eitaa logo
چرک‌نویس
132 دنبال‌کننده
45 عکس
14 ویدیو
0 فایل
فهرست 📜 eitaa.com/mosavadeh/94 💬 گفت‌وگو: @mmnaderi
مشاهده در ایتا
دانلود
… می‌دانید وقتی ما چشمِ وجودبین و گوشِ شنوا به سخنِ حقیقی و فرم چیزها را نداشته باشیم، چیزهایی در پی دارد: دیگر درد و مسئلهٔ حقیقی آدم‌ها را نمی‌فهمیم و در عوض به محتوای سؤال و مسئله‌ای که طرح می‌کنند توجه می‌کنیم و آن را جدی می‌گیریم و می‌رویم در موضع پاسخ و اجابت به آن محتوا… برای همین هر دو طرف مدتی به آن مسئله مشغول می‌شویم اما ثمره‌ای نخواهیم داشت و طرفه‌ای نخواهیم بست… و پس از مدتی نیز احساس می‌کنیم سؤال و مسئله‌مان چیز دیگری است و می‌رویم سراغ آن و مشغول آن می‌شویم و دوباره بی‌ثمری… و مدام این چرخه را تکرار می‌کنیم… دیگر آنکه خودمان نیز متوجه نمی‌شویم داستان بر سر چیست و مسئلهٔ حقیقی کدام است… و به همین خاطر به راحتی با عوض و بدل کردن ظاهر امور، فریب خواهیم خورد و امور برایمان مشتبه خواهند شد و مواضع حق را از دست خواهیم داد… گویی تمام فریب‌های بزرگی که انسان‌های حق‌جو در تاریخ خورده‌اند بر سر همین فرم و محتوا و همین سخن ظاهری و سخن حقیقیِ چیزهاست… معنای تعبیر «کلمة حق یراد به الباطل» را نیز به می‌توان در همین فضا دریافت… اگر سخن وجود چیزها را نشنویم، هم خودمان راه را نخواهیم یافت و هم به دیگران نیز ثمره‌ای نخواهیم رساند و راهی نشان نخواهیم داد… بلکه در هر برهه‌ای مشغول به چیزی خواهیم بود و بین ظواهر امور حیران و سرگردان خواهیم گشت… آیا اگر همین فهم -که سخن وجود چیزها غیر از سخن ظاهری‌شان است- را بسط و ادامه دهیم، ما را به اینجا نخواهد رساند که یک بازنگری کنیم و از خود بپرسیم، حق در این زمانه در کدام سخن مُضمر شده؟ و آیا این ‌دل‌ناگِرانی برای ما پیش نخواهد آمد که نکند حق از کالبدش برود و به نحوی دیگر حاضر شود و ما بر سر همان کالبد پیشین روضه بخوانیم و بر سرِ قبر خالی گریه کنیم؟ شاید همین بحث، جرقهٔ تفکر و درک تاریخی را برای ما پیش بیاورد… عصرِ ۷/۵/۱۴۰۲ …
پی‌نوشت: آیا می‌توان احادیثِ با مضمون «قرین‌بودنِ علم با حلم» را با این فضا فهمید؟ به این نحو که می‌بینیم علم به ظواهر امور، سنگینی و وقار و متانتی که واژهٔ حلم در بر دارد را در پی نمی‌آورد و به عکس، اگر علم حقیقی -که رد شدن از ظواهر امور و نظر به باطنِ آن‌ها و شنیدن سخنِ وجودشان باشد- برای کسی رخ دهد، دیگر انقلاب و نوسان ظواهر امور او را از جا نمی‌کَنَد و او را با نوسان و امواج خود همراه نمی‌کند. کسی که می‌داند سخنِ حقیقیِ چیزها عیان نیست و نیاز به تفکر و تعمق و گوش‌بازکردن دارد، دیگر نمی‌تواند به صرف برخورد با ظاهر یک امر یا انقلاب و تغییر یک امر سریع مطابق آن واکنش دهد و تأمل و درنگی می‌کند در عین صبر و انتظار، تا سخنِ حقیقیِ آن چیز پدیدار شود.
