📜 کشتیهای شکسته
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میدانید؛ خدا من را هم از قلم نینداخته و زخمهایی به من هم داده و مشکلاتی… مثل همه… مشکلاتی که برخیاش را از او میپذیرم اما برخیش را -مثل همه- نمیپذیرم و حرص میخورم و با او و خودم مدام دعوا میکنم که «آخر خدای من! من که برای خودم نمیگویم؛ به خاطر راه خودت میگویم… به خاطر اینکه بتوانم راه تو را بپیمایم میگویم… آخر تو زدی هزار جای پای مرا زخمی کردهای، بعد توقع هم داری راه بروم؟… بیا! این هم «فهرست اقلام مورد نیاز» برای طی طریق… خودت میدانی که هزار چیز را فاکتور گرفتهام و از هزار چیز کوتاه آمدهام…» و سپس کاغذی را درمیآورم و از زیرِ درِ درگاهش هل میدهم تو، و منتظر میمانم استجابت کند… او هم لابد در پشت آن در میگوید: «خودت بُریدی و دوختی و فکر کردی درست است؟ زخمها سرِ جایشان میمانند تا مگر به سخن حقشان گوش دهی و نُطق و منطقشان را بیابی…»
میدانید؛ به زندگیام فکر میکنم؛ به اینکه از کودکی تا یکجا گویی گویِ مراد دستم بود و چوبِ چوگانِ قضا به وفقِ موفقیتم میگشت… تا اینکه یک جا انگار خدا شروع کرد به شکستن و زخمزدن و خرابکردن… و من هم که به تازگی -به زعم خودم- واردِ راهش شده بودم و میخواستم زندگیام را برای او خرج کنم، حرص میخوردم و نالهها سر میدادم و اشکها میریختم که «نکن! خواهش میکنم نکن! کار مرا خراب نکن! مگر خودت نمیخواهی، پس چرا نمیگذاری؟»
و میدانید؛ الآن کمی میفهمم که چرا خراب میکرد و زخم میزد… و بابتش شکرش میکنم و پیش خودم میگویم «خوب شد شکست!»…
داستانی بهخاطرتان نیامد؟ (کهف/از۶۵)
فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِّنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا (۶۵)
قَالَ لَهُ مُوسَىٰ هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَىٰ أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا (۶۶)
قَالَ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا (۶۷)
وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَىٰ مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا (۶۸)
قَالَ سَتَجِدُنِي إِن شَاءَ اللَّهُ صَابِرًا وَلَا أَعْصِي لَكَ أَمْرًا (۶۹)
قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِي فَلَا تَسْأَلْنِي عَن شَيْءٍ حَتَّىٰ أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْرًا (۷۰)
فَانطَلَقَا حَتَّىٰ إِذَا رَكِبَا فِي السَّفِينَةِ خَرَقَهَا قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا إِمْرًا (۷۱)
قَالَ أَلَمْ أَقُلْ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا (۷۲)
قَالَ لَا تُؤَاخِذْنِي بِمَا نَسِيتُ وَلَا تُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسراً (۷۳)
…
أَمَّا السَّفِينَةُ فَكَانَتْ لِمَسَاكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدتُّ أَنْ أَعِيبَهَا وَكَانَ وَرَاءَهُم مَّلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْبًا (۷۹)
[ترجمهٔ آیات]
آری، میبینید حضرت موسی چگونه حرص میخورد که «نکن! این کشتی را سوراخ نکن! مگر پیغمبر خدا نیستی؟ برای رضایت او هم که شده نباید این کشتی را بشکنی! خدا راضی به غرقشدن آنها نیست»… ما هم همین نسبت را با خدا میگیریم و حرص میخوریم که «نکن! اینجوری که کشتیام را خراب میکنی که نمیتوانم راهت را بروم…» و خدا میگوید: «کاش میدیدی که با این خرابکردن دارم حفظت میکنم…»
پادشاهِ «موفقیت» ایستاده و نظر انداخته تا هر کشتی سالمی را برباید و از آنِ خودش کند… در این بین تنها کشتیهای شکستهاند که باقی میمانند، و خدا هر کشتیای را که دلش را برده باشد، میشکند تا حفظش کند…
میدانید؛ شاید خیلی از ما کمرو باشیم، شاید خیلی از ما بیپول باشیم، شاید خیلی از ما بیان خوبی نداشته باشیم، شاید خیلی از ما خیلی چیزها را نفهمیم، شاید خیلی از ما ذوق خوبی نداشته باشیم، یا شاید همهٔ اینها را داشته باشیم، اما نتوانسته باشیم عایدیای ازشان بگیریم و استفادهای بکنیم… و خیال میکنیم اگر اینها مهیا باشد و بتوانیم ازشان عایدی بگیریم راه خدا را بهتر میرویم… اینها شکستگی هست اما با همینهاست که حفظ میشویم… میدانید؛ کسی که همهٔ وجوه و عوامل موفقیت در این زمانه را دارد دیگر دردی ندارد که به راه خدا کشیده شود… همان مسیر موفقیت را بالا میرود و آن قدر برایش کف زده میشود و آن قدر اطرافش زرق و برق هست که دیگر صدایی از وادی حق نمیشنود…
گاهی برخی از این افراد را میبینم؛ ذوق، عالی! بیان، عالی! فهم، خوب! پول، جاری! جایگاه اجتماعی، محشر! نزد همگان، دوستداشتنی!… اما از جنس همان کشتیهایی که پادشاه غصب کرده، مشغول موفقیت و جمعکردن زیور و آویز برای خودش…
…
… I بخش ۲ از ۲ I
