع، شخص اول، عبرتِ نظم و شخص دوم، عبرتِ وقت گرفته است. چگونه عبرتِ یکی، «جانِ پدیده» و عبرت دیگری «احتمال‌سازی ذهنی» است؟ …
… I بخش ۲ از ۲ I 🔹می‌گویم: دقیقاً مشکل در همین سؤال‌های شما واضح است… سخن بنده این نیست که کسی عبرتی درست می‌گیرد و کسی عبرتی اشتباه! بحث این است که دیگر عبرتی در میان نیست!! عبرت‌گرفتن با گزاره‌ها یکی شده و ما همان نسبتی را با عبرت می‌گیریم که هوش مصنوعی با آن می‌گیرد… ما فکر می‌کنیم که عبرت‌گرفتن یعنی اینکه یک قضیه را تحلیل کنیم و بگوییم «این گزاره را می‌شود از این قضیه نتیجه گرفت»، انگار کن نتیجه‌گیری‌های اخلاقی در سریال کلید اسرار… نمی‌دانم چگونه بگویم؟ خلاصه‌اش اینکه: ما در موقعیتی قرار گرفته‌ایم که «دیگر عبرتی وجود ندارد» نه اینکه عبرتی درست هست و عبرتی درست نیست… و فهمیدن و دریافتن این موقعیت مثل دیدن هواست؛ مشکل و سخت… شاید بتوانم با داستانی این موقعیت را اندکی نشان دهم… اگر به خاطرم آمد طرح می‌کنم… 🔹ادامه می‌دهم: می‌دانید؛ با این توضیحات، می‌شود بیشتر به مسئلهٔ امام خمینی که می‌گوید: «ما دنبال سخنی هستیم که خود دارو باشد نه نسخه» اندیشید و آن مسئله این مطلب را هم روشن‌تر می‌کند و اصلاً جانشان یکیست… 🔸 شخص جاافتادهٔ دیگری از طلاب مطلبی را می‌فرستد: «احتمال وجود اشتباه در نوشته‌هاى بزرگان» آیت الله منتظری: يك روز مرحوم آية الله بروجردى به هنگام نقل مطلبى از مرحوم شيخ طوسى كه سست بنظر مى‌رسيد فرمودند: ايشان در زمان حيات خود آن قدر كتاب نوشته‌اند كه اگر ما تمام نوشته‌هاى ايشان را بر ساعات عمرشان تقسيم كنيم دو سه دقيقه بيشتر به اين مطلب نمى‌رسد. اينها وحى منزل كه نيست. و ناظر به همین مطلب می‌نویسد: غرض اینکه خیلی نمیشه به این مطالب تکیه کرد، نفیاً و اثباتاً. رحمة الله علیهم أجمعین. 🔹اشاره‌وار می‌گویم: سخنتان درست است، تنها مشکلش این است که در زمین اشتباهی است؛ در همان زمین نفی و اثبات و مهم‌نبودن دیدهٔ عبرت… و به همین خاطر با اشتباه تفاوتی ندارد… دیده‌ای که می‌تواند فکر کند و سخن امور را بشنود و عبرت‌گرفتنی در کارش است، حتی از سخنانی که می‌داند غلط است هم چیزی می‌فهمد! 💠 و جالب می‌دانید چیست؛ اینکه دیگر هیچ کسی از این صد نفر طلبهٔ نخبه نه سخنی در تأیید نوشت و نه در رد! و این برای من خیلی معنا دارد! خیلی… در گروهی که طلاب نخبهٔ جوان و جاافتاده‌ای که دربارهٔ اینکه «فلان کتاب کهن‌ترین منبع دربارهٔ فلان موضوع هست یا نه»، هزار دعوا و بحث می‌کنند، نه دلی از آن‌ها در تأیید این سخنان به درد می‌آید و نه زبانی از سرِ مخالفت و دشمنی با این حرف‌ها به حرف؛ گویی اصلاً این‌ها مسئله‌ای نیست! گویی اصلاً خود عبرت مهم نیست؛ تنها سخن گفتن و بررسی عبرت‌ها مسئله است… ما از واقعیات و پدیده‌ها منفکّ و گسسته شده‌ایم و راهِ دوباره وصل‌شدن به پدیده‌ها را به‌اشتباه در پیداکردن «گزاره‌های درست» می‌جوییم… صبحگاهِ ۳۱/۵/۱۴۰۲ @mosavadeh
طلب حضور و وجود در تفکر آماده‌گر.mp3
8.79M
🎧 طلب حضور و وجود در تفکر آماده‌گر 🎙 حجت‌الاسلام نجات‌بخش (خوانشی از مقالهٔ «وقت چیست و چگونه تلف می‌شود» دکتر داوری اردکانی) @varastgi | وارستگی
📜 عجبا که ابراهیم نیز از جنگل‌ها بیرون رفت تا از بت‌ها و خدانمایان کناره بگیرد و خانهٔ خدا را در بیابان بسازد؛ گویی خانهٔ خدا در بیابان است و تنها آنجا می‌توان او را پیدا کرد! گویی تنها در بیابان می‌توان نماز را برپا داشت و نماز در جنگل‌ها نماز نیست! و تنها در بیابان است که دست‌ها رو به آسمان بالا می‌رود و از او خواسته می‌شود که به صحنه بیاید… و إلّا در جنگل‌های پُرثمر نیازی به حضور خدا نیست! آری، تنها در بیابانِ نبودِ ثمرات است که رزق را از خدا می‌خواهی و تنها در بیابانِ نبودِ زرق‌و‌برق‌هاست که خدا حضور پیدا می‌کند و قلوب را جلب می‌کند! رَّبَّنَا إِنِّي أَسْكَنتُ مِن ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِندَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِّنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُم مِّنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ پرورندهٔ ما! همانا از فرزندانم بعضی را در سرزمینی بی‌آب‌وعلف در کنار خانهٔ تو که حرم است سُکنا داده‌ام تا نماز را برپا دارند، پس تو، دل‌های بعضی مردمان را متوجه آن‌ها ساز! و تو، از ثمرات به آن‌ها روزی ده! شاید شکر گذارند… (بخشی از نوشتهٔ چند ماه پیش) @mosavadeh
📜 عارفی را دیدم که دست به رودخانه‌ای زد و خدا را دید؛ آدم‌ها هم می‌خواستند عارف شوند؛ دست به آب زدند و خیال کردند خدا را دیدند… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (ما ظواهر امور را می‌بینیم و کپی‌شان می‌کنیم و ادایشان را درمی‌آوریم، یا به نسبت با امور نظر می‌اندازیم و به تدارک آن نسبت -ولو با مختصاتی متفاوت- می‌اندیشیم؟) می‌دانید ما گاهی آدم‌هایی را می‌بینیم که به گمانمان آدم‌حسابی‌اند و حسابی رویشان باز می‌کنیم و الگویی می‌گیریم، خلاصه چشممان را می‌گیرند. بعد اندکی جلو می‌رویم -و یا خدا!- فانتزی‌هایمان شروع می‌شود… با کارها و اموری در او مواجه می‌شویم که می‌بینیم با فانتزی‌های خودمان یکیست، پس خوشحال می‌شویم و قند در دلمان آب می‌شود! یا گاهی چیزهایی را در او می‌بینیم که فانتزی‌مان نیست، اما تبدیل به فانتزیمان می‌شود و ادای او را در می‌آوریم و باز هم قند در دلمان آب می‌شود! شاید مثال این روزهایش خود حاج‌قاسم باشد! حرف‌هایی از دختر بزرگوارش که از بخش‌های سانسورشدهٔ یک برنامه پخش شد؛ — فیلم چی می‌دیدند؟ «تقریباً میشه گفت تو سریال‌های تلویزیونی خودمان، فیلم‌های کمدی را خیلی می‌نشستند و می‌دیدند، مثلاً پاورچین و مرد هزارچهره و فیلم‌های آقای مدیری را خیلی می‌دیدند، تا قبل از اینکه بروند نماز شبشان را بخوانند، سریال‌هایی مثل 24 و Blacklist را، با هم می‌دیدیم و آخرین سریالی که داشتیم با هم می‌دیدیم که بابا رفتند و بقیه‌ش را نتونستند ببینند، خانهٔ کاغذی [Money Heist] بود، خیلی هم دوست داشتند و می‌دیدند ولی خب نشد…» اینکه گوینده باید این چیزها را می‌گفت یا نه به کنار، اینکه آن مجری چه مسیری را می‌رود به کنار، بحثم جای دیگریست؛ نسبت خودمان با این جور سخن‌ها… این، صرفاً مثالی بود و درگیر جزئی‌اش نیستیم. خیلی از اوقات از بزرگان و الگوها چیزهایی می‌بینیم که نسبتی اشتباه با آن سخن‌ها می‌گیریم؛ نسبت فانتزی… برخی‌ها رگِ گردنشان باد می‌کند که «حاج‌قاسم را بدون سانسور روایت کنید! یعنی چه که فقط چیزهایی که خودتان خوبی می‌دانید را می‌گویید؟! و…»، و حتماً خیال می‌کنند از سقوط قهرمانمان با این چیزها می‌ترسیم یا می‌خواهیم تصویر کاریکاتوری خودمان را به مردم غالب کنیم. اگر هم ما اینجا بگوییم این حرف‌ها را نباید زد، به خاطر این است که آدم‌ها نسبت اشتباهی با این‌ها می‌گیرند و قضیه به حاشیه می‌رود… دیده‌ام در بین مریدان که چه طور مثل مراد راه می‌روند، مثل مراد می‌پوشند، مثل مراد حرف می‌زنند و خلاصه کارهای مراد برایشان فانتزی می‌شود و آن‌ها را کپی می‌کنند… من می‌فهمم که شدت محبت به شخصی ناخودآگاه برخی حالات انسان را شبیه او می‌کند؛ با این مشکلی ندارم؛ اما صحبتم این است که برخی از این‌ها صرفاً از سرِ فانتزی‌گری‌ست، و جز فراموش‌کردن خود پیامدی ندارد… بگذار برویم سراغ جان سخن: ما گاهی می‌بینیم یک آدم‌حسابیِ معنوی و مذهبی یک ماشین خفن سوار می‌شود و گویی در درونمان ناخودآگاه خوشحال می‌شویم که انگار می‌شود هم معنوی بود و هم ماشین لوکس سوار شد، یا می‌بینیم فلان خانم با جایگاه مذهبی-معنوی چه می‌دانم مثلاً فلان مدل گوشی گران دستش است (برای مثال‌آوردن در این حیطه زیاد تخصص ندارم) و باز خوشحال می‌شویم که گویا جوازش صادر شد، و گویا راه خدا با لوکسی و شیکی و گِلی‌نشدن هم جمع می‌شود… خب گاهی خود آن شخصِ الگو، لغزیده و سقوط کرده و به ناورا مشغول آن‌ها شده، این به کنار… اما در آن صورتی که آن شخص نلغزیده، سؤالی از خودمان برای خودمان دارم؛ آیا می‌اندیشیم که «آیا نسبتی که او با آن ماشین یا گوشی گرفته همان نسبتی است که ما گرفته‌ایم؟»… آیا نسبتی که حاج‌قاسم با آن فیلم‌ها می‌گرفت همان نسبتی است که من با فیلم‌ها می‌گیرم؟ که حاج‌قاسم و امثال حاج‌قاسم‌ها را دستاویز کارهای خودم کنم و یا حتی با انجام‌دادن این کارها احساس نزدیکی با او کنم…؟ یک جای دیگر نیز این سؤال را باید از خودمان بپرسیم؛ وقتی که همان موقعیت‌ها را می‌بینیم و این بار قند در دلمان آب نمی‌شود؛ بلکه این بار به سوء ظن می‌افتیم و چشمانمان را تنگ می‌کنیم و می‌گوییم «چه قدر فلانی آدم دنیادوستی است!!» یا «چه قدر فلانی ریاکار است!!» باید باز از خود پرسید: «آیا نسبتی که او با آن ماشین یا گوشی یا… گرفته همان نسبتی است که من در ذهن دارم؟» …
… I بخش ۲ از ۲ I می‌دانید؛ ممکن است کسی فکر کند من دارم به گاوبودن و فضای کلیشه‌ایِ «دیگران را قضاوت نکن!» دعوت می‌کنم! باید بگویم نه! من طرفدارِ پروپاقرصِ عقل و نظرانداختن در درونیات آدم‌ها و جریان‌ها هستم -هر چند خودم ید طولایی در آن نداشته باشم-… پس من نمی‌خواهم صرفاً سؤال کلیشه‌ایِ «از کجا می‌دانی درونش چه می‌گذرد؟» را طرح کنم و همهٔ قضاوت‌ها را بشکنم و منتفی کنم… بلکه دقیقاً با همین سؤالِ «از کجا می‌دانی درونش چه می‌گذرد؟» می‌خواهم بگویم: «به درونش نظر بینداز! و به نسبتی که با آن چیز گرفته نگاه کن!»… بازگردیم به لُبّ قصه؛ گاهی کارهای بزرگان برای ما فانتزی می‌شود و ادایشان را درمی‌آوریم و خوشحال می‌شویم و شاید حتی احساس نزدیکی با آن شخص کنیم و نمی‌فهمیم که نسبتی که آن‌ها با آن امور می‌گرفتند، این نسبتِ سطحی‌ای که ما با آن می‌گیریم نیست. بگذارید مطلب دیگری را نیز همینجا طرح کنم، شاید مقداری داستان متفاوتی داشته باشد اما مرتبط است و جانش با سخنمان یکی؛ گاهی ما فکر می‌کنیم فلانی چون وضع مالی‌اش خوب است، توانسته کارهایی را برای دین و راه خدا بکند و اگر ما هم وسعت مالی پیدا بکنیم و فی‌المثل جای او بودیم همین کارها را می‌کردیم، باید گفت: باز اینجا از نسبت‌ها غفلت شده. باید به نسبت اندیشید؛ وقتی ما بندِ پول هستیم وقتی پولدار هم شویم باز پولمان را خرج راه خدا نمی‌کنیم، و کسی هم که از پول و مال وارسته است و به همین خاطر وقتی پولدار است برای راه خدا خرج می‌کند، اگر فقیر هم شود چیزی را از دست نمی‌دهد، چراکه آن چیزی که داشته در حقیقت یک نسبت با حق بوده، نه یک سری کارهای از جهت مالی بزرگ، که دیگر نمی‌تواند انجامشان دهد! می‌دانید؛ من سال‌های سال در فضای اخلاقی مذهبی و حوزوی بوده‌ام؛ یک چیزی که در آن مناسبات جریان می‌یابد و مهم می‌شود، ظواهر امور است، فی‌المثل خود «پول‌داشتن» و «بی‌پولی» مهم می‌شود و اگر تو پول‌دار باشی خود همین عیب دانسته می‌شود. پرواضح است که نمی‌خواهم از زندگی تجملی دفاع کنم و سخنم چیز دیگری است؛ سخن این است که ما فراموش کرده‌ایم آنچه مهم است نسبت ما با چیزهاست. می‌دانید نتیجهٔ این اوضاع چه می‌شود؟ چیزی که به چشم خودم کم ندیده‌ام؛ بی‌پول‌هایی که پول‌دوست‌اند! یعنی شخص دنبال پول نرفته و پولدار نشده، اما به نسبتش با پول نیز نیندیشیده و همچنان در بند آن است. مثال‌هایی که زدیم یک پرده و سکانسی بود از سخنی و رَویه‌ای که فهم و رعایتش ساده نیست… خیلی از نسبت‌هایی که در عرف جامعه با عادات و افعالِ دین و بزرگان دینی و معنوی و عرفا که گرفته و می‌گیریم در همین داستان است… مثال مهم دیگرش فازِ و سبک شهدایی برداشتن برخیست؛ ما فکر نمی‌کنیم و چندان برایمان مهم نیست که آن شهید چه نسبتی با این دنیا داشته، تنها عکس‌ها، پیکسل‌ها و آویزهایش را به اتاق و کیف و خودمان آویزان می‌کنیم… آری، نباید تنها به ظواهر امور نظر انداخت و آن‌ها را کپی کرد، باید به نسبتی که با آن کارها در میان است اندیشید و در جست‌وجوی آن بود… و چه مشکل است یافتن آن نسبت… گفتا که یافت می‌نشود، جسته‌ایم ما گفت آنکه یافت می‌نشود آنم آرزوست نیمه‌شبِ ۳ و ۴/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