افق شهادت؛ تنها راهِ ساخت آینده‌ای قدسی.mp3
44.8M
چرا تنها با حضور در انقلاب اسلامی و پیداکردن شهادت به مثابهٔ نحوه‌ای از زندگی می‌توانیم به سمت آینده‌ای قدسی برویم؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🎙️ حجت‌الاسلام نجات‌بخش 🔸 چرا اسلام بدون انقلاب اسلامی، نمی‌تواند در جهان امروز حاضر شود؟ 🔸 سنتِ در مقابل مدرنیته در این زمانه محکوم به انزواست، اسلام چگونه می‌تواند از این گردنه عبور کند؟ 🔸 افق شهادت به مثابهٔ یک نحوه زندگی، چگونه مناسبات این جهان را در هم می‌شکند و راه آینده‌ای را که تسلیم تکنیک و مدرنیته نشده و در آن عقل مدرن با هویت قدسی جمع شده، برای ما باز می‌کند؟ 🔸 آیا می‌شود جایی ایستاد که در آن آسمان و زمین به هم متصل شده‌اند؟ آیا می‌شود با حضور در انقلاب اسلامی، اموری که به ظاهر تکنیکی و مدرن هستند، عین سلوک دینی ما باشند؟ درست مثل جنگیدن با تفنگی که در دفاع مقدس، عین سلوک و نسبت با دین و خدا بود. 🔸 چرا تنها با نظر به افق کربلا می‌توانیم آینده‌ای قدسی بسازیم؟ 🔹 شهادت مرگ نیست، یک نحوه حیات و زندگی فعالانه است. 🔹 هایدگر: مسئلهٔ من این نیست که ما تکنولوژی را کنار بگذاریم، بلکه این است که چگونه می‌توانیم نسبت به آن وارسته باشیم. 🔹 مناسبات این جهان که جهان سلطهٔ تکنیک بر ارادهٔ انسانی است، همه‌اش مبتنی بر فرار از مرگ است، ما با نظر به شهادت و کربلا و پیداکردنِ شوق به مرگ، می‌توانیم به سمت آینده‌ای قدسی برویم که در آن، نسبت به تکنیک وارسته هستیم.
چه قدر زیبا و پرشکوه است… لرزشِ مردمک‌هایی که نزدیک است از سنگینیِ آنچه می‌بینند سیاه شوند… و سکوتِ سینه‌ای که مدت‌ها پیش از شدّت خون‌خوردن لبریز شده… و کمرِ راست‌قامتی که در تنهایی شب از شدّت عجز بر زمین می‌افتد و خم می‌شود… و بغضِ خبرچینی که پرده از صداقت و لطافت گوهرش کنار می‌زند… و آبِ رویی که نه از سرِ لاابالی‌گری که با وداعی سخت می‌رود تا چیزی عزیزتر بماند… و گوش دیوانه‌ای که معلوم نیست چه شنیده که سنگین شده و دیگر نیمی از حرف‌ها را نمی‌شنود… و التهابِ قلبی که هر چه می‌کند با اشک‌ها از چشم‌ها خارج نمی‌شود به جایش در قلب رسوب می‌کند و تنها فشار بر دیواره‌های قلب را بیشتر می‌کند… خدایا! می‌دانم لحظه‌ای در زندگی‌ام هست که در آن لحظه فقط من و توییم… و گویی تمام زندگی‌ام همان یک لحظه است و مابقی طُفیلیِ همان یک لحظه… و گویی تمام جهان از حرکت می‌ایستد و ساکت می‌شود و چشم می‌دوزد به من که ببیند من چه می‌کنم… و آن لحظه تنها مجال من است در این جهان که کاری کنم… و آن لحظه تمامِ من است… خدایا! در آن لحظه چه خواهم کرد؟… می‌دانی که می‌ترسم… می‌دانی آن قدر می‌ترسم که حتی شاید حواس خودم را پرت کنم تا به آن فکر نکنم… و می‌دانی که هر بار به آن فکر می‌کنم به اضطرار می‌افتم… بی‌خیال! می‌دانی که اگر واقعاً به آن لحظه فکر کنم، چه قدر گریه خواهم کرد… نیمه‌شبِ ۹/۵/۱۴۰۲