سالهای سال است وقتی کسی را میبینم که همهٔ کارهایش ردیف است و به همه و تکتکِ شئون و ابعاد زندگی این روزگار رسیده، هم دین را نگه داشته و هم مردمان را راضی کرده و در میان تمامی گروهها با تمامی تفاوتها مورد قبول است و… و… خلاصه وقتی میبینم هیچ شکستگیای ندارد، این شکستگینداشتن را به حکم این زمانه بر «موفقیت»ش حمل نمیکنم، بلکه از خود میپرسم: «چه طور توانسته راهی را برود که خدا نتواند هیچ شکستگیای به او برساند و زخمی به او بزند تا این دنیا نربایدش»…
اما دوستانی دارم که هر کدام زخمی خوردهاند و جایی شکسته دارند! ساکت میآیند مینشینند یک گوشهٔ وادی حق… و راضیاند به همین، و طلبکار نیستند… گویی سخن خضر را شنیدهاند… آری، چه قدر ما باید شکستگیهایمان را دوست بداریم… و چه قدر عبارت «کشتیهای شکسته» اینجا زیبا میشود، اگر بتوانیم در میانشان جا بگیریم…
نیمهشبِ ۳/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
📜 آدمها بازاری ساخته بودند به نام بازارِ «زندگیفروشیها» ؛ همهٔ کسانی که به نحوی میتوانستند چیزی را به جای زندگی بفروشند، دکّانی آنجا باز کرده بودند؛ به این فکر میکردم که مگر زندگی خریدنی و فروختنی است و کسی که زندگی دارد چرا باید بیاید اینجا که زندگی بخرد یا بفروشد؛ فهمیدم هیچ کدام از آنها زندگی ندارند، فقط با این دروغها دارند شکم روحشان را سیر نگه میدارند…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(چرا هر کاری میکنیم و هر چیزی را مهیا میکنیم، زندگی آغاز نمیشود؟ چرا همیشه در مقدمهٔ زندگی به سر میبریم؟ چه نقطهای است که ما را از مقدمههای وهمی زندگی رها میکند و به خود زندگی وارد میکند؟ آیا در حقیقت قدرتی یا علمی به عنوان مقدمهٔ زندگی، در زندگی انسان گم شده یا این خود انسان است که حاضر نیست، نقشی ندارد و آغاز نمیشود؟)
میدانید؛ همهٔ ما را ترساندهاند! آن قدر ترساندهاند و از چیزهایی که زندگیمان را ممکن است پریشان کند پرهیزمان دادهاند که دیگر از شدت همین ترس و پرهیز پریشان شدهایم و زندگی را از دست دادهایم.
من به چیزی دقت کردهام؛ اینکه اکثریت قریب به اتفاق آدمهای این روزگار که به نحوی دعوتی دارند و ندایی سر میدهند و راهِ حلّی برای کلاف پیچیدهٔ زندگی ارائه میدهند، در باطنِ دعوتشان دارند میگویند: «ببین! همینطوری نمیشود زندگی کرد و وارد زندگی شد! زندگی مقدمههای زیادی دارد که تا آنها را مهیّا نکنی نمیتوانی واردش شوی و زندگی کنی…»
مثلاً پول، اکثریت آدمها زندگیشان را لنگ پول میکنند و چونان عقیدهای ناموسی به ما نیز القا میکنند که پول مقدمهٔ زندگیست، و اگر هم ما از آن رها شده باشیم، آن قدر با هزار برچسبِ «جوگیر شدهای!» تحقیرمان میکنند و آن قدر منتظر میمانند تا یک جا مشکلی برایمان پیش بیاید و با همان به ما سرکوفت بزنند، که لحظهای اسارت خودشان را نبینند و از اینکه به آن اسارت تن دادهاند زجر نکشند.
برخی دیگر از آدمها واژهٔ کلیشهای «آموزشدیدن» را دستاویز خودشان و دکّانشان میکنند و میگویند: «اگر میخواهی درست و واقعاً زندگی کنی باید آموزش ببینی، بیا تا به تو بگویم چه طور زندگی کنی!» که داعیهداران این وادی نیز -از آخوند روانشناسش بگیر تا مذهبیِ جنتلمنش تا سهتیغِ تاجرمآبِ پورشهسوارش- در این روزها کم در فضای مجازی گوشمان را کر نکردهاند. دیگری ندا میدهد: «برای اینکه یاد بگیری چه طوری درآمد کسب کنی و زندگی شیرینی داشته باشی، خیلی چیزها را باید بدانی چگونه انجام دهی که نمیدانی، بیا تا بگویم چه طور»، «برای اینکه زندگیِ شیرین و پرآرامشی داشته باشی، باید با خدای خودت ارتباطی و اتصالی بگیری، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر میخواهی شوهرت به تو احترام بگذارد و خانم خانه باشی، باید بدانی چه طور خودت را از خانمی نیندازی و آویزان او نباشی، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر میخواهی زنت به تو احترام بگذارد و مطیعت باشد، باید جنتلمن و آلفا باشی، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر میخواهی در تحصیل موفق باشی باید بدانی با چه روشی درس بخوانی، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر میخواهی آیندهٔ شغلی خوبی داشته باشی، باید استعداد و علاقهات را پیدا کرده باشی، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر میخواهی نماز صبحت قضا نشود، راهکارهایی هست که نمیدانی، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر میخواهی رفیقهایت را از دست ندهی و نزد همهشان محبوب باشی، بیا تا قواعد رفاقت را به تو یاد دهم و بگویم چه طور» و… و…
من که گوشم کر شده! میبینید؟ در همهٔ اینها چیزی نهفته است؛ اینکه تو بیواسطه و بیمقدمه نمیتوانی واردِ زندگی شوی! زندگی مقدمههایی دارد که بدون آنها نمیشود آن را آغاز کنی! تو آن قدر پهلوانِ زندگیِ خودت نیستی که خودت بتوانی واردش شوی… چیزهایی هست که تو باید به آنها تن بدهی و ذیلِ یوق آنها میتوانی زندگی را ببینی و پیدایش کنی… نه با پهلوانیِ خودت… نه با چشم و زور بازوی خودت… (اگر نگران شدهاید که دارم به نوعی منیّت و کبر و نوعی بینیازی از خدا دعوت میکنم، باید بگویم عجالتاً نگران نباشید؛ دقیقاً نیازمندی حقیقی به خدا در همین مسیر پیش میآید!)
