eitaa logo
چرک‌نویس
137 دنبال‌کننده
45 عکس
14 ویدیو
0 فایل
فهرست 📜 eitaa.com/mosavadeh/94 💬 گفت‌وگو: @mmnaderi
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 بن‌بست‌ها، امکان‌ها، و امید ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ داشتم با مادرم صحبت می‌کردم، مادرم چیزی گفت که بارها مشابهش را گفته بود و حکایت از ندیدن خود من و در میانه نبودن من می‌داد… رنجیدم… و شروع کردم گلایه از اینکه در این موضوع من در میانه نیستم و خود من دیده نمی‌شود و فضا سرد است… ربع ساعت بعد… دقایقی است که دارم حرف می‌زنم و گلایه‌ام را گسترش داده‌ام تا کل زندگی… و از همین حرف‌زدن‌ها چنان تصویر سیاه و تاریکی از زندگی در برابرم نقش می‌بندد که از شدت یأس و احساس بن‌بست، انگشتانم را روی چشمانم می‌گذارم و درون خودم می‌خَزَم… یأسی که نبود و من داشتم در جادهٔ زندگی هرچند لنگ‌لنگان راه می‌رفتم اما نمی‌دانم چگونه سروکله‌اش پیدا می‌شود و بدجور ناامیدم می‌کند… چیزهایی درونم نجوا می‌شوند: — اصلاً کاش من هم به همان روانشناسی‌ها و سخنان مشهور عیان و نهان با سمت و سوی موفقیت پناهنده بودم… اما ای وای؛ این هم دیگر نمی‌شود و نمی‌توانم… — کاش می‌شد آدم‌هایی که با آن‌ها مرتبطیم را عوض کرد و تغییر داد، اما نمی‌شود… و حال که نمی‌شود گویی زندگی بن‌بست است… — امکانی و راهی و چاره‌ای در برابرم نیست… همه چیز بن‌بست است… «باید فلان کارها را کرد»، اما نمی‌شود… و باید «فلان چیزها محقق باشند»، اما نیستند… (عجیب است که زندگی‌ای که جاری است، چه طور این قدر سریع می‌تواند تنها با یک سری سخن و تصویرسازی، تاریکِ تاریک و گرفتهٔ گرفته شود…) چند دقیقه بعد یک نگاه به مادرم انداختم و گویی وجود و حضورِ او را دیدم، آنگاه دیوارهٔ این بن‌بست اندکی ترک برداشت و دلم گشوده شد و گویا امکانی یافت… یا چند دقیقه بعدش که خواهرم آمد و مثل همیشه خاطره‌ای از کودکی‌ام گفت و و گویی وجودمان در میانه آمده باشد، دلم گرم و گشوده‌تر شد و این گرما را دیدم و دیوار بن‌بست ترک بیشتری برداشت… تا اینکه بارقهٔ تفکری که منجر به نوشتن این نوشته شد رخ داد… و آن دیوار کامل فروریخت… به خودم آمدم و دیدم آن قدر خودم را تنها و همه‌کارهٔ زندگی‌ام و در برابر آن ضعیف و ناتوان دیده بودم و شروع کرده بودم به نقّاشی‌کردن زندگی و متافیزیکی نگاه‌کردنِ به آن، و تعریف و تحمیل یک تصویر به زندگی، که خودم را گیرِ بن‌بستی خودساخته و خودخواسته انداخته بودم و از خود زندگی و همین امکان‌ها که ناخواسته از عدم -بگو مِن حیث لا یحتسب- پیش می‌آیند و رخ می‌دهند، غافل شده بودم… می‌دانید؛ گویا زندگی -خودِ خودش و در افقی حاضر و زنده- هیچ‌گاه بن‌بست ندارد… هیچ‌گاه… (اشاره؛ شاید بحث پذیرش توبه در هر حالی به همین معنا مرتبط باشد) آری، زندگی آن هنگام که نمرده و به شأنی نقاشی‌شده و متافیزیکی فروکاسته نشده و دربند فرمول‌ها و بایدها و نبایدها و راهکارهای مرده نیامده، جاری است… و جاری‌بودنش به این نحو نیست که از خزانه‌ای پُر و عظیم چیزهایی مداوم و مستمر در رودخانه‌ای باریک جریان می‌یابند، نه… این جریان به این نحو است که به نقطهٔ عدم متصل است و روی به تاریکیِ نیستی دارد… نیستی‌ای که گویا هر لحظه ممکن است در چیزی و قالبی و ظاهری هست شود و رخ بنمایاند… و چه خزانه‌ای عظیم‌تر و پُرتر از نیستی… و مگر در این جریان دیگر بن‌بستی وجود دارد؟ «امکان» حقیقی همین است… روی به تاریکی نیستی داشتن، که هر لحظه ممکن است هست شود… که همیشه هم در دسترس است و این امکان وجود دارد… ما چه چیزی را «امکان» می‌بینیم؟ و امکان برای ما چیست؟ امکان برای ما به چیزها و قواعد و فرمول‌ها وابسته است… امکان‌های ما وابسته به «چیزها»یی است؛ فی‌المثل پول را امکانی می‌بینیم، یا قدرت را یا دانش و دانستن راهکاری را… یعنی فقط با قدرتی تحت سیطره‌مان، یا دانشی که راه‌کاری در برابرمان بگذارد، می‌توانیم به جنگ مشکلات یا رویارویی با زندگی برویم… آری، این امکان‌ها به چیزهایی وابسته‌اند، اما می‌دانید داستان چیست؟ یکجایی می‌رسد که این نوع امکان‌ها در چنته‌مان تمام می‌شوند… و دیگر روی به هر سویی می‌کنیم هیچ امکانی در برابرمان نمی‌بینیم… اینجاست که برخی آدم‌ها بن‌بست می‌بینند و قبض و گرفتگی و گویی تناقضی تمام وجودشان را می‌گیرد… و کلافه و ناامید می‌شوند یا به هر نحوی ولو با مخدّرها خودکشی می‌کنند تا در میانهٔ این تناقض نباشند… اما می‌شود وقتی این امکان‌ها تمام می‌شوند، روی به بن‌بستی محکم باز نکرد، بلکه روی به «عدم» باز کرد و بی‌تسلّط و قدرت و بلکه با حالی دعاگونه و شاید مضطرّانه «منتظر» شد تا اتفاقی از عدم و «من حیث لا یحتسب» پیش آید… و شاید بشود آنجا با خدا دیدار کرد و با او رفت‌وآمد کرد… …