کسی را دیدم که از متشابهات فرار نمی‌کرد؛ با تفکر و رؤیتِ محکمات، جنگ‌نکرده متشابهات را بی‌سلاح می‌کرد… و قلبش نمی‌لرزید… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نمی‌دانم این موقعیت برایتان تداعی می‌شود یا نه؛ موقعیتی که به حق بودن جایی یا راهی رسیده‌اید و به درست‌بودن آدم‌هایش واقف شده‌اید و قلبتان به آن‌ها اعتماد کرده و بالتبع وارد آن راه شده‌اید و مشغول فعالیت و جلورفتن. تا اینکه یک دفعه شبی شخصی سراغتان می‌آید و با صدایی آهسته و با احتیاط و البته ژستی مطلع و باخبر شروع می‌کند از پشتِ پرده‌های آن جا و آن راه گفتن! و شما جا می‌خورید! بد جا می‌خورید! که وای بر من اگر این طور باشد! گمان می‌کنم تک تک ما و شما این احساس را تجربه کرده‌ایم و اگر جسارت نباشد باید بگویم اکثراً باز هم تجربه خواهیم کرد… اگر این امر برایتان تداعی شد، بنشین که چند سخن کوتاه اما پرمغز دارم! که هم دلم از آن اشخاصِ به‌ظاهر مطلّع خون است و هم از این همه ناپایداری و تزلزل قدم‌های ما! می‌دانی؛ همیشه داستان همین بوده؛ کسانی که نمی‌فهمیدند قضیهٔ راه حق بر سرِ چیست و همین‌طور کسانی که راه حق را می‌شناختند اما قلبشان آن را پس می‌زده، تنها جایی که می‌توانستند دست بیندازند به سمت متشابهات بوده و البته دست می‌انداخته‌اند! متشابه یعنی چه؟ یعنی چیزی که نتوانی حق‌بودنش را از طریق خودش ببینی! خب چه چیزی بهتر از این برای به شک انداختن و به جانب توقف کشاندن! اما به شک انداختنِ چه قلبی؟ قلبی که نتوانسته محکمات را بفهمد و دریابد! این قلب تا آخر بازیچهٔ دست متشابهات خواهد بود و هر روزی به سویی برده خواهد شد! اما محکمات چیست؟ محکم آن است که حق‌بودنش همراه خودش عیان است و همینکه به آن نگاه کنی و چشم بدوزی قلبت آرام خواهد گرفت بدون آنکه نیازی به دلیلی و اثباتی دیگر داشته باشی! و بدون اینکه متشابهات بتوانند آن را بلرزانند! آری، متشابهات بدون جنگ در برابر محکمات شکست‌خورده‌اند و حتی نمی‌توانند به مصاف آن‌ها بروند! آری تا زمانی که ما چشمِ دیدن محکمات را پیدا نکنیم، همچون تخته‌پاره‌ای رها بر روی رودخانه یا جریان‌های دریا هر دم به سمتی می‌رویم… اما گویا مسئله‌ای در میان است که نمی‌گذارد ما دنبال محکمات بگردیم و آن‌ها را پیدا کنیم! ما از اساس از اینکه در هر راهی و جایی محکم و متشابه وجود دارد غافلیم… غافلیم از اینکه امور ظاهر و باطن دارند و بدون نفوذ در بواطنِ امور و شنیدن سخنِ حقیقیِ آن‌ها نمی‌شود حقیقتِ آن‌ها را شناخت و محکمات را از متشابهات و سره را از ناسره جدا کرد! از اینکه نمی‌شود بدون تفکر امور را شناخت… تفکر چیست؟ رد شدن از دانسته‌ها و صرفاً شنیدنِ ظواهر و مدعیات امور، و در عوض پیدا کردنِ چشمی برای دیدنِ بواطن آن‌ها و شنیدنِ سخنِ وجود آن‌ها. و وقتی متوجه ظاهر و باطن‌ها نشده باشیم و ضرورتی برای تفکر احساس نکرده باشیم، می‌رسیم به خوش‌خیالی و اعتماد به ظواهرِ چیزها! می‌دانی؛ خیلی خودمانی بخواهم بگویم: گویی ما احساس می‌کنیم جایی هست که از شرّ متشابهات در امان باشیم و هر چیز در آنجا واضح و غیرمشتبه باشد به همین خاطر تا به یک مشتبه برمی‌خوریم بی‌حوصله می‌شویم؛ گویی قرار نبود هیچ مشتبهی پیش آید! حال آنکه چنین جایی وجود ندارد و ما هیچ‌وقت از بارشِ متشابهات در امان نیستیم. اما جالب اینجاست که ما آن قدر از تفکر و تعمق فراری هستیم و عاشق جایی بدون بلا و شک و شبهه‌ایم که وقتی می‌بینیم چنین جایی وجود ندارد، بعضاً تلاش می‌کنیم آنجا را به‌صورت قلابی بسازیم؛ همان وقت که سعی می‌کنیم گوشمان را نسبت به هر تذکر و نهیب و نقدی ببندیم و خودمان را به کوری و کری بزنیم و تنها در همان فضای امنی که ساخته‌ایم باقی بمانیم… مگر می‌شود جایی امن و امان از شبهه یافت؟ قرآنش که کلام خداست نیز می‌گوید: «من هم محکم و متشابه دارم و آن‌ها که قلبشان جای پذیرش حقایق را ندارند هم دست‌آویزشان خودمم!» تنها راه خروج ما از نمایشِ گیج‌کنندهٔ متشابهات، چشم‌بازکردن به محکمات است و آن هم با تفکر و رؤیت حاصل می‌شود نه با دانستن و ضرب و تقسیم ادله و گزاره‌ها! کار شیطان نیز با همین متشابهات پیش می‌رود، و اگر ما سودای راهی و جایی را داریم که حق‌بودنش عیان باشد و چیزهایی که با باطل مشتبه می‌شوند در آن نباشد، آرزوی رویارونشدن با شیطان را کرده‌ایم که آرزوییست باطل و همین آرزو ابزار شیطان می‌شود برای اینکه ما در راه حق وارد نشویم، یا اگر با راه حقی مواجه شدیم با مواجهه با کوچکترین مشتبهات به شک و توقف بیفتیم. دوستی حرف خوبی می‌زد؛ می‌گفت «راهی که باطل است و به سوی ناکجا، که شیطان نیازی نمی‌بیند در آن حاضر شود و فریب دهد، اما راهی که اتفاقاً درست است و رساننده، محل حضور شیطان و بارش فریب‌های اوست. آری، کسی که می‌خواهد در درست‌ترین راه گام بگذارد، باید خودش را برای گذر از شدیدترین و شبیه‌ترین مشتبهات آماده کند». …
… آری در جهان، ظاهر و باطن و پس و پیشی در کار است که امکان چیزی را فراهم کرده که این طور بیانش می‌کنیم: «همیشه، حق نه آن قدر نهان است که دیده نشود و نه آن قدر عیان که نتواند انکار شود!» و همین، رازِ ضرورت تفکر است و همین، رازِ امکان فریب شیطان است و همین، رازِ آزمون الهی است و همین، رازِ وجود مشتبهات است، و همین، رازِ امکانِ به صحنه آمدن قلب آدمی و اختیار اوست. مغربِ ۹/۵/۱۴۰۲
داستان برعکس است؛ دست‌آوردهای ما از دستمان رفته؛ تنها چیزی که داریم، تمناها و آرزوهای جان ماست… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دارم صبحانه می‌خورم… می‌بینم مادرم نزدیک پنجره ایستاده و معلوم است به جایی زل زده… اولش فکر‌ کردم دوباره فاخته‌ای لب پنجره آمده که وقتی می‌آید مادرم دلش غنج می‌رود که مهمان ما شده و شروع می‌کند با او حرف زدن… می‌روم جلو و می‌بینم خبری از فاخته و گنجشک نیست… مردی در آن ساختمان دوردست دارد بدون هیچ طناب یا حفاظی از داربست‌ها بالا می‌رود