من نامِ این جور کارها را میگذارم «کوتولهپروری» و «قیّممآبی»… ظاهرِ این کارها دلسوزی و دیگردوستی است! دقیقاً دستاویز آدمها در توجیه و بزککردنِ این حرفهایشان، همین ژستِ فایدهرسانی و دلسوزیِ این جور حرفهاست… ما هم گاهی فکر میکنیم چه قدر اینها دلسوز ما هستند و چه قدر چیزهای مفیدی به ما دادهاند و نمیبینیم که تمام هستی و وجود و پهلوانی و مردانگی ما را گرفتهاند و در عوض چند پشیز فرمول و راهِ حل جلویمان پرت کردهاند!
…
… I بخش ۲ از ۵ I
آری، پادشاهیای را تصور کنید که مردم دیگر خودشان چیزی نمیکارند و خودشان را از زور بازوی خودشان سیر نمیکنند و تنها چشم به دست پادشاه میدوزند، آری، وقتی پادشاه خُردهنانهای گِلی و کثیفِ خشک و ماندهای را جلویشان پرت میکند، مردم از خوشحالی نزدیک است قالب تهی کنند و از شدّت تشکر زبانشان بند میآید و میگویند: «تو زندگی ما را نجات دادی!» و فراموش میکنند از چه چیز این قدر خوشحالند و چه زندگی و حیاتی را دیگر ندارند… اصلاً دیگر وجودی و معنایی ندارند؛ تنها مثل یک معتاد که بود و نبودش فرقی ندارد زالوگونه مصرفکننده شدهاند…
بارها و بارها به رفیقم میگفتم فلان دوست روحانیمان که طرح مباحث روانشناسی میکند و پیجش دارد میلیونی میشود و به قول خودش هزارها زوج را از طلاق نجات داده و هزاران نفر را از افسردگی، و هر روز بازخوردهای آدمها را میگذارد که چه قدر تشکر میکنند که راه درست زندگی را برای آنها ترسیم کرده، یک جای راهش میلنگد… و اکنون شاید کمی توانستم آن لنگیدن را بیان کنم… همیشه به رفیقم که میخواست دکّانی (نه به معنای بدش) باز کند و طرح مباحثی داشته باشد، میگفتم: این همه کانال را ببین که هر کدام هزاران حرف چرت و پرت میزنند اما همهشان هم بازخورد تشکرهای عجیب و غریب مخاطبان مبنی بر پیداکردن مسیر زندگی را میگذارند… به او میگفتم: ببین؛ هر کانالی بزنی و هر حرفی را بزنی، عدهای سر و دست برایت خواهند شکست و میگویند راه زندگی را برایشان باز کردهای… این هم به خاطر وضعیتی است که در آن قرار گرفتهایم، وضعیتی که دیگر هیچ کس خودش با زندگی مواجه نمیشود و درنمییابد زندگی را باید پیمود و نسبتی عملی با آن گرفت و تنها فکر میکند زندگی فرمولی است که باید پیدایش کند، پس مدام چشمش به دهان دیگران است و با هر پیشنهادی که میشنود امیدی کاذب میگیرد که «راه حل را یافتم»… در این وضعیت تو با درختِ گلابی سر کوچه هم که مشورت کنی، ایدهای میگیری و راهی جلوی پایت گذاشته میشود و خیال میکنی دیگر زندگی آغاز شده، اما پس از مدتی دوباره خودت را خارج از زندگی مییابی و باز نمیفهمی گمشده چیزی دیگر است، نه یک ایده و راه حل، و در نتیجه باز میافتی دنبال این و آن برای راهحلگرفتن… به آن دوست میگفتم: نباید از این بازخوردها سرمست شد، خودت باید ببینی داری چه کار میکنی و بازخوردهای تشکرشان از چه جنسی است؛ داری کوتولهپروری میکنی و به آنها ایده میدهی یا پهلوانیشان را متذکرشان میشوی و به آنها حیات میدهی…
آری، وقتی مردمان دیگر نتوانند خودشان به زندگی متصل شوند و وقتی قبول کرده باشند که زندگی هزار مقدمه دارد، خُردهراهحلهای کثیف و زشت ولکن پرادّعای آدمها در نظرشان بسیار مفید و نجاتدهنده جلوه میکند.
همین الان که داشتم این متن را مینوشتم، دوستم میگوید برخی «دورهٔ تدابیر طبی و غیرطبی اربعین» و دورهٔ «چگونه از اربعین بهرهٔ بیشتری ببریم» گذاشتهاند! یعنی ما یک پیادهروی و زیارت ساده را هم دیگر خودمان از پسش برنمیآییم و دیگران باید به ما بگویند چهطور انجامش دهیم، و نمیبینیم این «چه طور انجامش دهیم»، نمیگذارد با خود اربعینمان دیدار کنیم و مدام به چگونگیها فکر میکنیم…
شاید کسی بگوید: «اینکه به ما بگویند چه طور آنجا تدابیر بهداشتی رعایت کنیم که مریض نشویم یا بچههایمان مریض نشوند مگر بد است؟! یا مگر بد است در دورههای روانشناسی کودک به ما بگویند بهترین حالت تربیت بچههایمان چگونه است؟»، میگویم: «نه، اصلاً بد نیست… ولی آیا دقت میکنی چه نسبتی با اربعین گرفتهای؟ نسبتی که میخواهی همهٔ تدبیرهایت را خرج کنی تا در «کربلا»، بلایی به تو نرسد…؟ میبینی چه نسبتی با بچهات گرفتهای؟ نسبتی که مدام چشمت به روانشناسی کودک است و تنها دیگران باید بگویند چه طور برای بچهات مادری کنی؟ میبینی که دیگر تو مادرِ بچهات نیستی و داری روشها و فرمولها را مادر او میکنی و خودت ابزار اِعمال آنها شدهای…؟»
شاید مثالم مثال خوبی نبوده و بیشتر مبعّد مطلب باشد، لذا همدلی کنید تا جان سخن و حرف اصلی در این میانه گم نشود.