📜 کشتی‌های شکسته ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ می‌دانید؛ خدا من را هم از قلم نینداخته و زخم‌هایی به من هم داده و مشکلاتی… مثل همه… مشکلاتی که برخی‌اش را از او می‌پذیرم اما برخیش را -مثل همه- نمی‌پذیرم و حرص می‌خورم و با او و خودم مدام دعوا می‌کنم که «آخر خدای من! من که برای خودم نمی‌گویم؛ به خاطر راه خودت می‌گویم… به خاطر اینکه بتوانم راه تو را بپیمایم می‌گویم… آخر تو زدی هزار جای پای مرا زخمی کرده‌ای، بعد توقع هم داری راه بروم؟… بیا! این هم «فهرست اقلام مورد نیاز» برای طی طریق… خودت می‌دانی که هزار چیز را فاکتور گرفته‌ام و از هزار چیز کوتاه آمده‌ام…» و سپس کاغذی را درمی‌آورم و از زیرِ درِ درگاهش هل می‌دهم تو، و منتظر می‌مانم استجابت کند… او هم لابد در پشت آن در می‌گوید: «خودت بُریدی و دوختی و فکر کردی درست است؟ زخم‌ها سرِ جایشان می‌مانند تا مگر به سخن حقشان گوش دهی و نُطق و منطقشان را بیابی…» می‌دانید؛ به زندگی‌ام فکر می‌کنم؛ به اینکه از کودکی تا یکجا گویی گویِ مراد دستم بود و چوبِ چوگانِ قضا به وفقِ موفقیتم می‌گشت… تا اینکه یک جا انگار خدا شروع کرد به شکستن و زخم‌زدن و خراب‌کردن… و من هم که به تازگی -به زعم خودم- واردِ راهش شده بودم و می‌خواستم زندگی‌ام را برای او خرج کنم، حرص می‌خوردم و ناله‌ها سر می‌دادم و اشک‌ها می‌ریختم که «نکن! خواهش می‌کنم نکن! کار مرا خراب نکن! مگر خودت نمی‌خواهی، پس چرا نمی‌گذاری؟» و می‌دانید؛ الآن کمی می‌فهمم که چرا خراب می‌کرد و زخم می‌زد… و بابتش شکرش می‌کنم و پیش خودم می‌گویم «خوب شد شکست!»… داستانی به‌خاطرتان نیامد؟ (کهف/از۶۵) فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِّنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا (۶۵) قَالَ لَهُ مُوسَىٰ هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَىٰ أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا (۶۶) قَالَ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا (۶۷) وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَىٰ مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا (۶۸) قَالَ سَتَجِدُنِي إِن شَاءَ اللَّهُ صَابِرًا وَلَا أَعْصِي لَكَ أَمْرًا (۶۹) قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِي فَلَا تَسْأَلْنِي عَن شَيْءٍ حَتَّىٰ أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْرًا (۷۰) فَانطَلَقَا حَتَّىٰ إِذَا رَكِبَا فِي السَّفِينَةِ خَرَقَهَا قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا إِمْرًا (۷۱) قَالَ أَلَمْ أَقُلْ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا (۷۲) قَالَ لَا تُؤَاخِذْنِي بِمَا نَسِيتُ وَلَا تُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسراً (۷۳) … أَمَّا السَّفِينَةُ فَكَانَتْ لِمَسَاكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدتُّ أَنْ أَعِيبَهَا وَكَانَ وَرَاءَهُم مَّلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْبًا (۷۹) [ترجمهٔ آیات] آری، می‌بینید حضرت موسی چگونه حرص می‌خورد که «نکن! این کشتی را سوراخ نکن! مگر پیغمبر خدا نیستی؟ برای رضایت او هم که شده نباید این کشتی را بشکنی! خدا راضی به غرق‌شدن آن‌ها نیست»… ما هم همین نسبت را با خدا می‌گیریم و حرص می‌خوریم که «نکن! این‌جوری که کشتی‌ام را خراب می‌کنی که نمی‌توانم راهت را بروم…» و خدا می‌گوید: «کاش می‌دیدی که با این خراب‌کردن دارم حفظت می‌کنم…» پادشاهِ «موفقیت» ایستاده و نظر انداخته تا هر کشتی سالمی را برباید و از آنِ خودش کند… در این بین تنها کشتی‌های شکسته‌اند که باقی می‌مانند، و خدا هر کشتی‌ای را که دلش را برده باشد، می‌شکند تا حفظش کند… می‌دانید؛ شاید خیلی از ما کمرو باشیم، شاید خیلی از ما بی‌پول باشیم، شاید خیلی از ما بیان خوبی نداشته باشیم، شاید خیلی از ما خیلی چیزها را نفهمیم، شاید خیلی از ما ذوق خوبی نداشته باشیم، یا شاید همهٔ این‌ها را داشته باشیم، اما نتوانسته باشیم عایدی‌ای ازشان بگیریم و استفاده‌ای بکنیم… و خیال می‌کنیم اگر این‌ها مهیا باشد و بتوانیم ازشان عایدی بگیریم راه خدا را بهتر می‌رویم… این‌ها شکستگی هست اما با همین‌هاست که حفظ می‌شویم… می‌دانید؛ کسی که همهٔ وجوه و عوامل موفقیت در این زمانه را دارد دیگر دردی ندارد که به راه خدا کشیده شود… همان مسیر موفقیت را بالا می‌رود و آن قدر برایش کف زده می‌شود و آن قدر اطرافش زرق و برق هست که دیگر صدایی از وادی حق نمی‌شنود… گاهی برخی از این افراد را می‌بینم؛ ذوق، عالی! بیان، عالی! فهم، خوب! پول، جاری! جایگاه اجتماعی، محشر! نزد همگان، دوست‌داشتنی!… اما از جنس همان کشتی‌هایی که پادشاه غصب کرده، مشغول موفقیت و جمع‌کردن زیور و آویز برای خودش… …
… I بخش ۲ از ۲ I سال‌های سال است وقتی کسی را می‌بینم که همهٔ کارهایش ردیف است و به همه و تک‌تکِ شئون و ابعاد زندگی این روزگار رسیده، هم دین را نگه داشته و هم مردمان را راضی کرده و در میان تمامی گروه‌ها با تمامی تفاوت‌ها مورد قبول است و… و… خلاصه وقتی می‌بینم هیچ شکستگی‌ای ندارد، این شکستگی‌نداشتن را به حکم این زمانه بر «موفقیت»ش حمل نمی‌کنم، بلکه از خود می‌پرسم: «چه طور توانسته راهی را برود که خدا نتواند هیچ شکستگی‌ای به او برساند و زخمی به او بزند تا این دنیا نربایدش»… اما دوستانی دارم که هر کدام زخمی خورده‌اند و جایی شکسته دارند! ساکت می‌آیند می‌نشینند یک گوشهٔ وادی حق… و راضی‌اند به همین، و طلبکار نیستند… گویی سخن خضر را شنیده‌اند… آری، چه قدر ما باید شکستگی‌هایمان را دوست بداریم… و چه قدر عبارت «کشتی‌های شکسته» اینجا زیبا می‌شود، اگر بتوانیم در میانشان جا بگیریم… نیمه‌شبِ ۳/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
🔻 متن بعدی کمی طولانی است، اما بارقهٔ عجیبی برای خودم داشت.