… I بخش ۲ از ۳ I «حَتَّىٰ إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جَاءَهُمْ نَصْرُنَا فَنُجِّيَ مَنْ نَشَاءُ»، گویا نصر خدا آنجایی می‌آید که نوعی یأس دامن‌گیر ما شود، یأس از چیزها، یأس از همه چیز… یأس از امیدها و امکان‌های محاسبه‌شده و وابسته به چیزها… گویا وقتی از چیزها ناامید شویم خدا با خودش می‌گوید: آهان! الآن شد! حالا اگر به صحنه بیایم مرا با اغیار قاطی نخواهد کرد… و اگر اکنون در میانه بیایم و رخ بنمایم، رُخَم با چیزها آلوده و به آن‌ها مشتبه نخواهد شد… اکنون اگر پدیدار شوم، خودِ خودم نمایان خواهم شد… الآن وقتش است… من حیث لایحتسب… چه تعبیر قشنگ و دلنوازی! وَمَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ ۚ وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ ۚ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْرًا. گویا «مِن حیث یحتسب»ها، چیزی جز پروارترکردن و خودبین‌شدن انسان چیزی در پی ندارد، پس خدا در «من حیث لایحتسب»ها مقام می‌گیرد و می‌ایستد. آنجا که حساب و کتاب‌ها قد نمی‌دهند، و فرمول‌ها و تاک‌تیک‌ها به حیطه‌اش وارد نشده‌اند، آنجا میعادگاه دیدار خداست… آنجا می‌شود خدا را دید بی‌آنکه دیگری یا خودمان با اشتباه با او در چشممان بزرگ شود… و هم رزق و رحمتش و هم عذاب و جلالش از همین «من حیث لا یحتسب» است. هُوَ الَّذِي أَخْرَجَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مِنْ دِيَارِهِمْ لِأَوَّلِ الْحَشْرِ ۚ مَا ظَنَنْتُمْ أَنْ يَخْرُجُوا ۖ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ مَانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللَّهِ فَأَتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا ۖ وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ ۚ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَأَيْدِي الْمُؤْمِنِينَ فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ. (اوست آن خدايى كه نخستين بار كسانى از اهل كتاب را كه كافر بودند، از خانه‌هايشان بيرون راند و شما نمى‌پنداشتيد كه بيرون روند. آنها نيز مى‌پنداشتند حصارهاشان را توان آن هست كه در برابر خدا نگهدارشان باشد. خدا از سويى كه گمانش را نمى‌كردند بر آنها تاخت آورد و در دلشان وحشت افكند، چنان كه خانه‌هاى خود را به دست خود و به دست مؤمنان خراب مى‌كردند. پس اى اهل بصيرت، عبرت بگيريد.) آری، «من حیث لا یحتسب» یعنی همان مقام عدم… یعنی به آنجا که امیدی نداری، بیشتر امید داشته باشی. و از آن چیزی که امیدش را داری، امید ببُری. پس یعنی به چیزی امید نداشته باشی، بلکه به «هیچی» امید داشته باشی… همان که امام علی گفت: كُنْ لِمَا لاَ تَرْجُو أَرْجَى مِنْكَ لِمَا تَرْجُو، به آنچه امیدش را نداری امیدوارتر باش، تا آنچه به آن امید می‌ورزی. عَنْ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ قَالَ عَلِيٌّ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ كُنْ لِمَا لاَ تَرْجُو أَرْجَى مِنْكَ لِمَا تَرْجُو فَإِنَّ مُوسَى بْنَ عِمْرَانَ صَلَوَاتُ اَللَّهِ عَلَيْهِ خَرَجَ يَقْتَبِسُ لِأَهْلِهِ نَارا فَكَلَّمَهُ اَللَّهُ وَ رَجَعَ نَبِيّا وَ خَرَجَتْ مَلِكَةُ سَبَإٍ كَافِرَة فَأَسْلَمَتْ مَعَ سُلَيْمَانَ وَ خَرَجَ سَحَرَةُ فِرْعَوْنَ يَطْلُبُونَ اَلْعِزَّ لِفِرْعَوْنَ فَرَجَعُوا مُؤْمِنِينَ. (امام صادق عليه السّلام از قول على عليه السّلام نقل مى كند كه:نسبت به آنچه اميد ندارى اميدوارتر از آنچه به آن اميد دارى باش،زيرا موسى بن عمران از شهر خارج شد تا براى امتش از خدا طلب آتش كند،خداوند با او سخن گفت و به عنوان رسالت مراجعت كرد،ملكۀ سبا نيز كافر از شهر خارج شد ولى نزد سليمان مسلمان شد،و جادوگران فرعون برايش طلب عزّت مى كردند ولى خودشان با ايمان بازگشتند.) پس دیگر «امکان» چیست؟ «بن‌بست» چیست؟ و «امید» چگونه است؟ با ورود خدا گویی قیامتی شده باشد، همهٔ این مفاهیم و قواعدی که ما از آن‌ها در ذهن داریم رنگ می‌بازند، زیر و رو می‌شوند، گویی کوهی که چون خاکستر با باد پراکنده شده است… وه چه قشنگ است که دلم نمی‌آید سخن از آن را متوقف کنم… آری، با بودن خدا دیگر بن‌بستی نیست و همیشه امکانی هست و همیشه جای امید… و این امکان و امید، لنگِ «چیزی» نیست… قرار نیست قدرتی را مهیا کنی، یا راهکاری را از این و آن یاد بگیری… تنها نیاز است از این افقِ چیزها و پندارها و این سودای تسلط دست برداری، روی به عدم کنی… و انتظار بکشی… …
… I بخش ۳ از ۳ I پی‌نوشت: دربارهٔ خاطره‌ای که در ابتدا طرح شد، تعجب می‌کنم که چگونه از آن احساس سنگین بن‌بست کامل و ناامیدی، به امیدی بی‌دلیل و بی‌علت رسیدم… عصر آن روز رفیقی را می‌بینم، برایش تعریف می‌کنم و می‌گویم: «ببین گرمای امید را! دیگر چه بن‌بستی هست؟ همیشه امیدی هست… پس چرا برخی طوری می‌گویند «هوا سرد است» و «خدا مُرده» که گویی هیچ امیدی نیست…؟» می‌گوید: «آن سردی که گفته می‌شود، در افق و نگاهِ متافیزیکی است… اما اگر روی به وجود شود و انتظارش کشیده شود، گرمایی در میان می‌آید، و این همان است که گفت: انتظار الفَرَج مِنَ الفَرَج!» ظهرِ ۲۱و۲۴/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
چرک‌نویس
📜 سخن‌های حیاتمند و نو، مثل شاهزادگان هزار ناز دارند و هزار پروا باید داشته باشی تا از سراپردهٔ تاری
📜 نسبت «حقیقت» و «مقام دیالوگ» ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (پی‌نوشتی برای این نوشته) می‌گویم: نوشتن به گمانم جایگاهی متمایز از گفتن داشته باشد؛ نوشتن مجال می‌دهد تا سخنی حیاتمند متولد شود اما در گفتن مجالی نیست و گاهی می‌لغزد در همان تعابیر و سخنان کلیشه‌ای و مُرده… می‌گوید: خب گفتن هم چیزهایی دارد که نوشتن ندارد… می‌گویم: راست می‌گویی… بی‌خیال! چیزی را در میان نوشتن یافته‌ام که نمی‌دانم چیست و شاید به همین خاطر به نوشتن نسبتش می‌دهم… می‌گوید: آن چیز که در نوشتن یافته‌ای و در گفتن نیز می‌تواند باشد، مقامِ دیالوگ و گفت‌وگوست… در دیالوگ حق آشکار می‌شود و رؤیت و تفکر ممکن می‌شود… می‌گویم: منظورت فقط گفت‌وگوی دو یا چند نفره که نیست؟ می‌گوید: نه، برای همین گفتم «مقامِ» دیالوگ. گاهی انسان با خودش نیز در مقام دیالوگ قرار می‌گیرد و درونش با خودش نجوا و گفت‌وگو می‌کند. و نوشتن آینه و بستر خوبی برای این دیالوگ است… و البته گاهی انسان دارد با چند نفر گفت‌وگو می‌کند بی‌آنکه در مقام دیالوگ باشد، به این صورت که تنها دارد به پندارهای خودش توجه می‌کند و گفت‌وگویی در او جریان ندارد… کمی سکوت می‌کنیم… می‌گویم: می‌دانی… خیلی عجیب است! اصلاً به قد و قوارهٔ دیالوگ نمی‌خورَد که آشکارکنندهٔ حق باشد… و اصلاً عجیب است که چرا در یک «گفت» حق پدیدار نمی‌شود و سرد است، و در یک «گفت» و «گو» عیان می‌شود و گرمایَش حس می‌شود… اصلاً ربطش را نمی‌فهمم؛ خیلی عجیب است که در مقام دیالوگ حق آشکار می‌شود و در غیر آن نه… می‌گوید: به خاطر این است که «حق، در میان خلق است» و نه تحت سیطره و تسلّط کسی… بعدازظهرِ ۲۴/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
📜 زندگی غائبانه و دوگانه یا زندگی حاضرانه و چرک‌نویسی ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ گاهی ما مدام نگرانیم… نگرانیم از «اشتباه بودن»… و در نتیجه پروا داریم از «بودن»… و مدام غائبانه به خودمان و پدیده‌ها نظر می‌کنیم که مبادا اشتباه باشند… مدام گداصفتانه منتظریم تا دیگران به ما بگویند چه کاری درست است و چه کاری اشتباه… تا در آن چارچوب قرار بگیریم و از اشتباه‌کردن مصون بمانیم… (نمی‌خواهم بحثی از جنس زاویه دید و اینکه «این کار از دید آن‌ها اشتباه است و شاید نباشد!» را مطرح کنم، نه! فرضم همین است که یک سری از این کارها واقعاً -به یک معنا- اشتباهِ اشتباه است) اما به چه قیمتی؟ اگر بهای این‌گونه «درست‌بودن»، «نبودن و محوشدن» باشد چه؟ و اگر پاداش آن «اشتباه‌بودن»، «بودن و حضور» باشد چه؟ نه، من نمی‌خواهم آن بهای زور را بپردازم و نمی‌خواهم از این پاداش نیز بگذرم… بی‌خیال! قضیه ساده است! دوراهی بین «وجودی قلّابی و غائب و به ظاهر کامل» یا «وجودی اصیل و حاضر و به ظاهر ناقص»… عجیب است… آن یکی (وجود نگران درست‌وغلط‌بودن) به ظاهر کامل است و در واقع ناقص چراکه حضوری در میانش نیست و این یکی به ظاهر ناقص و پر از خطاست و در واقع کامل و لبریز و لبالب از حضور… لابد می‌گویی «سخت» است بودن… و «جرئت» می‌خواهد… می‌گویم آری، اما «گوارا»ست… که علی گفت: حق سنگین اما گوارا و باطل شیرین اما کشنده است… وه که چه زیبا! کسی که می‌خواهد همیشه درست باشد، این برایش کشنده است و حضور او را می‌بَرَد و آن دیگری سنگینی می‌کشد اما سنگینی‌ای گوارا… گاهی کسی را دوست داریم و نمی‌خواهیم کاری کنیم که ناراحت بشود یا کاری کنیم که از ما امید ببُرد و زده شود… اما چه می‌کنیم؟ عجب! خودمان را از او می‌گیریم -و بالتبع او را از خودمان- و تنها نسخه‌ای بدلی، نقاشی‌شده و بی‌حضور از خودمان را جلوی او می‌گذاریم… آری به ظاهر او ناراحت نمی‌شود و از ما زده نمی‌شود و به ظاهر در ارتباطیم، اما عجب! اصلاً دیگر دیداری بین ما صورت نمی‌گیرد و دیگر وجود ما نیست که همدیگر را ملاقات می‌کند بلکه آن تصویر ساختگی است که دیدار می‌کند و خود ما غائبیم… می‌دانید، در خرابهٔ نقص‌های ما گنجی نهفته است و آن حضور ماست… و در ساختمان معماری‌شدهٔ مدام بی‌نقص‌ماندن ما گرد مرگی پاشیده شده؛ گویی خالی از سکنه است و روحی در آن جریان ندارد… ما وقتی نقص‌هایمان را در آغوش می‌کشیم حضور می‌یابیم و وقتی از نقص‌ها فرار می‌کنیم بی‌حضور می‌شویم و تنها همه‌مان مثل آخرین نسخهٔ iPhone شبیه هم و تکراری می‌شویم. عجیب است؛ چه طور می‌توانیم تحمل کنیم این را که تهمت زده نشویم اما نباشیم؟! می‌دانید؛ من همیشه به زندگی‌ای فکر می‌کرده‌ام که در آن بی‌نقص باشم و پَرِ اتهام و نادرست‌دانستن کسی هم به پرم نخورَد… زندگی‌ای که نتوانند به من بگویند اشتباهی… زندگی‌ای که خرج خاصی در آن نشود… اما فهمیدم این مسیر با نبودنم عجین است و من می‌خواهم باشم! اگر یک چیز در جهان بخواهم همین است! که باشم! و فهمیده‌ام اگر بخواهم باشم، زندگیِ پرخرجی خواهد بود؛ باید جریان و روانه‌شدن هزار اتهام و برچسب و حرف و حدیث را با میل به جان بخرم… درختی که ایستاده و زنده است هزار تندباد به آن می‌وزد و درختی که نمی‌خواهد تندبادها را بکشد باید بشکند و حیاتش را از دست دهد. ــــــــــــــــــــــــــ بگذار، بیان رسایی آورده‌ام! و از وقتی این تعبیر را شنیده‌ام -گویی پنجره‌ای پیدا کرده باشم- خوشحالم… «زندگی غائبانه»… گاهی ما غائبانه زندگی می‌کنیم، یعنی از بیرون به خودمان و چیزها نظر می‌اندازیم یا مشهورات و گزاره‌های مقبول را در میانه می‌آوریم و طبق آن‌ها زندگی می‌کنیم… یعنی بین آنچه می‌بینیم و نگاه حقیقی خودمان است، با آن کاری که می‌کنیم و زندگی‌مان، دوگانگی و جداافتادگی هست… گویی زندگی‌مان را اجاره داده‌ایم و کسی دیگر دارد در آن زندگی می‌کند و ما در آن غائبیم… در این نوع زندگی غائبانه به شدّت می‌توان طبق استانداردها شد و درست و غلط‌ها را رعایت کرد و می‌شود با افزودن هزار خوبیِ قلّابی و پنهان‌کردن هزار عیب و بدی، نسخه‌ای زیبا و کامل از خودمان را به دیگران و خودمان ارائه بدهیم… امّا می‌شود در زندگی حاضر شویم! و به خود و دیگران با افزودن‌ها و پوشاندن‌ها دروغ نگوییم! و طبق همان چیزی که می‌بینیم زندگی کنیم! با نگاه و چشمی دیگر -حال چشم اشخاص باشد یا مشهورات- به زندگی‌مان نظر نیندازیم، بلکه خودمان ببینیم واقعاً چه می‌بینیم و طبق همان پیش برویم! در اینجا دیگر بین آنچه می‌بینیم و می‌فهمیم و زندگی‌مان دوگانگی نیست و یک‌دست است و گرما و حضور دارد… هر چند دیگر نمی‌توانیم عیب‌ها را بپوشانیم و فضل‌ها و خوبی‌های قلّابی را به خودمان بیاویزیم… …