ببینید؛ عالَمی حول ما درست شده که دیگر احساس نمیکنیم که میتوانیم به دلِ تاریکی بزنیم و وارد زندگی شویم و ولو با هزار زخمبرداشتن و اشتباهرفتن راهی بیابیم… و در واقع از آغاز همین راه، زندگی را آغاز کرده باشیم… بلکه از این تاریکی ترسانده شدهایم و برای مواجهنشدنِ رودرو با تاریکی، ما را به هزار مقدمه و تجهیزِ قبل از تاریکی انداختهاند و هر کسی چیزی را به عنوان مقدمه مطرح میکند و جالب اینجاست که هیچوقت این مقدمهها تمام نمیشود.
…
… I بخش ۳ از ۵ I
ببینید، زندگی مقدمهای ندارد و در جریان است و انسان تنها در خیالش میتواند آن را متوقف کند تا مقدمههایش را مهیا کند، ما همین اکنون میتوانیم مرد و پهلوان زندگی خودمان باشیم و تنها با وجودمان و بدون آویزانشدن به هزار ابزار و حاشیهٔ امن آغازش کنیم…
خدایا! چه قدر این سخن لطیف است که نمیتوانم درست به بیانش بیاورم و مدام میلغزد در واژههای کهنه!
ظاهرِ اینکه میگویند: «بیا تا بگویم چه طور زندگی کنی» دلسوزی و زیباست اما باطنش جز بیوجودانگاشتن و بیوجودنگهداشتن ما نیست…
ما نمیبینیم با این «چهطور چهطور» کردنها داریم انسانها را منتفی میکنیم و آنها را به تنها ابزار و آلتی برای محقق کردن روشها بدل میکنیم و دیگر وجود انسانها بیمعنی میشود و اتصالشان به غیب و عدم از بین میرود و حضوری برایشان باقی نمیماند و تنها میشوند تکهای گوشت و استخوان که نهایت آرزویش موفقیت -بر حسبِ نمیدانم کدام یکی از این روشها-، رضایت از زندگی و لذتبردن و زجرنکشیدن است…
ما فکر میکنیم اگر به خود زندگی نرسیدهایم به خاطر این است که روش اشتباهی را پیاده کردهایم و بالاخره در بین این همه «چگونهزندگیکردنها»، یک «چگونهٔ درست» هست که جواب همان است و باید پیدایش کنیم، به همین خاطر مدام در این ماز و هزارتو جلو میرویم و مدام به بنبست میخوریم! چون گمشدهٔ ما یک نحوه از زندگی نیست، یک چگونهزندگیکردن نیست، بلکه خود زندگی است! ما دیگر به خودمان اجازه نمیدهیم، خودمان، تنها و تنها خودمان، عریانِ عریان واردِ تاریکی زندگی شویم و ببینیم چه میبینیم و چه درکی پیدا میکنیم و چه راهی برایمان عیان میشود.
آدمهای افسرده اشتباهی خیال میکنند مشکلشان این است که نحوهای زندگی دارند که زجرها و زحمتهایش بسیار بیشتر از لذتها و راحتیهایش است… چرا به امام حسین نگاه نمیکنند که با آن همه سختی و بلا چه طور پر از حیات بود! آدمها مشکلشان سختیکشیدن نیست، مشکلشان حیاتنداشتن است! اگر حیات پیدا کنند و خودشان را در میانهٔ میدان حاضر ببینند، سختترین سختیها را هم به جان میخرند… آری، ما هم مدام آدرس اشتباه به آدمهای افسرده میدهیم و به آنها دوباره «چهطور» و «چگونه» پیشنهاد میدهیم… آری، اگر مَردی، او را از این همه چگونگیها که اسیرش کردهاند رها کن!
میدانید من همیشه دنبال کسی بودم که نخواهد برایم قیّممآبی و کوتولهپروری کند… همیشه شعلهای را در وجود خودم میدیدم که وقتی به آدمهای بزرگ و الگوها رجوع میکردم میدیدم هیچ کاری به این شعله ندارند و حرفهای خودشان را میزنند و راه خودشان را جلوی پایم میگذارند و میخواهند آن را به من غالب کنند… پس دربهدر از درهایشان -بیآنکه خود بدانم چرا- فراری میشدم که مگر کسی را بیابم که شعلهٔ من را ببیند و هرچند سخنهایی بگوید و راهنماییهایی کند اما بگوید: «از خود من هم بگذر و خودت باش!»… مقصودم این نیست که توقع داشتم کسی پیدا شود که تأییدم کند، منظورم این است که منتظر بودم کسی پیدا شود که اهل پاسداشت وجود باشد و این درک اجمالی که از پاسداشت وجود آدمها دارم و زبانش را ندارم را بیان و عیان کند.