📜 آدم‌ها بازاری ساخته بودند به نام بازارِ «زندگی‌فروشی‌ها» ؛ همهٔ کسانی که به نحوی می‌توانستند چیزی را به جای زندگی بفروشند، دکّانی آنجا باز کرده بودند؛ به این فکر می‌کردم که مگر زندگی خریدنی و فروختنی است و کسی که زندگی دارد چرا باید بیاید اینجا که زندگی بخرد یا بفروشد؛ فهمیدم هیچ کدام از آن‌ها زندگی ندارند، فقط با این دروغ‌ها دارند شکم روحشان را سیر نگه می‌دارند… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (چرا هر کاری می‌کنیم و هر چیزی را مهیا می‌کنیم، زندگی آغاز نمی‌شود؟ چرا همیشه در مقدمهٔ زندگی به سر می‌بریم؟ چه نقطه‌ای است که ما را از مقدمه‌های وهمی زندگی رها می‌کند و به خود زندگی وارد می‌کند؟ آیا در حقیقت قدرتی یا علمی به عنوان مقدمهٔ زندگی، در زندگی انسان گم شده یا این خود انسان است که حاضر نیست، نقشی ندارد و آغاز نمی‌شود؟) می‌دانید؛ همهٔ ما را ترسانده‌اند! آن قدر ترسانده‌اند و از چیزهایی که زندگی‌مان را ممکن است پریشان کند پرهیزمان داده‌اند که دیگر از شدت همین ترس و پرهیز پریشان شده‌ایم و زندگی را از دست داده‌ایم. من به چیزی دقت کرده‌ام؛ اینکه اکثریت قریب به اتفاق آدم‌های این روزگار که به نحوی دعوتی دارند و ندایی سر می‌دهند و راهِ حلّی برای کلاف پیچیدهٔ زندگی ارائه می‌دهند، در باطنِ دعوتشان دارند می‌گویند: «ببین! همین‌طوری نمی‌شود زندگی کرد و وارد زندگی شد! زندگی مقدمه‌های زیادی دارد که تا آن‌ها را مهیّا نکنی نمی‌توانی واردش شوی و زندگی کنی…» مثلاً پول، اکثریت آدم‌ها زندگی‌شان را لنگ پول می‌کنند و چونان عقیده‌ای ناموسی به ما نیز القا می‌کنند که پول مقدمهٔ زندگیست، و اگر هم ما از آن رها شده باشیم، آن قدر با هزار برچسبِ «جوگیر شده‌ای!» تحقیرمان می‌کنند و آن قدر منتظر می‌مانند تا یک جا مشکلی برایمان پیش بیاید و با همان به ما سرکوفت بزنند، که لحظه‌ای اسارت خودشان را نبینند و از اینکه به آن اسارت تن داده‌اند زجر نکشند. برخی دیگر از آدم‌ها واژهٔ کلیشه‌ای «آموزش‌دیدن» را دستاویز خودشان و دکّانشان می‌کنند و می‌گویند: «اگر می‌خواهی درست و واقعاً زندگی کنی باید آموزش ببینی، بیا تا به تو بگویم چه طور زندگی کنی!» که داعیه‌داران این وادی نیز -از آخوند روانشناسش بگیر تا مذهبیِ جنتلمنش تا سه‌تیغِ تاجرمآبِ پورشه‌سوارش- در این روزها کم در فضای مجازی گوشمان را کر نکرده‌اند. دیگری ندا می‌دهد: «برای اینکه یاد بگیری چه طوری درآمد کسب کنی و زندگی شیرینی داشته باشی، خیلی چیزها را باید بدانی چگونه انجام دهی که نمی‌دانی، بیا تا بگویم چه طور»، «برای اینکه زندگیِ شیرین و پرآرامشی داشته باشی، باید با خدای خودت ارتباطی و اتصالی بگیری، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر می‌خواهی شوهرت به تو احترام بگذارد و خانم خانه باشی، باید بدانی چه طور خودت را از خانمی نیندازی و آویزان او نباشی، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر می‌خواهی زنت به تو احترام بگذارد و مطیعت باشد، باید جنتلمن و آلفا باشی، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر می‌خواهی در تحصیل موفق باشی باید بدانی با چه روشی درس بخوانی، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر می‌خواهی آیندهٔ شغلی خوبی داشته باشی، باید استعداد و علاقه‌ات را پیدا کرده باشی، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر می‌خواهی نماز صبحت قضا نشود، راهکارهایی هست که نمی‌دانی، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر می‌خواهی رفیق‌هایت را از دست ندهی و نزد همه‌شان محبوب باشی، بیا تا قواعد رفاقت را به تو یاد دهم و بگویم چه طور» و… و… من که گوشم کر شده! می‌بینید؟ در همهٔ این‌ها چیزی نهفته است؛ اینکه تو بی‌واسطه و بی‌مقدمه نمی‌توانی واردِ زندگی شوی! زندگی مقدمه‌هایی دارد که بدون آن‌ها نمی‌شود آن را آغاز کنی! تو آن قدر پهلوانِ زندگیِ خودت نیستی که خودت بتوانی واردش شوی… چیزهایی هست که تو باید به آن‌ها تن بدهی و ذیلِ یوق آن‌ها می‌توانی زندگی را ببینی و پیدایش کنی… نه با پهلوانیِ خودت… نه با چشم و زور بازوی خودت… (اگر نگران شده‌اید که دارم به نوعی منیّت و کبر و نوعی بی‌نیازی از خدا دعوت می‌کنم، باید بگویم عجالتاً نگران نباشید؛ دقیقاً نیازمندی حقیقی به خدا در همین مسیر پیش می‌آید!) من نامِ این جور کارها را می‌گذارم «کوتوله‌پروری» و «قیّم‌مآبی»… ظاهرِ این کارها دلسوزی و دیگردوستی است! دقیقاً دستاویز آدم‌ها در توجیه و بزک‌کردنِ این حرف‌هایشان، همین ژستِ فایده‌رسانی و دلسوزیِ این جور حرف‌هاست… ما هم گاهی فکر می‌کنیم چه قدر این‌ها دلسوز ما هستند و چه قدر چیزهای مفیدی به ما داده‌اند و نمی‌بینیم که تمام هستی و وجود و پهلوانی و مردانگی ما را گرفته‌اند و در عوض چند پشیز فرمول و راهِ حل جلویمان پرت کرده‌اند! …
… I بخش ۲ از ۵ I آری، پادشاهی‌ای را تصور کنید که مردم دیگر خودشان چیزی نمی‌کارند و خودشان را از زور بازوی خودشان سیر نمی‌کنند و تنها چشم به دست پادشاه می‌دوزند، آری، وقتی پادشاه خُرده‌نان‌های گِلی و کثیفِ خشک و مانده‌ای را جلویشان پرت می‌کند، مردم از خوشحالی نزدیک است قالب تهی کنند و از شدّت تشکر زبانشان بند می‌آید و می‌گویند: «تو زندگی ما را نجات دادی!» و فراموش می‌کنند از چه چیز این قدر خوشحالند و چه زندگی و حیاتی را دیگر ندارند… اصلاً دیگر وجودی و معنایی ندارند؛ تنها مثل یک معتاد که بود و نبودش فرقی ندارد زالوگونه مصرف‌کننده شده‌اند… بارها و بارها به رفیقم می‌گفتم فلان دوست روحانی‌مان که طرح مباحث روانشناسی می‌کند و پیجش دارد میلیونی می‌شود و به قول خودش هزارها زوج را از طلاق نجات داده و هزاران نفر را از افسردگی، و هر روز بازخوردهای آدم‌ها را می‌گذارد که چه قدر تشکر می‌کنند که راه درست زندگی را برای آن‌ها ترسیم کرده، یک جای راهش می‌لنگد… و اکنون شاید کمی توانستم آن لنگیدن را بیان کنم… همیشه به رفیقم که می‌خواست دکّانی (نه به معنای بدش) باز کند و طرح مباحثی داشته باشد، می‌گفتم: این همه کانال را ببین که هر کدام هزاران حرف چرت و پرت می‌زنند اما همه‌شان هم بازخورد تشکرهای عجیب و غریب مخاطبان مبنی بر پیداکردن مسیر زندگی را می‌گذارند… به او می‌گفتم: ببین؛ هر کانالی بزنی و هر حرفی را بزنی، عده‌ای سر و دست برایت خواهند شکست و می‌گویند راه زندگی را برایشان باز کرده‌ای… این هم به خاطر وضعیتی است که در آن قرار گرفته‌ایم، وضعیتی که دیگر هیچ کس خودش با زندگی مواجه نمی‌شود و درنمی‌یابد زندگی را باید پیمود و نسبتی عملی با آن گرفت و تنها فکر می‌کند زندگی فرمولی است که باید پیدایش کند، پس مدام چشمش به دهان دیگران است و با هر پیشنهادی که می‌شنود امیدی کاذب می‌گیرد که «راه حل را یافتم»… در این وضعیت تو با درختِ گلابی سر کوچه هم که مشورت کنی، ایده‌ای می‌گیری و راهی جلوی پایت گذاشته می‌شود و خیال می‌کنی دیگر زندگی آغاز شده، اما ‌پس از مدتی دوباره خودت را خارج از زندگی می‌یابی و باز نمی‌فهمی گمشده چیزی دیگر است، نه یک ایده و راه حل، و در نتیجه باز می‌افتی دنبال این و آن برای راه‌حل‌گرفتن… به آن دوست می‌گفتم: نباید از این بازخوردها سرمست شد، خودت باید ببینی داری چه کار می‌کنی و بازخوردهای تشکرشان از چه جنسی است؛ داری کوتوله‌پروری می‌کنی و به آن‌ها ایده می‌دهی یا پهلوانی‌شان را متذکرشان می‌شوی و به آن‌ها حیات می‌دهی… آری، وقتی مردمان دیگر نتوانند خودشان به زندگی متصل شوند و وقتی قبول کرده باشند که زندگی هزار مقدمه دارد، خُرده‌راه‌حل‌های کثیف و زشت ولکن پرادّعای آدم‌ها در نظرشان بسیار مفید و نجات‌دهنده جلوه می‌کند. همین الان که داشتم این متن را می‌نوشتم، دوستم می‌گوید برخی «دورهٔ تدابیر طبی و غیرطبی اربعین» و دورهٔ «چگونه از اربعین بهرهٔ بیشتری ببریم» گذاشته‌اند! یعنی ما یک پیاده‌روی و زیارت ساده را هم دیگر خودمان از پسش برنمی‌آییم و دیگران باید به ما بگویند چه‌طور انجامش دهیم، و نمی‌بینیم این «چه طور انجامش دهیم»، نمی‌گذارد با خود اربعینمان دیدار کنیم و مدام به چگونگی‌ها فکر می‌کنیم… شاید کسی بگوید: «اینکه به ما بگویند چه طور آنجا تدابیر بهداشتی رعایت کنیم که مریض نشویم یا بچه‌هایمان مریض نشوند مگر بد است؟! یا مگر بد است در دوره‌های روانشناسی کودک به ما بگویند بهترین حالت تربیت بچه‌هایمان چگونه است؟»، می‌گویم: «نه، اصلاً بد نیست… ولی آیا دقت می‌کنی چه نسبتی با اربعین گرفته‌ای؟ نسبتی که می‌خواهی همهٔ تدبیرهایت را خرج کنی تا در «کربلا»، بلایی به تو نرسد…؟ می‌بینی چه نسبتی با بچه‌ات گرفته‌ای؟ نسبتی که مدام چشمت به روان‌شناسی کودک است و تنها دیگران باید بگویند چه طور برای بچه‌ات مادری کنی؟ می‌بینی که دیگر تو مادرِ بچه‌ات نیستی و داری روش‌ها و فرمول‌ها را مادر او می‌کنی و خودت ابزار اِعمال آن‌ها شده‌ای…؟» شاید مثالم مثال خوبی نبوده و بیشتر مبعّد مطلب باشد، لذا همدلی کنید تا جان سخن و حرف اصلی در این میانه گم نشود. ببینید؛ عالَمی حول ما درست شده که دیگر احساس نمی‌کنیم که می‌توانیم به دلِ تاریکی بزنیم و وارد زندگی شویم و ولو با هزار زخم‌برداشتن و اشتباه‌رفتن راهی بیابیم… و در واقع از آغاز همین راه، زندگی را آغاز کرده باشیم… بلکه از این تاریکی ترسانده شده‌ایم و برای مواجه‌نشدنِ رودرو با تاریکی، ما را به هزار مقدمه و تجهیزِ قبل از تاریکی انداخته‌اند و هر کسی چیزی را به عنوان مقدمه مطرح می‌کند و جالب اینجاست که هیچ‌وقت این مقدمه‌ها تمام نمی‌شود. …
… I بخش ۳ از ۵ I ببینید، زندگی مقدمه‌ای ندارد و در جریان است و انسان تنها در خیالش می‌تواند آن را متوقف کند تا مقدمه‌هایش را مهیا کند، ما همین اکنون می‌توانیم مرد و پهلوان زندگی خودمان باشیم و تنها با وجودمان و بدون آویزان‌شدن به هزار ابزار و حاشیهٔ امن آغازش کنیم… خدایا! چه قدر این سخن لطیف است که نمی‌توانم درست به بیانش بیاورم و مدام می‌لغزد در‌ واژه‌های کهنه! ظاهرِ اینکه می‌گویند: «بیا تا بگویم چه طور زندگی کنی» دلسوزی و زیباست اما باطنش جز بی‌وجودانگاشتن و بی‌وجودنگه‌داشتن ما نیست… ما نمی‌بینیم با این «چه‌طور چه‌طور» کردن‌ها داریم انسان‌ها را منتفی می‌کنیم و آن‌ها را به تنها ابزار و آلتی برای محقق کردن روش‌ها بدل می‌کنیم و دیگر وجود انسان‌ها بی‌معنی می‌شود و اتصالشان به غیب و عدم از بین می‌رود و حضوری برایشان باقی نمی‌ماند و تنها می‌شوند تکه‌ای گوشت و استخوان که نهایت آرزویش موفقیت -بر حسبِ نمی‌دانم کدام یکی از این روش‌ها-، رضایت از زندگی و لذت‌بردن و زجرنکشیدن است… ما فکر می‌کنیم اگر به خود زندگی نرسیده‌ایم به خاطر این است که روش اشتباهی را پیاده کرده‌ایم و بالاخره در بین این همه «چگونه‌زندگی‌کردن‌ها»، یک «چگونهٔ درست» هست که جواب همان است و باید پیدایش کنیم، به همین خاطر مدام در این ماز و هزارتو جلو می‌رویم و مدام به بن‌بست می‌خوریم! چون گمشدهٔ ما یک نحوه از زندگی نیست، یک چگونه‌زندگی‌کردن نیست، بلکه خود زندگی است! ما دیگر به خودمان اجازه نمی‌دهیم، خودمان، تنها و تنها خودمان، عریانِ عریان واردِ تاریکی زندگی شویم و ببینیم چه می‌بینیم و چه درکی پیدا می‌کنیم و چه راهی برایمان عیان می‌شود. آدم‌های افسرده اشتباهی خیال می‌کنند مشکلشان این است که نحوه‌ای زندگی دارند که زجرها و زحمت‌هایش بسیار بیشتر از لذت‌ها و راحتی‌هایش است… چرا به امام حسین نگاه نمی‌کنند که با آن همه سختی و بلا چه طور پر از حیات بود! آدم‌ها مشکلشان سختی‌کشیدن نیست، مشکلشان حیات‌نداشتن است! اگر حیات پیدا کنند و خودشان را در میانهٔ میدان حاضر ببینند، سخت‌ترین سختی‌ها را هم به جان می‌خرند… آری، ما هم مدام آدرس اشتباه به آدم‌های افسرده می‌دهیم و به آن‌ها دوباره «چه‌طور» و «چگونه» پیشنهاد می‌دهیم… آری، اگر مَردی، او را از این همه چگونگی‌ها که اسیرش کرده‌اند رها کن! می‌دانید من همیشه دنبال کسی بودم که نخواهد برایم قیّم‌مآبی و کوتوله‌پروری کند… همیشه شعله‌ای را در وجود خودم می‌دیدم که وقتی به آدم‌های بزرگ و الگوها رجوع می‌کردم می‌دیدم هیچ کاری به این شعله ندارند و حرف‌های خودشان را می‌زنند و راه خودشان را جلوی پایم می‌گذارند و می‌خواهند آن را به من غالب کنند… پس دربه‌در از درهایشان -بی‌آنکه خود بدانم چرا- فراری می‌شدم که مگر کسی را بیابم که شعلهٔ من را ببیند و هرچند سخن‌هایی بگوید و راهنمایی‌هایی کند اما بگوید: «از خود من هم بگذر و خودت باش!»