… I بخش ۲ از ۲ I ما خیلی از اوقات نگران نظرات دیگرانیم و در پیِ کسب تأیید آن‌ها، بعد از تلاش‌هایمان و این نگرانی‌ها، گاهی به تأیید کامل آن‌ها می‌رسیم، چندی پیش که در یکی از این موقعیت‌ها بودم، و به این تأییدها رسیدم به خودم گفتم: حیف خودت نیست؟ الآن خوشحالی که آدم‌ها تأییدت کردند؟ خودت حاضر نبودی و زندگی نکردی… در غائبانه زندگی کردن و عالَمی که تأیید دیگران مهم است فارغ از اینکه حضور ما را می‌گیرد مثل خوردن آب شور است، ابتدایش تأییدهایی می‌آیند و خیال می‌کنیم رفعِ عطش می‌شود، اما مدام نیاز به تأییدها بیشتر می‌شود و آن روی سکهٔ این عالَم تخطئه‌هاست که در ادامه روانه می‌شود و انسان را سیاه و کبود می‌کند… و آری، اینکه تخطئه‌ها بتوانند به انسان آسیب بزنند یا نه، به خود انسان برمی‌گردد که در چه افقی حاضر است… ممکن است کسی به ما یا کسانی که زندگی حاضرانه دارند بگوید «لااُبالی!»… و اشتباه هم نمی‌گوید! اگر «پروا و پرهیزِ» یک جهان، به «سانسور» تقلیل پیدا کند، خودبودن و سانسورنکردن و پای آنچه هست ایستادن، لااُبالی‌گری خواهد بود… اما مگر پروای حقیقی، سانسور است؟ نه… اینجا تفاوت سخن ما با لاابالی‌گری فهمیده می‌شود! و جواب کسی که می‌گوید: «چرا بی‌پروایی و بی‌تقوایی می‌کنی؟» مشخص می‌شود… ما نیز در جست‌وجوی پرواییم اما پروایی حاضرانه نه غائبانه و قلّابی… اینجاست که حاضرانه زندگی کردن و وجود داشتن، جرئت و به یک معنا لااُبالی‌گری می‌خواهد! می‌دانید، این زندگیِ حاضرانه، همان زندگی چرک‌نویسی است که از آن سخن گفته‌ایم… زندگیِ چرک‌نویسی یعنی بفهمیم ما چرک‌نویس‌هایمان هستیم نه پاک‌نویس‌های بزک‌شده‌مان، و از سرِ همین فهم تا آخرِ عمر در نقطهٔ چرک‌نویس‌هایمان بایستیم و پا در حیطهٔ بزک‌کاری پاک‌نویس‌ها و دوگانگی بین آنچه هستیم و می‌بینیم و آنچه برای خودمان نمایان می‌کنیم نشویم… می‌دانید؛ پی‌آمدش چیست؟ یکدستی و وحدت زندگی… و صرافتِ طبع و روانی زندگی… بگو از روی میل زندگی کردن… آری، اینگونه از فشار و قبض و گرفتگی و گرفتاری هزار مشهور و درست و غلط رها می‌شویم و با آنچه هست و آنچه در ادامهٔ زندگی پدیدار می‌شود به روانیِ یک جویبارِ جاری جلو می‌رویم… اما گفتیم یکدستی و وحدت زندگی… و دلم نمی‌آید این را نگویم؛ مگر همینجا نیست که پای خدای واقعی می‌تواند به زندگی باز شود و انسان می‌تواند با خدا رویارو شود؟ آنجا که یکدستی و وحدتی هست و همه چیز واقعی است… ۱۹و۲۴/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
📜 آدم‌هایی را دیدم که از بن‌بستی که انسان در انسانیتش با آن روبه‌روست و در آن بن‌بست خدا را می‌یابَد فرار می‌کردند و برای خودشان راه‌هایی قلّابی می‌ساختند و خبر نداشتند جای خدا نشسته‌اند و بی‌خدا شده‌اند و دیگران را نیز بی‌خدا کرده‌اند… جالب این بود که بسیاری‌شان نام خدا را می‌بردند و لباس پیغمبری بر تن داشتند… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (آدم‌ها می‌گویند «همه چیز آرام است و برای هر مشکلی راه حلی داریم، نگران نباشید!» اما نه! انسان در انسانیتش با یک بن‌بست روبه‌روست که آنجا میعادگاه دیدارش با خداست… دعوتی که همه جا به سوی موفقیت و ساختنِ خود و ساختنِ زندگی ولو از روحانیان بلند است، عین بی‌خدایی و خودمحوری است. من غلامِ آنم که مرا با این بن‌بست و میعادگاه روبه‌رو می‌کند!) من سال‌ها سعی کردم زندگی را بسازم… به هر نحوی و از هر بُعدی‌اش که فکر کنی… لااقل سعیم را می‌کردم و هر چه در چنته داشتم را خرج می‌کردم… شاید یک برهه این حال را داشتم که مگر این جهان و مناسباتش چه چیزی از من می‌خواهد؟ هر چه می‌خواهد را مهیا می‌کنم و با آن تعامل می‌کنم، هر چیزی که نیاز دارد تا مرا به رسمیت بشناسد را می‌جویم و به خودم مثل یک آپشن اضافه می‌کنم تا بتوانم به کمک این آپشن‌ها در این زندگی و مناسباتش حضور پیدا کنم و زندگی کنم… اگر مدرکی باید داشته باشم اخذش می‌کنم… اگر باید پول داشته باشم، جورش می‌کنم… اگر باید آبرویی و احترامی و مقبولیتی داشته باشم، ردیفش می‌کنم… یادم می‌آید نمودارها را ردیف می‌کردم و هزار تقسیم‌بندی انجام می‌دادم و علوم مختلف را با هزار تلاش ربطشان را به هم پیدا می‌کردم تا در نهایت سازه‌ای دانشی-علمی-عقیدتی بسازم و در آن ساکن شوم و آرام بگیرم… هر قدر ستون‌ها و بن‌مایه‌هایش محکم‌تر بهتر… مدت‌ها دنبال این بودم که مسئلهٔ زندگی را حل کنم و راه حلم را با هزار ادله و شواهد و اثبات، هم به خودم هم به دیگران ارائه کنم… در این بین تنها نمی‌خواستم کلاف سردرگم زندگی خودم را باز کنم و حتی اگر به جوابی هم -به زعم خودم- می‌رسیدم مدام فکر می‌کردم پس بقیه چه طور باید به این جواب برسند؟ چگونه باید این راه را پیدا کنند؟ انگار کن این فیلم‌های علمی-تخیلی که یک دانشمند خودش بیمار است اما دنبال درمانی برای تمام مریضی‌هاست و می‌خواهد دارویی پیدا کند تا تمام مریضی‌های جهان مداوا شوند… حالم این بود که: قطعاً نباید راه‌حل‌های این زندگی تصادفی باشند، به این معنا که شانسی من به جواب رسیده‌ام و دیگری نرسیده… مگر نباید یک Guide (از این دفترچه‌های راهنما که درون جعبهٔ چیزهایی که می‌خریم هست) و راهنمای استفاده برای بشر هم خلق می‌کردند که بداند چگونه از خودش استفاده کند و راه را بیابد…؟ باید باشد! دنبالش می‌گردم تا بیابمش… (می‌دانید؛ نمی‌خواهم از گذشته‌ها ناله کنم که حس پشیمانی نسبت به آن‌ها ندارم… قصدم طرح سخنی در این میانه است.) عجبا! چه می‌شود گفت! الآن می‌فهمم چه قدر ما غریبیم و چه قدر پا در هواییم… زبانم بند می‌آید… عجبا! واقعاً می‌خواستم زندگی را بسازم تا درونش آرام و سکنا بگیرم؟ واقعاً می‌خواستم این عالَم زنده و عظیم را در طرح مرده‌ای و سازهٔ علمیِ حقیری جا کنم تا خیالم راحت باشد که بر همه چیز مسلّطم و چیزی را جا نینداخته‌ام و حاضر بودم سال‌ها زندگی را متوقف کنم و سال‌ها فعالیت علمی کنم تا بالاخره به نقطه‌ای برسم که بگویم «خودم می‌دانم!» و دیگر از فقر دانشی و بینشی‌ام بیرون آمده‌ام…؟ می‌خواستم دست گدایی به هزار مهارت دراز کنم و آن‌ها را به مثابهٔ آپشن به خودم اضافه کنم تا چیزی کم نداشته باشم و آن وقت دست گدایی‌ام به سویی دراز نباشد؟ می‌بینید؛ ما تلاش می‌کنیم هر راهی را که ممکن است خدا را به صورتی واقعی و نه ذهنی در آن پیدا کنیم، مسدود کنیم. حاضریم هزار کار بکنیم تا روزنه‌‌های فقر دانشی و توانشی خود را به سوی خدا ببندیم. همهٔ زندگی‌مان شده تلاش برای رفع فقرمان… و نمی‌دانم چه طور می‌خواستیم از چیزی که هستیم و هستی‌مان است فرار کنیم! همهٔ این تلاش‌ها بوی نشستن در جای خدا و خدایی‌کردن می‌دهند! و عجیب آنکه ما مذهبی‌ها و دین‌دوست‌ها می‌خواهیم جایی در این میانهٔ خدایی‌کردنمان برای خدا نیز دست و پا کنیم تا بی‌خدا هم نباشیم… می‌دانید؛ باید سؤالی از خودمان بپرسیم: در این نحوه از زندگی که گاهی در پی آنیم و آدم‌ها را به آن دعوت می‌کنیم و در این نحوه زندگی همه چیز را خود انسان مهیا می‌کند؛ چیزهایی که باید را می‌شناسد و توانایی‌هایی که باید داشته باشد را کسب می‌کند… دیگر چه نیازی به خدا هست و چه جایی برای خدا باقی می‌ماند؟ …
… I بخش ۲ از ۲ I اگر به آدم‌ها بگویید تو همه‌کارهٔ زندگی‌ات نیستی و نمی‌توانی هر چه نیاز است را بدانی و کسب کنی، و به یک معنا آن‌ها را به یک بن‌بست برسانی، فکر می‌کنند داریم به ناامیدی دعوت می‌کنیم. اما من تازه همین‌جایی که دیگر به بن‌بست می‌رسیم خوشحال می‌شوم، که مگر تنها در همین موقعیت نیست که امکان حضور حقیقی خدا پیدا می‌شود؟ مغربِ ۵/۶/۱۴۰۲ (ضمیمه در فرستهٔ بعد) @mosavadeh
چرک‌نویس
📜 آدم‌هایی را دیدم که از بن‌بستی که انسان در انسانیتش با آن روبه‌روست و در آن بن‌بست خدا را می‌یابَد
11.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(ضمیمهٔ نوشتهٔ پیشین) این یک نمونهٔ صریح و بی‌تعارف از هزاران موردِ ناصریح و پنهان است. من خدایی که در کنار این سخن‌هاست را نمی‌توانم باور کنم، و آن خدا را جز حرفی و نقاشی‌ای نمی‌فهمم، و از این همه احساس تسلّط و سیطره بر زندگی حالم گرفته می‌شود. نمی‌دانم، مگر آنجا که خدا هست گردن‌های خضوع شکسته و کمرهای خشوع خم نمی‌شود! این حرف‌ها گویی از همان عالَم و نگاهِ بی‌خدایی متولد شده که اپیزود چهارِ فصل چهارم Black Mirror (با عنوان Hang the DJ) روایت می‌کند… پیش‌بینی! پیش‌بینی! پیش‌بینی! پیش‌بینیِ یک رابطهٔ عاطفی از صفر تا صد! کم مانده ادعای خدایی کنیم… دیگر خدا کجای این زندگی‌های ما می‌تواند باشد؟! مگر در قرآن نگفت: وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا ﴿٢٣﴾ إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ ۚ وَاذْكُرْ رَبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلْ عَسَىٰ أَنْ يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَٰذَا رَشَدًا ﴿٢٤﴾ و هرگز درباره چیزی مگو که من فردا آن را انجام می‌دهم، مگر اینکه [بگویی: اگر] خدا بخواهد. و هرگاه از یاد بردی، پروردگارت را یاد کن و بگو: امید است پروردگارم مرا به چیزی که از این به صواب و مصلحت نزدیک‌تر باشد، راهنمایی کند. @mosavadeh