این بیت خواجه سالها در برابرم بود:
دوستان، عیبِ من بیدل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحبنظری میجویم
(و حقا که همین بود، از بس دوستانم به هزار مکتب دل میدادند و پناه میگرفتند و من وامانده در دربهدری به سر میبردم و احساس میکردم یکجای همهٔ این سمتوسوها و چگونگیها و مکتبها میلنگد و آن هم اینکه «حضور من در میانه نیست و پاسداشت نشده و من با یک ربات یکی انگاشته شدهام»… بحث شخصی نیست، آن نویسنده خوب نوشت که شخصیترین چیزها، عمومیترین چیزها هم هستند)
…
… I بخش ۴ از ۵ I
وقتی در این زمانه بگویی غمگینم و از زندگیام رضایت ندارم، هزار دلسوز پیدا میشود و هزار راه حل است که جلویت گذاشته میشود و تأکید میشود که نگران نباشی و اگر به این کارها عمل کنی، زندگی را خواهی یافت. اما ما رفیقی داریم که حتی وقتی داری از غم و غصه و قبض میمیری و نمیدانی چه کنی هم اگر بروی و از او مشورت بخواهی، ظاهرِ کارش بیرحمیِ محض است و هیچ دلسوزیای در کارش نیست! تو میروی و میگویی «چه کنم؟ تو را به خدا راهی جلویم بگذار…» و او با بیرحمیِ تمام میگوید: «نمیدانم!» و تو حرص میخوری که این شخص چه طور ممکن است هیچ راه حلی نداند و وقتی اصرار میکنی آخرش همین نصیبت میشود: «خودت فکر کن!». میدانید این یعنی چه؟ یعنی دقیقاً مشکل همین است که میآیی و از من کسب تکلیف میکنی و راه حل میخواهی، تو اگر واردِ خود زندگی شده بودی، حیرتها را میکشیدی، منتظر میماندی، زخمها میخوردی اما راه مییافتی و البته در همهٔ این مسیر و دربهدریها احساس حضور و زندگی میکردی نه احساس قبض و گرفتگی و گرفتارشدن در مقدمههای زندگی… بارها شده که آن شخص میگوید: «من تنها کار و بیشترین کاری که میتوانستهام و میتوانم بکنم همین است که جایی را برای تفکر و رویارویی با خودِ زندگی راه بیندازم و دعوتی کنم، دیگر خود آدمهایند که باید راه بیفتند و راه بروند».
درک درست و کامل از انسان و زندگی همین میشود، که شخص دیگر پهلوانی تو را از تو نمیگیرد و قَیّمِ تو نمیشود و کوتولهپروری نمیکند… خودش نیز دارد راه میرود و آماده است چیزی را از کوچکترین شخص بشنود و یاد بگیرد نه آنکه خیال کند همهٔ قضیهٔ زندگی را فهمیده و تنها برای دیگران ارائه بدهد و دوره بگذارد… اینکه برای آدمها مسیر مشخص نکنی و آنها را به نحوی کاذب از حیرت و قبض درنیاوری و منتظر بمانی روی پای خودشان بایستند و از مقدمههای وهمی زندگی عبور کنند و به خود زندگی متصل شوند، به ظاهر بیرحمی است ولی عین دلسوزی است!
(بحث بر سرِ شخص نیست، بحث بر سرِ این نحوه رویارویی با زندگی است که چه بسا برای یک نفر، با نظر به یک شخصیت عیان شود.)
میدانید؛ دیگر ما ندانستن و حیرت و نتوانستنمان را جزء زندگیمان محسوب نمیکنیم، بلکه آن را تنها مقدمهای میدانیم که باید از شرّش خلاص شویم و سریع و با بیحوصلگی از آن عبور کنیم تا به خود زندگی برسیم؛ این یعنی ما حضور نداریم و تقصیرِ نبودِ خودمان را به گردنِ زندگی میاندازیم و با ژستی که گویی داریم جورِ کسی دیگر که وظائفش را انجام نداده -که همان زندگی باشد- میکشیم، شروع میکنیم به مهیا کردن مقدمهها و کمبودهای خیالیمان… و طلبکاریمان از زندگی نیز از همینجا آب میخورد که خیال میکنیم زندگی کارهایی باید میکرده که نکرده و به ما بدهکار است. اما کسی که حضور دارد، از ندانستن و نتوانستن ملول نمیشود بلکه با آن راه میرود و انتظار میکشد و کلّ زندگی را یک گرفتاری و قبضِ لاینحلّ که باید به هر نحوی از شرّش خلاص شود -که ایستگاه اولّش انواع مخدّرات مثل معاشرتها و مصرفکردن آدمها و فیلم و مواد مخدر است و ایستگاهِ آخرش خودکشی است؛ تا هر کس تا کدام ایستگاه پیش برود- نمیبیند، بلکه آن را یک قصه میبیند یا یک بازی، که باید در آن پیش برود، جایی میافتد، جایی بلند میشود، جایی میخیزد، جایی میدود، جایی نمیبیند و کورمالکورمال میرود، جایی میبیند و با اطمینان میرود، گاهی شب است برایش، گاهی روز… هزار بالا و پایین و اتفاق غیرمنتظره که هیچکدامش در یک حاشیهٔ امن برایش رخ نمیدهد، اما زندگی برایش آغاز شده و همهٔ اینها را زندگی میبیند، نه آنکه تنها تصویری نقاشیشده از زندگی را زندگی بداند و مدام غصه بخورد که چرا آن شکل نیست و مدام بخواهد زندگیاش آن شکلی شود تا شروع کند به زندگیکردن…
آری، اگر توی انسان از یوقِ روشها خارج شده باشی و خودت در میانه باشی و زده باشی در دل تاریکی، هر کاری کنی درست است! چون تازه داری راه میروی و تازه انسان شدهای، و راهرفتن -هرچند بیخطا و خالی از به سمتوسوی اشتباهیرفتن نیست اما- خودش خطا نیست و خودش اصل کار است… و اگر خودت در میانه نباشی، حتی اگر بهترین روشها و عرفانیترین نسخهها و درستترین چگونگیها را به کار بگیری، داری اشتباه میروی و دقیقتر بگویم؛ اصلاً راه نمیروی و در این موقعیت هر کاری کنی به یک معنا غلط است…