… مقصودم این نیست که توقع داشتم کسی پیدا شود که تأییدم کند، منظورم این است که منتظر بودم کسی پیدا شود که اهل پاسداشت وجود باشد و این درک اجمالی که از پاسداشت وجود آدم‌ها دارم و زبانش را ندارم را بیان و عیان کند. این بیت خواجه سال‌ها در برابرم بود: دوستان، عیبِ من بی‌دل حیران مکنید گوهری دارم و صاحب‌نظری می‌جویم (و حقا که همین بود، از بس دوستانم به هزار مکتب دل می‌دادند و پناه می‌گرفتند و من وامانده در دربه‌دری به سر می‌بردم و احساس می‌کردم یکجای همهٔ این سمت‌وسوها و چگونگی‌ها و مکتب‌ها می‌لنگد و آن هم اینکه «حضور من در میانه نیست و پاسداشت نشده و من با یک ربات یکی انگاشته شده‌ام»… بحث شخصی نیست، آن نویسنده خوب نوشت که شخصی‌ترین چیزها، عمومی‌ترین چیزها هم هستند) …
… I بخش ۴ از ۵ I وقتی در این زمانه بگویی غمگینم و از زندگی‌ام رضایت ندارم، هزار دلسوز پیدا می‌شود و هزار راه حل است که جلویت گذاشته می‌شود و تأکید می‌شود که نگران نباشی و اگر به این کارها عمل کنی، زندگی را خواهی یافت. اما ما رفیقی داریم که حتی وقتی داری از غم و غصه و قبض می‌میری و نمی‌دانی چه کنی هم اگر بروی و از او مشورت بخواهی، ظاهرِ کارش بی‌رحمیِ محض است و هیچ دلسوزی‌ای در کارش نیست! تو می‌روی و می‌گویی «چه کنم؟ تو را به خدا راهی جلویم بگذار…» و او با بی‌رحمیِ تمام می‌گوید: «نمی‌دانم!» و تو حرص می‌خوری که این شخص چه طور ممکن است هیچ راه حلی نداند و وقتی اصرار می‌کنی آخرش همین نصیبت می‌شود: «خودت فکر کن!». می‌دانید این یعنی چه؟ یعنی دقیقاً مشکل همین است که می‌آیی و از من کسب تکلیف می‌کنی و راه حل می‌خواهی، تو اگر واردِ خود زندگی شده بودی، حیرت‌ها را می‌کشیدی، منتظر می‌ماندی، زخم‌ها می‌خوردی اما راه می‌یافتی و البته در همهٔ این مسیر و دربه‌دری‌ها احساس حضور و زندگی می‌کردی نه احساس قبض و گرفتگی و گرفتارشدن در مقدمه‌های زندگی… بارها شده که آن شخص می‌گوید: «من تنها کار و بیشترین کاری که می‌توانسته‌ام و می‌توانم بکنم همین است که جایی را برای تفکر و رویارویی با خودِ زندگی راه بیندازم و دعوتی کنم، دیگر خود آدم‌هایند که باید راه بیفتند و راه بروند». درک درست و کامل از انسان و زندگی همین می‌شود، که شخص دیگر پهلوانی تو را از تو نمی‌گیرد و قَیّمِ تو نمی‌شود و کوتوله‌پروری نمی‌کند… خودش نیز دارد راه می‌رود و آماده است چیزی را از کوچکترین شخص بشنود و یاد بگیرد نه آنکه خیال کند همهٔ قضیهٔ زندگی را فهمیده و تنها برای دیگران ارائه بدهد و دوره بگذارد… اینکه برای آدم‌ها مسیر مشخص نکنی و آن‌ها را به نحوی کاذب از حیرت و قبض درنیاوری و منتظر بمانی روی پای خودشان بایستند و از مقدمه‌های وهمی زندگی عبور کنند و به خود زندگی متصل شوند، به ظاهر بی‌رحمی است ولی عین دلسوزی است! (بحث بر سرِ شخص نیست، بحث بر سرِ این نحوه رویارویی با زندگی است که چه بسا برای یک نفر، با نظر به یک شخصیت عیان شود.) می‌دانید؛ دیگر ما ندانستن و حیرت و نتوانستنمان را جزء زندگی‌مان محسوب نمی‌کنیم، بلکه آن را تنها مقدمه‌ای می‌دانیم که باید از شرّش خلاص شویم و سریع و با بی‌حوصلگی از آن عبور کنیم تا به خود زندگی برسیم؛ این یعنی ما حضور نداریم و تقصیرِ نبودِ خودمان را به گردنِ زندگی می‌اندازیم و با ژستی که گویی داریم جورِ کسی دیگر که وظائفش را انجام نداده -که همان زندگی باشد- می‌کشیم، شروع می‌کنیم به مهیا کردن مقدمه‌ها و کمبودهای خیالی‌مان… و طلبکاری‌مان از زندگی نیز از همینجا آب می‌خورد که خیال می‌کنیم زندگی کارهایی باید می‌کرده که نکرده و به ما بدهکار است. اما کسی که حضور دارد، از ندانستن و نتوانستن ملول نمی‌شود بلکه با آن راه می‌رود و انتظار می‌کشد و کلّ زندگی را یک گرفتاری و قبضِ لاینحلّ که باید به هر نحوی از شرّش خلاص شود -که ایستگاه اولّش انواع مخدّرات مثل معاشرت‌ها و مصرف‌کردن آدم‌ها و فیلم و مواد مخدر است و ایستگاهِ آخرش خودکشی است؛ تا هر کس تا کدام ایستگاه پیش برود- نمی‌بیند، بلکه آن را یک قصه می‌بیند یا یک بازی، که باید در آن پیش برود، جایی می‌افتد، جایی بلند می‌شود، جایی می‌خیزد، جایی می‌دود، جایی نمی‌بیند و کورمال‌کورمال می‌رود، جایی می‌بیند و با اطمینان می‌رود، گاهی شب است برایش، گاهی روز… هزار بالا و پایین و اتفاق غیرمنتظره که هیچ‌کدامش در یک حاشیهٔ امن برایش رخ نمی‌دهد، اما زندگی برایش آغاز شده و همهٔ این‌ها را زندگی می‌بیند، نه آنکه تنها تصویری نقاشی‌شده از زندگی را زندگی بداند و مدام غصه بخورد که چرا آن شکل نیست و مدام بخواهد زندگی‌اش آن شکلی شود تا شروع کند به زندگی‌کردن… آری، اگر توی انسان از یوقِ روش‌ها خارج شده باشی و خودت در میانه باشی و زده باشی در دل تاریکی، هر کاری کنی درست است! چون تازه داری راه می‌روی و تازه انسان شده‌ای، و راه‌رفتن -هرچند بی‌خطا و خالی از به سمت‌وسوی اشتباهی‌رفتن نیست اما- خودش خطا نیست و خودش اصل کار است… و اگر خودت در میانه نباشی، حتی اگر بهترین روش‌ها و عرفانی‌ترین نسخه‌ها و درست‌ترین چگونگی‌ها را به کار بگیری، داری اشتباه می‌روی و دقیق‌تر بگویم؛ اصلاً راه نمی‌روی و در این موقعیت هر کاری کنی به یک معنا غلط است… …
… I بخش ۵ از ۵ I خلاصه آنکه ما همیشه بیرون از مرز زندگی هستیم و هر قدر هم می‌دَویم و جلو می‌رویم و مقدمات زندگی را مهیّا می‌کنیم، گویی مرز زندگی نیز عقب‌تر می‌رود و ما هیچ‌گاه واردِ خود زندگی نمی‌شویم. ما خیال می‌کنیم یک سری چیزهاست که اگر حاصل شوند زندگی آغاز می‌شود، اما مشکل اینجاست که خود مائیم که حاضر نیستیم و آغاز نشده‌ایم… این خود «انسان» است که بی‌معنی شده، حاضر نیست و نقشی ندارد؛ ولی خیال می‌کند چیزی دیگر گم شده و هر روز گمشده را چیزی تخیل می‌کند و به فکر مهیاکردنش می‌افتد… مغرب تا نیمه‌شبِ ۴/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