📜 اگر سخنی داری که حق همراه آن است و به ادله نیازی ندارد، پس باید بدانی که این سخن‌ها تنها چشم و گوشی می‌خواهند که حقانیت آن‌ را ببیند! پس اگر نفهمیدند و از تو دلیل خواستند، به تقلّای دلیل‌آوردن نیفت! سکوت کن! آن‌ها از همان سکوت می‌فهمند چه می‌خواهی بگویی و باید چه گوشی پیدا کنند! آنگاه به هنر بیندیش که زبانِ رَساتری به تو می‌دهد… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ چند شب پیش داشتیم با چند رفیق گپ می‌زدیم، بحث چالشی شد و به مرزهایی رسید. تا آنجا که می‌توانستم، گوش می‌دادم و می‌فهمیدم و چیزهایی می‌گفتم… یک ساعتی حرف زدیم، تا اینکه دیدم چرا هرچه تلاش می‌کنم گفت‌وگویمان به جایی نمی‌رسد و سخنم فهم نمی‌شود… فهمیدم اگر دیالوگ در افق درست و غلط و ردّ و اثبات بسته شود و شخص مقابل منتظر باشد تا حرف او را رد کنی و چیزی را برایش اثبات کنی، در این گفت‌وگو آن جنس سخنِ دیگری که دلبری دارد و خواستنی و گرم است نمی‌تواند شکل بگیرد. و بهترین راه، رهاکردن این گفت‌وگوست… اما چگونه این سخن را باید آشکار ساخت؟ اینجا بود که جای دو چیز بیشتر برایم عیان شد؛ «هنر» و «سکوت»… با هنر می‌شود دیالوگ را از مقام رد و اثبات رها کرد تا گوشِ شنیدن سخن حیاتمند پیدا شود… با هنر می‌شود به زبانی اندیشید که بیشتر به «دعوت» نزدیک است تا «رد و اثبات»… هنر می‌تواند گرمای یک سخن را حمل و آشکار کند… اما سکوت؛ گاهی سکوت بزرگترین و آشکارترین زبان است! وقتی دیالوگ در مقام رد و اثبات گیر افتاده، اگر درگیر شوی و بخواهی در آن مقام گفت‌وگو کنی، مدام به خودت می‌گویی «پس چرا هر چه می‌گویم، از سخنم دورتر می‌شوم؟!»… اما اگر سکوت کنی… -جالب اینجاست- سخنت را خواهند فهمید!! اگر سکوت کنی، سخنت را پاس داشته‌ای و آن را نکشته‌ای و از قضا آن آدم‌ها هم در درونشان می‌فهمند اینکه تو حرف‌هایشان را رد نمی‌کنی و با آن‌ها درگیر نمی‌شوی، به این خاطر نیست که حرفی نداری! می‌فهمند حرفی داری که نمی‌توانی بگویی، می‌فهمند سخنی با افقی دیگر داری و شأن سخنت بالاتر از افق فعلی گفت‌وگوست، افقی که جانِ آن‌ها هم در تمنّای همانجاست و در اجمال آن را می‌فهمند… و از چشم‌هایت می‌خوانَند که سخنِ تو بی‌زبان نیست، بلکه آن‌ها گوشِ این سخن را ندارند، پس به جای اینکه باز هم از تو طلب دلیل و اثبات و رد کنند به آن گوشی منتقل می‌شوند که باید در خود متولد کنند… تو نباید درگیرِ جزئیاتِ سخنت و با هزار روش توضیح‌دادنِ آن شوی، بلکه باید تلاش کنی تا آن گوش پیدا شود، که اگر پیدا شود تنها با یک اشاره و یک بیان، انتقال به آن سخن صورت می‌گیرد… آری ما نباید مدام تلاش کنیم تا هزار سخنِ وجودی را به آدم‌ها برسانیم… و بخواهیم تک به تکِ زوایای این عالَم و زندگی را برای آن‌ها باز کنیم… و یا بپنداریم که اگر هزار سخن را با هزار بیان به آن‌ها برسانیم، آن‌ها خواهند فهمید… نه! تنها باید کمک کرد تا چشم و گوش آدم‌ها به افقی وجودی و پدیدارشناسانه و فراتر از مفاهیم باز شود! آنگاه خودشان آن هزار سخن را که سهل است، هزار سخن دیگر می‌فهمند و به خود تو باز خواهند گفت… آری، گاهی سکوت رَساترین سخن وجود است… شبِ ۲۴/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