…
… I بخش ۵ از ۵ I
خلاصه آنکه ما همیشه بیرون از مرز زندگی هستیم و هر قدر هم میدَویم و جلو میرویم و مقدمات زندگی را مهیّا میکنیم، گویی مرز زندگی نیز عقبتر میرود و ما هیچگاه واردِ خود زندگی نمیشویم. ما خیال میکنیم یک سری چیزهاست که اگر حاصل شوند زندگی آغاز میشود، اما مشکل اینجاست که خود مائیم که حاضر نیستیم و آغاز نشدهایم… این خود «انسان» است که بیمعنی شده، حاضر نیست و نقشی ندارد؛ ولی خیال میکند چیزی دیگر گم شده و هر روز گمشده را چیزی تخیل میکند و به فکر مهیاکردنش میافتد…
مغرب تا نیمهشبِ ۴/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
📜 به ورودی شهری رسیدم، روی تابلو نقش بسته بود: «شهر خداییها» و یک قانون زیرش نوشته بود؛ «به خاطر توحید و احترام به حضور خدا، هر کس در این شهر احساس کرد خودش دارد کاری را میکند نه خدا، باید خودش را بکشد»… عجیب بود؛ وارد شهر شدم، همهٔ آدمها خودشان را کشته بودند، انسانی نبود… خدایی هم نبود…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میدانید؛ در فضای متعارف اخلاقی و معنوی احساسی در ما شکل گرفته است که دوست داریم در میانه نباشیم، یا لااقل درستش را این میدانیم که نباید در میانه باشیم و نام ما وسط باشد. به همین خاطر وقتی به خاطر کارهایمان به چشم بیاییم و دیده شویم، فکر میکنیم داریم خطا میرویم و خیلی عجولانه میخواهیم از میانه خارج شویم و ناممان را پاک کنیم. حتی گاهی این به وسواس میرسد. انسان در این فضا خیال میکند به محض اینکه پای او به میان آید، خدا صحنه را ترک میکند و پندارِ دیگری که او را در بر میگیرد این است که وقتی خودش را پاک و محو کند، دیگر خدایی شده و جا را برای حضور خدا باز کرده.
اما من فکر میکنم اینطور نیست. من خودم برای سالها این احساس و پندارها را داشتم، اما همیشه و به صورت مستمر احساس میکردم یک جای کار میلنگد و حس میکردم اینکه من از میانه خارج میشوم، باعث نمیشود پای خدا در میان کشیده شود، نمیدانم چه طور بگویم؛ خیلی لطیف حس میکردم با محوشدن من، جای پای خدا نیز از بین رفته و اگر ممکن هم بوده در میان باشد، دیگر در میان نیست…
عجیب است؛ در این فضا فکر میکنی یا تو هستی که پس همهاش منیّت است یا خداست که دیگر تو محوِ محو هستی. یک چیز است که در گفتمان جایی ندارد و آن هم این است که تو باشی و خدا هم باشد، تو باشی و با بودن تو خدا در میان آمده باشد…
آری، اگر این نباشد پس معنی «انّی جاعلٌ فی الأرض خلیفة» و مقام «خلیفةالله»بودن انسان چه میشود؟ خلیفهٔ خدا بودن، یعنی جانشین و نمایندهٔ او بودن، یعنی بالاخره جایی هست که جایگاه خداست لکن انسان جای او نشسته است. این یعنی قرار است در زندگی انسان، انسان و خدا به نحوی همدیگر را ملاقات کنند و به یک معنا هم خدا باشد و هم انسان… این دقیقاً چیزی است که ما دنبالش نیستیم و نمیدانیم که باید دنبالش باشیم… فکر کردیم باید خودمان و خواستههایمان را حذف کنیم تا خدا بیاید، لکن گویا میشود انسان با تمام قوت و با تمام خواستهها و ساختههایش در میانه باشد، لکن جای خدا نشسته باشد و به نحوی اراده کند که ارادهاش ارادهٔ خدا باشد… اینها از دهان من بزرگتر است، لکن خواستم بگویم این مطلب در لسان قرآن هست و در ادبیات دینیِ ما، چنین جائی تعریف شده که بیشتر باید به آن بیندیشیم…
میدانید؛ ما گاهی چیزهایی میسازیم که از شدّت عظمت و طمطراق یا از شدت گیرایی و زیباییشان بسیار به چشم آدمها میآیند و چشمشان را پر میکنند، این نحوی از چشمگیری است که با تدبیرهای دقیق و ارادههای جزئی انسان گره خورده… اما یک نحوهٔ دیگر از اینکه چشم انسانها بدرخشد و چیزی در نظرشان آید نیز هست، وقتی که در چیزی حیات را مشاهده کنند و حق را به تماشا بنشینند! هرچند آن چیز سادهٔ ساده و بیآرایهوآویزهترین چیز باشد… گاهی ما چیزی را در سخن یا عملِ شخصی میبینیم که گویی جرعهای آب گوارا از آن مینوشیم و حیاتی میگیریم و با حقیقتی مواجه میشویم… این در موقعیتی رخ میدهد که گویی انسان در میانه آمده لکن خودش را از اعمال اراده خلع کرده و منتظر مانده تا ارادهٔ حق از طریق او جاری شود… گویی انسان در مقام ناارادگی -و نه اراده بر ارادهنکردن- قرار گرفته و حق به اراده آمده… میترسم اینها اصطلاحات و بازی با الفاظ باشد؛ بگذار تصویر انضمامیاش را بگویم؛ وقتی هست که گویی انسان بیآنکه تدبیری و ضرب و تقسیمی کرده باشد، میبیند که کاری در برابر دیدگانش قرار میگیرد و طلبِ انجامشدن دارد یا سخنی از او میخواهد تا گفته شود، و انسان تنها آن را استجابت میکند… در این بیانِ من تسامحی هست، عجیبی ماجرا همینجاست که گویی این استجابت انسان با خلق و تازه به وجود آمدن آن چیز یکیست… و تناقضی در این بین رخ میدهد که چیزی بیآنکه باشد طلبِ بهوجود آمدن دارد… این اتفاق چیزی از جنس کشف و کرامات نیست و به گمانم برای همهٔ ما شاید رخ میدهد، اما من جنسش را همان جنسِ خلیفةاللهی میبینم و همان بو را از آن استشمام میکنم…