📜 به ورودی شهری رسیدم، روی تابلو نقش بسته بود: «شهر خدایی‌ها» و یک قانون زیرش نوشته بود؛ «به خاطر توحید و احترام به حضور خدا، هر کس در این شهر احساس کرد خودش دارد کاری را می‌کند نه خدا، باید خودش را بکشد»… عجیب بود؛ وارد شهر شدم، همهٔ آدم‌ها خودشان را کشته بودند، انسانی نبود… خدایی هم نبود… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ می‌دانید؛ در فضای متعارف اخلاقی و معنوی احساسی در ما شکل گرفته است که دوست داریم در میانه نباشیم، یا لااقل درستش را این می‌دانیم که نباید در میانه باشیم و نام ما وسط باشد. به همین خاطر وقتی به خاطر کارهایمان به چشم بیاییم و دیده شویم، فکر می‌کنیم داریم خطا می‌رویم و خیلی عجولانه می‌خواهیم از میانه خارج شویم و ناممان را پاک کنیم. حتی گاهی این به وسواس می‌رسد. انسان در این فضا خیال می‌کند به محض اینکه پای او به میان آید، خدا صحنه را ترک می‌کند و پندارِ دیگری که او را در بر می‌گیرد این است که وقتی خودش را پاک و محو کند، دیگر خدایی شده و جا را برای حضور خدا باز کرده. اما من فکر می‌کنم این‌طور نیست. من خودم برای سال‌ها این احساس و پندارها را داشتم، اما همیشه و به صورت مستمر احساس می‌کردم یک جای کار می‌لنگد و حس می‌کردم اینکه من از میانه خارج می‌شوم، باعث نمی‌شود پای خدا در میان کشیده شود، نمی‌دانم چه طور بگویم؛ خیلی لطیف حس می‌کردم با محوشدن من، جای پای خدا نیز از بین رفته و اگر ممکن هم بوده در میان باشد، دیگر در میان نیست… عجیب است؛ در این فضا فکر می‌کنی یا تو هستی که پس همه‌اش منیّت است یا خداست که دیگر تو محوِ محو هستی. یک چیز است که در گفتمان جایی ندارد و آن هم این است که تو باشی و خدا هم باشد، تو باشی و با بودن تو خدا در میان آمده باشد… آری، اگر این نباشد پس معنی «انّی جاعلٌ فی الأرض خلیفة» و مقام «خلیفة‌الله»بودن انسان چه می‌شود؟ خلیفهٔ خدا بودن، یعنی جانشین و نمایندهٔ او بودن، یعنی بالاخره جایی هست که جایگاه خداست لکن انسان جای او نشسته است. این یعنی قرار است در زندگی انسان، انسان و خدا به نحوی همدیگر را ملاقات کنند و به یک معنا هم خدا باشد و هم انسان… این دقیقاً چیزی است که ما دنبالش نیستیم و نمی‌دانیم که باید دنبالش باشیم… فکر کردیم باید خودمان و خواسته‌هایمان را حذف کنیم تا خدا بیاید، لکن گویا می‌شود انسان با تمام قوت و با تمام خواسته‌ها و ساخته‌هایش در میانه باشد، لکن جای خدا نشسته باشد و به نحوی اراده کند که اراده‌اش ارادهٔ خدا باشد… این‌ها از دهان من بزرگتر است، لکن خواستم بگویم این مطلب در لسان قرآن هست و در ادبیات دینیِ ما، چنین جائی تعریف شده که بیشتر باید به آن بیندیشیم… می‌دانید؛ ما گاهی چیزهایی می‌سازیم که از شدّت عظمت و طمطراق یا از شدت گیرایی و زیبایی‌شان بسیار به چشم آدم‌ها می‌آیند و چشمشان را پر می‌کنند، این نحوی از چشم‌گیری است که با تدبیر‌های دقیق و اراده‌های جزئی انسان گره خورده… اما یک نحوهٔ دیگر از اینکه چشم انسان‌ها بدرخشد و چیزی در نظرشان آید نیز هست، وقتی که در چیزی حیات را مشاهده کنند و حق را به تماشا بنشینند! هرچند آن چیز سادهٔ ساده و بی‌آرایه‌وآویزه‌ترین چیز باشد… گاهی ما چیزی را در سخن یا عملِ شخصی می‌بینیم که گویی جرعه‌ای آب گوارا از آن می‌نوشیم و حیاتی می‌گیریم و با حقیقتی مواجه می‌شویم… این در موقعیتی رخ می‌دهد که گویی انسان در میانه آمده لکن خودش را از اعمال اراده خلع کرده و منتظر مانده تا ارادهٔ حق از طریق او جاری شود… گویی انسان در مقام ناارادگی -و نه اراده بر اراده‌نکردن- قرار گرفته و حق به اراده آمده… می‌ترسم این‌ها اصطلاحات و بازی با الفاظ باشد؛ بگذار تصویر انضمامی‌اش را بگویم؛ وقتی هست که گویی انسان بی‌آنکه تدبیری و ضرب و تقسیمی کرده باشد، می‌بیند که کاری در برابر دیدگانش قرار می‌گیرد و طلبِ انجام‌شدن دارد یا سخنی از او می‌خواهد تا گفته شود، و انسان تنها آن را استجابت می‌کند… در این بیانِ من تسامحی هست، عجیبی ماجرا همینجاست که گویی این استجابت انسان با خلق و تازه به وجود آمدن آن چیز یکیست… و تناقضی در این بین رخ می‌دهد که چیزی بی‌آنکه باشد طلبِ به‌وجود آمدن دارد… این اتفاق چیزی از جنس کشف و کرامات نیست و به گمانم برای همهٔ ما شاید رخ می‌دهد، اما من جنسش را همان جنسِ خلیفة‌اللهی می‌بینم و همان بو را از آن استشمام می‌کنم… …
… I بخش ۲ از ۲ I می‌دانید؛ وقتی از این جور کارها بکنید و از این جور سخن‌ها بگویید، انسان‌ها با حیات عجیبی مواجه می‌شوند که آن را در هزار اتفاق روزمرهٔ دیگر نمی‌بینند و دلبری‌ای را در این امور احساس می‌کنند که جنسش را متفاوت با جذابیت‌های دیگر امور می‌بینند… می‌دانید به گمانم این حیات و دلبری از سرِ حضور حق و یگانگی ارادهٔ انسان و خدا باشد… آری، پای خدا در میان کشیده شده که این قدر برکت آورده و این حد سبزه دمیده و تا اینجا جان انسان‌ها جلا یافته… اگر حق از زبان کسی به گفت آید، گویی هم جان آنکه گفته جلا می‌یابد و هم جان آنکه شنیده… اما بعد؛ فالانسان ینسیٰ! پس انسان فراموش می‌کند! آری، انسان به جایی که نشسته است نگاه می‌کند که ببیند چه کسی این همه کار را کرد و این همه حیات و برکت را ایجاد کرد… و خودش را می‌بیند… و فراموش می‌کند… فراموش می‌کند که کسی نبود و فراموش می‌کند که با چه کسی در هم آمیزید که این کارها را کرد، پس خدا را می‌پوشاند و کافر می‌شود… چه قدر اینجا آن آیه در گوشم طنین‌انداز می‌شود که أَوَلَا يَذْكُرُ الْإِنْسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ وَلَمْ يَكُ شَيْئًا ﴿۶۷/مریم﴾ آیا انسان به یاد نمی‌آورد که ما او را پیش از آن آفریدیم، حال آنکه چیزی نبود؟ آیا انسان به یاد نمی‌آورد… آری، گاهی بیننده‌ها و شنونده‌ها یادشان می‌رود که یک شخصی که چیزی پر حیات را در میانه آورده، آن‌ها از خودش نیست و فکر می‌کنند از خود اوست، همچنانکه که گاهی خود آن شخص گوینده و نویسنده نیز فکر می‌کند کاره‌ای است و آن همه حیات از خودش… بگذارید بهتر طرحش کنم؛ گاهی ما وارد میدان می‌شویم و از سرِ مستی‌مان پای خدا را در میان می‌کشیم و حیاتی جاری می‌شود، بعد چشم دیگران به خودمان می‌افتد و خودمان نیز به خودمان می‌آییم و چشممان به خودمان می‌افتد و به چشم می‌آییم… و ناگهان می‌ترسیم که «خدا رفت…»! شاید آن قدر حالمان گرفته شود که تنها چیزی که به ذهنمان بیاید این باشد که از میدان خارج شویم و فرار کنیم… اما قضیه این است که این راه‌حل هرچند به ظاهر «خود» را از بین می‌برد اما نتیجه‌اش تنها «بی‌خدایی» و خلأ است و حضور خدا و باخداشدنی در این راه در کار نخواهد بود… آری، خود را می‌بینیم و می‌ترسیم، اما نباید خارج شویم و باید آن قدر بمانیم تا دوباره مست و بی‌خود شویم و با خدا دیدار کنیم… میدان جنگ ما، در میانه بودنِ «خود» و «انسان» است، حال در این میدان جنگ و این حضور انسان، نتیجه‌اش یا خودی می‌شود که خدایی و خلیفة‌الله است یا خودی که تنها خود است، اما فرار از میدان جنگ هیچ‌گاه راه‌حل نیست… مغربِ ۶/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
مادری را دیدم که سال‌ها بود درست به بچه‌اش غذا نمی‌داد و او را بزرگ نمی‌کرد و به خاطر این کارِ خودش هر روز کارش گریه و غصه بود! قضیه را از او جویا شدم؛ گفت حوصله ندارم او را بزرگ کنم… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ — گفت: این حرف‌ها و این نوشته‌ها و این همه رصدکردن و مو را از ماست بیرون کشیدن نتیجه‌اش یک وسواس ذهنی است و این جور حرف‌ها تنها زندگی را از انسان می‌گیرد و تنها او را به نظارت و مقایسه و تحلیلِ چگونه زندگی‌کردن می‌کشاند و او را از خود زندگی‌کردن و همان حضوری که از آن دم می‌زنی باز می‌دارد. حضور در زندگی یک نحوه رهایی و وارستگی است که با این جور فکرکردن‌ها نمی‌سازد… — گفتم: من از نوشته‌های خودم دفاعی نمی‌کنم، که به یک معنا پر از اِشکال است. اما از مقام تفکر دفاع می‌کنم… مقصود از تفکر، آن نحوه مواجههٔ ذهنی و تحلیلی و انتزاعی با زندگی نیست که تنها وسواس و عدم اطمینان و شکاکیتی را در پی دارد و انسان را از هر اطمینانی جدا می‌کند، بلکه دقیقاً مقصدمان احتراز و پرهیز از این نحوه مواجهه و در عوض مواجههٔ عینی و انضمامی با زندگی است… — گفت: خب مواجههٔ عینی و انضمامی با زندگی دیگر مگر به این همه حرف‌زدن و اسم و کلمه احتیاج دارد؟ چشم باز کن و ببین… اصلاً یک بار بیا بزنیم به دل طبیعت تا احساس کنی زندگی چیست و چشم‌در‌چشم با آن روبه‌رو شوی… — گفتم: این دقیقاً همانجاییست که من خیلی مبهم احساس می‌کنم زبان قرآن و اسلام، و فلسفهٔ هایدگر جلوتر و در افقی بالاتر است از عرفان‌های شرقی که حول «حضور» می‌گردند. من نیز زمانی آثار محمدجعفر مصفا و کریشنامورتی و اکهارت توله و اسپایرا می‌خواندم و در عین اینکه به فوق‌العاده‌بودن و بی‌مایه‌نبودن آن‌ها اعتراف دارم، اما همیشه احساس می‌کردم اینکه آن‌ها نحوه‌ای دعوت برای جدایی از واژگان دارند غلط است و همیشه می‌دیدم نمی‌شود پیوندی و یگانگی‌ای بین آن‌ها و قرآن برقرار کرد حال آنکه حس می‌کنم شاید این امر بین حول‌وحوشِ فلسفهٔ هایدگر با قرآن برقرار شود که هنوز منتظرم. (تعابیرم دقیق نشد و از لغزش مصون نماند) — گفت: جفنگ نگو! بیا سر قضیه‌ای که در برابرمان است و با آن طرفیم حرف بزنیم… مگر همان هایدگرت نمی‌گوید: «هر وقت به راه‌های از پیش رفته پا می‌گذارم، تلنگرِ بالِ اروس مرا به خود می‌آورد»؟ — گفتم: باشد… حق با توست… این بار هم گویی اروس در تو حلول کرد… :) — گفت: پس تو می‌گویی تفکر، ما را به وسواس نسبت به زندگی نخواهد کشاند و عدم اطمینان به ارمغان نخواهد آورد؟ — گفتم: آری، اصلاً تفکر، جداشدن از زندگی و از بیرون نگاه‌کردن به آن نیست… بلکه انضماماً با تجلیات آن مواجه‌شدن است… دیدن آن است نه تحلیل آن… وسواس در حیطهٔ ارادهٔ انسانی پیدا می‌شود؛ جایی که «انسان می‌تواند کاری کند لکن تردید او را در برمی‌گیرد» ولی تفکر خارج از اراده است… تفکر مثل پرنده‌ای بالانشین است که می‌آید و در دامنت می‌نشیند… اگر نخواهد بیاید کاری نمی‌توانی بکنی… پس انسان نمی‌تواند در چیزی که خارج از اراده‌اش است وسواس به خرج دهد… آری در وادی تفکر، یا رؤیت در جریان است یا انتظار، و به من بگو در کدام یک از انتظار و رؤیت، وسواس و عدم اطمینان جاریست؟! — گفت: راست می‌گویی! وسواس و عدم اطمینانی در پی ندارد، اما اصلاً چه نیازی به تفکر هست؟ به گمانم تنها سخت‌ترکردن زندگیست… آیا همین‌طور رهاکردنِ زندگی تا هر طور پیش برود بهتر نیست؟ — گفتم: مشکل اینجاست که «زنده‌بودن فیزیولوژیکی و زیستی» را با «زندگی‌کردن و در زندگی حاضر بودن» اشتباه گرفته‌ای… آری می‌توان فرض کرد زنده باشیم و تفکر نکنیم اما نمی‌شود خیال کرد زندگی می‌کنیم و در زندگی حاضر هستیم اما تفکر نمی‌کنیم… تفکر یعنی رؤیت و رؤیت عین حضور انسان است و با آن گره خورده. اینکه بسیاری از ما می‌گوییم «من زنده هستم اما زندگی نمی‌کنم و گویی حاضر نیستم» یعنی همین… یعنی تفکر و رؤیت با بود ما گره خورده و اگر چیزی نبینیم زنده‌بودن را نمی‌خواهیم و حتی شاید به خودکشی فکر کنیم… پس ما به تفکر نیاز داریم اما نه از جنسِ نیازهای معمولی که می‌شناسیم که نیازِ مصرفی است… جنس نیاز ما به تفکر وجودی است… اما اینکه گفتی زندگی با تفکر سخت‌تر است، آری، سخت‌تر است… اما این سختی نیز سختی‌ای است که با وجود ما گره خورده و فرارکردن آن، فرار از وجودمان است، و فرار از وجودمان، به مراتب سخت‌تر و تلخ‌تر… یعنی سختی‌ و تلخی‌ای با جنسی غلیظ‌تر و مهیب‌تر… گویی تناقضی در وجود ما هست؛ اگر در میانه بایستیم و بار تفکر را به دوش بکشیم، آسانتر است و اگر تفکر را رها کنیم و بنشینیم، سخت‌تر می‌گذرد… چراکه گمشدهٔ انسان رؤیت و حضور است و نه راحتی و آسودگی… انگار کن که مادرِ فرزندگم‌کرده‌ای را؛ سختی‌های جویش فرزندش برایش شیرین است و شیرینی‌های رهاکردن و بی‌خیالِ فرزندش‌شدن عجیب سخت و تلخ… …