eitaa logo
چرک‌نویس
132 دنبال‌کننده
45 عکس
14 ویدیو
0 فایل
فهرست 📜 eitaa.com/mosavadeh/94 💬 گفت‌وگو: @mmnaderi
مشاهده در ایتا
دانلود
… انگار نسبتِ طلب و غصه‌خوردن با یک چیز یک نحوه اتصال و اتحاد وجودی با آن چیز پیش می‌آورد؛ یک نحوه انس و محبت؛ شاید نوعی از حضور و فعلیت پیش از فعلیت… گویی پیش از آمدنش پیش آمده… و شاید اصل آمدنش همین طلب بوده… همان: آب کم جو تشنگی آور به دست / تا بجوشد آبت از بالا و پست… دقیقاً مثالش این می‌شود که ما به کسی که بی‌هیچ طلب و سوختنی برود جبهه و بمیرد نمی‌گوییم شهید، اما به کسی که سال‌ها در طلب شهادت بوده و اعمالش بر حسب همین نسبت دگرگون شده، می‌گوییم شهیدِ زنده… در اولی طلب نیست و خودش هست و گویی نیست… و در دومی طلب هست و خودش نیست و گویی هست… عجیب است؛ ما می‌پنداریم آرزوهایمان چیزهایی است که نداریم و دست‌آوردهایمان چیزهاییست که داریم، حال آنکه برعکس است؛ به هر چه رسیده‌ایم در حقیقت از دستش داده‌ایم و دارایی حقیقی ما همان آرزوها و تمناهای جان ماست… گویی ملکیت‌هایی که ما برای انسان قائل می‌شویم همه ذهنی و فرضی است و تنها چیزی که حقیقتاً ملکِ انسان است طلب و تمنا و آرزو و انس و محبت اوست… صبح، مغرب و نیمه‌شبِ ۱۰/۵/۱۴۰۲
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
یک شمع اگر می‌سوختی صد شمع از او افروختی چون صحبتِ پیغمبران همه‌مان دنبال چاره‌ای هستیم تا بدون اینکه بسوزیم، راه را ببینیم و بنماییم؛ حال آنکه انسان، شمع است و تنها راهی که از شمع نور ساطع شود و راه روشن گردد، سوختنش است… انسان که بسوزد، نور حاضر می‌شود…
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
حال‌وهوای غم و غصه، ظاهرش تلخی و ناکامی، اما باطنش لذت‌جویی است! آری، همه چیز زیرِ سرِ داستان‌هاست؛ تو دوست داری چه داستانی را برای خودت تعریف کنی؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، مغربِ ۲۱/۳/۱۴۰۲ (دو ماه پیش) ما گاهی «خسته» نمی‌شویم، تنها به خستگی «پناه» می‌آوریم. گاهی نیز «غمگین» نمی‌شویم، تنها به غم و غصه «پناه» می‌آوریم. مدتی است که با دوستی می‌خواهیم کاری را شروع کنیم، کاری که می‌دانستم برای اینکه سالم متولد شود صبر نیاز دارد و مدارا و برای اینکه پربرکت و الهی و به تعبیری متصل به تاریخ باشد، نیازمند پروا و رهایی از تصوراتم است. چونان متولد شدن کودک که مادر تصور خویش را نمی‌سازد و نمی‌بافد؛ تنها پروایی دارد و محبت ورزیدن و خون دل خوردنی تا کودکی در رحمش صورت بگیرد که حیاتی مستقل و برکتی مستمر دارد. اما از این‌ها گذشته… آن دوست به ظاهر قدری کار را معطل کرد و من را دواند تا اینکه همین چند دقیقه پیش داشتم ناامید می‌شدم و به خستگی پناه می‌بردم، گویی نجوایی در درونم می‌گفت: «دیگر خسته شدی! به خودت بگو خسته شده‌ای! تا دیگر خسته باشی! و شروع کن به پژواک کردنِ ندایِ «دیگر خسته شده‌ام» تا به نوعی دلداری و تسکینی به خودت بدهی.» …
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
… فکر می‌کنم این حال را همهٔ ما چشیده‌ایم، وقتی مدتی سرِ چیزی صبر و مدارا می‌کنیم، وقتی طاقتمان طاق شد دیگر به خودمان می‌گوییم «صبرم لبریز شد» و شروع می‌کنیم به سرِ ستیز برداشتن و ناسازگاری. می‌دانید؛ من فکر می‌کنم کسی که صبور است و حقیقتِ صبر را دریافته، حالتش چنین نیست، گویی صبرهای ما بیشتر برای این است که بهانه داشته باشیم برای ستیزها و ناسازگاری‌هایمان. گویی اگر بدون مقداری صبر سرِ ستیز برداریم، دیگر خودمان هم نمی‌توانیم به خودمان حق بدهیم که ستیز کنیم. پس داستان را جوری جفت و جور می‌کنیم و دیالوگ‌ها و روند فیلم را جوری می‌سازیم و برای خودمان تعریف می‌کنیم تا دیگر حقِ ستیز و ناسازگاری داشته باشیم، طوری که اگر برای دیگری یا خودمان -هیچ فرقی نمی‌کند- داستان را تعریف کنیم، قهرمان داستان باقی بمانیم. (عجیب است می‌بینید که ما چگونه در داستان‌هایی که برای خودمان تعریف می‌کنیم زندگی می‌کنیم نه آنکه واقعیاتی در میان باشد؟ آیا این اشاره‌ای به «زبان، خانهٔ وجود است» نیست؟) اما من فکر می‌کنم داستان صبر، داستان دیگریست و انسان صبور نیز کاراکتر دیگری. می‌دانید؛ لحظه‌ای که گفتاری در وجودم ندا سر داد: «ناامید و خسته‌ام!» و کم مانده بود به شیرینیِ به ظاهر تلخِ فازِ «ناامیدی، خستگی یا تنهایی» روی بیاورم، ندای دیگری در وجودم به گفت آمد. پیش از آنکه از آن ندا سخن بگویم، به مطلب دیگری در این بین نگاه بیندازیم؛ آیا توجه می‌کنید کسانی که به قولِ خودشان در تنهایی و ناکامی و ناامیدی و بن‌بست‌ها و خستگی خودشان غوطه می‌خورند، به نحوی می‌خواهند شیرینیِ این فازی که برداشته‌اند را تجربه کنند چراکه نوعی خلاصی و پناه‌آوردن و رهاکردنِ خویش به سمت داستانی است که تو در آن قربانی و مظلوم هستی و مگر این داستانْ شیرین نیست که قربانی باشی و مقصر نباشی؟ حتی آن کسانی که در داستانی فرو می‌روند که خودشان را مقصر می‌دانند و مدام به خودشان سرکوفت می‌زنند مگر این هم به نحوی شیرین نیست؟ شیرینی معلوم‌بودنِ داستان! شیرینیِ پناه آوردن و رها کردن خویش در این داستان! شیرینیِ نکشیدنِ بار درمیانگی و پیش بردن داستان و رد شدن از بن‌بست‌ها! و عجب از این باطنِ شیرینِ فازهای سنگین و تلخ! و عجب که انسان‌هایی که زندگی‌شان را سراسر تلخی می‌بینند، نمی‌بینند که در این داستان‌های تلخ، به هوسِ چه شیرینی‌ای آمده‌اند و کاش می‌دیدند که اتفاقاً آنها کسانی هستند که نمی‌خواهند تلخیِ برپا ایستادن و درمیانگی را به دوش بکشند! اتفاقاً آن‌ها کسانی هستند که دردی ندارند تا این همه غم و غصهٔ ساختگی را رها کنند و دنبال درد بروند! آری فازِ غم شیرین و هوسناک است چونان زنی فتنه‌انگیز! و تنها کسانی که دردی واقعی، آن‌ها را در بر نگرفته از سوی او اغوا می‌شوند و کسانی که دردی دارند، شیرینیِ آن را رها می‌کنند و پا در راه می‌نهند. اگر در این خطوط با آن افراد -که شاید همه‌مان کمابیش جزء آن‌هاییم- تندی کردم، عذرخواهم و توبه می‌کنم اما امید داشتم همین تندی‌ها تلنگری باشد و غرض اصلی‌ام شناخت وضعیت است. پس آیا می‌بینید ما چگونه در داستان‌ها زندگی می‌کنیم؟ …
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
… بازگردیم به ماجرا؛ این داستان هوسناکِ فازِ غم و خستگی سراغم آمد تا مرا وسوسه کند تا به او تن در دهم، اما ندایی دیگر درونم آمد و داستانِ دیگری پیش آورد؛ گفت: «به جای اینکه به غم پناه ببری و بنشینی غصه بخوری و به خودت و همه از خستگیِ مظلومانه‌ات بگویی، در میانه بمان و منتظر باش، شاید راهی گشوده شد! شاید عزمی پیش آمد! شاید نوری دیدی!» و این‌گونه از هوسِ آن خستگی رها شدم و پوچیِ داستانش را دیدم و در ادامه شنیدم: «مگر قصه قرار است جز این باشد؟ مگر اصلاً قرار است تصورات تو رخ دهد که حال بخواهی غصه بخوری؟ مگر قرار نبود مادری کنی تا فرزندی که متولد می‌شود همان چیزی که قرار است باشد و تو نمی‌دانی چیست بشود؟ خب آن فرزند -که همان کار باشد- الآن نمی‌خواهد جلو برود… و مگر مادری‌کردن خستگی دارد؟ مادری‌کردن تنها خون دل خوردن دارد! گویی مادرانی که دردِ فرزندشان را دارند، مدام خون دل می‌خورند و مستمراً حرکت می‌کنند و هیچ وقت خسته می‌شوند. آن‌هایی که خسته می‌شوند، دردِ فرزند را ندارند. در کارها نیز همین‌طور است؛ کسی که دردِ کاری دارد خون دل می‌خورد و پیش می‌رود و خسته نمی‌شود. صبر نیز تنها در عالَم مادری ممکن است، در غیرِ آن عالم، تنها «تحمل» است که بعد از مدتی، همان داستان ستیز و ناسازگاری شروع می‌شود، اما صبرِ مادری تمامی ندارد». این داستان نو از کجا آمد که مرا از چنگال غم رها کرد؟ من این قدر در سیطرهٔ داستان‌ها هستم که در اولی تنها غم داشتم و احساس خستگی می‌کردم و در دومی احساس برپا ایستادن، انتظار و امید؟ و عجبا که زدودنِ غم به هزار تفریح و سرگرمی ممکن نیست و دل غمدیده هزار لذت و تفریحِ درجه یک را هم که بچشد و به زیباترین طبیعت‌ها هم که برود باز غمدیده است؛ «دل غمدیده تنها داستانی دیگر می‌خواهد»، نه هزار سرخوشی و لذت در همان داستان پیشین. ما با اتفاقات زندگیمان، داستانِ زندگیمان را تعریف می‌کنیم یا با داستانی که برای زندگی‌مان تعریف می‌کنیم، اتفاقات را می‌بینیم و می‌شناسیم؟ ما با واقعیات، داستان‌ها را می‌شناسیم یا با داستان‌ها واقعیات را می‌بینیم و چیزهایی را واقعیات می‌نامیم؟ مغربِ ۲۱/۳/۱۴۰۲
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
شهری را دیدم که آدم‌ها، کودکان نوپایشان را به خاطر زمین‌خوردن‌هایشان مسخره می‌کردند و به انزوا می‌کشاندند و صورت آن‌ها را با هر تلفظّ اشتباه کلمات با سیلی می‌نواختند… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ چه کسی زمین‌خوردنِ کودکی نوپا را که تلاش می‌کند راه برود اشتباه می‌خوانَد؟ و چه کسی روی اشتباهات عجیب و غریب و فاحشی که کودکِ زبان‌بازکرده در تلفظ کلمات دارد، دست می‌گذارد و به خاطرِ آن‌ها نکوهشش می‌کند؟ (همین الآن که شروع کردم این جملات را بنویسم، عجیب است که خواهرم آمده و از بچگی‌هایم تعریف می‌کند؛ می‌گوید یکبار رفته بودیم خانهٔ یکی از دوستانِ بابا که نامش بهنام بود و من «عمو بَهفام» صدایش می‌کردم، تازه آن‌ها مهمانی دیگر داشتند و من رفته بودم سراغ پدر آن خانواده که مهمان بودند و شروع کرده بودم به مشت‌زدن بچگانهٔ آن مرد گندهٔ غریبه و جزئیات سبک مشت‌زدنم را می‌گوید و کلی با هم می‌خندیم. و من به این فکر می‌کنم که همه راضی بوده‌اند و می‌خندیدند و کسی بازشدنِ دست من به مشت را تخطئه نمی‌کرده، هرچند به روی آدمی غریبه و محترم باز شده) هیچ‌کس آن زمین‌خوردن و آن تلفظِ غلط چشمش را نمی‌گیرد، بلکه آن تلاش برای راه‌رفتن و سخن‌گفتن را می‌بیند. پس چرا ما این فهم ساده که نسبت به یک کودک داریم را در راه‌رفتن‌هایی که در افقی بالاتر از افق جسمانی و زبان‌باز‌کردن‌هایی به زبانی بالاتر از زبانِ گفتمانی است، نداریم؟ چرا به جای اینکه راه‌رفتنِ همدیگر را ببینیم، زمین‌خوردن‌ها و به جای تلاش برای زبان‌باز‌کردن، اشتباهاتِ تلفظی همدیگر را می‌بینیم؟ اگر دقت کرده باشید، آدم‌ها بزرگ که می‌شوند هم، راه‌رفتنشان مثل هم نیست و هر یک، مدل و سبکی متعلق به خودش را دارد. چنانچه زبان هر کس نیز در نهایت، سبکی و رویه‌ای متعلق به خودش دارد. ما به راه‌رفتن همدیگر ایراد نمی‌گیریم، بلکه می‌فهمیم که «مهم این است که دارد راه می‌رود»، حال کسی تیز و تند و کسی بلند و آهسته، کسی منظم و کسی آشفته… وقتی راه‌رفتن فراموش شد و درست‌بودن معیار شد و وقتی دیدن، تفکر و سخن‌گفتن پر از غلط و مایهٔ شرمساری و تخطئه‌شدن شد، دیگر همه برزمین‌نشسته‌اند هرچند از حرکات بزرگ و عجیب سخن بگویند، و همه لال‌اند هرچند سخنان بزرگ و عمیق را بلغور کنند. ما فکر می‌کنیم یک راهِ درست، تراز و استانداردِ متعین و با جزئیاتی وجود دارد که همگان باید از آن رد شوند تا کاردرست باشند. حال اگر کارِ درستی هم وجود داشته باشد، «پیداکردنِ و تفصیل‌دادنِ خود» است و هر خودی راهی جدا و جدید است که باید پیموده و کشف شود. جمله‌ای بین دوستانم رایج است به این مضمون که: «در خطِ مقدم، اشتباه وجود ندارد!» و راست می‌گویند؛ در جایی که در حقیقت انسان است که دارد راه می‌رود و خودش را می‌کاود و وجود اوست که دارد رخ می‌نماید و حاضر می‌شود، دیگر چه تفاوت که این حاضرشدن با کاری درست است یا اشتباه! اشتباهش هم پر خیر و برکت است! اما آنجا که وجود انسان جلوه‌گر نیست، اگر همه چیز هم درست و استاندارد باشد، مگر چیزی جز تیرگی و سیاهی در بین است؟ و اگر نه این باشد، آن احادیثی که مضمونی شبیه این دارند چه معنا می‌دهند؟! : «وقتی خدا ببیند بنده‌ای کاملاً کارْدرست شده، او را به گناه می‌اندازد تا باز به خدا بازگردد و از دلِ این خطایش برکتی جاری شود و آن برکت، حضور دوبارهٔ خداست». نیمه‌شبِ ۱۹/۵/۱۴۰۲
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
زندگی‌های قابلِ تعویض ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (دل‌بستنی در کار نیست؛ همه‌چیز شبیه هم است؛ هر چیزی قابلِ جایگزینی است؛ زندگی پوچ است…) با دوستم رفته‌ایم بازار طالقانی که شارژر لپتاپش را بدهیم تعمیر کنند، شارژر را تحویل می‌دهیم و از مغازه بیرون می‌آییم، یادم می‌افتد هابِ لپتاپم -که چندین ورودی را به تنها ورودی لپتاپم تبدیل می‌کند- خراب شده، برمی‌گردم و ماجرا را به تعمیرکار می‌گویم و می‌پرسم تعمیرش می‌کند؟ می‌گوید نه، و سپس با دهانی کج‌کرده و اکراه -گویی دربارهٔ چیزی نجس حرف می‌زنیم- می‌گوید «این‌ها که خراب شد، باید بندازیش دور، یه نوش رو بگیری»، می‌گویم «گران است، آن وقت که خریدم دو میلیون تومن بوده»، با مِنّ و مِنّی جواب سربالا می‌دهد، می‌گویم «حالا نمی‌شود یک نگاهی به‌ش بندازی؟ شاید مشکلش خیلی ساده باشه…» باز با اکراه می‌گوید: نه! و من می‌روم در فکر که مگر این تعمیرکار نیست و مگر در تعمیر لذتی عمیق نهفته نیست؛ لذتی که من که این‌کاره نیستم هم می‌فهمم… پس این که باید خورهٔ چیزهای خراب و خصوصاً انواع جدیدش باشد… چرا این قدر بی‌ذوق و سرد؟! لحظهٔ خداحافظی جوابم را می‌گیرم؛ چشمم به مانیتورش می‌افتد، مانیتوری که نگاهش وسط گفتگوهایمان مثل کش تمبان درمی‌رفت تا برود سراغش؛ می‌بینم درون سامانهٔ قرعه‌کشی خودروست… قرعه‌کشی‌هایی که اگر نامت دربیاید، لااقل به اندازهٔ درآمد یک سالت سود می‌کنی…جوابم را گرفته‌ام… می‌آییم بیرون و حرفش در مغزم باز نجوا می‌شود: «خراب که شد باید بندازیش دور و یک نوش را بگیری»، باورم نمی‌شود این جمله را یک تعمیرکار این قدر راحت گفت… روز دیگریست، ماشین را از پیش تحویل داده بودم به نمایندگی برای سرویس دوره‌ای و رفته‌ام که تحویلش بگیرم، گفته بودم یکی از شیشه‌ها موقع بالا و پایین رفتن صدای ناهنجاری می‌دهد و یک نگاهی بیندازند که احتمالاً به راحتی مرتفع می‌شود. می‌روم سراغ اوسّاکار که برایم توضیح دهد چه کرده. می‌گوید: «فیلم شیشه را برای مرکز فرستاده‌ام، گفته‌اند قبول نیست و تا صدای خرده‌شیشه ندهد کاریش نمی‌کنیم» بعد از روی مرامش به من می‌گوید: «حالا یه کمی به‌ش ور برو تا صدای خرده‌شیشه‌اش در بیاد و بیار تا کامل پکِ شیشه‌بالابرش را برات عوض کنم»، به روی خودم نمی‌آورم چه گفته -هرچند از حال بامرامش خوشم می‌آید- از او تشکر می‌کنم و می‌روم، اما باز جا خورده‌ام و به حرفش فکر می‌کنم: «گفت کامل خرابش کنم تا تعویضش کند؟! گفت؟! باورم نمی‌شود… چیزی که یک صدای کوچک می‌دهد و با اندکی ور رفتن قطعاً حل می‌شود را باید خراب کنم تا کامل تعویض شود؟! این چه دنیای وارونه‌ای است؟» یادم به خودم می‌افتد؛ مگر من همین کارِ وارونه‌ای که این تعمیرکار گفت با شیشهٔ خودروام و آن تعمیرکار گفت با هابِ لپتاپم کنم را من با دندان‌های خودم نمی‌کنم؟ من هم که علقه‌ای به دندان‌های خودم ندارم… مگر من هم ناخودآگاه نمی‌گویم خراب که شد می‌برم ترمیمش می‌کنم، اگر هم کامل از بین رفت یک دندان نو را ایمپلنت می‌کنم… نهایتاً مسئله‌اش پولش است که باید کار کنم و جور کنم… اما نگران دندانم نیستم؛ قابل جایگزینی است! «خراب که شد بندازش دور، یک نوش را بگیر»… عجب… چه قدر همه چیز در این دنیا قابل جایگزینی شده! و این نشان می‌دهد که چه قدر همه چیز برای ما شبیه هم شده… و این هم نشان می‌دهد که چه قدر نسبت ما با چیزها نسبت مصرفی شده و دیگر نسبت دل‌دادن و دل‌بستنی در کار نیست… سرد… همه چیز شبیهِ هم… همه چیز قابلِ جایگزینی… به روابط انسان‌ها فکر می‌کنم، گویا به ازای هر دو یا سه ازدواج، یک طلاق ثبت می‌شود؛ این یعنی چه؟ یعنی «خراب که شد بندازش دور، نمی‌خواد تعمیرش کنی»… اصلاً دیگر چه کسی ازدواج می‌کند؟ دوست می‌شویم و تمام… این هم یعنی «تا خراب شد یک نوش را بگیر»… چه قدر در دلِ «تعمیر» دلبستگی و خونِ دل خوردن است و چه قدر در دلِ «تعویض» خودخواهی و نسبت مصرفی… به کشورمان فکر کنید، یکی دل در گروَش دارد و نمی‌تواند ازش دل بکند، می‌ایستد، سختی می‌کشد و خون دل می‌خورد تا تعمیر و آبادش کند و دیگری که نسبتی قلبی با هیچ چیز ندارد راحت بلند می‌شود و می‌رود تا جایی دیگر را مصرف کند و لذت ببرد… و عجیب است: «مادر»! که هیچ وقت گزینهٔ تعویض در برابرش نیست! از بس که دل‌بستهٔ همین یک دانهٔ دردانه‌اش است… تنها کاری که دارد خون دل خوردن است و تعمیر و آباد کردن فرزندش… …
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
… حتی به چیزها و وسایلتان فکر کنید؛ دیگر غصهٔ هیچ یک را نمی‌خوریم و مراقب هیچ کدام نیستیم، من که گوشی را هر طور بخواهم می‌اندازم و می‌گویم «نهایتش یکی دیگرش را می‌خرم» یا هیچ وقت مراقب تعویض روغن به‌موقعِ موتور و ماشین نیستم و فقط گاز می‌دهم… عجیب است؛ پیامبر (ص) برای عصا و چیزهایش هم اسم می‌گذاشت… این اسم گذاشتن یعنی چه؟ یعنی نسبتی بین من و توی عصا هست بیشتر از نسبت مصرفی… یعنی توی تکّه چوب دیگر مثل همهٔ دیگر تکه‌چوب‌ها نیستی، اسم داری… نسبتی بین من و توست و دلی در گروِ هم داریم… همیشه در خیالات خودم، به چوپانی فکر می‌کنم که یکی از گوسفندهایش مرده و او غمگین است، نه به خاطر اینکه فلان مقدار پول از سرمایه‌اش کم شده، بلکه چون فلانی -با ذکر اسم گوسفندش- رفته! و احتمالاً برهٔ نو زادی هم داشته که آن چوپان بعد از دفنِ آن گوسفند به آن بره چشم دوخته و چند قطرهٔ اشکی دورِ چشمش حلقه زده… و با آن چوپان غصه می‌خورم… و به کارخانه‌دارِ سرمایه‌داری فکر می‌کنم که وقتی گوسفندهایش می‌میرد، ماشین حساب را برمی‌دارد تا ببیند چه چیز کم شده، و در نهایت چند عدد تحویل خودش می‌دهد که «بله، فلان مقدار عدد از سرمایه کم شده»… «طوری نیست؛ یکی دیگرش را می‌خرم»… این جمله نشان‌دهندهٔ لارج‌بودنِ ما نیست، بیش از همه نشان‌دهندهٔ بدبختیِ ماست، وقتی که همهٔ زندگی‌مان را در بر بگیرد… و وقتی که به پدر و مادرمان هم برسد، آن زمانی که پیر می‌شوند و اسباب مزاحمت، تا زمانی که چیزها را برایمان فراهم می‌کنند و پول برایمان می‌آورند و بچه‌هایمان را نگه می‌دارند ازشان استفاده می‌کنیم اما «خراب که می‌شوند می‌اندازیمشان دور» و می‌بریمشان خانهٔ سالمندان… می‌دانید ما با خودمان تعارف داریم ولی اگر می‌توانستیم پدر و مادرمان را هم عوض می‌کردیم؛ صادقانه بگویید که «اگر زمان را به عقب برگردانند و پدری بهتر، از همهٔ جهاتِ معنوی و اخلاقی و عقلی و دنیایی و… را مفت و مجانی به شما پیشنهاد کنند کدام را انتخاب می‌کنید، این پدر ناقص را یا آن پدر بهتر را؟» دربارهٔ پدر و مادر دستمان بسته است؛ اما در دوستان که دستمان باز است؛ چه می‌کنیم؟ کنار می‌گذاریمشان… به سادگی… و تعویضشان می‌کنیم… با هزار بهانه… که موجه‌ترینشان بهانه‌های دینی و مذهبی است… می‌گوییم: «بی‌دین شده بود و من باید از او فاصله می‌گرفتم»… یا اگر جایی قرار باشد پای رفیقمان بسوزیم و لکه‌ای ننگ و اتهام به دامنمان بنشیند، سریع تمام تلاشمان را می‌کنیم تمام نسبت‌ها خنثی اعلام شوند… می‌دانید؛ گویی همه چیزِ زندگی ما با بهترش قابل تعویض شده، پول که سهل است؛ بسیاری از زندگی‌های ما قابل خریدن و معاوضه با پول است، به محض اینکه پیشنهادی به ما بشود که ببینیم می‌ارزد و سود دارد که قسمتی از زندگی‌مان را بفروشیم، می‌دهیم می‌رود و خوشحال پول‌ها را می‌گیریم. خیلی غریب و بعید به نظر می‌رسد؟ همین الآن خیلی از ما همین کار را کرده‌ایم؛ وقتی که شغل و کارمان برای پول و سودِ بیشتر است… این یعنی نیمی از زندگی‌مان را به پول فروخته‌ایم… کدام یک از ماست که اگر بگویند کار دیگری با هزار برابر درآمد فعلی‌ات به تو می‌دهیم، کار فعلی‌مان را رها نمی‌کنیم؟ ما مدام به بهترکردن چیزها فکر می‌کنیم و همهٔ زندگی‌مان را همین فکر گرفته؛ بهترکردن خانه‌مان، بهترکردن ماشینمان، بهترکردن وضع اقتصادی‌مان، بهترکردن معنویت و اخلاقمان، و بدتر از همه بهترکردن خودمان! و این نشان می‌دهد که دیگر خود چیزها -حتی خودمان- را نمی‌بینیم و نمی‌توانیم با خود چیزها سر کنیم، تنها مزایا و برتری‌هایشان را می‌بینیم. و همین باعث می‌شود همه چیز قابل جایگزینی با چیزی بهتر و برتر بشود و این خبر از پوچ‌شدن و مصرفی‌شدنش می‌دهد؛ خودمان، کار، دوست، پدر، مادر، همسر، دندان و… که اگر هم در نهایت نتوانستیم با چیزهای بهتر عوضش کنیم، خودمان را در جهنّمِ در بند آن بودن احساس می‌کنیم… و حال که دقت می‌کنم چه قدر عجیب است که ما دیگر حتی خودمان را هم نمی‌بینیم و داریم خودمان را هم مصرف می‌کنیم… این‌گونه است که می‌توانیم هر چیزی را به پای معامله و معاوضه بکشانیم؛ حتی سایه را زیر آفتاب سوزان و حتی آب را از شخص تشنه… چند وقت پیش سر ظهر رسیده بودیم لب ساحل و زیر گرمای سوزان و از همه بدتر شرجی‌بودن کشنده‌اش، خصوصاً برای مسافرهایی که آنجا هستند و عادت به این آب‌وهوا ندارند. دیدیم تعداد زیادی از این چتر‌طورها هست و سایه انداخته و زیرش چند صندلیست، نشستیم؛ دیدیم کسی آمد و گفت پولیست! به نرخِ ساعتی صد هزار تومان! …
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
… در شهری دیگر رفته‌ام یک سرویس بهداشتی درون یک پارک که قطعاً مال شهرداری است، می‌خواهم بیرون بیایم یک نفر جلویم سبز می‌شود و پول می‌خواهد، می‌گویم نقد ندارم، می‌گوید دستگاه POS ندارد، چنان نگاه خشمناک و غضب‌آلودی می‌کند که گویی فکر می‌کند می‌دانستم اینجا POS ندارد و از عمد پول‌های نقدم را در سطل زباله ریخته‌ام که به این ندهم. در نهایت هم جوری حلال کرد و گفت برو که کاش نمی‌کرد؛ گویی دارد تمام هستی‌اش را می‌بخشد و با آن وداع می‌کند. این چه دنیایی است؟ چه شد که ما سایه را هم زیر آفتاب سوزان می‌فروشیم و چه شد که نمی‌توانیم ببینیم کار یک نفر را با یک سرویس بهداشتی راه انداخته‌ایم و فقط و فقط پولش را می‌بینیم و حسرت نگرفتنش را می‌خوریم؟ می‌دانید خود من روزی به این فکر افتاده‌ام و می‌دانم که اکثر آدم‌ها دارند به این فکر می‌افتند؛ اینکه می‌نشینیم و کاغذی در ذهنمان برمی‌داریم و شروع می‌کنیم به جست‌وجو که «بگذار ببینم در این زندگی چه چیزهایی دارم که بشود درآمدی ازش در آورد؟» و فکر می‌کنیم قرار است درآمدی و چیزی جدید از آن‌ها کسب کنیم اما در حقیقت داریم چیزهایی که در زندگیمان برایمان باقی مانده را هم می‌فروشیم و می‌دهیم که برود… مثالش را می‌خواهید؛ همین پلتفرم‌های اقامتگاهی! پیش از این می‌رفتید در روستا، مردی باصفا و مهمان‌دوست پیدا می‌شد و سر چیزی ساده مثل پنچرشدن ماشین با هم رفیق می‌شدید! هر قدر می‌گفتی تعارف نمی‌کنیم و برنامه‌مان این است که برویم، او برنامه‌ات را به هم می‌ریخت و مهمانت می‌کرد، به خانه‌اش که می‌رفتی خانمش هم خوشحال به استقبال می‌آمد و با خانم/مادرت رفیق می‌شد. چند اتاقی به شما می‌دادند و خودشان هم کمی کنار می‌کشیدند که راحت‌تر باشید. سپس شام می‌آوردند و شب می‌خوابیدید و بدون اینکه یک ریال بگیرد صبح می‌رفتید. و وقتی راه می‌افتادید، قلبتان گویا می‌درخشید! چرا؟ چون گویی کسی خودِ خودِ وجودتان را دیده… نه مزایا و کارکردهایتان را و نه پولتان را! و احساس می‌کنید چه قدر آن روستا را دوست دارید و گویی خانه‌تان است و گویی تکه‌ای از قلبتان آنجا جا مانده… و همان مرد روستایی هم پول‌هایی که خرج کرده را نمی‌دیده بلکه گویی قلبش را جلایافته پیدا کرده… (من این جلای قلب که همه در آن اتفاق احساس می‌کنند را چیزی جز حضور خدا نمی‌بینم) اما اکنون، گویا چند نفری رفته‌اند سراغ آن مرد روستایی و به او گفته‌اند: «یعنی پول نمی‌گیری؟! می‌دانی آن مرد شهری چه قدر پولدار است؟! او برایش این پول‌ها که چیزی نیست ولی برای تو خیلی کمک است… چیزی که نمی‌شود، بیا و اصلاً در این پلتفرم‌ها ثبت‌نام کن و پول بگیر» و مرد روستایی بی‌خبر از آنکه چه چیزی را دارد از دست می‌دهد، می‌بیند دیگر مهمان‌نوازی از آدم‌ها قلبش را جلا نمی‌دهد… اصلاً جالب است که در این پلتفرم‌ها واژهٔ «مهمان‌نواز» نیست و تنها واژهٔ جدید «مهمان‌پذیر» به وجود آمده… بی‌خیال! بس است! این جهان چه قدر سست است؛ هر چیزی به راحتی با چیزی دیگر عوض می‌شود… همه چیز اتمی شده… اتم‌هایی مشابهِ هم… و البته با فاصله و جدا از هم که در حقیقت هیچ وقت همدیگر را ندیدند و همدیگر را به هم راه ندادند و دل به هم ندادند و دل از هم نگرفتند… تنها همدیگر را مصرف کردند تا پروارتر شوند… آیا راه خروجی هست؟ آیا ندایی هست که قلب مرا زنده کند تا بتوانم چیزها را ببینم و دل به آن‌ها ببندم؟ آیا رخدادی هست که بتواند پدر و مادر و خواهر و برادرم را به من برگرداند؟ تا دوستانم را مصرف نکنم؟ تا چیزها تنها ابزار رفع خودخواهی من نباشند؟ تا پدیده‌ها از مشابهت درآیند؟ و همه چیز قابلِ جایگزینی نباشد؟ تا زندگی رنگ و بویی بگیرد؟ نیمه‌شبِ ۲۰/۵/۱۴۰۲ و صبح ۲۱ام
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
چرک‌نویس
زندگی‌های قابلِ تعویض ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (دل‌بستنی در کار نیست؛ همه‌چیز شبیه ه
32.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی بحث قابلِ تعویض و جایگزین بودن انسان‌ها در این زمانه پیش می‌آید، همیشه یادم به این دیالوگ می‌افتد که رساییِ بیانش کمابیش نمک‌گیرم کرده. — به گمونم عجیبی ماجرا (اخراج‌شدنش) اینه که… می‌دونی؛ من روبه‌روش نشسته بودم و… تو چشم‌هاش مشخص بود اونا… خاموش بودن… می‌دونی؛ براش نامرئی بودم… قبلاً قدرتی روش داشتم، می‌تونستم به هر مسیری که دلم می‌خواد اونو هدایت کنم… و حالا هیچی نبودم… و بعد فهمیدم که… اون قدرت رو روی همه‌چی از دست دادم… قدرتی که از خواهان‌بودن به دست میاد… بعدش رفتم سر میز نشستم و خیلی احساس قابل تعویض بودن بهم دست داد… و احساس پیری کردم… 🎬 Scenes from a marriage 2015, E4
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
یادداشتی برای خود ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ صبح‌ها (شاید هم ظهر) برمی‌خیزی می‌روی دنبال یک لقمه تفکر حلال! وقتی رؤیتی برایت پیش آمد و چیزی در برابر دیدگانت عیان شد، از سویی نیفت به طمعِ رؤیت‌های دیگر در جاهایی دیگر و از سویی دیگر نیز نمی‌گویم به آن بچسب و از رفتنش بترس! همان را دریاب و به برکت‌کردن برسانش… چگونه؟ از رؤیت و آن حالِ لطیفِ اسرارآمیزِ در شُرُفِ تجلّی، به جلوهٔ کلمات و جملات بکشانش… گمان می‌کنم خودش نیز با تمام وجودش همین را طلب می‌کند که مرا بیان کن! اگر دیدی بیانش تکلّف‌آمیز شده، رهایش کن؛ بی‌برکت است… آه و عجب… اکنون یادم افتاد که حدیثی قریب به همین مضامین دیده بودم که: «اگر دیدی خدا رزق را در موقعیتی به سویت روانه کرده، همانجا سکنیٰ بگیر» و حدیثی دیگر که می‌گفت «رزق شما از شما دور نیست»… ای خود! نه! راستش را بخواهی، نمی‌دانم باید چه کنی… این هم که گفتم نسخه و دستورالعمل نبود… دیدنی بود در حد خودش… چشم بدوز و امور را استشمام کن و منتظر باش تا ببینی چه کنی… اینکه می‌گویم، بی‌رحمی نیست! که هر لحظه بار دیدن را به دوش بکشی… و نسخه‌دادن و مشخص‌کردنِ دستورالعمل هم دلسوزی نیست! هرچند در ظاهر فراهم‌کردنِ راحتی و آسودگی است… خسته‌ام! نمی‌دانم یاوه گفتم یا نه… گویا شب شده، بگذار همین‌جا قدری بخوابم… خوابیدن، بد نیست، و بوی تنبلی و بیکارگی نمی‌دهد، اگر از جنس انتظار و توکل باشد… اگر از جنسِ چشم به آسمان دوختن و دست به طلب گشودن باشد… این خواب چه شیرین است… بگذار بخوابم… هوا روشن خواهد شد، به راه می‌افتم… نیمه‌شبِ ۲۲/۵/۱۴۰۲
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
گفت‌وگو حول کتاب تنها گریه کن - ۲۱مرداد۱۴۰۲-2.mp3
29.28M
وقتی بفهمیم برای رسیدن، چاره‌های ما کاره‌ای نیستند، مأیوس می‌شویم؛ یأسی که به‌جا و مبارک است. آنگاه به تنها چیزی که داریم و بی‌اثر و مسخره می‌دیدیمش امید می‌بندیم؛ طلب و آرزو… آنگاه می‌فهمیم تنها کاری که می‌توانیم بکنیم دمیدن در آتش همین طلب و آرزوست؛ و درمی‌یابیم دمیدنش با تصاحب و تسلط بر یک روش و مهیاکردن علتش ممکن نیست، بلکه رخداد است؛ رخدادی که نازکشیدنش با توجه و تفکر نسبت به داستان‌هاست به امید آنکه در باطنِ آن داستان‌ها حاضر شویم… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🎧 نسخه‌ای چکیده و شُسته‌رُفته از جلسهٔ گفت‌وگو حول کتاب «تنها گریه کن»، خاطرات مادر شهید محمد معماریان 🎙️ حجت‌الاسلام نجات‌بخش ۲۱/۵/۱۴۰۲ 🔹 انسان‌شدن با ماشین‌ساختن متفاوت است؛ فاصلهٔ ما با انسان‌شدن، یک سری اعمال و کارها نیست، یک رخداد است. به‌مانند دانهٔ مرده‌ای است که می‌خواهد تبدیل به چیزی به‌کلّی دیگرگونه -که درختی زنده باشد- شود. دانه‌ای که نفهمد فاصله‌اش تا درخت، دگرگونی است و به یک سری کارها امید ببندد مأیوس خواهد شد. 🔹 انسان امروز زود به یأس دچار می‌شود چون می‌خواهد همه چیز در دستش باشد حال آنکه این‌طور نیست، انسان دیروز خودش را در نسبتی با جهان می‌یافت که همه‌کاره‌اش نبود و چشمِ انتظاری داشت. قدیم‌ها انسان‌ها برای اینکه به جایی برسند می‌توانستند شب را در بیابان بخوابند، اما انسان امروز اگر در بیابان ماشینش خراب شود از ترس می‌میرد. کسی که خودش را همه‌کارهٔ دنیا می‌بیند، اگر کاری از دستش برنیاید، دنیایش را پایان‌یافته می‌بیند. …
۲۴ مرداد ۱۴۰۲