…
… I بخش ۲ از ۲ I
میدانید؛ وقتی از این جور کارها بکنید و از این جور سخنها بگویید، انسانها با حیات عجیبی مواجه میشوند که آن را در هزار اتفاق روزمرهٔ دیگر نمیبینند و دلبریای را در این امور احساس میکنند که جنسش را متفاوت با جذابیتهای دیگر امور میبینند… میدانید به گمانم این حیات و دلبری از سرِ حضور حق و یگانگی ارادهٔ انسان و خدا باشد… آری، پای خدا در میان کشیده شده که این قدر برکت آورده و این حد سبزه دمیده و تا اینجا جان انسانها جلا یافته… اگر حق از زبان کسی به گفت آید، گویی هم جان آنکه گفته جلا مییابد و هم جان آنکه شنیده…
اما بعد؛ فالانسان ینسیٰ! پس انسان فراموش میکند! آری، انسان به جایی که نشسته است نگاه میکند که ببیند چه کسی این همه کار را کرد و این همه حیات و برکت را ایجاد کرد… و خودش را میبیند… و فراموش میکند… فراموش میکند که کسی نبود و فراموش میکند که با چه کسی در هم آمیزید که این کارها را کرد، پس خدا را میپوشاند و کافر میشود… چه قدر اینجا آن آیه در گوشم طنینانداز میشود که أَوَلَا يَذْكُرُ الْإِنْسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ وَلَمْ يَكُ شَيْئًا ﴿۶۷/مریم﴾ آیا انسان به یاد نمیآورد که ما او را پیش از آن آفریدیم، حال آنکه چیزی نبود؟ آیا انسان به یاد نمیآورد…
آری، گاهی بینندهها و شنوندهها یادشان میرود که یک شخصی که چیزی پر حیات را در میانه آورده، آنها از خودش نیست و فکر میکنند از خود اوست، همچنانکه که گاهی خود آن شخص گوینده و نویسنده نیز فکر میکند کارهای است و آن همه حیات از خودش… بگذارید بهتر طرحش کنم؛ گاهی ما وارد میدان میشویم و از سرِ مستیمان پای خدا را در میان میکشیم و حیاتی جاری میشود، بعد چشم دیگران به خودمان میافتد و خودمان نیز به خودمان میآییم و چشممان به خودمان میافتد و به چشم میآییم… و ناگهان میترسیم که «خدا رفت…»! شاید آن قدر حالمان گرفته شود که تنها چیزی که به ذهنمان بیاید این باشد که از میدان خارج شویم و فرار کنیم… اما قضیه این است که این راهحل هرچند به ظاهر «خود» را از بین میبرد اما نتیجهاش تنها «بیخدایی» و خلأ است و حضور خدا و باخداشدنی در این راه در کار نخواهد بود… آری، خود را میبینیم و میترسیم، اما نباید خارج شویم و باید آن قدر بمانیم تا دوباره مست و بیخود شویم و با خدا دیدار کنیم… میدان جنگ ما، در میانه بودنِ «خود» و «انسان» است، حال در این میدان جنگ و این حضور انسان، نتیجهاش یا خودی میشود که خدایی و خلیفةالله است یا خودی که تنها خود است، اما فرار از میدان جنگ هیچگاه راهحل نیست…
مغربِ ۶/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
مادری را دیدم که سالها بود درست به بچهاش غذا نمیداد و او را بزرگ نمیکرد و به خاطر این کارِ خودش هر روز کارش گریه و غصه بود! قضیه را از او جویا شدم؛ گفت حوصله ندارم او را بزرگ کنم…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
— گفت: این حرفها و این نوشتهها و این همه رصدکردن و مو را از ماست بیرون کشیدن نتیجهاش یک وسواس ذهنی است و این جور حرفها تنها زندگی را از انسان میگیرد و تنها او را به نظارت و مقایسه و تحلیلِ چگونه زندگیکردن میکشاند و او را از خود زندگیکردن و همان حضوری که از آن دم میزنی باز میدارد. حضور در زندگی یک نحوه رهایی و وارستگی است که با این جور فکرکردنها نمیسازد…
— گفتم: من از نوشتههای خودم دفاعی نمیکنم، که به یک معنا پر از اِشکال است. اما از مقام تفکر دفاع میکنم… مقصود از تفکر، آن نحوه مواجههٔ ذهنی و تحلیلی و انتزاعی با زندگی نیست که تنها وسواس و عدم اطمینان و شکاکیتی را در پی دارد و انسان را از هر اطمینانی جدا میکند، بلکه دقیقاً مقصدمان احتراز و پرهیز از این نحوه مواجهه و در عوض مواجههٔ عینی و انضمامی با زندگی است…
— گفت: خب مواجههٔ عینی و انضمامی با زندگی دیگر مگر به این همه حرفزدن و اسم و کلمه احتیاج دارد؟ چشم باز کن و ببین… اصلاً یک بار بیا بزنیم به دل طبیعت تا احساس کنی زندگی چیست و چشمدرچشم با آن روبهرو شوی…
— گفتم: این دقیقاً همانجاییست که من خیلی مبهم احساس میکنم زبان قرآن و اسلام، و فلسفهٔ هایدگر جلوتر و در افقی بالاتر است از عرفانهای شرقی که حول «حضور» میگردند.
من نیز زمانی آثار محمدجعفر مصفا و کریشنامورتی و اکهارت توله و اسپایرا میخواندم و در عین اینکه به فوقالعادهبودن و بیمایهنبودن آنها اعتراف دارم، اما همیشه احساس میکردم اینکه آنها نحوهای دعوت برای جدایی از واژگان دارند غلط است و همیشه میدیدم نمیشود پیوندی و یگانگیای بین آنها و قرآن برقرار کرد حال آنکه حس میکنم شاید این امر بین حولوحوشِ فلسفهٔ هایدگر با قرآن برقرار شود که هنوز منتظرم. (تعابیرم دقیق نشد و از لغزش مصون نماند)
— گفت: جفنگ نگو! بیا سر قضیهای که در برابرمان است و با آن طرفیم حرف بزنیم… مگر همان هایدگرت نمیگوید: «هر وقت به راههای از پیش رفته پا میگذارم، تلنگرِ بالِ اروس مرا به خود میآورد»؟
— گفتم: باشد… حق با توست… این بار هم گویی اروس در تو حلول کرد… :)
— گفت: پس تو میگویی تفکر، ما را به وسواس نسبت به زندگی نخواهد کشاند و عدم اطمینان به ارمغان نخواهد آورد؟
— گفتم: آری، اصلاً تفکر، جداشدن از زندگی و از بیرون نگاهکردن به آن نیست… بلکه انضماماً با تجلیات آن مواجهشدن است… دیدن آن است نه تحلیل آن… وسواس در حیطهٔ ارادهٔ انسانی پیدا میشود؛ جایی که «انسان میتواند کاری کند لکن تردید او را در برمیگیرد» ولی تفکر خارج از اراده است… تفکر مثل پرندهای بالانشین است که میآید و در دامنت مینشیند… اگر نخواهد بیاید کاری نمیتوانی بکنی… پس انسان نمیتواند در چیزی که خارج از ارادهاش است وسواس به خرج دهد… آری در وادی تفکر، یا رؤیت در جریان است یا انتظار، و به من بگو در کدام یک از انتظار و رؤیت، وسواس و عدم اطمینان جاریست؟!
— گفت: راست میگویی! وسواس و عدم اطمینانی در پی ندارد، اما اصلاً چه نیازی به تفکر هست؟ به گمانم تنها سختترکردن زندگیست… آیا همینطور رهاکردنِ زندگی تا هر طور پیش برود بهتر نیست؟
— گفتم: مشکل اینجاست که «زندهبودن فیزیولوژیکی و زیستی» را با «زندگیکردن و در زندگی حاضر بودن» اشتباه گرفتهای… آری میتوان فرض کرد زنده باشیم و تفکر نکنیم اما نمیشود خیال کرد زندگی میکنیم و در زندگی حاضر هستیم اما تفکر نمیکنیم… تفکر یعنی رؤیت و رؤیت عین حضور انسان است و با آن گره خورده. اینکه بسیاری از ما میگوییم «من زنده هستم اما زندگی نمیکنم و گویی حاضر نیستم» یعنی همین… یعنی تفکر و رؤیت با بود ما گره خورده و اگر چیزی نبینیم زندهبودن را نمیخواهیم و حتی شاید به خودکشی فکر کنیم… پس ما به تفکر نیاز داریم اما نه از جنسِ نیازهای معمولی که میشناسیم که نیازِ مصرفی است… جنس نیاز ما به تفکر وجودی است… اما اینکه گفتی زندگی با تفکر سختتر است، آری، سختتر است… اما این سختی نیز سختیای است که با وجود ما گره خورده و فرارکردن آن، فرار از وجودمان است، و فرار از وجودمان، به مراتب سختتر و تلختر… یعنی سختی و تلخیای با جنسی غلیظتر و مهیبتر… گویی تناقضی در وجود ما هست؛ اگر در میانه بایستیم و بار تفکر را به دوش بکشیم، آسانتر است و اگر تفکر را رها کنیم و بنشینیم، سختتر میگذرد… چراکه گمشدهٔ انسان رؤیت و حضور است و نه راحتی و آسودگی… انگار کن که مادرِ فرزندگمکردهای را؛ سختیهای جویش فرزندش برایش شیرین است و شیرینیهای رهاکردن و بیخیالِ فرزندششدن عجیب سخت و تلخ…
…
… I بخش ۲ از ۲ I
— ادامه دادم: آری، تا وقتی تفکر را در افق تحلیل مفاهیم و گزارههای ذهنی ببینیم، تفکر امری تلخ و در عین حال بیروح و خشک و خستهکننده است. اما تفکر در افق رؤیت انضمامی؛ گرچه سختیِ پروا و انتظارکشیدن دارد، نمیدانی چه قدر حیاتبخش است! گاهی که تفکر برایم پیش میآید، احساس میکنم گویی تریاک کشیدهام! یا مخدّری بالاتر! (میبخشید که بیتجربهام و نمیدانم نام مخدّرات امروزی چیست) از بس خوش و گواراست! تا حدی که از بس خوش است و حیات میآورد یک لحظه میخواهم شک کنم که نکند دارم راه را اشتباه میروم و قاعدتاً نباید راه این قدر شیرین شود! چه قدر این موقعیت از پندارِ «وسواسیبودن و سختتر و متزلزلبودنِ زندگیای که با تفکر عجین است» دور است! اینجا میشود «و ما رأیت الّا جمیلاً» را بهتر فهمید؛ کربلا در ظاهر جز سختی و تلخی نبود، اما همهاش حضور انسان بود؛ و از همین رو شیرین و زیبا…
شبِ ۶/۶/۱۴۰۲
(گفتوگوی نوشتهشده، یک گفتوگوی درونی است)
@mosavadeh