و تخته‌چوب سنگینی که رویش قرار است بایستند و یحتمل نماکاری کنند را هم به سختی بالا می‌برد… خطرناک است… مادر و پدرم چند جمله رد و بدل می‌کنند و پدرم ماجرا را طبقِ کلیشهٔ همیشگی پدرها جمع می‌کند و می‌گوید: «این‌ها کارشان را بلدند» و می‌رویم پیِ کارهایمان… چند دقیقه بعد لش کرده‌ام در اتاق و پای پیام‌رسان‌ها و به دعوایی که دیروز دیدم هم ناخودآگاه فکر می‌کنم. مادرم می‌آید و مثل اینکه خواهشی داشته باشد می‌گوید: «پسرم، من آیت‌الکرسی خوندم، تو هم بخون…» فکر می‌کنم دارد برای زودتر خوب‌شدنِ خودش می‌گوید؛ آخر چند هفته‌ای می‌شود که عمل خیلی سنگینی کرده و به صورت قطعی هم خوب نشده… چون مادرم ازم خواسته می‌خواهم با شوق بخوانم که می‌فهمم برای خودش نمی‌خواهد، برای آن کارگر می‌گوید… برای آن کارگر؟!… این همه وقت در فکر آن کارگر بوده؟!… جا می‌خورم ولی بروز نمی‌دهم… می‌گوید: «وای اگر مادرش بفهمد، دیگر نمی‌گذارد کار کند…» چند جمله‌ای می‌گوییم، کمی می‌خندد و می‌گوید: «خدابیامرز مامان‌بزرگ هم همین‌طوری بود؛ هم غصهٔ بچه‌های خودش را می‌خورد و هم غصهٔ بچه‌های مردم را»… واژهٔ «غصه‌خوردن» در گوشم پژواک می‌شود… و نمی‌دانم چرا این واژه و این کار این قدر در چشمم عظیم می‌شود… و می‌رود… من می‌مانم و مادرم نمی‌داند چه قدر من را به هم ریخته. «چرا باید کسی غصهٔ بچه‌های مردم را هم بخورد؟» «غصه‌خوردن»… چه واژهٔ عجیبی… کسی که غصه می‌خورد گویی هیچ کاری نمی‌کند، اما در این زمانه که «کار» تنها به فعالیتی اطلاق می‌شود که سودی یا پولی یا لااقل فایده‌ای و اثری در پی دارد، چه قدر این کارِ غصه‌خوردن جنسش متفاوت است، و چه قدر گویی واقعاً «کار» است… گویی کسانی هستند که می‌گویند: «ما اهل دست روی دست گذاشتن و غصه‌خوردن نیستیم، ما اهل عمل و کاریم، پس بگویید چه کاری باید بکنیم تا برویم سراغ خود آن کارها و هر قدرش را می‌توانیم انجام دهیم و هر قدرش را هم که نمی‌توانیم هم که خب نمی‌توانیم! عقلاً و شرعاً و عرفاً تکلیفی نداریم… مرگ یک بار شیون هم یکبار… غصه‌خوردن مال آدم‌های ضعیف‌النفس است، ما بلند می‌شویم و مردانه کارها را انجام می‌دهیم، خب طبیعی است کارهایی هم از دستمان برنمی‌آید، اما لااقل تکلفیشان را معلوم می‌کنیم و کلکشان را می‌کَنیم…» و کاش می‌شود به این‌ها گفت: «می‌دانی چرا این‌گونه‌ای؟ چون عشق در زندگی‌ات هیچ جایی ندارد و دل به هیچ چیز نبسته‌ای و نسبتت با هیچ چیزی طلب از جان نیست… اگر عاشق شده بودی، می‌فهمیدی چه طور از این هیبت مردانه و ژست کاری‌ات می‌افتی و چگونه زنانه و مثل مادران بچه‌مرده گریه می‌کنی و به خودت نمی‌گویی: «من که تلاشم را کردم و نرسیدم، تمام!» می‌دانی که حتی اگر مطمئنی که وصال ممکن نیست، اما طلبی در جانت هست که تو را رها نمی‌کند. آری، بهتر است به جای عشق همان بگوییم طلب از جان!» گویی روزی رسید که ما انسان‌ها، از غصه‌خوردن خسته شدیم و طلب‌های از جانمان که به ما حیات و معنایی می‌داد را وبال گردنمان دیدیم و خواستیم از شرشان راحت شویم، پس نسبت طلب و غصه‌خوردن را با چیزها که وجودی‌ترین نسبت بود از دست دادیم، و تنها دو نسبت برایمان باقی ماند؛ نسبت «لذت و مصرف» و نسبت «وظیفه». دیگر برادر به دید شریک مالی و جایگاهی به برادرش نگاه می‌کند، پدر نسبتش با فرزند یا وظیفه‌ای شده و از جانش کاری برای او نمی‌کند یا اینکه او را با مایهٔ تفاخر کردنش مصرف می‌کند، همین‌طور نسبت فرزندها با والدین تنها وظیفه‌ای اخلاقی و خشک شده. دیگر دوستان فقط همدیگر را می‌چاپند و اوج نسبت وجودی‌ای که با هم می‌گیرند، نسبت «مسکّن» است. گویی مذهبی‌ها و مقیدها نسبتِ وظیفه‌ای با خدا و مناسک و حقایق می‌گیرند و لاابالی‌ها هم نسبتِ مصرفی و لذت با چیزها… و گویی نه دیگر دینِ وظیفه‌ای آن قدرها دلبری دارد و نه چندان دنیای مصرفی… …
… انگار نسبتِ طلب و غصه‌خوردن با یک چیز یک نحوه اتصال و اتحاد وجودی با آن چیز پیش می‌آورد؛ یک نحوه انس و محبت؛ شاید نوعی از حضور و فعلیت پیش از فعلیت… گویی پیش از آمدنش پیش آمده… و شاید اصل آمدنش همین طلب بوده… همان: آب کم جو تشنگی آور به دست / تا بجوشد آبت از بالا و پست… دقیقاً مثالش این می‌شود که ما به کسی که بی‌هیچ طلب و سوختنی برود جبهه و بمیرد نمی‌گوییم شهید، اما به کسی که سال‌ها در طلب شهادت بوده و اعمالش بر حسب همین نسبت دگرگون شده، می‌گوییم شهیدِ زنده… در اولی طلب نیست و خودش هست و گویی نیست… و در دومی طلب هست و خودش نیست و گویی هست… عجیب است؛ ما می‌پنداریم آرزوهایمان چیزهایی است که نداریم و دست‌آوردهایمان چیزهاییست که داریم، حال آنکه برعکس است؛ به هر چه رسیده‌ایم در حقیقت از دستش داده‌ایم و دارایی حقیقی ما همان آرزوها و تمناهای جان ماست… گویی ملکیت‌هایی که ما برای انسان قائل می‌شویم همه ذهنی و فرضی است و تنها چیزی که حقیقتاً ملکِ انسان است طلب و تمنا و آرزو و انس و محبت اوست… صبح، مغرب و نیمه‌شبِ ۱۰/۵/۱۴۰۲
یک شمع اگر می‌سوختی صد شمع از او افروختی چون صحبتِ پیغمبران همه‌مان دنبال چاره‌ای هستیم تا بدون اینکه بسوزیم، راه را ببینیم و بنماییم؛ حال آنکه انسان، شمع است و تنها راهی که از شمع نور ساطع شود و راه روشن گردد، سوختنش است… انسان که بسوزد، نور حاضر می‌شود…
حال‌وهوای غم و غصه، ظاهرش تلخی و ناکامی، اما باطنش لذت‌جویی است! آری، همه چیز زیرِ سرِ داستان‌هاست؛ تو دوست داری چه داستانی را برای خودت تعریف کنی؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، مغربِ ۲۱/۳/۱۴۰۲ (دو ماه پیش) ما گاهی «خسته» نمی‌شویم، تنها به خستگی «پناه» می‌آوریم. گاهی نیز «غمگین» نمی‌شویم، تنها به غم و غصه «پناه» می‌آوریم. مدتی است که با دوستی می‌خواهیم کاری را شروع کنیم، کاری که می‌دانستم برای اینکه سالم متولد شود صبر نیاز دارد و مدارا و برای اینکه پربرکت و الهی و به تعبیری متصل به تاریخ باشد، نیازمند پروا و رهایی از تصوراتم است. چونان متولد شدن کودک که مادر تصور خویش را نمی‌سازد و نمی‌بافد؛ تنها پروایی دارد و محبت ورزیدن و خون دل خوردنی تا کودکی در رحمش صورت بگیرد که حیاتی مستقل و برکتی مستمر دارد. اما از این‌ها گذشته… آن دوست به ظاهر قدری کار را معطل کرد و من را دواند تا اینکه همین چند دقیقه پیش داشتم ناامید می‌شدم و به خستگی پناه می‌بردم، گویی نجوایی در درونم می‌گفت: «دیگر خسته شدی! به خودت بگو خسته شده‌ای! تا دیگر خسته باشی! و شروع کن به پژواک کردنِ ندایِ «دیگر خسته شده‌ام» تا به نوعی دلداری و تسکینی به خودت بدهی.» …
… فکر می‌کنم این حال را همهٔ ما چشیده‌ایم، وقتی مدتی سرِ چیزی صبر و مدارا می‌کنیم، وقتی طاقتمان طاق شد دیگر به خودمان می‌گوییم «صبرم لبریز شد» و شروع می‌کنیم به سرِ ستیز برداشتن و ناسازگاری. می‌دانید؛ من فکر می‌کنم کسی که صبور است و حقیقتِ صبر را دریافته، حالتش چنین نیست، گویی صبرهای ما بیشتر برای این است که بهانه داشته باشیم برای ستیزها و ناسازگاری‌هایمان. گویی اگر بدون مقداری صبر سرِ ستیز برداریم، دیگر خودمان هم نمی‌توانیم به خودمان حق بدهیم که ستیز کنیم. پس داستان را جوری جفت و جور می‌کنیم و دیالوگ‌ها و روند فیلم را جوری می‌سازیم و برای خودمان تعریف می‌کنیم تا دیگر حقِ ستیز و ناسازگاری داشته باشیم، طوری که اگر برای دیگری یا خودمان -هیچ فرقی نمی‌کند- داستان را تعریف کنیم، قهرمان داستان باقی بمانیم. (عجیب است می‌بینید که ما چگونه در داستان‌هایی که برای خودمان تعریف می‌کنیم زندگی می‌کنیم نه آنکه واقعیاتی در میان باشد؟ آیا این اشاره‌ای به «زبان، خانهٔ وجود است» نیست؟) اما من فکر می‌کنم داستان صبر، داستان دیگریست و انسان صبور نیز کاراکتر دیگری. می‌دانید؛ لحظه‌ای که گفتاری در وجودم ندا سر داد: «ناامید و خسته‌ام!» و کم مانده بود به شیرینیِ به ظاهر تلخِ فازِ «ناامیدی، خستگی یا تنهایی» روی بیاورم، ندای دیگری در وجودم به گفت آمد. پیش از آنکه از آن ندا سخن بگویم، به مطلب دیگری در این بین نگاه بیندازیم؛ آیا توجه می‌کنید کسانی که به قولِ خودشان در تنهایی و ناکامی و ناامیدی و بن‌بست‌ها و خستگی خودشان غوطه می‌خورند، به نحوی می‌خواهند شیرینیِ این فازی که برداشته‌اند را تجربه کنند چراکه نوعی خلاصی و پناه‌آوردن و رهاکردنِ خویش به سمت داستانی است که تو در آن قربانی و مظلوم هستی و مگر این داستانْ شیرین نیست که قربانی باشی و مقصر نباشی؟ حتی آن کسانی که در داستانی فرو می‌روند که خودشان را مقصر می‌دانند و مدام به خودشان سرکوفت می‌زنند مگر این هم به نحوی شیرین نیست؟ شیرینی معلوم‌بودنِ داستان! شیرینیِ پناه آوردن و رها کردن خویش در این داستان! شیرینیِ نکشیدنِ بار درمیانگی و پیش بردن داستان و رد شدن از بن‌بست‌ها! و عجب از این باطنِ شیرینِ فازهای سنگین و تلخ! و عجب که انسان‌هایی که زندگی‌شان را سراسر تلخی می‌بینند، نمی‌بینند که در این داستان‌های تلخ، به هوسِ چه شیرینی‌ای آمده‌اند و کاش می‌دیدند که اتفاقاً آنها کسانی هستند که نمی‌خواهند تلخیِ برپا ایستادن و درمیانگی را به دوش بکشند! اتفاقاً آن‌ها کسانی هستند که دردی ندارند تا این همه غم و غصهٔ ساختگی را رها کنند و دنبال درد بروند! آری فازِ غم شیرین و هوسناک است چونان زنی فتنه‌انگیز! و تنها کسانی که دردی واقعی، آن‌ها را در بر نگرفته از سوی او اغوا می‌شوند و کسانی که دردی دارند، شیرینیِ آن را رها می‌کنند و پا در راه می‌نهند. اگر در این خطوط با آن افراد -که شاید همه‌مان کمابیش جزء آن‌هاییم- تندی کردم، عذرخواهم و توبه می‌کنم اما امید داشتم همین تندی‌ها تلنگری باشد و غرض اصلی‌ام شناخت وضعیت است. پس آیا می‌بینید ما چگونه در داستان‌ها زندگی می‌کنیم؟ …
… بازگردیم به ماجرا؛ این داستان هوسناکِ فازِ غم و خستگی سراغم آمد تا مرا وسوسه کند تا به او تن در دهم، اما ندایی دیگر درونم آمد و داستانِ دیگری پیش آورد؛ گفت: «به جای اینکه به غم پناه ببری و بنشینی غصه بخوری و به خودت و همه از خستگیِ مظلومانه‌ات بگویی، در میانه بمان و منتظر باش، شاید راهی گشوده شد! شاید عزمی پیش آمد! شاید نوری دیدی!» و این‌گونه از هوسِ آن خستگی رها شدم و پوچیِ داستانش را دیدم و در ادامه شنیدم: «مگر قصه قرار است جز این باشد؟ مگر اصلاً قرار است تصورات تو رخ دهد که حال بخواهی غصه بخوری؟ مگر قرار نبود مادری کنی تا فرزندی که متولد می‌شود همان چیزی که قرار است باشد و تو نمی‌دانی چیست بشود؟ خب آن فرزند -که همان کار باشد- الآن نمی‌خواهد جلو برود… و مگر مادری‌کردن خستگی دارد؟ مادری‌کردن تنها خون دل خوردن دارد! گویی مادرانی که دردِ فرزندشان را دارند، مدام خون دل می‌خورند و مستمراً حرکت می‌کنند و هیچ وقت خسته می‌شوند. آن‌هایی که خسته می‌شوند، دردِ فرزند را ندارند. در کارها نیز همین‌طور است؛ کسی که دردِ کاری دارد خون دل می‌خورد و پیش می‌رود و خسته نمی‌شود. صبر نیز تنها در عالَم مادری ممکن است، در غیرِ آن عالم، تنها «تحمل» است که بعد از مدتی، همان داستان ستیز و ناسازگاری شروع می‌شود، اما صبرِ مادری تمامی ندارد». این داستان نو از کجا آمد که مرا از چنگال غم رها کرد؟ من این قدر در سیطرهٔ داستان‌ها هستم که در اولی تنها غم داشتم و احساس خستگی می‌کردم و در دومی احساس برپا ایستادن، انتظار و امید؟ و عجبا که زدودنِ غم به هزار تفریح و سرگرمی ممکن نیست و دل غمدیده هزار لذت و تفریحِ درجه یک را هم که بچشد و به زیباترین طبیعت‌ها هم که برود باز غمدیده است؛ «دل غمدیده تنها داستانی دیگر می‌خواهد»، نه هزار سرخوشی و لذت در همان داستان پیشین. ما با اتفاقات زندگیمان، داستانِ زندگیمان را تعریف می‌کنیم یا با داستانی که برای زندگی‌مان تعریف می‌کنیم، اتفاقات را می‌بینیم و می‌شناسیم؟ ما با واقعیات، داستان‌ها را می‌شناسیم یا با داستان‌ها واقعیات را می‌بینیم و چیزهایی را واقعیات می‌نامیم؟ مغربِ ۲۱/۳/۱۴۰۲