— و اذکر ربّک اذا نسیت… — بالأخره آمدی… چشم به راهت بودم… خوش آمدی… خوش آمدی… قدمت بر چشمم… نوری نداشت این خانه بدون تو… — چه کار داشتی با خودت می‌کردی… شده بودی مسئله‌حل‌کن… چه می‌گفتی؟ هان… زندگی… می‌خواستی بفهمی چه طور زندگی کنی… می‌خواستی بفهمی باید چه کار کنی… چه خیال کرده بودی عزیز؟ چه امیدی داشتی فدایت شوم؟ — چه بگویم… شرمسارم… چه انتظاری از من هست جز همین… خوب شد آمدی… دلم داشت می‌مُرد… گَرد گرفته بود… نمی‌دانی چه قدر می‌نشست پشت آن پنجره و اشک می‌ریخت… — دم در دیدم سفال‌هایی که ساخته بودی شکسته بود… — فدای قدمت… — آن چیزها که می‌گفتی نامشان «مسئله و مشکل» است کو؟ می‌گفتی چیزهایی را نمی‌دانی و چیزهایی را نمی‌توانی… — نمی‌دانم کجایند… همینجا بودند… نمی‌دانم کجا گذاشتمشان… مهم نیست قربانت شوم… تو که نبودی، ساخته بودمشان تا سرم گرم شود… حالا که خودت هستی… چایی می‌خوری بریزم؟ — بریز؛ همین با هم بودنش قشنگ است… — نکند می‌خواهی بروی؟ — وقتی بروم، تو خوابی… ۲۵/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
«در عهدماندن»، رعایت‌های اخلاقی حقوق و رساندن فایده به همدیگر نیست، بلکه تجدید نسبت قلبی و حاضر نگه‌داشتن آن است ولو بی‌هیچ فایده‌رساندنی یا حتی همراه با دعوایی… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ «در عهد ماندن»… یعنی بچهٔ خوبی بودن؟ یعنی رفیقِ خوبی بودن؟ نه… اصلاً رفیق خوب بودن چیست؟… اینکه مدام نگران هم باشیم و همدیگر را رعایت کنیم که مبادا ذره‌ای پایمان در حیطهٔ حقوق همدیگر برود، که نشد رفاقت و عهد… اینکه همان عهد و رفاقت‌های ساختگی و تصنعیِ هرجاییست… آن عهدی و رفاقتی که جانمان در پیِ آن است کجاست؟ بگذار هر کس می‌خواهد برود و هر کس می‌خواهد بماند… بهترین آدم‌ها را می‌خواهی از دست ندهی، به قیمتِ اینکه از همان اول از دستشان داده باشی؟ مهم خود آن آدم‌هایند که کنارشان باشی ولو بی‌نسبت؟ یا مهم نسبتی است که با آن‌ها داری ولو بزنی درِ گوششان؟ رفیقی دارم که خودم را در عهدی و رفاقتی با او یافته‌ام، اما به خیالِ اینکه عهدم را با او پاس بدارم مدام می‌ترسیدم که مبادا چیزی بخواهد که به‌جا نیاورم یا جایی کاری کنم که خدشه‌ای ببیند… اما با این پرهیز چه کار کردم؟ «خود»م را از او گرفتم… و تنها «خدمات»ـی را به او پیشکش کردم… عجب! این کارها را رها کن و هیچ کاری برایش نکن! اما خودت برایش باش! همان‌گونه که هستی… پر از عیب و نقص… و بگذار اگر نقص‌بین است و رفاقت را به هم خدمات رساندن می‌بینَد، برود… بگذار اینکه نامش را رفاقت گذاشته‌ای تمام شود… مادرها دلشان می‌خواهد بچه‌شان بچهٔ خوبی باشد و پدر و مادرها دوست دارند داماد یا عروس خوبی گیرشان بیاید؟ خوب یعنی چه؟ یعنی بچه‌مثبت؟ بیا عطایش را به لقایش ببخشیم… و حتی شده به خیالِ جامعه آدم خرابی باشیم… چه قدر آدم کنار پیامبر بود که خودشان را در عهد و رفاقتِ با او می‌دیدند و شاید برخی از آن‌ها خودشان هم نمی‌دانستند اما دشمنِ او یا بی‌نسبت با او بودند… و جانم فدای اویس! به اویس «صحابی» نمی‌گویند چون پیامبر را ندید! به دَرَک! او پیامبر را ندید یا آن صحابی؟! او یاور و رفیق پیامبر نبود یا آن صحابی؟! در رفیق‌هایت نظر می‌اندازی، برخیشان را می‌یابی که یک بار هم حقت را ضایع نکرده‌اند و هر چه نیاز داشته‌ای مهیا کرده‌اند… اما چه فایده؟ فقط نقشِ رفیق‌ها را بازی کرده‌اند… و «خود»شان نبوده‌اند… اگر قرار است خودت باشی و رفیقِ کسی نباشی، پس اصلاً رفیقش نباش و ادای رفیقی را برایش در نیاور… نگرانی… نگرانی چه جایی در رفاقت دارد؟! هیچ… لابد می‌گویی چه قدر خودخواهانه و لاابالی‌گرانه… می‌گویم باشد، قبول! تو باش و ادای رفاقت‌هایت… من دوست دارم تنها با کسی که دوستش دارم دوست باشم و فقط و فقط چون دوستش دارم… نه چون درست است، نه چون «باید» یا چون سزاوار است… بی‌خیال! بیا درِ گوش هم بزنیم… اما باشیم… و اگر دوستیم، به این خاطر باشد که واقعاً همدیگر را می‌خواهیم… و آیا فکر می‌کنی در این مناسبات همه‌اش تضییع حقوق است و پروایی نیست؟ پاسداشتِ وجود همدیگر نیست؟ چگونه می‌توانی کسی را دوست بداری اما وجودش را پاس نداری… (ضمیمه: به گمانم مینی‌سریالِ Scenes from a marriage به خوبی نسخهٔ اخلاقی و تصنعی در عهد ماندن را نشان می‌دهد؛ روایتِ زوجی که خود را اخلاقی نگه داشته‌اند و سعی کرده‌اند تمامی حقوق همدیگر را تصنعی رعایت کنند و هیچ دعوایی نکرده‌اند تا اینکه یک روز در اوج احساس تصنعی خوشبختی‌شان، زن تعارف را با خودش کنار می‌گذارد و می‌گوید: من طلاق می‌خواهم!) ۲۶/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh